ماجرا ی گروه بندی اما:
به مجسمه نگاه کردم عکس پدربزرگم بود که خیلی خیلی معروف بود.پدربزرگم هری پاتر، کسی بود که باعث پایان دوران سیاه و رهبری ولدمورت شد و بخاطر همین مجسمش جلوی ورودی هاگوارتز بود.
ولی من خیلی می ترسیدم چون اون خیلی خوب بود و ممکن بود من به خوبی اون نشم چون تو کوییدیچ
هیچ استعدادی نداشتم. چون پدرم چند بار سعی کرده بهم کوییدیچ یاد بده ولی خب من فقط روی جارو سواری خوب بودم نه میتونستم مهاجم باشم نه دروازه بان
نه جستجوگر و نه بقیه نقش ها.
پس از فکر کردن به همه ی اینا رفتم داخل برای گروه بندی، ولی برعکس برادرم که وقتی میخواست گروه بندی بشه خیلی نگران بود و خدا خدا میکرد تو اسلایترین نیفته من نگران نبودم . بلاخره منو صدا زدن. اِما پاتر! همه تا فامیلی پاتر رو شنیدن توجهشون جلب شد و ساکت شدن. کلاه گروهبندی گفت: چه عجب یکی براش فرقی نمیکنه ! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی!
گفتم: اره هرطور خودت صلاح میدونی... بعد یهو داد زد : ریونکلا
همه ی اعضای ریونکلا تعجب کردن ولی با صدای بلند دست زدن چون انتظار می رفت تو گریفیندور بیفتم
یا اسلایترین . خلاصه پس از گروهبندی و غذا خوردن
باید می رفتیم به سالن عمومی ریونکلا مجسمه ورودی گفت: آن چیست که اگه جاری شه به نشانه ی غم و شوق تبدیل میشه؟
همه گفتن : اشک
ولی برخلاف تصور همه گفت نچ نچ نچ یکم بیشتر فکر کنین. یهو من ی چیز بی ربط گفتم غم و شوق با هم نمیاد! یهو مجسمه چرخید و در باز شد ....
پایان❤
------
پاسخ:سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
جالب بود. خوشم اومد.
نقل قول:
کلاه گروهبندی گفت: چه عجب یکی براش فرقی نمیکنه ! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی!
گفتم: اره هرطور خودت صلاح میدونی... بعد یهو داد زد : ریونکلا
فقط بهتره دیالوگاتو به این شیوه بنویسی:
"کلاه گروهبندی گفت:
-چه عجب، یکی براش فرقی نمیکنه! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی!
گفتم:
-آره هرطور خودت صلاح میدونی...
بعد یهو داد زد:
-ریونکلا!"موفق باشی.
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی