هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#1
جلسه سوم فلسفه و حکمت

همه در کلاس نشسته بودند و به مانند مار بر روی نیمکت هایشان چنبره زده بودند. کمی دیگر کلاس فلسفه ی استاد سوان شروع میشد و همه باید چرت هایشان را میزدند. دلیل آن این بود که اگر کسی در این کلاس می خوابید و یا کمی حواسش نبود با اردنگی از آنجا بیرون انداخته میشد. زیرا استاد سوان با کسی شوخی نداشت.

در این میان یکی از دانش آموزان که در جلسه قبل استاد سوان از او تعریف نموده بود و باعث شده بود وی احساس شاخی کند، چند دقیقه مانده به شروع کلاس به وسط اتاق آمد و (مثلا) با صلابت گفت:
-ببینید دوستان، اگه قراره اینجوری تن پرور و تنبل باشید که اصلا نمیشه. چون بهرحال استاد سوان ما دانش آموزای سخت کوشو دوست داره و علاقه ای به شما ها نداره. بهرحال من دانش آموز محبوبشم و شما عنترا محکوم به مردود شدنید.

همه ی دانش آموزان با اخم به وی نگاه کردند. گویی در ذهن همه اینگونه میگذشت که " ای کاش الان میتونستم یه کروشیو بزنم فشار بخوره، چندش!". بهرحال این موجود واقعا با خودش چه فکری کرده بود؟ اصلا میدانست در آن سوی کلاس چه میگذرد؟ چه رخ داده است؟ چی؟ شما هم نمیدانید؟ خب الان بهتان میگویم!

-ویـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژ!!!


بله! یک موجود تارزان نما که چادر بنفش-آبی به سر کرده بود همچون اورانگوتان از این در کلاس وارد و با له کردن شخص هتاک به دانش آموزان با آویزان شدن از طنابی از آن سوی کلاس به بیرون پرید. همگی شوک شدند و به صحنه ی جان دادن شخص هتاک به مانند بز خیره ماندند. در واقع همه:
-

فردی از آن میان با استرسی فراوان و صدایی بس لرزان گفت:
-این... این چه سمی بود من دیدم؟!

هیچکس نمیدانست چه رخ داده است. همه متعجب به یک دیگر نگاه میکردند و همه چیز را غیر واقعی میدیدند. فکر میکردن شاید از شوخی های بی مزه ی ویزلی های کله قرمز است ولی خیر... اشتباه میکردند. هیچ شوخی ای تا این حد نمیتوانست بد باشد مگر...

-همگی یـــایـــوهـــــــــو!!!

بله... این موجود وحشی تارزان نما همان پیوز بود. پیوز که برای مدتی سعی کرد موجود دارکی باشد ولی به دلیل دولت آه و فغان با این چادر سم خاورمیانه ای مجبور به اصلاح شخصیت خود گشت، دوباره به شوخی های افتضاح و مسخره اش روی آورده بود. همین باعث شد که آن دانش آموز بنده خدا هجده بار سکته ی قلبی و یازده بار سکته ی مغزی نماید و مادام پامفری مثل همیشه گند بزند در پلن های پیوز با درمان های مسخره اش.

-تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
-چیه چته؟ الان باید خوشحال باشی خنگول، استاد سوان نیست بزنه همتونو مردود کنه!

یکی از دانش آموزان که چهره ای پکر و گرفته به خود گرفته بود، با کلامی سرد در مقابل جواب داد:
-حداقلش احتمال اینکه استاد سوان مارو به قتل می رسوندم خیلی کمتر از الان بود...

دستش را روی میز گذاشت و گفت:
-بهر حال هممون می میریم کتی.

خود را شق و رق کرد و گفت:
-خب خب خب. همونجور که میدونید استاد سوان به دلیل مشخصی نمیتونه در هاگوارتز حضور پیدا کنه. اونم اینه که دولت آه و فغان با دیکتاتوریش باعث و بانی این شده که وسط چله تابستون هممون از گرما بپزیم، الردی هم استاد سوان بابت ماسکی که همیشه می ذاشت گرمش بود برا همین اعتراض کرده. منم از بد بیاریام این بوده که با این چادرا جسمم کاملا جامد شده و از دیوار بخوام رد شم باید لخت رد شم.

به سمت تابلو بازگشت و ادامه داد:
-خب از اینا بگذریم، هاگوارتز منو مامور کرده بیام بهتون تکلیف بدم برم.

دست در جیبانش کرد و مانند استاد دانشگاه ها صدایش را رسا کرد و شروع کرد به توضیح دادن:
-خب، خر بودن! آره شاید به نظر همتون اولش عجیب به نظر برسه که چرا باید محوریت موضوع این جلسه خر بودن باشه. جواب من به شما اینه که لحظه ای بیاید و کلیشه های این ماگل هارو بذارید کنار و به فواید خر بودن فکر کنید. خر ها موجودات نجیبی ان، کاری به کار هم ندارن... تا حالا دیدین مثلا دوتا خر با هم دعوا کنن؟ یا دیدین دزدی کنن؟ یا دیدید مثلا چیژ بکشند؟ عادت غذایی خیلی خوبی ام دارن. مثلا یونجه و کاه میخورن هرگزم غر نمیزنن. تازه شیر مفیدی دارن و کلی هم کاری ان. مهربونن، به آدما محبت میکنن و دوستشون دارن. کلا خلاصه از ماها خیلی بهترن. قضاوت نمیکنن، ادعای رفاقت نمیکنن بعدش بندازنت دور، و خیلی چیز های دیگه...

سرفه ای کرد. همه مبهوت مانده بودند که پیوز چه میگوید؟ چرا اصلا این حرف ها را میزند؟ خر بودن چه فایده ای داشت؟ همه ادعا بر این دارند که خر ها نمی فهمند و فقط به غرایزشان تکیه میکنند. ولی آیا واقعا اینگونه بود؟
-ببینید بچه ها، خر ها احمق نیستن، خر ها اتفاقا خیلی باهوش و باشعورن. من خودم به شخصه از افرادیم که دوست داشتم همیشه خر باشم، چون اگه خر بودم خیلی بافهم و شعور تر از اینی که هستم بودم. حالا شما بگید ببینم، تا الان شده دوست داشته باشید که خر باشید؟ تکلیف امروز حول همین محوره، ولی بهتون چند موضوع میدم که از بین اون ها تکلیفتون رو انتخاب کنید.


تکلیفتون:
با محوریت خر بودن سه نوع شرایط بهتون میدم دوستان که میتونید از بین این ها یکی رو برای گذاشتن خودتون تو اون شرایط و رول نویسیتون انتخاب کنید. (لطفا حتما ذکر کنید کدوم شرایط رو انتخاب کردید.)

موقعیت اول: شما خر شدید، به جامعه ی خر ها میرید و به عنوان انسانی که به تازگی وارد این جامعه شده، ری اکشن خودتون رو نسبت به رفتار هایی که شاید خودتون میشناسید و شاید من بالاتر گفتم توضیح میدید. بعد در نهایت پستتون تصمیم میگیرید که آیا خر بودن بهتر از انسان بودن است یا خیر.

موقعیت دوم: از چشمان یک خر به رفتار های انسان ها نگاه کنید. احساسات اون خر رو توضیح بدید و بگید که یک خر وقتی متوجه رفتار انسان ها میشه به چه چیز هایی فکر میکنه.

موقعیت سوم: شما انسانی هستید که خوی خریت به خودتون گرفتید و شخصیتتون از پایه بر اساس توصیفاتی هستش که خودتون نسبت به خر دارید، با انسان های دیگه ارتباط بگیرید و نشون بدید که چه اتفاقی بین شما و اون ها میفته. ری اکشنشون به این تغییر رفتار شما چیه و شمارو چجوری قضاوت میکنن.







