هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگران بیست ساله شد!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷:۱۶ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
#1
یادش بخیر زمانی که اینجا مافیا بازی میکردیم، واسه لرد مو میکاشتیم و در مورد گرگینه صورتی مینوشتیم... جادوگران هنوزم یه تیکه از خاطرات بامزه ی منه


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
#2
واقعا نمیشد. یا میشد؟ میشد؟

کتی دوباره در توهم غوطه ور شد.
-واااای ارباب چقد چوبدستیتون باشکوهه!

لینی از جا پرید.
-چی؟ چوبدستی؟
-چقد بلند و مقاوم و قشنگه ارباب!

ذهن لینی جرقه زد؛ چنان جرقه ای که یک هو او را از جا پراند و اتصالی کرد.
-توی توهمای کتی هم ارباب چوبدستی داره! اگه بتونیم از توی توهماتش یه چوبدستی توهمی گیر بیاریم چی؟

ایوا فقط گفت:
-هان؟

جرقه های فکر بکر ناپدید شدند. لینی سر جایش نشست.
-فقط نمیدونم چجوری. ولش کن بابا. فکر بیخودی بود. ذهن حشره ایم گاهی بهم غالب میشه.

ایوا تنها راهی که بلد بود را پیشنهاد کرد:
-بخورمش؟
-چیو؟
-کتی و تو رو تا توی معده م با هم ترکیب بشین و توهماش... اوووممم.... خوشمزه به نظر میاد...

جرقه ها برگشتند.
-ایوا واقعا میتونی این کارو بکنی؟
-خوردن که تخصصمه!

لینی شک کرد.
-اگه کار نکرد چی؟

بعد با چوبدستی اش یک کاغذ ظاهر کرد و رویش نوشت:
-من رفتم تو معده ایوا تا از توهم کتی چوبدستی اربابو گیر بیارم. اگر برنگشتم، یا میان تو معده ایوا دنبالم یا ایوا میخوردتون! لینی.

به ایوا گفت:
-تا وقتی من اینو می چسبونم رو دیوار تو کتیو بخور!
-من وزیرم... واقعا بخورم؟
-به عنوان یه وزیر متعهد، بخورش!

ایوا کتی را درسته بلعید. لینی حشره شد، و اجازه داد ایوا او را هم ببلعد.

یک ساعت بعد

ایوا خیلی خسته شده بود. بقیه در راه بودند تا بیایند و یادداشت لینی را ببینند؛ اما خوردن خوراکی های جدید اشتهای ایوا را باز کرده بود.
-فکر نکنم یه ذره غذا بد باشه!

بلند شد، در را باز کرد، و راست شکمش را گرفت و رفت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ دوشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۰
#3
سلوم پروفسور!
وویی این جلسه کلا یه دونه سوال بیشتر نیست!
اونم باید مقاله بنویسیم که!

بنده برای تکلیف این جلسه‌م رفتم یه چرخی توی مشهد(یکی از شهرای ایرانه که فکر کنم مرکز تولید شهد باشه) زدم. دخترهای مشهدی کار زیادی انجام نمیدن کلا. من هم تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که بینشون از همه پر طرفدار تر هست. بهش میگن :"تور کردن"

طبق توضیحات آنیتاجون، دختر ماگلی که به عقیده خودش فمینیست(از همین لوس بازیا که میگن ما به جنس مذکر بی نیازیم) هست پسر ها ساخته شده‌ن برای تور شدن. و من با کمک او تونستم به کار شریف تور کردن بپردازم. هرچند او که هر سوال منو کامل جواب میداد هیچ وقت نگفت چرا وقتی معتقده نیازی به پسر ها نداره وقتشو برای تور کردن اونها هدر میده. من ازش پرسیدم و اون با چرخشی صد و هشتاد درجه چنان کلیپسش رو به دهنم کوبید که گوشه لبم اوخ شد و آموزشم نیمه تمام موند.

اِنی وِی، تورکردن چنان که از اسمش پیداست، یعنی شکار کردن.ظاهرا توی ایران جنس مذکر کم پیدا میشه و باید شکار کنی. لذا من یک تور گنده برداشتم و رفتم توی خیابون تا پسری تور کنم.
دراونجا فهمیدم جنس مذکرهست، اما کم است. انقدر دخترها با شکار بی رویه پسرها رو ترسونده بودن که خیلی ازاونا زیر ابرو برداشته، رژ زده و ملوس شده بودن تا از دست دخترها خلاص بشن.

در باب پسرهای ایرانی،باید بگم که یک دونه کک مکی هم بینشون پیدا نمیشه. موهای همه شون به سمت بالا شونه خورده، اندامی دیلاق(که منو یاد رون میندازه) و بینی های سایز اکسترنال دارن. پیرهن های همه شون مینی‌سایز هست،در حالی که باید سه ایکس لارج باشه. اینجا مد هست که تیشرت سه سایز کوچکتر بپوشن، تا "تک‌پک"ها،"دوپَک" ها، "سه‌پک"ها،"چهارپک"ها، "پنج‌پک" ها و "سیکس‌پک" هاشون با تمام قوا بزنه بیرون و دل جنس مونث رو ببره.چیزی که نمیدونن اینه که هرچند تا پک که داشته باشن، جنس مونث تورشون خواهد کرد.

برگردیم به تورکردن، باری من رفتم و تور روی سر اولین پسری که پسربه نظرمیرسید انداختم‌. میتونستم پسرهای دخترنما روتشخیص بدم،ولی میترسیدم دختر باشن وبعدش بخاطر تور کردن دخترحرفهای منشوری پشت سرم در بیارن‌.

پسر رو که تور کردم، گرفتم و کشیدمش سمت خودم و آماده بودم که اگه خواست فرار‌کنه طلسمش کنم، که دستای منو گرفت و گفت:"وااای چه جذاب! ایا میتونم بوسه بردستهای تورکُنِتون بزنم بانو؟"

من مات مونده بودم. شیرینی عشقی نو در قلبم میجوشید. اون خم شد تا دستامو ببوسه اما سایزدماغش اجازه نمیداد لبهاش به دستام برسه. البته من اجازه ندادم ضایعی این صحنه چیزی از رومنسش کم کنه.

یکدفعه حس کردم دارم خفه میشم‌.بخودم اومدم و دیدم زیر هفت هشت تا ایرانی ماده گیر افتاده‌م. دستام هنوز تو دستای پسره بود. جیغ زدم:"چیکاردارین میکنین؟!"

ولی ازهرکدوم ازاون ماده ها جواب متفاوتی دادن:
"کورخوندی! مال خودمه!"
"دستتو از دستاش بکش بیرون!"
"برین گم شین مال منهههه!"

من هم اون وسط داد میزدم:"خودم اول پیداش کردممم!"

ولی هیچکی گوشش بدهکار نبود، عینهو جنگل حمله کرده بودن. اخرش دستم به شکار خودم نرسید،هرچی ازخودش خواستم مقاومت کنه و با من بمونه، گوش نمیداد و به هر دختری میرسید میگفت بانو!

اصن معلوم نیستم اون همه قول و قراری که به من دادو کی یادش رفت...
یاد انگلیس خودمون افتادم که دو تا دختر سر بالین یه پسری که نوشیدنی مسموم پروفسور اسلاگهورن رو خورده بود امکان نداشت با هم دعوا کنن...


پروفسور، از سفرم به ایران نتیجه گرفتم دختر های ایرانی با دست پس میزنن و با پا پیش میکشن، و پسرهای ایرانی با دست و پا و کمند و هرچی دم دستشون باشه فقط پیش میکشن. اونجا عشق خیلی کمیاب هست و اگر هم باشه خیلی خفنه، مثلا طرف وسط کوه یه نقب میزنه تا برسه به دختره یا مثلا میره تو اتیش یا سالها میره تو بیابون. برای همینه که عشق ایرانی سخته و همه ترجیح میدن جای عاشق، شکارچی باشن.

امیدوارم که این همون نتیجه مد نظرتون باشه.
خدافظ!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰
#4
به نام خدای به شدت گنده!
سلام پروفسور!
***********

1.چند مورد از عوارض عوارض دیگه معجون رو نام ببرید.(3نمره)

۱-علاقه مندی به خفاش ها.

۲-علاقه مندی به زدن بندری به صورتی که شما باور میکنید داخل معجونتان ویبراتور ریخته اند.

