هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جرمی.استرتون)



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲
#1
باد به آرامی بین موهای ریموس سر می‌خورد و غصه‌هایش را می‌شست و می‌برد. شاید پس از مدت‌ها، یک همدل پیدا کرده بود. می‌خواست آن سال‌ها را دوباره زندگی کند، اما این بار شادتر. به آهستگی مسیر چشمانش را تغییر داد. نگاه سردرگم پسرک، منتظر عابری بود که راه را برایش روشن کند. شاید اعتقادش به سرنوشت آن چنان محکم نبود، اما می‌توانست به امید فروغ آینده، نیکی نذر کند.

آهسته از روی نیمکت بلند شدند. چیزی تا مقصد نمانده بود. سرما استخوان‌سوزتر از همیشه و راه به پایان‌ناپذیری زمان می‌ماند. در مقابل سرما مکان و برای هر لحظه راه امانی داشتند. یک سایه نیز می‌تواند پناه باشد. یک حضور، یک نگاه... با پشت سر گذاشتن حوالی میدان گریمولد، هوای سحر قابل تنفس‌تر می‌شد. نقطه‌ای که عزمش را داشتند، کم کم پشت مه صبح‌گاه نمایان می‌شد. شاید برای دیدن آن به افسونی نیاز نبود. وقتی نیت، حتی کورسویی در دل داشته باشد، همیشه می‌توان آن را به وضوح دید.

- و بالاخره... خونه.

تعلق و تملک، شور زندگی می‌بخشیدشان. در روی لولا چرخید. ریموس چوبدستی را محکم در دست گرفت و با تکانی کوچک، مه زردرنگی که از درون خانه به سمت‌شان می‌آمد را مهار کرد. جلوتر، غبار کف آشپزخانه را پوشانده بود. باد از لابه‌لای در سر خورد و پرده پوسیده را به رقص درآورد. جرمی نیز چوبدستی از آستین درآورد و با احتیاط پله‌ها را طی کرد. بحث‌های سر میز غذا، دنیاهای وارونه، تک تک اتفاقات تلخ و شیرین محفل را از نظر گذراند. خانه‌ای که روزی با گرمای اجاق، صمیمی می‌شد و تازگی مارمالاد پرتقال هوا را پر می‌کرد، اکنون گذرگاه کرم‌های بی‌خانمان شده بود.

***


چوبدستی جرمی در هوا تکان می‌خورد و تار عنکبوت‌های هر گوشه را نیست می‌کرد. گردروبی اتاق‌ها نیز با طمانینه به انجام رسید. خاطرات لا‌به‌لای هر قطعه دیوار، لانه داشتند. جرمی با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. ریموس در حالی که روی میز خم شده بود، یک کنسرو لوبیا در دست گرفته و باز می‌کرد. به محض ورود جرمی به چهارچوب در، سرش را بالا آورد و لبخندی ملایم بر لبش جا خوش کرد. دو بشقاب سفیدرنگ روی میز چوبی قرار گرفته بودند. گوشه یکی از بشقاب‌ها ترک خورده بود. دلتنگی در گوش دل او نیز زمزمه کرده بود.

هر دو پشت میز نشستند و قاشق به دست گرفتند. فروغ صبح‌گاه، پنجره را می‌شکافت و روی زخم‌های ریموس می‌تابید. زخم‌هایی که در طول زمان، تا عمق دلش نیز نفوذ کرده بودند. جرمی به آرامی با پشت قاشق فلزی‌اش لوبیاها را جابه‌جا می‌کرد. نفسی عمیق کشید. هوای تازه به درون ریه‌هایش رسوخ می‌کرد. صدای آوازی به گوش نمی‌رسید. مگر مرغ مقلد چشم‌انتظار روشنی نبود؟ شاید او نیز از خستگی شب به خوابی ابدی فرو رفته بود.