توجه کنید دوستان این تکلیف به صورت رول هستش، فکر کنم سه تا موقعیت برای غلیان خلاقیتتون کافی باشه. ضمنا من روی علائم نگارشی خیلی حساسم، حتما پستتون رو دوباره چک کنید بعد از نوشتن و خلاقیت به خرج بدید. بوس بوس خدافظ!




برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#2
"امتیازات جلسه دوم کلاس فلسفه و حکمت"


خب، سلام به مدیران محترم هاگوارتز، همونجوری که یحتمل به اطلاعتون رسوندن به دلیل یک سری مشکلات پیش اومده برای استاد سوان، بنده برای امتیاز دهی این جلسه فلسفه مامور شدم.

اسلیترین
آندرومدا بلک = 13+ 2 = 15
دوریا بلک = 21 + 5 = 26

هافلپاف
نیکلاس فلامل = 25 + 5 = 30
سدریک دیگوری = 25 + 5 = 30

گریفیندور
کتی بل = 20 + 3 = 23
جیانا ماری = 21 + 3 = 24
آلبوس دامبلدور = 25 + 5 = 30

ریونکلا
جرمی استرتون = 25 + 4 = 29


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
#3
امتیازات جلسه دوم فلسفه و حکمت!


سلام و درود خدمت شما گل های تو خونه محصلای نمونه!

شاید براتون سوال باشه من کی ام، اینجا چی میگم و از جون شما چی میخوام؟ من پیوزم.

همین!

به من گفتن به دلیل زندانی بودن استاد سوان از اونجایی که تمام اوقات رو بیکار میگذرونم بیام و نمره های نانازتونو بدمو یکم اذیتتون کنم. شاید الان بگید: "نوچ نوچ! استاد سوان افتاده زندان؟ اون الگوی ماست و ..." فلانو بیسار! ولی بچه های عزیزم بدونید که به خاطر ظلم و جور دولت ناخلف زاموژسلی این رخ داده...

البته کسی نمیتونه اندازه ی من الگوی مناسبی براتون باشه و اینا همش بهونست ولی خب...

درهرحال بریم سراغ امتیازای نانازتون!

ولی قبلش بهتون بگم که گلای تو خونه، این جلسه یک مقدار حالت چالشی برای بعضی هاتون داشت که یحتمل دلیلش این بود که شاید از ساختار اصلی خاطره نویسی زیاد چیزی نمیدونید که طبیعیه کم پیش میاد همچین مواردی رو در ایفا ببینیم. برای همین اونقدری که باید سخت بگیرم سخت نمیگیرم ولی سخت میگیرم.

بچه ها ممکنه مواردی رو از بعضی هاتون بیان کنم که دلیل کم شدن نمره از افراد بعدی هم باشه، پس لطفا نقد هارو با دقت مطالعه کنید.

کتی بل = (20+3) 23!

کّتی!

خب خب خب! ببین کتی، واقعا توصیفات معرکه ای بود! اصلا عشق کردم! اصلا مامامیا!

ولی ولی ولی! دلیل اینکه 4 نمره از تکلیف اولت کم شد چیه؟ خب... موضوع اصلی اینه که متاسفانه این سبک نوشتن خاطره نویسی نیست. این یک داستان نویسی با توصیفات احساسات فراوان بود که همین نکات مثبتش کاملا منو وادار کرد بیشتر از 4 نمره از این تکلیف کم نکنم. ببین ما توی خاطره نویسی یک اصلی داریم به اسم ساده نویسی، و شخصی نویسی. یعنی چی؟ خب، اولی یعنی تو به جای اینکه عموما از کلمات قوی و قدرتمند و خاص استفاده کنی برای بیان احساساتت، از سادگی در بیان استفاده میکنی. متاسفانه این نکته وجود نداشت، ولی به خاطر اینکه واقعا به خوبی کلمات رو ترکیب کرده بودی و واقعا تونستی منو جذب نوشتت کنی از این بابت نمره ای کم نکردم. ولی دلیل دوم، دلیل اصلی (که البته همراهش مسائل نگارشی هم هست که خدمتت توضیح میدم). ببین شخصی نویسی یعنی چی؟ یعنی تو در خاطره نویسی به مخاطبت این احساس رو داری منتقل میکنی که، "آهای دوست خواننده ی متن! تو داری زندگی من رو تجربه میکنی. داری احساسات من رو تجربه میکنی... نه یک شخصیت ثالث." ولی متاسفانه این آیتم توی متنت رعایت نشد. میدونی چی میگم؟ یعنی اومدی و داستان نویسی کردی از یک شخصیت ثالث، و احساسات لحظه ای اون فرد رو توضیح ندادی.

ولی حالا مسائل نگارشی! ببین ما توی خاطره نویسی چیزی به اسم دیالوگ شدن بین دو کاراکتر نداریم. خب تا اینجاش رعایت کردی، ولی استفاده از فنون دیالوگ نویسی برای بیان یک گفته ی ذهنی یا حتی شخصیتی که در اون خاطره نویسی این فعالیت رو انجام داده اشتباهه. یعنی به جای این مورد:

نقل قول:
چیزی که پس از آن در ذهنش میگذشت، این بود:
- دنیا یا کر است، یا خودش را به کری زده. چون هنگامی که گوش هایم باز شدند، فریاد هایی شنیدم که از کل صداهای جهان بلند تر بود.


باید این شکلی باشه:

چیزی که پس از آن در ذهنش میگذشت تنها یک عبارت بود: "دنیا یا کر است، یا خودش را به کری زده. چون هنگامی که گوش هایم باز شدند، فریاد هایی شنیدم که از کل صداهای جهان بلند تر بود."


و در مورد تکلیف دوم، خب. ایده ی جالبی برای جواب دادن بود، ولی دلایلی که ذکر شده بود به طور کلی دنباله ی یک دلیل بودن. با این حال به خاطر خلاقیتی که به خرج دادی و زیبایی بیانت که تحت تاثیر قرارم داد فقط 2 نمره ازش کم کردم.

فکر کنم حل شد. امیدوارم تونسته باشم بهت تو این زمینه کمکی کرده باشم.

-بعدی!!!

آندرومدا بلک = ( 13 + 2 ) 15!

خب آندرو، یک سری مسائلو توی نقد کتی بیان کردم که دیگه اینجا بیانشون نمیکنم، فقط اگر بخوام برات واضحشون کنم این موضوعه که تکلیفت رو اصلا به صورت خاطره نویسی ارسال نکردی و داستان نویسی بود، خلاقیت چندانی به خرج نداده بودی و حس میکنم زیاد وقت نذاشتی که بخوای روش فکر کنی و متاسفانه توی نگارشت هم ایراد چندتایی بود که حتما در ادامه بهت میگم.

ببین چندجایی که اصلا از ضمیر و حروف ربط استفاده نکردی، که نشون میده احتمالا قبل از ارسال پست نگاه نکری به پستت، و مورد بعدی استفاده از کلمه ی انگلیسی بدون جدا سازی از متن فارسیه... یعنی چی؟

یعنی اگر من در متنم یک کلمه به مانند "Mud blood" میارم، در واقع باید به همین شکلی که الان بولد و ایتالیکش کردم بنویسمش تا اصول نویسندگیو رعایت کنم و خواننده رو وسط خوندن متن شوکه نکنم. ولی خب، به طور کلی بذار یه رازی بهت بگم، اونم اینه که خیلی از این کلمات ترجمه فارسیِ جا افتاده (شاید هم نادقیق) دارن و عملا نیازی نیست به اینکه کلمه ی انگلیسیشونو بنویسی.

مثلا به نظرم اینجوری بهتر میشد که مینوشتی:

برعکس تصورات آندرومدا خانوادش فرزند او را نپذیرفتند، به دلیل اینکه او یک دورگه بود.

اشتباهات نگارشیتم برات اصلاح کردم تو جمله ی بالا.