۳-به دلیل دسته جمعی بودن، شما عین این گروه های رقصنده شبیه هم حرکت خواهید کرد‌ سی نفر همینجور عین هم هرکاری را میکنند.

۴-احساسات شما با بقیه مشترک میشود. اگر یکی دستشویی اش بگیرد مثانه همه تان خواهد پوکید

۵-به مدت بیست و چهار ساعت، به خون هیچ کس تشنه نخواهید بود حتی اگر ذاتا نیمه خون اشام باشید. چون تا خون میبینید یاد قیافه اون معجونه میفتید حالتان بهم میخورد.

۶-عشق را از شما می رباید. شما کسی را دوست نخواهید داشت.

من برای همین مورد ششم این معجونه رو نمیخورم.

2. شما به عنوان نیمه خون آشام موفقت یک طلسم اختراع کنید و اسم و ویژگی های طلسمتون رو هم ذکر کنید. طلسم حتما باید سیاه باشه. 2نمره

نام: گوم بالا گومبا!
ورد: گوم بالا گومبا!

خاصیت: تبدیل شدن فرد مورد نظر به یکی از اعضای قبایل زومبا و تماشای زومبا رقصیدن و صدای میمون در کردن وی.

3. توهم هایی که می بینید رو شرح بدین.(غیر رول و خلاقانه) (5 نمره)

اممم... توهم زدم که رون اومد جلوم زانو زد و ازم درخواست ازدواج کرد... خیلی رویایی بود...
بعد از اینکه با رون ازدواج کردم دیدم هرماینی داره میاد جلو و ییه بچه موقرمز بغلشه و به رون میگه: چطوووور تونستییی؟!
ولی رون میگه که فقط منو دوست داره...

آره داش، این خیلی چیژ خوفی بود، داری باژم بده بهمون...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
#5
-من... فکر کنم بدونم کیه...

پیتر از جایش پرید.
-کیه؟ کی داره حرف میزنه؟
-منم!

آموس دیگوری از پشت جمعیت بیرون آمد.
-منم آقای... پاترونوس؟ پتی گرو؟ ای بابا... چی بود؟

لاوندر آهسته زمزمه کرد:
-پیتر!
-ها بله، آقای پترو. منم.

پیتر موهایش را خاراند. از آن کارهای غیرممکن که فقط خودش میتوانست انجام دهد.
-خب، تو میدونی قربانی کیه؟
-ها؟
-میدونی قربانی کیه؟
-قربان کیه؟

سدریک بدو بدو جلو آمد و همزمان با دویدن دستش را تا آرنج داخل بالشش فرو برد و بسته ای را بیرون کشید.
-عه ببخشید! بابای من قرصای آلزایمرشو نخورده امروز!

آموس بعد از خوردن قرص هایش، خشکش زد و خیره ماند.

-این چرا اینجوری شد؟
-یخرده طول میکشه... باید دوباره رفرش بشن...

یک ربع بعد

-ای بابا! سدریک تموم نشد این رفرش شدنشون؟
-الان دیگه تموم میشه...

دانش آموزان هلهله کردند.
-یعنی چی؟ هر لحظه ممکنه اصغر سیبیلو بزنه یکی دیگه رو ناکار کنه!
-چه وضعیه؟ از کجا معلوم وقتی رفرش شد ارور کاربری نده همه چیمون بریزه بهم؟!

در این میان آموس لرزید، و چشمانش دوباره روشن شد. صدا هلیکوپتر مانندی از سرش به گوش میرسید که نشان میداد فن مغزش در اعتراض به این حجم از اطلاعات به کار افتاده است.

-خب؟
-چی خب؟

پیتر صدایش را صاف کرد.
-میدونی-که-قربانی-کیه-؟

این که پیتر بین آخرین کلمه جمله اش و علامت سوال هم فاصله گذاشت از آن کارهای استثنایی اش بود. آموس کله اش را خاراند.
-آره.. اسم خوبی داشت.. آنا...

دانش آموزان شوکه شدند.
-آنالیس؟

لاوندر چشمانش را در کاسه گرداند.
-آلانیس، نه آسالین. چیزه، نه آنالیس!
-پس کدوم آنا رو میگه؟

فن مغز آموس چنان کار میکرد که در اثر صدایش، صدا به صدا نمی رسید.
-آناناس... آنانامینو... آنانانانانانی نی...

