لوسیوس از ترس حتی نای راه رفتن هم نداشت. در آن دو اتاق چیزی بود که حتی نارسیسا و دراکو هم نباید آن را ببینند حالا چه برسد به لرد سیاه. لوسیوس دنبال راه چاره بود که نارسیسا و دراکو رشته افکارش را پاره کردند.
- عزیزم، ما خیلی مشتاقیم که آن دوتا راهرو را ببینیم.
از این بدتر نمیشد. لوسیوس دوباره به تفکر پرداخت که ناگهان از وسط خانه یک درخت خرما ی خیلی بزرگ رشد کرد.
- این چیست لوسیوس؟
لوسیوس تازه یادی آمده بود که به دراکو گفته بود هسته خرما را بکارد.
- قربان خرماست. برای شما کاشتمش.
- پس اول خرما بخوریم بعد به بقیه کار برسیم.
- آفرین عزیز مامان، برات خیلی خوبه.
خیال لوسیوس راحت شد. هنوز دیدن اتاق به تعویق افتاده بود. ارباب که داشت خرما میخورد دراکو هم داشت دوباره دردسر میساخت آخ آخ. لرد که انگار زیاد خرما خورده بود ناگهان بیهوش شد.
- ای وای چه بلایی سر عزیز مامان اومده ؟
لوسیوس نگاهی به دراکو از خود راضی انداخت. اورا به اتاق خود برد.
- ایندفعه چه گندی زدی دراکو؟
- پدر جان به خرما ها ماده ی بیهوش کننده تزریق کردم.
- چرااااا؟ قصد مردن باباتو داری؟؟
- نه پدر الان اونو به جای دیگری منتقل میکنیم.
ناگهان صدای در آمد، نارسیسا رفت در را باز کند که با بدترین کسی که میتوانست ببیند مواجه شد؛ بلاتریکس.
!
- تو اینجا چه میکنی بلا؟
- اومدم اخه لرد صدام کرد.
- نه لازم نکرده بیای، برو.
بلا خم شد و دید که لرد دراز به دراز روی زمین افتاده.
- شما لرد سیاه را کشتید!!!
و بلاتریکس یک قشقرقی به پا کرد که نگو. عجب قاراشمیشی.