تکلیف دوم رو هم متاسفانه فقط یک دلیل براش بیان کردی و یکم وایب صفحات این فضای مجازی ماگل ها که اصطلاحا بهش میگن انگیزشی یا دلنوشته رو بهم داد.

حقیقتا به دلیل تازه وارد بودنت سعی کردم ارفاق کنم، امیدوارم در دفعات آینده شاهد دست نوشته های خیلی بهتری ازت باشم.


جیانا ماری = ( 21 + 3 ) 24!

خب جیانا! چطوری؟
میبینم که توام به خاطر ظلم و جور این وزارت داری در آزکابان عذاب میکشی؟ منم اونجا بودم... میدونم چه دردی داره!

بلافاصله میرم سر اصل مطلب. یه ایرادت مثل ایرادات بقیه بود، داستان نویسی کرده بودی، یعنی من احساس نکردم که دارم یک خاطره میخونم، بلکه یک داستان سوم شخص از شخصیت جیانا ماری بود که داشت یک جریان رو طی میکرد. ولی به طور کلی احساسات رو خیلی خوب توش توضیح دادی و کلا خوشم اومد.

تکلیف دوم رو هم، چه عرض کنم...اولش که اصلا نفهمیدم تکلیف دوم دادی باباجان. دو ساعت هنگ کرده بودم که این الان وصله به همون تکلیف اولش یا نه تکلیف جداگونست؟ اگه جداگونست چرا دلایل به اندازه کافی نیست؟ زیاد تا اینجایی که مطالعه داشتم تو پستای بچه ها، گویا خلاقیت زیادی به خرج ندادنو به دادن یکی دوتا دلیلو شاخو برگ دادن به همونا رضایت دادن که این غم انگیزه...

دوریا بلک = ( 21 + 5 ) 26!

دوریا! چطوری؟ توام گرفتن؟ نامردا!

بازم بلافاصله میرم سراغ اصل مطلب. همین اول بگم که با آخرین دلیل تکیف دومت حال کردم واقعا. مورد بعدی هم بگم که توی تکلیف اولت دقیقا مثل جیانا و تا حدودی شبیه کتی ایراد داشتی که توضیحش رو دادم برای همین اختلاف امتیازی براشون قائل نشدم.

در کل خلاقیتت خوب بود، لذت بردم، ادامه بده، قلمتم خوبه باریکلا!

آلبوس = (25 + 5) 30!

رعایت تمامی نکات، درونمایه طنز مناسب و به جا.

ولی در کل، گاهی ضربه هارو بابت اعتماد نکردن و اصرار ورزیدن به چیز هایی میخوریم که خودمون هم در خلوت خودمون قبول داریم اشتباهن. امیدوارم سریعتر اونی که میخوای رخ بده...

نیکلاس! (25+5) 30...

آی فیل یو مَن! متاسفانه خیلی وقته همینه اوضاع، نه تنها تو هافل، بلکه همه جا.

خلاقیت تو تکلیف دومتو دوست داشتم...

سدریک دیگوری = (25+5) 30!

وات د هل! واقعا انتظار داشتم غم انگیز باشه ولی شدیدا سورپرایز شدم!

تکلیف دوم مناسب و خلاقانه بود. بازی با کلمات جذابی بود.

جرمی = (25+3) 29!

تکلیف اول، واقعا قشنگ بود... اصلا رفتم تو وجود کالبد خاطرت! چرا اینکارو باهام کردی لعنتی؟

تکلیف دوم یک دلیل داشت، ولی قشنگ بیان شد. خوشم اومد.

-------------------

خب خب خب! جمیعا عالی بودید، بعضیاتون واقعا با این سبک نوشتن آشنایی نداشتید که ایرادی نداره گلای من. قطعا میتونید در جلسات آتی در کلاس های متفاوت که احتمال داره این مدل تکالیفو ازتون بخوان جبرانش کنید و بترکونید. در ضمن خودتونم دست کم نگیرید. مرسی که تا اینجا همراهم بودید، تا جلسه ی بعدی شو بخیـــــــــر!


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#4
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)

پدرش به تازگی از لب رودخانه باز میگشت. با اهرمی فلزی دو دلو آب را با خود حمل میکرد و به سمت خانه می آورد تا همه چیز را برای یک صبحانه دل انگیز آماده کند، مادرش نیز که از کولی های محلی بود با جادوی ضعیفی که در چنته داشت در حال درست کردن صبحانه بود؛ پِیزلی، پمبروک، پاول و پیوز چهار فرزند خانواده که تقریبا به ترتیب از بزرگ به کوچک در رنج سنی پانزده تا یازده سال قرار داشتند خود را برای چالش های بیداری در صبح جمعه آماده میکردند. همه آنها در حال پوشیدن لباس هایشان برای خروج از اتاقشان بودن که ناگهان اِینزلی مادر خانواده برای صرف غذا صدایشان کرد.

چند دقیقه بعد همه اعضای خانواده دور میز گرد آمده بودند و پس از دعا شروع به خوردن آن غذا نمودند. سکوت میز را فرا گرفته بود تا هنگامی که پیزلی، دختر بزرگ خانواده که چهره ای عبوس و کولی مانند داشت با صدای زیر و دو رگه اش گفت:
-راستی مادر، فکر میکنم این خبر به گوشت رسیده که یک مدرسه جادوگری تو نزدیکی اسکاتلند ساخته شده!؟

اینزلی که در یک خانواده کولی با اصالتی از آسیای جنوبی به دنیا آمده بود و علاقه ای به جادوهای حرفه ای و سفید نداشت، چشم غره ای رفت و گفت:
-به خانواده ی ما هیچ ربطی نداره، دوست ندارم بچه های عزیزم پیش یک مشت اشرافی خود برتر بین آموزش ببینن!
-اما مامان، ما حداقل میتونیم اینجوری جادوهایی یاد بگیریم که بتونیم به جای املت درست کردن از خودمون محافظت کنیم!

پیزلی که برای دیدن این مدرسه و درس خواندن در آن هیجان زده بود به شدت از بابت اهمیت ندادن مادرش به احساساتش ناراحت شده بود. غم در چهره اش مشخص بود، همانطور که سعی در راضی کردن مادرش داشت، به سه برادر دیگر خود نگاه میکرد و انتظار تایید آنهارا میکشید. بحث بین مادر و فرزند بزرگ خانواده همچنان ادامه داشت و یک دیگر به انکار سخن هم میپرداختند. پدر خانواده "ایوان" که یک ماگل زاده بود ولی جادو را به سختی فرا گرفته بود و تا حدودی بر آن تسلط داشت از ناراحت شدن دخترش بابت انکار های مادر بسی خشمگین شده بود.
-حرفشم نزن اینزلی! من این بچه هارو به اون مدرسه کوفتی میبرم!

میز در شوک فرو رفت، پمبروک که پسری مغرور و خودشیفته بود، رو به مادرش کرد و با تلخی لحن گفت:
-مامان، همه که قرار نیست مثل تو کولی بمونن، آدما میرن دنبال پیشرفت! چرا ما جادو زاده ها این کارو نکنیم؟

اینزلی بسیار از حرفی که پمبروک زده بود ناراحت شده بود، ضربان قلبش رفت بالا و در شوک حاصل از شنیدن یک جمله تلخ فرو رفت. احساس میکرد که دیگر فرزندانش از او حساب نمیبرند، بهرحال مدتی طولانی بود که برای در آوردن خرج خانه به نقاط دور برای کولی گری رفته بود و با درمان مردم با جادو درآمد کسب میکرد. و گویا در این مدت پدر خانواده که شخصی منفعل (از لحاظ جادوگری.) و مانند ماگل ها در مشاغلی چون نجاری و آهنگری فعالیت میکرد، رای خانواده را برای نظرات خودش خریده بود.
-چطور جرئت میکنید با من اینجوری حرف بزنید؟ من شمارو بزرگ کردم و من صلاح شمارو میدونم، چطور ممکنه انقدر نمک نشناس باشید؟

اخم های پیزلی، پاول، پمبروک و ایوان در هم فرو رفت. قبل از آنکه هر کدامشان لب بگشایند اینزلی ادامه داد:
-اگر شما برید توی اون مدرسه مسخرتون میکند و میشید مضحکه یک سری جادوگر پولدار که فقط خودشون رو به عنوان موجود زنده قبول دارن. مادرتون کولیه و شما تا ابد محکوم به کولی بودن خواهید بود.
-خب راستم میگه...

پیوز با لحنی آرام و بی صدا گفت.

-دهنتو ببند جن کثیف!
پدرش اینگونه خطابش کرد. هنوز دلیلی برای این موضوع که چرا ایوان به این حد از پیوز متنفر بود مشخص نیست، او سه فرزند اول خودش را بیشتر از هر کسی و هرچیزی دوست داشت ولی پیوز همیشه فرق داشت. او جثه کوچکتر و صورتی زیبا تر از همه داشت، موهای سفیدش تا زیر کتف هایش بلند بود و چشم های خاکستری اش به مانند نور ماه برق میزد. ولی مهم ترین فرق او با بقیه این بود که همیشه نظری متفاوت با بقیه داشت. چه درست و چه غلط، او همیشه چیزی در دست داشت که با آن در برابر سخنان خانواده اش مقابله کند. هم اکنون که با مادرش موافق است به نظر می آید دلیلش مخالفت با بقیه بوده و مادرش نیز تا به الان دل خوشی از سخن گفتن با او نداشته است. این حجم از مخالفت های او با دیگران به حدی رسیده بود که باعث شده بود هر زمانی که سخن میگوید تمامی اعضای خانواده تفاوت هایش را در سرش بکوبند. مادرش او را فرزند خود نمیدانست و حس میکرد بر اساس یک طلسم به دنیا آمده تا دنیایشان را تاریک تر کند.
-البته این روش مناسبی برای خطاب کردنم نبود ایوان!

بله با نام کوچک پدرش را صدا میکرد، زیرا هیچ احترامی بین آن دو وجود نداشت.
-ببینید من نمیدونم شما چه مرگتون شده، پیزلی که کاملا مشخصه بابت هر موضوعی سریعا جوگیر میشه و علاقه به این داره که هر زمانی که دلش میخواد با یه موضوع ازدواج میکنه انقدر تو کف توجهه، ایوان هم که کلا از دار دنیا فقط چوب بریشو بلده، دقیقا یکی میشه بهم بگه کی قراره تو درسا بهمون کمک کنه؟ نکنه پمبروکی که همیشه جلو آینه داره موهای کثیفشو تکون میده و یه جوری لباسشو مرتب میکنه انگار تقریبا هزار سال دیگه قراره بره رو مجله ی "وُگ"ِ فرانسه، یا مثلا پاول عزیز که کلا نوچه ی شما چهار نفره و هرچی جمع بگه انجام میده؟ اوه یادم نبود که از همتون قوی تر تو این خونواده منم که فقط با یازده سال سن کل زندگیتونو رو من میچرخونید، تازه نفریناشم برای منه!

مادرش که از این سخنان او تعجب کرد گفت:
-فکر نکن میتونی با دفاع از حرف من هر خزعبلی که میاد تو دهنتو بیان کنی! این خونواده هرگز مدیون تو نبوده و تو فقط یک موجود کثیف و حاصل طلسم سیاهی!

پیزلی با خشم و غضب دیرینه نسبت به پیوز میگفت:
-میدونی؟ اصلا کسی تو رو به عنوان یک عضو خونواده اینجا نمیپذیره، نمیفهمم با چه هدفی هنوز بین مایی جن کثیف!

این دفعه ولی پیوز بعد از سال ها تحقیر جرقه ای در ذهن خود را تجربه میکرد. این جرقه آنقدر با قدرت بود که توانسته بود تمام وجودش را به آتش بکشد، او حالا مانند یک بمب ساعتی عمل میکرد و فقط منتظر سخن گفتن پاول و پمبروک بود. دفعات قبل، پیوز احساسات عجیبی را تجربه میکرد، هر دفعه که خانواده اش او را تحقیر میکردند نفس هایش عمیق تر میشد و ریه هایش بزرگ تر. گویا او خود را برای یک تنفس توفانی آماده میکرد و میخواست برای مقابله با آنان تمام قدرت ریه هایش را به کار گیرد. ولی اکنون وقت این نبود، سرش را پایین آورد و زیر چشمی به رو به رویش که ایوان و اینزلی نشسته بودن نگاه میکرد، با صدای آرامی گفت:
-خفه شید...

اما این تازه شروع ماجرا بود. پمبروک که به هویتش بر میخورد اگر کسی با او مقابله کند، مشتی آرام به پاول زد و او را برای تایید دادن به سخنان خودش آماده میکرد. منظور این است که بعد از این اتفاق برای پیوز مشخص است که هرچه پمبروک بگوید، پاول با جان و دل تایید میکند.
-میدونستی میخواستیم توی بچگی با گذاشتن یه بالش روی سرت به این زندگی خفت بار کثیفت پایان بدیم؟
-هه! آره! صورت کوچولوی کثیفتو میخواستیم زیر دستامون له کنیم!

آن دو خطاب به پیوز بودند، پیوز چشمانش را بست؛ آن ها ادامه دادند:
-معلوم نیست پدرو مادرت کی ان! اصلا چطوری اومدی تو شکم مامان و اون به دنیات آورد، راست میگن! تو یه طلسم کثیفی، هرگز نباید وجود میداشتی! هیچکس تو این دنیا دوست نداشت موجود زشتی مثل تورو توی خونوادش داشته باشه...!
-آره. توی بچگی همه مسخرمون میکردن که چرا انقد ظاهر احمقانه ی تو عجیبو داغونه!

صدایی آرام در میان حرف هایشان گفت:
- خفه شید، وگرنه...
-وگرنه چی؟ قراره دوباره مثل بچگیات شلوارتو خیس کنی؟ البته که اون مدرسه کوفتی جای تو و امثال تو نیست، شما طلسم زاده ها تا ابد کولی میمونید و تو این شکی نیست! میتونی الان یه گاری بگیریو باهاش بری سمت دیار هفت جد خودت!
-ساکت شو لطفا...

پمبروک پوزخند زد و با خنده به پیوز گفت:
-ساکت نمیشم، بدبخت عوضی!

پیوز دو دستانش را روی سر خود گذاشت، این آتش درونش را به سختی میتوانست تحمل کند. احساسی که در وجودش فوران کرده بود احساسی مرکب از خشم و نفرتو ناراحتی بود. ناخن هایش را به کف سرش میفشرد، بیرون زدن خون از این قسمت از پوستش را حس میکرد. احساس قدرت میکرد، احساس شدید قدرت... ریه هایش به اندازه ی کافی بزرگ شده بودند، بند نحیف و لاغرش هم اکنون به مانند بدن هرکول عظیم شده بود، قفسه سینه اش فراخ و سپر شده بود و پاهایش را از روی صندلی به زمین میفشرد. آرام زیر لب جمله ی "خفه شو" را زمزمه میکرد، گویا فقط یک تلنگر نیاز داشت که:

-طلسم زاده ی کثیف!