حوصله پیتر سر رفت.
-خب فامیلیشو بگو.
-فامیلی کیو؟
-قربانیو دیگه!
-کدوم قربانی؟
-قربانی اصغر سیبیلو!
-ها... آره! دیهم... دیلم... شلغم...

آخرین حدس او کرفس کوچولوی را به یاد بعضی ها آورد که آن لا به لا ها به اردو آمده بود.
-آنانیو دیلن! اون کجاست؟




تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#6
سلام پروفسور!

**********************

چند دقیقه بیشتر به پایان کلاس نمانده بود. بچه ها همه با بوی بخور خواب آلود شده بودند اما پروفسور دلاکور کم نمی آورد.
-خب خب خب! چند دقیقه وقت داریم. لاوندر براون!
-بله پروفسور؟

کور خوانده اید. لاوندر نخوابیده بود. او عاشق پیشگویی بود. پروفسور لبخند زد.
-توی زندگینامه ت نوشته بودی در پیشگویی مهارت داری... میخوام همین الان یهویی یه پیشگویی برای ما بکنی.
-چشم پروفسور!

دوباره کور خواندید. لاوندر لاف نزده بود.
-خب، من الان پیشگویی میکنم که پروتی عطسه میکنه.

پروتی خیره خیره به او نگاه کرد.
-چی؟

لاوندر رو به او ابروهایش را بالا انداخت.
-گفتم، پروتی عطسه میکنه.
-آها! هاپشو!

پروفسور دلاکور لبخند زد.
-آفرین! حالا یه پیشگویی در مورد کسی بکن که دوستت نباشه!
-اممم... مثلا... من پیشگویی میکنم که قارقارو الان از روی زانوی کتی میپره پایین.

اما قارقارو نپرید پایین. لم داده بود و خرخر میکرد.

-گفتم، قارقارو میپره پایین!

قارقارو جنب نخورد.لاوندر ضایع شد.
-خب... الان پیشگویی میکنم که... رون به عشقش به هرمایونی اعتراف میکنه!

بعد رو به هرمایونی گفت:
-های کله وزوزو! رون منو بیشتر دوست داره!

هرماینی جیغ جیغ کرد.
-نخیرم!
-چراهم!
-نخیرم!
-چراهم!
-دروغگو!

هرماینی از رون پرسید:
-تو منو دوست داری یا این عفریته خل و چل تسترال هیپوگریف مانتیکورو که تا حالا یه صفحه هم از کتاب تاریخچه هاگوارتز رو نخونده؟
-معلومه که تو رو!

لاوندر رو به پروفسور گفت:
- من که گفتم! یا مثلا الان پیشگویی میکنم میز ما چپه میشه.

چوبدستی اش را تکان داد و میز پرتاب شد. اما میز رو به پروفسور بود و شوت شدنش همانا و لهیدن پروفسور بین میز و دیوار، همانا. این یکبار لاوندر نمره گرفته بود، ولی حالا پروفسوری نبود که به او نمره بدهد!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۹:۰۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#7
سلام پروفسور!

*******************

وقتی زنگ خورد، همه کلاس بلند شدند تا هرچه سریع تر از شر درمانگاه خلاص شوند. همه کلاس، غیر از لاوندر. او بعد از شنیدن تکلیف جلسه بعد، نگاهی خریدارانه به تک تک شاگردان حاضر در کلاس انداخت. هیچ کدامشان لقمه دندان گیری نبود.
شاید ایوا میتوانست مبتلا به آدم خواری مزمن باشد؛ اما اگر هم بود لاوندر درمانش را بلد نبود و نمی خواست به خاطر یک کلاس شفابخشی ناقابل، یک لقمه چپ شود.
آستریکس هم میتوانست سندروم رنفیلدز داشته باشد؛ ولی لاوندر نه درست میتوانست نامش را تلفظ کند، نه درمانش را بلد بود، و نه اصلا گمان میکرد که آستریکس سندروم داشته باشد. او حقیقتا خون آشام بود، نه خون آشام پندار.
آقای ویزلی به نظر خوب می آمد،لاوندر نمی دانست در هاگوارتز چه می کند، اما بی تردید دچار ترکیبی از سندروم های "فرزندآوری بی توقف" و "گسترش خانواده بی رویه" بود. درمانش هم این بود که او را ترک بدهند. پس باید دست و پایش را می بستند تا فرزندآوری نکند.
لاوندر بلند شد تا برود آرتور را شکار کند، اما یادش آمد که در این صورت گزارشش منشوری میشود. بنابراین با کلافگی به اطراف نگاه کرد. چه کسی بیمار بود؟ با دیدن خرمن موی خاکستری پروفسور ذهنش روشن شد.
-پروفسور!

پروفسور استنفورد برگشت و نزدیک بود با ضربه شلاقی موهایش لاوندر را از پنجره به بیرون شوت کند.
-بله؟
-حالتون خوبه؟

پروفسور لبخند زد.
-خوبم، ممنون.
-نه! خوب نیستین! موهاتون خاکستریه، نشونه بیماریه!

پروفسور به موهایش دست کشید.
-نه عزیزم. من دگرگون نمام. ببین الان موهامو قرمز میکنم.

چشم هایش را بست و بعد از چند ثانیه، کل موهایش سبز شدند.
-عه نشد، الان قرمز میشه.

با تلاش دوم، کل موهایش زرد شدند.
-عه چرا نمیشه؟! الان دیگه قرمز میشه .

با تلاش سوم، کل موهایش صورتی شدند. پروفسور با حالتی مایوس "پووووف"ـِی کرد و موهایش دوباره خاکستری شدند.
-ببین لاوندر، عزیزم، من حالم خوبه و...
-اما پروفسور! من زندگینامه شما رو خونده م.
-و احتیاجی ندارم که... چی؟
-توی زندگینامه شما نوشته که رنگ موهاتون نسبت به احساساتتون متغیره.
-خب پس، فهمیدی چرا خاکستریه. حالا برو.
-ببینین، شما نتونستین موهاتونو یه رنگ شاد بکنین. موهاتون خاکستریه. خاکستری بی احساس ترین رنگ در تمام طیف هاست. پروفسور، خودتون به زندگیتون نگاه کنین! نه عشقی توش هست، نه محبتی!

چشم های پروفسور چهارتا شده بود. لاوندر داشت موفق میشد.
-خودتون ببینین، شما نه عشقی در حال حاضر دارین نه حداقل یه شکست عشقی ناقابل. آخه مگه میشه یه خانوم شایسته ای مثل شما، زندگیش تا این حد بی احساس باشه؟ گوهر عشق در چند قدمی شماست، چرا برش نمیدارین؟ انگور عشق باید فشرده بشه تا بشه نوشیدنی انگوری، با نگاه کردن که نمیشه!
-خب، منظورت چیه؟

لاوندرلبخند پیروزمندانه اش را فرو خورد.
-این یه بیماریه پروفسور! شما دچار بی عشقی مفرط هستید. خوشبختانه قبل از اینکه به مرحله بی عشقی مزمن برسه میشه درمانش کرد.
-میشه؟
-البته که میشه! من خودم پیشکسوت این کار هستم، میتونم تا جلسه بعدی شما رودرمان کنم!

لاوندر چشمانش را بست و منتظر نتیجه کارش شد. ده... نه... هشت... هفت... شش... پنج... چهار... سه... دو... یک...

-باشه! اگه واقعا میشه درمانش کرد من حاضرم تو بیای زندگیمو پر از عشق بکنی. حالا چند درمیاد؟

وقتی لاوندر چشمانش را باز کرد نزدیک بود برق چشمانش پروفسور را کور کند.
-پول نمیگیرم پروفسور! در عوضش بهم نمره بدین!
-امم... باشه!
-عالیه!


نیم ساعت بعد

-لاوندر، الان نیم ساعته من اینجا دراز کشیده م و هی دارم ذهنمو خالی میکنم. حوصله م سر رفت!

لاوندر با یک پاتیل در یک دست و یک عالمه شیشه های ریز در دست دیگرش کنار تخت پروفسور آمد.
-الان ذهنتون خالی شده؟ براتون معجون درمان آوردم!