درخت‌ها غبار تاریکی را از تن خود می‌تکاندند. سار روی شاخه هر درخت می‌نشست و زیر لب خبر مهمی را زمزمه می‌کرد. خورشید خود را در دل آسمان جا کرده بود. ابرها به مقصد تازه‌ای کوچ می‌کردند و حوالی میدان گریمولد، زیر نور یک چراغ در خانه شماره دوازده، دو قلب کنار هم می‌تپیدند.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۴ ۲۱:۰۳:۲۵
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۴ ۲۲:۲۰:۱۹

RainbowClaw




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#2
در صندوق چوبی، با کمربندی چرمی بسته شده بود. چوب مقداری نم داشت و روی دیواره آن چند جوانه روییده بود. جرمی با احتیاط کمربند را باز کرد. نسیمی از لای در صندوق وزید و آن را کمی تکان داد. جرمی در صندوق را باز کرد. گویی صندوق، روی سقف یک اتاقک قرار داشت. جرمی پای خود را روی پله نردبانی که به دیواره صندوق تکیه داده شده بود گذاشت و یکی یکی پایین رفت.

اتاقک شیشه‌ای، توسط جادوهای مادر طبیعت محاصره شده. آن سوی دیوارها، دریا و کوهستان، و جنگل و کویر با یکدیگر ملاقات می‌کردند. چند قفس شیشه‌ای کنار دیوار سمت چپ دیده می‌شد. جرمی آهسته رو به جلو گام برمی‌داشت و هر یک را از نظر می‌گذراند.
- اوکمی که زیادی وحشیه... قوی سیاه هم واسه پاترونوسم بسه. این سگه هم که لابد یه ایرادی تو کارش هست...

به قفس ققنوس که رسید، مکث کرد.
- شکوه و جلالت رو بگردم! ولی نه یکم زیادی تو چشمه.

چند قفس دیگر را نیز رد کرد؛ هر کدام به یک دلیل. به قفس آخر که رسید، سر جای خود خشک شد.
- ام... سرکاریه؟

قفس آخر خالی بود. جرمی چندین ثانیه به اعماق قفس خالی خیره شد. سپس لبخندی پرمهر تحویل خلا درون اتاقک داد. پس از چند لحظه، موجودی به شمایل میمون چسبیده به دیواره پشت قفس ظاهر شد. ترس در چشمانش لانه کرد بود و دست‌هایش را به سینه می‌فشرد. موجودی با دست و پای بلند، چشمان آبی خاکستری و موهایی به سفیدی برف کوه‌های تبت. موجودی از شرق دور.

- یه دمیگوئیز. نیوت اسکمندر توی کتابش درباره شما گفته بود. خوبی کوچولو؟

دمیگوئیز دستان فشرده‌اش را از سینه جدا کرد و آهسته آهسته به سمت دیواره جلویی آمد. در چشمان جرمی نگاه کرد و با احتیاط با انگشتش دیواره شیشه‌ای را لمس کرد. ابتدا دستش را به سرعت عقب کشید، اما وقتی دست جرمی روی شیشه قرار گرفت، او نیز آهسته دستش را با شیشه یکی کرد. در ذهن جرمی چند تصویر صحنه آهسته که با آهنگی عاشقانه همراهی می‌شد، پخش شد. لحظاتی که روی پشت بام خانه استرتون به دنبال یکدیگر می‌دویدند، در کنار یکدیگر شنا می‌کردند، توی خیابان‌های لندن بستنی به دست شانه به شانه قدم می‌زدند...

- دوست‌های خوبی می‌شیم، دنیز کوچولو.

کمی بعد، خوابگاه پسران

- مادر گفت: «راپونزل، موهات رو بنداز پایین».

جرمی روی تخت خود نشسته بود و دنیز سر روی پای او گذاشته بود. جرمی صفحه کتاب را ورق زد و ادامه ماجرا را برای دنیز تعریف کرد. نور از لابه‌لای پرده می‌تابید و میز کنار تخت جرمی را روشن می‌کرد. دنیز دوپای خود را در آغوش گرفته و به داستان گوش می‌داد. صدای برخورد چیزی با شیشه شنیده شد. دنیز از جا پرید، روی دو پا ایستاد و گوش‌های خود را گرفت.

- آروم باش عزیز دلم، لابد جغدی چیزی بوده، شاید هم اسنیچ خورده به شیشه.

دنیز با دست و پای لرزان و یک جفت چشم نگران، صورت جرمی را نظاره کرد. صورتی عاری از هرگونه ترس و نگرانی. دست‌هایش آهسته پایین می‌آمدند که نیمه راه، دوباره روی گوش‌های دنیز برگشتند. مردمک چشم‌هایش درشت شد و در همان حال شروع کرد به دویدن دور تالار.

- چیزی شده؟

پای جانور به یکی از میز عسلی‌ها گیر کرد و ظرف چینی آن را انداخت. صدای شکستن ظرف با سر و صدای تمرین کوییدیچ بیرون یکی شده بود. دنیز تخت کنار جرمی پرید و سپس، روی سر جرمی شیرجه رفت و دست‌هایش را دو طرف سر او گذاشت. جرمی اتفاقات درون سر دمیگوئیز را به چشم خود می‌دید. ساحره‌ای روزنامه به دست که به دیدن جرمی می‌آمد. روزی بارانی، زیر سایه ناله‌های ققنوسی ایرلندی...



RainbowClaw




پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲:۱۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#3
روی نوک انگشتانش حرکت می‌کرد. آهسته وارد خوابگاه دختران شد. همان طور که تخت‌ها را با نگاهش وارسی می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- موی گرگ، بوی وانیل...

نگاهش روی یکی از تخت‌ها قفل شد. ایستاد و پس از مکثی به سمت آن رفت.
- دیدی گفتم میام بالا سرت؟

چوبدستی را با ظرافت تمام از آستین ردا بیرون آورد و کنار سر آلنیس قرار داد. زیر لب افسونی زمزمه کرد و محیط اطراف، مانند خاطره‌ای که در قدح اندیشه شکل می‌گیرد، شکلی تازه به خود گرفت. سراسر آبی آسمان بود. ابر، زیر گام‌های آلنیس فرش شده بود. جلوتر دروازه‌ای غول‌پیکر و طلایی‌رنگ وجود داشت که کمی میان آن باز بود. آلن مات و مبهوت اطراف را نگاه کرد.
- یعنی... اومدم بهشت؟ لااقل می‌ذاشتید وصیت کنم!

آرام به سوی دروازه گام برداشت. چند قدم مانده بود که نوری از دریچه ابدیت، مردمک آلنیس را تنگ کرد. در با شکوه خاصی روی لولا چرخید. همه جا غرق در نور بود. درختان انگور در افق شاخه می‌تکاندند. در دوردستی دیگر، آبشاری منظره‌ای از هفت رنگ رنگین کمان آفریده و رود را جاری می‌ساخت. آلنیس با دهانی باز همه را نظاره می‌کرد. کمی جلوتر، کنار فواره ماهی‌شکل، گرگی عظیم سایه مجسمه‌ای عریان را منزلگاه گزیده بود. مجسمه‌ای با تاجی از شاخه زیتون.
آلنیس در پوست خود نمی‌گنجید. با سرعت به سمت گرگ عظیم‌الجثه رفت. با صدای لرزان گفت:
- آقا جون فنریر... شمایین؟

گرگ، با ابهت سر برگرداند. آلنیس تغییر شکل داد و به صورت گرگی سفید درآمد. فنریر با نگاهی خشک و جدی، او را سر تا پا وارسی کرد. آلنیس به شمایل انسانی خود بازگشت و با وجد گفت:
- یعنی ما الان بهشتیم؟ بغل کوه‌های المپ؟ فقط کاش می‌شد وصیت می‌کردم. آخه می‌دونید، یه جرمی نامی هست، خیلی کثافته؛ حق یتیم و مظلوم رو می‌خوره.

جرمی که مانند فردی خاطره‌بین، بدون دیده شدن ماجرا را نظاره و کنترل می‌کرد، آهسته گفت:
- بذار، حالا دارم برات.

آلنیس که کفش بریده بود، توانایی خود در انجام انواع بریک دنس و هلیکوپتری را در چشم و چال ملت فرو کرد.
- وای وای وای دلم، وای دلم.

پس از چند موج مکزیکی و بندری، با نگاه «وات د فاز» طور فنریر مواجه شد. فنریر با ناامیدی سر تکان داد. صدای مهیب باز شدن دروازه‌ها به گوش رسید.