این جمله را پمبروک و پیزلی با هم گفتند. اما نمیدانستند در آینده چه اتفاقی برایشان رخ خواهد داد. چرا که در همین لحظه پیوز از اعماق روحش داد زد، شاید بتوان گفت در آن لحظه بلند ترین صدایی که بشریت تا به حال بدون استفاده از وسایل اضافه تولید نموده این فریاد پیوز بود. فریادی که سر داده بود به حدی بلند بود که امواج صوتی تولیدی از طرف او در هوا نمایان شده بودند و کلبه چوبیشان به شدت میلرزید. همه اعضای خانواده دست هایشان را بر روی گوششان گذاشته بودند و آن ها نیز از شدت درد فریاد سر می دادند. ولی این فریاد ها دربرابر صدای پیوز، ناچیز بودند. پیوز فریاد میزد و اشک میریخت. چشمان خاکستری اش از شدت فشار خونین شده بودند و سرش بابت فشار ناخن هایش خونریزی میکرد. اما گوش ها و چشمان بقیه نیز از این قاعده مستثنی نبود. همه ی اعضای خانواده به مانند این خونریزی میکردند که گویا دیگر نفس های آخرشان است. چشمان و گوش های پمبروک به شدت قرمز شده بود و پیزلی بابت ضعف بدنش این مایع قرمز را فواره میداد...

چند دقیقه بعد...

سکوت همه جا را فرا گرفته بود. تنها کسی که صدای نفس هایش را میشد شنید، فقط پیوز بود. سری خونی و چشمانی قرمز در لابه لای موهای سفید و ژولیده اش شدیدا نشان دهنده ی ناتوانی در ادامه ی فعالیت تا مدتی طولانی بود. تکان نمیخورد، خیره به زمین بود... همه دراز کشیده بودند، نمیدانست چرا، ولی کف خانه را خون پر کرده بود. همه افتاده بودند... همه ساکت بودند... هیچکس به او نمیگفت طلسم زاده، هیچکس به او بی احترامی نمیکرد، همه ساکت شده بودند... همه خفه شده بودند... همه مرده بودند...

او حالا از درون مرده بود، او خاطره ای را تجربه کرد که گویا هیچوقت نمیخواست تجربه اش کند. شاید او قبل از این اتفاق نیاز به یک فرصت برای دوست داشته شدن بود... اما حالا دیگر چه؟ فردی که ناخواسته قاتل تمام خانواده اش است؟ البته اگر بشود نامش را گذاشت خانواده... او صدایی تولید کرده بود که با همان باعث مرگ کسانی شد که نامشان را بر نام او میگذاشتند. او شکست. او نابود شد... او مرد.

با آنکه مدت ها گذشت و او توسط هاگوارتز به عنوان یک دانش آموز دعوت شده و در دادگاه جادوگری نیز تبرئه گشت، اما هرگز نتوانست حتی یک روز هم به کاری که کرده فکر نکند. او مرگ خانواده اش را رقم زد. او مرد ولی زنده بود. او قبل از مردنش مرده بود...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۸ ۱۰:۳۶:۳۲

برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#5
تنها راه نجات خودش را فرار از تنهایی کذایی خودش میدید. چیزی که سالیان سال است گریبانش را گرفته و روحش را به صلابه کشیده است. او از کودک هنگامی تنها بود و ناچیز شمرده میشد. در خانواده، همیشه حرف او حرف آخر بود، طبیعیست که در یک خانواده ی شش نفره تماما نسبت به او بی توجهی نشان میدادند. قد کوتاهش و ظاهر خشنش همیشه برای او دردسر ساز بود و باعث میشد کسی نخواهد با او ارتباط صحیحی برقرار کند. چرا که در دوران کودکستان نه تنها ظاهر او، بلکه صدای خشن و دورگه اش و همچنین ذات درونگرایش را مورد تمسخر قرار میدادند. او به هر دری برای دوست پیدا کردن میزد، تلاش میکرد همه را بخنداند و خوشحالشان کند؛ حتی حاضر میشد برای جلب توجه دیگران به خودش آسیب برساند ولی همین موضوع افزون بر اذیت و آزار های اطرافیان نسبت به او میشد. تا جایی که به او لقب "دلقک" را دادند و بر او لباس دلقک هارا میپوشاندند. او هرگز در جامعه پذیرفته نبود و هر شخصی که به او میرسید اورا آزار میداد.

زمانی که نامه ی هاگوارتز برای او ارسال شد گویی دروازه ای نورانی در برابرش گشوده شده بود، پس با خوشحالی تمام این نامه را پذیرفته و به سمت هاگوارتز عازم شد. در آنجا کلاه گروهبندی بر حسب آنکه شاید این انسان بیگناه بتواند دوستانی خوب بیابد او را به گروه گریفیندور فرستاد، اما در همان ابتدا از سوی افرادی که سر میز گریفیندور نشسته بودند واکنش غم انگیزی دریافت کرد. او توسط تمامی آنها "هو" شد و از همان ابتدا به او نشان دادند که گویی ظاهرش اینجا هم پذیرفته نیست. کمی که گذشت، وقتی که او نتوانست حتی در درس هایش نمره های مناسب دریافت کند، در اوج ناامدی اش از ادامه ی مسیرش دختری به سمت او آمد که مدت ها بود پیوز به او علاقه مند شده بود. اما او نیز صرفا برای تمسخر بیشتر او نزدیک پیوز شده بود. پیوز، همیشه محکوم به تنهایی بود. تنها سرگرمی وی نشستن بر روی تپه ای در جنگل ممنوعه شده بود و تنها لذتی که در زندگی میبرد، از آزار عنکبوت ها میبرد!

همین سلسله اتفاقات باعث شدند تا پیوز تبدیل به موجودی وحشتناک شود، موجودی که دیگر نه برای تایید دیگران، بلکه برای لذت های شخصی اش به آزار بقیه میپرداخت. او تبدیل به یک هیولا شده بود، به گونه ای که صبح ها در لباس پسر ها مواد آتش زا قرار میداد و شب ها با صدای ترسناکش دختران را در راهرو ها از وجود موجودی ترسناک وحشت زده میکرد. در آن دوران که دیری نپاییده بود از تشکیل هاگوارتز توسط چهار مدیر ارشد، شخصی با توانایی های فراوان در زمینه جادوهای سیاه او را نفرین کرد و در حالی که به زور به او لباس دلقک پوشانده بود، با ایجاد چندین زخم روی صورت و تن پیوز، به سمت مرگ هدایتش کرد و با نفرینش محکوم به ادامه زندگی خفت بار ابدی اش نمود. وقتی روحش از تن بی جانش خارج شد، قسم خورد به هیچ انسانی که او را به عنوان دوست نمیشناسد رحم نکند... از آن روز او دشمن قسم خورده ی دانش آموزان رو مخ شده بود.

مدت ها بعد در عصر حاضری که همچنان پیوز در میان دیوار های هاگوارتز زندگی میکند، اخلاقش تغییراتی داشته ولی همچنان قسمش را زیر پا نگذاشته است. او هم اکنون ارتباط میگیرد، زیرا دانش آموزان با آنکه مورد آزارش قرار میگیرند ولی دوست دارند با او وقت بگذرانند و او را در جمع هایشان میپذیرند. با این حال پیوز روحی سردتر از آن شده است که با این چیز ها بتواند تفکراتش را ارضا کند. برای همین همیشه در ساز مخالف به سر میبرد! او سخنان کسی را نمیپذیرد و کسی را جدی نمیگیرد، عصبیست، ولی همیشه بر لبش پوزخند نقش بسته است. در عصبانی کردن اطرافیانش توانایی بسیاری دارد و همچنان از آزار اشخاص دیگر لذت میبرد.

او تجسمی از مرگ برای زنده ها گشته است، او هرروز دردناک بودن مرگ در تنهایی را با چشمانش انتقال میدهد...

او با آنکه در اطرافش افراد بسیاری حضور دارند، اما هنوز تنها ترین موجود شاد دنیاست...


لطفا ادیت بشه مرسی.

جایگزین شد!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۷ ۱۲:۵۸:۴۶

برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
#6
پیشته!
سلام دامبل... چیزه... تا ریشاتو با چسب به هم نچسبوندم کلید در ورودیو بهم بده.
همین دیگه، شو خوش!


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#7
پیشته، یوآن! بیا اینم تکلیفت.

با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته. (10)

"پیست! جیگر طلا، شماره لطفا..." جمله ایست که مدت هاست می شونوم، در بلوار اندرزگو البته! شاید برایتان جای سوال باشد که چگونه این اتفاق برایم می افتد؟ آیا می دانستید مدتیست تصمیم گرفته ام که ماننده ساحره های محترم لباس بپوشم؟ بله! حج پیوز، فقط صدای شبیه به آقایان دارد و آنقدر زیبایی چشم گیری دارم که نمیتوانید حتی در چهره ام نگاه نمایید. پس بعد از مدت ها تصمیم گرفته ام تا به رنگ ساحره های محترم و متشخص و با کمالات درآیم تا بتوانم آنان را درک کرده و دست از این ایجاد مزاحمت بردارم. الی عی حال گزارشم را صرف توصیف جذابیت هایم نمی کنم زیرا یک صفحه و صد صفحه کفایت نمی کند.

در کل قبل از اینکه شما این تکلیف را از ما درخواست بفرمایید ما تصمیم بر آن گرفتیم تا با اجداد ارواح دسته جمعی به این کشور جهان سومی قدم بذاریم و ببینیم در دو جهان آنورتر از انگلستان از چه امکانات جادویی و غیر جادویی استفاده می کنند که برای آنکه ما به آزادی در پوشش اعتقاد داریم لباسی از ساحرگان قرض گرفتیم و به اینجا آمدیم. هتلی که برای ما از طرف ممد جادوگر اجاره شد در نزدیکی بلواری به نام اندرزگو بود که از موقعی که در اینجا قرار داریم مورد آزار زیادی قرار گرفتیم. اینجا مشنگ ها با وسایل عجیبی حرکت می کنند که اصلا نشان دهنده جادویی بودن این مملکت نیست و فقط یک مشت انسان توهمی در آن از جادو استفاده می کنند. مثلا چیز های سبزی را در کاغذ دفترچه خاطرات خود میگذارند و آن را به دورش می پیچند سپس با چیز عجیبی که اسمش شبیه زیپ شلوار است، تهش را آتش می زنند و به روی لبشان می گذارند و بعد از یک نفس عمیق دود را به بیرون هدایت میکنند. با این روش بعد از مدتی فکر می کنند که جادوگرند. این قالیچه حضرت سلیمان را نیز دیدیم. اصلا پرواز نمی کند! میگویند طفلک حضرت سلیمان این را به یک بدبختی هدیه داده بود و آن مرد از روی همین چیز های سبز بلند شد و گفت بله این پرواز می کند. سپس هرکسی که بر روی آن دراز می کشد با همین چیز سبز خود را در آسمان می بیند. همین علی بابا که نامش در خواننده های دیسلاو... عه نه چیزه، که مخ نهان شیدای هندی اش را زده بود، بر روی همین چیز های سبز با قالیچه آن مرحوم به پرواز در می آمد.

خلاصه، این چیز های مشنگی ای که این ها به روی آن در اندرزگو سوار می شوند و علائم عجیبی به روی آنان است که مردم در اینجا به آن می گویند "بی ام و، پورش و هیوندای"، باعث و بانی این شده بود که ما داشتیم در پیاده راهشان راه میرفتیم، میامدند بوق میزدند و میگفتند: "برسونمت خوشگله! " و ما می رفتیم که مارا برسانند، اما وقتی این پارچه ای که به ما گفتند به روی سرت بگذار تا گشت آرشاد به بالای سرت نیامده را کنار میزدیم یا از هوش می رفتند یا سریعا پایشان را به روی چیزی فشار داده و فرار می نمودند. این خیلی عجیب است که این کار هارا انجام می دهند. مگر زیبایی ما در چه حد است که خود را لایق رساندن ما نمی بینند؟

و وقتی سر خود را پایین میگیریم نیز در خیابان از جمله ای که اول گزارش اعلام نمودم استفاده کرده و مارا می خواهند در چیزی به اسم اینیستا گرامافون دنبال نمایند و این خیلی عجیب است. چون ما از این ها نداریم، مثل اینکه یک چیزیست که بر روی چیز های مشنگیشان نصب می نمایند و در آن می شود ساحره های حق یافت.

در هر صورت ما با اینکه مرد هستیم، ولی تلاش کردیم به آنان پا دهیم تا از زیبایی ما بهره مند شوند اما خودشان، خودشان را لایق ما نمی دانستند پس ما آنان را رها ساختیم و رفتیم.

چند باری نیز این مشنگ ها ما را به خوردن جوج در جنگل های چیزی به اسم شومال دعوت نمودند، اما ما از آنجایی که روح هستیم و نمی خواهیم اصراف شود برای صرف این موجود ناشناخته به همراهشان نرفتیم. به نظر این شومال جای خطرناکیست که حق هارا به آنجا می برند و میگویند آب دارد، سبز است. مانند انگلیس خودمان.

در کل در مدتی که در اینجا حضور داشتیم، خوش نگذشت. کسی مارا نپذیرفت و ما نیز کسی را نپذیرفتیم. اگر آشنایی دارید ما دیگر واقعا می خواهیم برای خود آستین بالا بزنیم. لطف فرمایید کیس های مناسبتان را به ما اعلام بدارید. با تشکر از شما. شو بخیر!


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#8
پیوز vs جیسون سوان

-چک اول هزار!

دستانش را به دور گردنش حلقه کرد، با تمام وجود فشار میداد و می خواست او را به طرز جنون آمیزی خفه کند. بهرحال این همه هیزی باید جوابش داده شود دیگر. مردک جذابِ مو بلندِ جیگر طلایی که با شمشیر یاغوت نشانش دل همه ی ساحره های مملکت را ازآنِ خود میکند این بار دیگر از موضع ضعف برخواسته و با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون زده در انتظار مرگ خود دستو پا میزند. صدای جیغو داد های دو بانوی پاکدامنی که قدرتمند ترین ساحره های آن عصر به شمار می رفتند آنچنان در فضا میپیچید که تقریبا تمام قلعه هاگوارتز را پر از پژواک های گوشخراش میکرد. در این میان آن دانش آموز بی ادبی که خود در کرم ریزی و نگاه های هیز شکل، کمتر از آن مردکِ "برد پیتِ زمانه" نبود چنان به دعوا ذوق و شوق میداد انگار دو میمون اوگاندایی در حال دعوا اند و انگار نه انگار که دو جادوگر بزرگ زمانه، موسسین هاگوارتز دارند خود را پاره پوره مینمایند.
-مرتیکه، فقط یه نگاه کردم دیگه حالا چرا معرکه میگیری؟
-غلط کردی! مارام تو دهنت! میخوای تور کنی، یکی تور کن، دوتا دوتا بر می داری نمیذاری برای مام بمونه!
-چک اول دو هزار!

ناگهان همه جا ساکت شد، گودریک و سالازار جفتشان به این مردک جومونگ نما خیره شدند. ناگهان هردویشان چوبدستی هایشان را از جبیشان در آوردند و به سمت صدای ثالث گرفته یکصدا چنان سر دادند:
-آواداکداورا!

و پیوز مرد!

-خب، چی شد الان؟
-تموم شد دیگه...
-یعنی چی تموم شد؟
-پیوز مرد دیگه...

تهیه کننده در حالی که بر سرو صورت خود می کوبید و خود را به درو دیوار می کوفت، نالان و شاکی از زمین و زمان، رو به کارگردان نموده و با مشتی گره کرده به سمت او حمله ور شد...
-مردک مورد دار، مریض جانی، پیوز تو کُتُبِ هری پاتر حتی جزو شخصیت های انحرافی هم نبوده، چه برسه الان بخواد بخاطرش داستان تموم شه!

و کارگردان به خود آمد و غم از دست رفتن پیوز را در گوشه ای برای خود نگه داشت تا بعدا به آن بپردازد...
-اکشن!