بعد نشست و از معجون پاتیل یک ذره داخل تمام شیشه ها ریخت. بعد پارچه ای از جیبش در آورد، انواع و اقسام موهای پسر ها بود. در هر شیشه یک تار مو انداخت. معجون ها صورت بودند و بوی موهای رون را میدادند.

-اونا چیه؟
-اینا پروفسور؟ داروی شفابخش شما!

بعد یکی از شیشه ها را بالا برد و به پروفسور داد.
-چه بویی میده پروفسور؟
-اممم... خب.. بوی یک انگشتر برق برقی...
-حالا بخورینش! بعد از این هم باید هر شب یکی از اینا بخورین.

پروفسور شیشه را لاجرعه سر کشید. لاوندر صبر کرد. صبرش تمام شد.
-پروفسور؟
-هان؟
-چه احساسی دارین؟
-حس میکنم... باید برم... پیش یه مرد موقرمز...

لاوندر با خودش فکر کرد:
-رون نباشه.... رون نباشه... من که موی رون ننداختم توی اینا... نکنه عاشق رون بشه یهو...

بعد بلند گفت:
-چجور مرد موقرمزی؟

پروفسور حالتی رویا گونه داشت.
-بابای یکی از بچه ها... آرتور عزیزم...

لاوندر محکم به پیشانی اش کوبید. آرتور ویزلی؟ قرار نبود اولین معجون آرتور ویزلی باشد! خیط کاشته بود. پروفسور بلند شد و شیشه ها را برداشت.
-ممنونم لاوندر! حالا زندگیم پر از عشق شده... عشق به آرتور عزیزم... من میرم پیداش کنم... و زنش بشم...

لاوندر خندید. او موفق شده بود.
-یادتون نره هر شب بخورین پروفسور! نمره من رو هم یادتون نره!

اما پروفسور رفته بود.

هفته بعد، قبل از کلاس شفابخشی جادویی جلسه دوم

-پروفسور؟
-اوووه... چقدر این مدیر مدرسه خوشتیپه... حس میکنم باید زن حسن مصطفی بشم... حسن! آقاحسن!

لاوندر صدایش را بلند تر کرد.
-پروفسور!

و بدوبدو به سمت پروفسور استنفورد رفت که جلوی حسن مصطفی زانو زده بود. احتمالا معجون هشتم را خورده بود. موهایش صورتی روشن بود و یک دستش به گردنش آویخته بود که احتمالا کار خانم ویزلی بود.
-حسن... من هرچی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که بی تو نمیتونم زندگی کنم...
-ای حرفا چیه عامو؟ عح عح عح!
-جدی میگم... ازت میخوام که با من ازدواج کنی... خواهش میکنم...
-سرکاریه؟ خیلی خوب بود، ماشالا! اصن داغونم کردینا! عح عح عح!

لاوندر شانه پروفسور استنفورد را گرفت و کشید.
-پروفسور! نمره منو یادتون رفت!
-حسنننننن! طعنه به مستی ام نزن، ایراد بر عشقم مگیر! بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد!

لاوندر دلش میخواست خودش را از پنجره برج گریفندور پرت کند. او چه کار کرده بود؟!



تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
#8
سلام پِروفِسور!


1. مزایا و معایب این طلسم رو نام ببرید؛هر چه قدر خلاقانه تر بهتر.(چهار نمره)

مزایا:
۱-میشه به هرماینی گرنجر شلیکش کرد.
۲-باعث خنده سی و هشت ساعته میشه.
۳-میشه به هرماینی گرنجر شلیکش کرد.
۴-کثافت کاریش کمه.
۵-در صورتی که به هرماینی شلیک شده باشه، قابل برگشت نبودنش یه حسنه.
۶-میشه به هرماینی گرنجر شلیکش کرد.
۷-میشه باهاش سی و هشت ساعت رقیب عشقی رو از میدون بدر کرد.
۸-میشه به هرماینی گرنجر شلیکش کرد!(گفته بودم قبلا؟)

معایب:
۱-امکان داره به خودمون شلیکش کنن.
۲-اگه بهمون شلیک کنن، سی و هشت ساعت درد داره‌
۳-ممکنه یه گرنجر نامی به من شلیکش کنه.
۴-خون نمیاد برای همین کسی حرفمونو باور نمیکنه.
۵-در صورتی که به من شلیک شده باشه، غیر قابل برگشته.
۶-ممکنه به من شلیکش کنن.
۷-ممکنه رقیب عشقیم منو سی و هشت ساعت با این طلسم از میدون به در کنه.
۸-ممکنه به من شلیکش کنن‌.