- ام... موردی پیش اومده؟

نیرویی آلنیس را به پشت سر می‌کشید. به چهره ناامید شده فنریر خیره شد.
- نه آقا جون! خواهش می‌کنم یه فرصت دیگه بهم بدید!

آلنیس از دروازه خارج شد و در حالی که هر لحظه از بهشت دور و دورتر می‌شد، بسته‌شدن دروازه‌ها را مشاهده کرد. صدایش طوری که انگار در چاله‌ای بی‌انتها سقوط می‌کرد، هر لحظه کشیده و نارساتر شد.
- فقط یکی! جبران می‌کنم! یه فرصته دیگــــه...

ناگهان با ترس چشمانش را باز کرد. کابوس بود! اما کابوس واقعی لحظه‌ای بود که جرمی را با آن لبخند احمقانه بالای سر خود دید.
- Scared, Evermonde?

از ترس درجا نشست. خواست جیغ بکشد، دهانش را کامل باز کرد اما صدایی از حنجره‌اش خارج نشد...

دوباره چشمانش رو به سقف خوابگاه باز شد. باز هم کابوس دیده بود! اما کابوسی دیگر در انتظارش بود. لبخندی احمقانه، از طرف فردی که کنار تختش ایستاده بود.
- Scared... Evermonde?

فریاد کشید اما، فریادی از جنس سکوت. صورتش را لمس کرد. دهانی وجود نداشت. کابوس‌هایی بی‌انتها... صدایی رازآلود در سرش، کلماتی را شمرده ادا کرد.

Nightmare Within a Nightmare...


RainbowClaw




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۵۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲
#4
۱. آن سوی جهان‌های موازی:

دیزی به تابلوی مغازه نگاه کرد:
کتابفروشی جادویی استرتون

با متانت گام برداشت. در روی لولا چرخید و زنگوله زنگ زده را به صدا درآورد.
- روز به خیر، به کتابفروشی استرتون خوش اومدید! کتاب‌های سرکش خود را به ما بسپارید! کتاب دست دوم پذیرفته می‌شود.

صدای پرشور، از مجسمه گرگ سفیدی می‌آمد که روی پیشخوان سمت راست، کنار شومینه قرار داشت و به محض شنیدن صدای زنگ، آن واژگان را همانند صدایی ضبط شده ادا کرد. دخترک، بی‌توجه به مجسمه، به عکس متحرک صفحه نیازمندی‌ها نگاه انداخت، عینکش را تکانی داد و آن را با فرد مقابلش تطابق داد. جرمی استرتون، جادوکتابدار.
پسرک جوان، روی چهارپایه‌ای مشغول قرار دادن برخی کتاب‌ها درون قفسه‌های نزدیک به سقف بود. پشت پیشخوان سمت چپ. ورقه‌های کتاب‌ها به پر طاووس می‌ماند. سبزآبی و درخشان. کتاب‌ها را در جای خود قرار داد و با چندی از حرکات چوبدستی، افسون‌هایی روانه کتاب‌ها کرد.
سکوت دختر، همانند چهره و نگاهش، خشک و سرد و استخوان‌سوز بود. جرمی به آهستگی با نوک چوبدستی به نردبان ضربه زد. نردبان پشت پیشخوان اصلی رفت و ارتفاعش کاهش یافت. جرمی از تک‌پله نردبان پایین آمد و در حالی که خاک دستش را می‌تکاند، روی پاشنه پا چرخید. نگاه در نگاه قفل شد. یکی بهت‌زده و دیگری عاری از هرگونه احساس.
جرمی لب‌های از بهت از هم جداشده‌اش را به یکدیگر دوخت. پلک‌هایش می‌لرزیدند. سکوت زهرآلود، با واژگان دیزی شکسته شد.
- سلام آقای استرتون. برای آگهی کاری که گذاشتید خدمت‌تون رسیدم. هنوز فرصت شغلی وجود داره؟

جرمی به آرامی دست در آستین ردا برد. چوب چوبدستی را لمس کرد و دسته‌اش را فشرد.

- نیازی نیست نگران باشی. من همچنان دیزی‌ام ها!

یک ثانیه بعد، لبخند پهن جرمی، تمام صورتش را پوشاند. با وجود شعفی که داشت، سعی کرد جدیت خود را حفظ کند.
- با توجه به سوابق‌تون، فرصت‌های شغلی اندکی می‌تونه در اختیارتون قرار بگیره، خانم کران. پیش از اون باید به یه سری سوالات من پاسخ بدین. کتی چطوره؟ خانم بچه‌ها خوبن؟

سکوت دیزی، شادی دوست سابقش را پاک کرد.

- خب... هنوز هم دور همین؟ گروه «بدون نام» و این حرف‌ها... آخه از وقتی ازتون جدا شدم...
- جرمی من اینجا نیستم که از گذشته و آب‌های ریخته‌شده بگم.

سپس روزنامه نیازمندی‌ها را روی پیشخوان گذاشت. نگاه جرمی که به دیزی زل زده بود، تغییر مسیر داد.
- آها آره! حقیقتش مدتیه که آمار نافرمانی کتاب‌ها افزایش پیدا کرده و از سراسر کشور مشتری میاد. به طوری که مدتیه حتی به گردگیری نرسیدم.

دیزی ابرو بالا برد.
- چه طور نافرمانی‌ای؟
- همونطور که بسیاری از وسایل ممکنه خراب بشن، کتاب‌های جادویی هم می‌تونن دچار نقص بشن. افسون‌های ادبیات جادویی هنوز دچار ایراداتی هستن، به همین دلیل کتاب‌ها ممکنه رفتارهایی نشون بدن که نباید. این دوره زمونه هم چندان برای مراقبت و نگه‌داری از کتب جادویی اهمیت قائل نمی‌شن.

جرمی که زیر چشمی دیزی را زیر نظر داشت، شانه‌اش را ماساژ داد.
- به طور مثال کتاب‌های «قصه شاه پریون». هر چی توی این کتاب‌ها به رشته تحریر دربیاد به واقعیت می‌پیونده. موقع ساخت‌شون از پر دم طاووس استفاده شده و روی اون‌ها افسون‌هایی به کار رفته که نوادگان هلگا هافلپاف، پس از رام کردن پری‌ها از اون‌ها آموخته بودن. انسان‌ها نمی‌تونن برخی افسون‌ها و جادوها رو به خوبی پری‌ها انجام بدن، برای همین نسبت به مواردی که توی کتاب نوشته می‌شه...

کتاب چرمی قهوه‌ای رنگی درجای خود ناآرامی کرد و چند ضربه به کتاب‌های اطرافش زد. جرمی با خونسردی و بدون این که نگاهش را از دیزی بردارد، چوبدستی‌اش را در هوا چرخاند و کتاب آرام گرفت. ادامه داد:
- به همین دلیل نسبت به موارد نوشته شده محافظتی وجود نداره. چندتاشون رو همین چند دقیقه پیش رام کردم و گذاشتم توی قفسه. شایعه شده توی مورد آخر، نویسنده بین دوتا مانتیکور و یک اژدهای ارمنی دوئل راه انداخته!

دیزی علاقه چندانی به شنیدن ادامه ماجرا نداشت، اما برای به دست آوردن شغل، تنها لبخند زد.

- دیزی؟
-
- به نظرم تا چشمات کامل از حدقه خارج نشدن پلک بزن.
-

نگاه‌هایی پرمعنا رد و بدل شد.

- باشه استخدا...

دیزی به آن سوی پیشخوان پرید و با لبخندی احمقانه به جرمی زل زد.

- برای شرو...
-
- دیزی وقتی اون طور نگاهم می‌کنی نمی‌تونم نطق کنم.
- باشه شرمنده.
- برای شروع می‌ریم سراغ شناختن کتاب‌ها. یک دفترچه و قلم پر بردار. دقت کن پر ققنوس باشه. برای جلوگیری از خطرات احتمالی.

دیزی از یکی از قفسه‌ها دفترچه‌ای برداشت. سپس، به بخش نوشت‌افزار که پشت مجسمه کوچک گرگ قرار داشت رفت و پری نارنجی‌رنگ به دست گرفت. انگشت اشاره جرمی، کتاب‌هایی با جلد پولک‌دار نقره‌فام را نشان می‌داد.
- جلد این کتاب از پوسته تخم اوکمی میمون‌خوار ساخته شده؛ متونی که با قلم پر اوکمی درونش نوشته شن، توانایی این رو دارن که به دلخواه نویسنده، تغییر اندازه پیدا کنن. همچنین این متون به راحتی پاک نمی‌شن و از قدرت زیادی برخوردارن. بنابراین از افسون‌هایی استفاده می‌شه تا از نوشتن انواع طلسم و جادوی تاریک درونش جلوگیری بشه.
- جلوگیری... بشه...

دیزی که بالاخره کاری احتمالا ثابت گیر آورده بود، بسیار مشغول شده و قلم از صفحات دفتر برنمی‌داشت.

- راستی می‌دونستی یک بار سعی شده از پر ققنوس ایرلندی قلمی بسازن که قبل از شروع بارش بارون به نویسنده اطلاع بده تا صفحات کتاب خیس نشن؟ چون این پرنده‌ها معمولا قبل شروع بارون سروصدا می‌کنن. اما بعد متوجه شدن پر ققنوس ایرلندی جوهر رو پس می‌زنه! دیدی چه هیجان انگیز؟
- دیدی... چه... هیجان...

جرمی چند کتاب را درجای خود ردیف کرد.
- فکر کنم برای الان کافی باشه. راستی می‌دونستی کرمچاله...
- کرم... چاله...
- ام... دیزی؟ این‌ها رو هم داری می‌نویسی؟
- این‌ها... رو هم...

صدای گرفته جیغ‌مانندی از گوشه‌ای از مغازه، نگاه هر دو را به سمت خود جلب کرد. عامل صدا، پرنده‌ای بود با اندام نحیف و چشم‌هایی از حدقه بیرون زده. پرنده گردنش را کج کرد و دوباره جیغ کشید. جیغی طولانی و کش‌دار. چیزی به شیشه مغازه برخورد کرد. پرنده دوباره جیغ کشید. قطرات باران یکی یکی به زمین می‌ریختند و به شیشه‌های مغازه می‌کوبیدند.

- دیزی، تو...

جرمی بهت‌زده به قلم و کتابی که در دست دیزی جا خوش کرده بود چشم دوخت. برگ‌های سبزآبی کتاب، همچو برگ‌های درختی رها در نسیم، تکان می‌خوردند و خش‌خش می‌کردند. نوشته‌های سیاه‌رنگ روی کاغذ، زرفام و درخشنده شده بودند.

- دیزی من بهت گفتم پر ققنوس، نه پر رنگینک!

دیزی که هنوز چندان متوجه نشده بود، به قلم و کتاب و بعد به چشمان گرد جرمی نگاه کرد. پیش از این که لب به سخن بگشاید، کرم‌چاله‌ای او، جرمی و چند دست کتاب رام نشده را راهی سفری میان زمین و زمان کرد...


۲. به نظر من بهترین شغل برای دیزی بیکار بودنه. شما اصلا به هیچی دست نزن! عوضش می‌تونی رکورد دفعات «از کار بیکار شدن» رو به نام خودت ثبت کنی. شاید حتی از همین راه کسب درآمد کردی!


۳. اصلا کلاس معجون‌سازی‌ای که با دیزی سنگی تدریس شه ماهه، ماه!


RainbowClaw




پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ سه شنبه ۷ شهریور ۱۴۰۲
#5
بلاتریکس مالی‌نما، قاشقی چوبی از روی میز برداشت و نوک آن را به سمت جماعت محفلی گرفت.
- همین الان می‌گین با ارباب چیکار کردین یا کروشیو نصیب‌تون کنم؟

سپس گابریل را که دم دستی ترین گزینه موجود بود به پیش خود کشید. با یک دست او را محکم نگه داشت و با دست دیگر، چاقوی کره‌خوری را از روی میز برداشت و آن را جلوی گلوی دخترک گرفت. کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند. با همان صدای جیغ‌جیغو فریاد کشید:
- ای کثیف‌های پست‌فطرت! می‌گین یا سوینی تاد بازی دربیارم؟

دخترک کتاب «رشد و پرورش پیاز» را کنار گذاشت. با آستینش، صورت سرشار از تف‌های مالی‌ساز شده‌اش را پاک کرد.
- حاله بلا شمایین؟

نگاهی به خود انداخت. موهای شهلا و چشمان پلنگی... به آینه دیواری نگاه کرد و گفت:
- How you doin'?