سالازار و گودریک که خودشان از کار خود آنچنان پشیمان و ناراحت نبودند، دوباره از یقۀ یکدیگر آویزان گشته و شروع به زدو خورد نمودند. مشت های سالازار ضربات مهلکی بود که به پیکر جذاب و ساحره کشِ گودریک میخورد. اما گودریک نیز آن همه جذابیت را از سر راه نیاورده بود! بلکه باشگاه رفته بود، عضله ساخته بود، جیگر کرده بود، سیسک پک داشت... به هر حال اطراف ارتفاعات اسکاتلند (مکان قرارگیری هاگوارتز)، چند باشگاه خوب وجود داشت که هیکل داداشمان را بسازند. پس پای راستش را بالا آورد و آن را به سمت پهلوی سالازار حرکت داد تا او را بزند که...
-پـــــــــــــــــاع!!!

10 ثانیه بعد

-یعنی چی شد؟ گودریک جونم این حسود کچلو زد؟
-گودریک جونت؟ خانم محترم یادت رفته اول من مخم زده شدا!

هلگا که بازتاب پرتوهای خورشید آستر زرد رنگش نور فضای دفتر مدیریت را تامین میکرد و در آن قدو بالا جذبه واقعا خاصی نداشت و مانند بچه های کودکستانی به نظر میرسید، نگاهی به روونا کرد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود، بهرحال سال های سال در تلاش این بود نهان شیدای خود(گودریک گریفیندور) را تور کرده و دلش را ببرد. اما سد بزرگی به اسم روونا وجود داشت که باعث و بانی تمام بدبختی های هلگا بود. دلش میخواست جادوی سیاه را بر روی او اعمال کند ولی برای شهرتش زشت بود و دیگر گودریک که دنبال زنِ پولدار و پر مایه بود دیگر به او نگاهم نمیکرد. زیرا اعتقاد داشت کسی که شهرت نداشته باشد، پول نیز ندارد، پس باشگاه رفتن من نیز بیهوده میباشد.

دود از روی هوا خوابید. صحنه ای که پدیدار شد خیلی عجیب بود، تصور کنید کشتی کجی را می بینید که در آن یک نفر با زانو روی کمر دیگری نشسته باشد و با دو دستش گردن فرد را گرفته به عقب بکشد. بله! درست حدس زدید، سالازار بود! البته کسی که کمرش زیر زانوی دیگری بود... گودریک که در آن لحظه احساس شاه بودن میکرد، موی جلوی چشمش را با فوت افشان نمود و رو به دو بانوی حقِ دربار کرد و 32 دندان خود را مانند اسبی سرکش بیرون ریخت. دندان های سفیدش که قشنگ معلوم بود لمینت است به مانند الماس برق میزد. در این لحظه، دلبری ای که گودریک از دو بانوی بر حق این قلعه نمود، طی هزار سال اخیر همچنان گزینه ی لاکِ بازی بوده و باید چند صد مرحله دیگر توسط انسان رد میشد تا آنلاک شود. معلوم بود در اینجا گودریک از "چیت" استفاده نموده و 100 مرحله خود را جلو انداخته. ما به دلیل این کار ناپسند وی و به نشان حمایت از گیمر های خوب ممالک جادوگری دیگر از او حمایت نکرده و به عنوان کارگردان از همین الآن او را بازنده بازی اعلام می کنیم.
-پیشته، نویسنده منم!
-مهم کارگردانه مردک!
-میدونی که اگه بخوام میتونم همین الان از صفحه این رول محوت کنم؟
- شت!

و کارگردان حذف شد! اما سیاست های کارگردان جدید متفاوت است.
-اکشن!

سالازار اما از این فرصت مخ زنی استفاده نموده و با یک حرکت سریع، فوری، اونقلابی شرایط را برعکس نمود؛ به گونه ای که مردم احساس آرامش بکنند. این دفعه او زانویش را بر صورت جذاب و جیگر گریفیندور گذاشت و کل عقده های زشتی اش در طول 50 سال اخیر را به روی او خالی نمود. اما خبر نداشت که قدرت عشق فراتر از عقده های وی عمل میکند.

- گودریک کوچولوی منو اونجوری نزن... ای کاش به حق مرلین قلفونت بشم جوجوی من!

هلگا در حالی که اشک میریخت چنین میگفت و خشم روونا را بیش از پیش بر می انگیخت، ولی دیگر داشت به تریج قبای او بر میخورد که هلگا انقدر قربون صدقه ی گودریک میرود. پس او نیز با چشمانی معصوم که به فرمت چشمانِ گربه ی شرک در آمده بود به سالازار نگاه میکرد و میگفت:
-عمو! تولو اُدا دودریت توچولوی منو نجن... (عمو، تورو خدا گودریک کوچولوی منو نزن... )

اینبار اما فرق میکرد، سالازار و گودریک هردو شوکه شده بودند. شوک شدن آنان به این دلیل بود که روونا از لفظ عمو برای صدا کردن سالازار استفاده کرده بود در حالی که سالازار حتی دو سالی از گودریک کوچکتر بوده و این واقعا توهین بزرگی به وی محسوب میشد. هردویشان حیرت زده به روی زمین نشستند. سالازار دستان زمختش را به روی زمین گذاشت. کله کچل، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه؛ عه نه چیزه... اهم... ویژگی های ظاهری وی در آن لحظه بود... آنقدر این صحنه برای او دردناک بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود. اما از آن طرف گویا گودریک نیز اورا درک میکند. دستان سفیدو جذابش را به روی سر کچل سالازار قرار داد. آن را با جانو دل نوازش کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، پیشانی اش را به سر وی تکیه داد و گفت:
-داداش، نمردی و... نمردی و پدر شکری ام شدی... به مرلین قسم شمشیرم میرفت تو شکمت از این کمتر تحقیر میشدی!

این ضربه ضربه ی آخر بود بر پیکر بی جان سالازارِ گریان. قلبی شکسته و روحی در هم آمیخته از خشم و نفرت... علاقه ی او به هوش و ابهت روونا فقط و فقط با یک کلمه نابود گشت؛ آن هم "عـمـو" بود. برخاست، لباسش را تکان داد و با چشمانی خونین به هلگا و روونا نگاه کرد.
-من اونقدر پیر به نظر میام؟

سه همتای دیگر او، گودریک، هلگا، روونا... نمی دانستند چه بگویند، نمی دانستند چگونه این افتضاح به بار آمده، تیر زهر آلودی که بر قلب سیاه سالازار اسلیترین خورده بود را بیرون بکشند. مدتی بود سالازار در پی سرو سامان گرفتن بود اما نمی توانست انتخاب کند به کدام یک پیشنهاد دهد تا آن زمان که گودریک به روونا ابراز علاقه نمود. اما از آنجا که گودریک دلی دریا داشت و نمی توانست چنین بانوان اسمی ای را رها سازد، پس به بانو هلگا نیز پیشنهاد داد به گونه ای که روونا متوجه نشود. در این روز خوش آبو هوا نیز زیرچشمی به جفت آنان نگاه میکرد اما خبر نداشت چشمان سالازار از نیروی گشت آرشاد نیز تیز تر بوده و به راحتی مبارزه با مفسدین را پیش می گیرد. درگیری آنان از جایی بالا گرفت که گودریک وقتی دو بانوی حق هاگوارتز وارد شدند سوت بلبلی زد و بیشتر آویزان بودن و بیناموسی خود را نمایان ساخت.

اینبار اما وضعیت فرق داشت، کار از کار گذشته بود، سالازار با ردای سبز سیدی خود با چشمانی اشک آلود به گونه ای به آن دو بانوی حق مینگریست انگار قاتلان خود را دیده. همه اتاق در سکوت محض فرو رفته بود، خبری از بی ناموسی و دعوا نبود. نسیم خنکی از میان شیشه ی پنجره ای که بر اثر همین دعوا شکسته بود میوزید. اتاق، بوی خاصی نداشت. همه چیز گویی برای همگان تمام شده بود تا آنکه...