یه خاطره کوتاه از اینکه خودتون از طلسم استفاده کردین رو شرح بدین.تاکیید می کنم که شرح بدین!(چهار نمره)

به نام خدا، یه روز من داشتم تو برج گریفندور راهمو میرفتم(دروغ گفتم داشتم رون رو دید میزدم) که یهو دیدم یه کله وزوزی از اومد جلوی سیمای بی همتای رون رو گرفت. هرچی من تغییر زاویه میدادم، اونم یجوری وامیستاد که من رون رو نبینم. خلاصه اعصابم بهم ریخت و این طلسمو به جایی که حدس میزدم گردنش باشه شلیک کردم. اون یه صدایی شبیه"خخخخخخررر خِررر" در آورد و بعدش شروع کرد به جیغ زدن.
من خوشحال و خندون رفتم سمت رون که دیدم اون هم داره جیغ میکشه. همونجا بود که قلبم شکست و رفتم توی تختخوابم و کلی گریه کردم و بقیه روزم رو هم به اجرای حرکت "وودو! وودو!" با سوزن روی عروسک هرماینی کردم.

2. چه بر سر جادو آموز پررو اومد؟ سی هشت ساعت عذاب جادو آموز رو به صورت گزارش، شرح بدین. تاکید می کنم به صورت گزارش نه رول!(دو نمره)

دانش آموز پررو ابتدا حیرت زده شد. یک نگاهی به چاقوی توی گلویش کرد، یک نگاه به استاد، یک نگاه به چاقو، و همینطور نوبتی.گزارش ساعت به ساعت:

ساعت ۱: جیغ می‌کشید.
ساعت ۲:جیغ می‌کشید.
ساعت ۳: جیغ می‌کشید.
....
ساعت بیست و سوم: بیشتر از یک شبانه روز بود که جیغ میزد. لذا من با اجازه شما حوصله‌م سر رفت و از پنجره پرتش کردم توی محوطه... یه مقداری صدای جیغ میومد که تخت خواب یه مادرمرده ای رو درست روی همون نقطه پرت کردم و اون... اون... خب... مُرد!



ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱ ۱۹:۳۵:۴۸

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
#9
سلام پِروفِسور!
لاوندر براون وارد میشود!

1- وارد شبکه‌های مجازی بشین و تعریف کنین که مشنگا توشون چیکار می‌کنن. توضیح اضافه‌ای نمیدم تا با ذهن باز جواب بدین. هرچی خلاقانه‌تر و تمسخرآمیرتر و بامزه‌تر، امتیاز بیشتر. (8 نمره)

خب خب خب! بنده تلاش های متعددی کردم که وارد شبکه ها مجازی بشم. اول، آستین هامو بالا زدم، چوبدستیمو درآوردم. با دقت نقطه وسط گوشی رو نشونه گرفتم، و از سلسله جملات: "رازتو فاش کن!"، "خودتو نشون بده!" و "من لاوندر براون هستم و دستور میدم خودتو نشون بدی!" استفاده کردم.
و یهو، دیدم که صفحه شروع به تغییر کرد و روش نوشت:
"هرماینی گرنجر از خانوم لاوندر براون خواهش میکنه تا قیافه نکبتشو از جلوی این وسیله بکشه کنار!"
خلاصه، چرخیدم و قیافه نحس هرماینی رو دیدم(که باید در لیست طالع های نحس نوشته بشه) که داشت کرکر میخندید و فهمیدم که گوشی منو برداشته و یه تقلبی طلسم شده‌شو گذاشته بجاش.
اینا رو گفتم که تنبیهش کنین، خیلی پرروئه.

وقتی بالاخره گوشی اصلی به دستم رسید، گرفتمش جلوی صورتم، و دیدم که ای دل غافل! داره عکس منو نشون میده!
بعد برگشتم ببینم رون چیکار میکنه، که اونم داشت از روی دست هری نگاه میکرد. بعد فهمیدم باید این یاروهه ی کنارشو فشار بدم. دادم و یهو روشن شد!
خلاصه میکنم تلاشمو، بالاخره وارد یه برنانه ای شدم که روش نوشته بود گوگولو‌. همینکه گوگولو و باز کردم یهو یه صفحه ای باز شد(که نشون میده یکی قبل من بازش کرده بود.) که بالاش نوشته بود: جادوگران.
یذره توی صفحه رفتم پایین و اینکار رو با بالا بردن انگشتم روی صفحه انجام دادم(من خیلی نابغه‌م نه؟)
و وارد ایفای نقش شدم.
یهو، دیدم لینی وارنر اونجا یه چیزی نوشته! سریع بلند شدم که برای لینی وارنر نامه بنویسم و بگم توی شبکه های مجازی ماگلا چیکار میکنه، ولی یادم اومد که تاحالا یه بارهم از نزدیک ندیدمش!
پس منصرف شدم و یکم بیشتر توی جادوگران گشت زدم. و شاید باورتون نشه پروفسور، ولی اونا داشتن کلاس هاگوارتز برگزار میکردن!
خیلی مسخره و در قالب نمایشنامه، ولی داشتن برگزار میکردن!
باید از کار شومشون سر در میاوردم!
پس رفتم توی خیابون و یه ماگل پیدا کردم و ازش خواستم منو اینجا عضو کنه. اون هم کرد.
بعد رفتم دیدم یه نفر حتی با اسم شما اونجا بود! و داشت ماگل شناسی تدریس میکرد!
تازه کلی بچه ماگل اونجا تکلیف میفرستادن!
میدونین، پروتی و فلور بهم گفتن اگه بیشتر توی شبکه ها نگردم نمره نمیگیرم، ولی پروفسور، اگه میخواین نمره ندین، ولی من دیگه پامو انگشتمو اونجا نمیذارم، اونجا یه دنیای تقلبیه که مردم خودشونو به جای ما جا میزنن!


2- اصلاً با چه روشی وارد شدین؟ می‌تونین فضای داخل گوشی رو فیزیکی تصور کنین که اینجوری جواباتون بامزه‌تر هم میشن. (2 نمره)

بله، همون طور که گفتم اول از چوبدستی استفاده کردم که به لطف خانوم ه.گ نشد. قبل از اونکه از روی دست رون بفهمم باید چیکار کنم، از چند روش دیگه هم استفاده کردم.
چوبدستیم رو توی سوراخ بالاش فرو کردم و گفتم لوموس، چون گفته بودین باید روشن بشه.
ولی نشد.
چوبدستیمو زدم روش و گفتم لوموس!
ولی فقط چوبدستیم روشن شد‌.
فحشی زیر لب به گوشی دادم(گفتم هرماینی گرنجر!) و انگشتهام رو روش حرکت دادم.
و اونجا بود که از روی رون فهمیدم باید دکمه‌شو بزنم.
و روشن شد.

همونطور که احتمالا حدس زدین، من دروغ گفتم و یه راست نرفته بودم توی گوگولو. اول رفتم توی "اپ چیه؟" که اسم انگلیسیش این بود:"whatsapp" منتهی این ماگل ها بویی از ادبیات نبرده‌ن علامت سوال نذاشته بودن.
اونجا کشف کردم که چجوری باید انگشتمو تکون بدم. سعی کردم برم توش، اما ظاهرا اون دنیا رو فقط با انگشت میشد کنترل از راه دور کرد.
داشتم نگاه میکردم که یهو یه پیام از هرماینی برام اومد:" مخت نپوکه!"
من باید جوابشو میدادم، برای همین روی عکسش زدم و شروع کردم به داد زدن و فحش دادن. اون هم کم اورد و جواب نداد!

داشتم اینجوری کیف میکردم که یادم اومد باید مشق بنویسم، و اینطوری وارد ماجراجویی گوگولو شدم.


تموم!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
#10
ایوا خانوم وزارتتون مبارک... ببخشید یخرده یه عالمه با تاخیر هست...

از هاگوارتز خبری نیست هنوز؟


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.