-چک اول دو و پونصد!

همگان فک بر زمین انداختند و متعجب به منبع صدا نگریستند. خود آن مردک جومونگ نما بود، پیوز!
-تو... تو چجوری؟

صدای هلگا بود، بانوی حق ترگل ورگلِ هاگوارتز. پیوز از یک پسر تپل با دندان های کشیده ی سفید تبدیل به یک روح بنفش لاغر اندام با دندان های کشیده پوسیده شده بود و نگاهی از روی کرم داشتن شدید به همگان میکرد. در هوا تابی خورد و "یوهو" گویان به این طرف و آن طرف پرواز میکرد تا آنکه سریع آمد نزد بانو هلگای گرامی و چنین نمود:
-چیه یگانه ساحره ی برحق عالمیان؟ روحم قشنگ تره نه؟

هلگا که به شدت ضعف سخنوری داشت، لپ هایش از کلام پیوز سرخ گشت. به هر حال اولین باری بود کسی او را به نام "یگانه ساحره ی بر حق عالمیان" خطاب میکرد و او همیشه آرزو داشت از همه برتر باشد. با طمانینه گفت:
- والا، چی بگم پیوز آقا؟
-بگو... خجالت نکش، بگو که از این گودریکِ بدن نما خوشتیپ ترم!
-آخه...

و سه نفر دیگر با چشمانی از حدقه در آمده به این دو می نگریستند:
-

به نظر می رسید پیوز شکار امروز خود را زده، پس به جای شرط بندی بر روی چک زدن های سالازار و گودریک، رو به هلگا کردو گفت:
-میتونم شما، یعنی ملکه زیبایی در تمام دنیای جادوگری رو... دعوت کنم به یک شام خوشمزه؟
-والا، آقا پیوز...

و همگان:
-

همه چیز عوض شد!

خورشید در حال غروب بود. گودریک و سالازار، خیره به زمین بودند و به بخت بد خود می نگریستند. منصف باشیم، پیوز حتی از سالازار هم زشت تر بود! درباره گودریک هم فرض نمایید پانزده سال باشگاه بروید و بدن خود را به مانند یک سانتور قدرتمند نمایید، بعد یک روح الاغ که حتی جنبه فیزیکی اش نیز قابل درک نیست توانست یک ساحره ی اسمی را بلند کند.

-خجالت بکش مرتیکه!

صدا از سمت روونا آمد، به گودریک می نگریست و چنین میگفت. گودریک که کمی به خود آمد متوجه شد چه گندی بالا آورده. بهرحال روونا نیز غروری دارد، نمی توان به این سادگی ها او را رنج داد سپس فرار کرد. آخر این مردک هیز چگونه حاضر شد روونای به آن با ابهتی را رها سازد یا حتی بتواند به دیگری فکر کند؟
-ببین... بهت توضیح میدم...
-غلط کردی!

کیف آبی رنگ خود را در دست گرفت و با استقامت تمام به سمت رو به رو قدم برداشت. در راه رفت مانند فیلم های ایرانی یک ضربه نثار گودریک نمود و از صحنه خارج شد. گودریک که دست بر شانه خود گذاشته بود و از درد میرنجید نگاهی غم انگیز به سالازار کرد.
- فکر کنم سرنوشت جفتمون ناکام موندنه داداش...
-بیا بغلم...

اما سالازار به جای بغل کردن گودریک، سیلی ای محکم به او زد و کل خشم خود را در آن ریخت! روی پاشنه پا چرخید و مصمم به سمت درب حرکت کرد. گودریک نیز که دردش چند برابر شده بود یک دست خود را بر بازو و دیگری را بر صورتش گذاشت. بغض گلویش را فرا گرفت و درد تمام گردنش را درگیر نمود.
-حداقل ده دقیقه پیش میزدی دو هزارو پونصدتو کاسب میشدی...

سالازار ایستاد، بدون اینکه برگردد با خشمی درونی گفت:
-تف به قبر صاحب اون دو هزارو پونصد تا. به فقیر بدی قهر میکنه مردک! راستی، تو کتابای بیناموسی ای که قراره تحویل این دانش آموزا بدی، بگو یه کرم آسکاریس انداختم تو تالاری که درست کردم. اسمشم گذاشتم باسیلیسک. قراره نسلتو بخوره!
-ویت... وات؟

و سالازار اتاق را ترک کرد. مردک حتی رفتارش مانند پدر های ایرانی بود، درب را نبست و رفت...

اما چه شد؟

از آن روز به بعد، هیچ یک از چهار موسس هاگوارتز دوباره یک دیگر را ندیدند. گریفیندور که آخرین فردی بود که هاگوارتز را ترک میکرد، تا آخر عمر زن نگرفت و نسلش ادامه پیدا نکرد. این یعنی هرکس بگوید از نوادگان گریفیندور است زر میزند! زمانی که نوشتار کتب مد نظر وی برای آموزش جادوگران به اتمام رسید، به کوه های هیمالیا رفت و بقیه عمر خود را در آنجا سپراند. روونا که بانویی با کمالات بود در سرزمین "فغانس"، یک آقای بسیار جیگر تر از گودریک را تور کرده و با او به ادامه زندگی پرداخت. سالازار نیز بعد از مدتی در عین ناباوری مزدوج شد و چهل پنجاه تا جوجه اسلیترین را پس انداخت. هلگا نیز پس از مدتی که دید پیوز نیز سرو گوشش می جنبد به جنگل ها پناه برد و بعد از سی و اندی سال دوباره به هاگوارتز بازگشت تا آن را مدیریت نماید. و اینگونه شد که یاران قسم خورده هاگوارتز، سر یک روح مفنگی ضربه سختی خوردند و از یک دیگر جدا شدند.

نتیجه اخلاقی:

درست است که هلگا و پیوز با هم نماندند اما زبانتان که خوب کار کند، نه سیسک پک مهم است، نه کله ی کچلِ عمو! پیوز باشید و با مزه ریختن مخ بزنید. والسلام.




برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
#9
درخواست دوئل با جیسون سوان رو داشتم.
مدت زمان مد نظر: 5 روز.
وضعیت هماهنگی: صورت گرفته...


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی پیوز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
#10
نقل قول:

سوجی نوشته:
راستش رو بخواین من نگران بودم که اگه روح مزاحم هاگوارتز وزیر شه چی میشه. آیا وقتی میریم وزارت زیر پامون بمب کود حیوانی می‌ترکه؟ آیا وقتی تو خیابون راه میریم رو سرمون جوهر می‌پاشن در می‌رن؟

اما بعد از خوندن برنامه‌های شما جناب پیوز، و از اون مهمتر خوندن برنامه‌های آسلامی ستاد بغل؛ به این نتیجه رسیدم که اگر پیوز رأی نیاره حکومت آسلامیک به قدرت برسه، تو راهروهای هاگوارتز دیوار می‌کشن. هاگوارتز رو تقسیم می‌کنن به علامه علی بشیر 1 و فرزانگان. هر هزار گالیون میشه یه پوند. اصلاً امروز یکِ جولای 2021 است... پیوز خسته است، مردم اصرار می‌کنند که بیا اما دیگر حال ندارد و این حرفا.

در نتیجه زنده باد آزادی. زنده باد انقلاب بنفش. زنده باد لباس فرم‌های دو تیکه. شوما از حمایت من برخوردارید آقای پیوز.


اهم، یا پیوز اول!
خوش آمدی ای یار عزیز من، سوجی! بدان و آگاه باش که در کنار هم، تمامی آسلامیست هارا نابود کرده و ریشه آنان را از جامعه میخشکانیم!
تا روزی که انقلاب بنفش پیروز شود و شر سیاهی و رنگ شیری از جامعه برچیده گردد و یونیفرم دو تکه به جای چادر پشمی هاگوارتز بیاید!!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲ ۲۲:۲۰:۲۷

برخاسته از دوران رماتیسم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.