گویا اثرات همنشینی با رودولف می‌خواستند خود را به نمایش بگذارند.

بلا-مالی که در زندگی خود تنها پاچه ولدمورت را خورده بود، تنها شپش و شوره استشمام کرده و به بوی پیاز عادت نداشت، دچار زوال عقل شد؛ جفتکی نثار میز غذاخوری کرد. سپس جیغ‌کشان روی یوآن پرید و ریشش را کشید. یوآن با لحن جدی دامبلدوری گفت:
- بیا با دمم بازی کن.

دامبلدور که می‌دید با این وضع آبی از کسی گرم نمی‌شود، به سمت آبگرمکن رفت.
جماعت محفلی-مرگخوار زور می‌زدند تا بفهمند کی به کی بود. البته با توجه به یبوست برخی، از زور زدن چندان پاسخ مناسبی حاصل نشد. یوآن نیز در میان این خود درگیری، آهنگ وات د خاک پخش کرده بود.

پس از مقداری گیس‌کشی بین افرادی که برخی مجدد دچار بحران هویت شده بودند، یوآن عقلش را به کار گرفت و دامبلدور بازی درآورد.
- Silence!

ناگهان ویبره رز خاموش شد. همگی زبان به کام گرفتند و رو به یوآمبلدور کردند. مثل بچه‌های چندساله که مچ‌شان گرفته شده، به یکدیگر اشاره کرده و تقصیر را گردن هم انداختند.
- آخه من نه منم، نه من منم!
- گردن‌گیرها هم که خرابه. فرزندانم، چاره‌ای اندیشیدن باید کرد. نظری دارین؟
- آم... معجون پیاز؟
- صدات نمیاد بابا جان! نخوندمت. به عقیده بنده باید بریم خونه ریدل و ازشون به صورت مسالمت‌آمیز درخواست کنیم باباجانیان ما رو پس بدن و کره بزهای خودشون رو بگیرن. فقط دیگه تاکید نکنم، به صورت مسالم‍...

پیش از به پایان رسیدن صحبت دامبلدور، بلاتریکس در را شکست و عربده‌کشان خانه ریدل را مقصد گزید.


RainbowClaw




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۴۰۲
#6
نام:
جرمی استرتون

رده سنی:
نوجوان

گروه:
ریونکلاو

ملیت:
بریتانیایی

جبهه:
والا یه سری فعالیت تو بسیج محفل داشتم ولی کلا آدم متعصبی‌ نیستم.

چوبدستی:
چوب فندق، هسته موی تکشاخ، طول ۱۲ اینچ، انعطاف پذیری سخت.

پاترونوس:
قوی سیاه (سابقا قوی سفید)

جارو:
آذرخش

موقعیت کوییدیچ:
مهاجم هستم ولی متهاجم نه.

سیر زندگی (با اندکی تلخیص!):
وی در زندگی به سبب نام نیکش، جر-می، بسیار مورد پارگی قرار گرفته. پدر و مادرش که والا مشخص نیست کدوم آرامگاهی‌ان. هاگوارتز هم که رفت یه توله گرگی به اسم آلنیس پاچه‌ش رو گرفت. بعد هم چوب کوییدیچ رو کردن تو پاچه‌ش و رفت هی سرخگون کرد تو سوراخ دروازه ملت. یه مدت هم تو محفل موی دماغ دامبلدور شد. خلاصه که یه مدت دامبلدور رفت و جرمی با ریش دامبلدور فیک محفلیون رو اغفال کرد.
همچنین ریون به داشتن چنین عضوی افتخار می‌کنه، چشم حسود و بخیل کور.
وی در مقطعی از زندگی خود سعی در اشتغال به عنوان دلقک داشت، که متاسفانه به دلیل بالا بردن سرانه یبوست در سراسر کشور، مدتی ممنوع الکار شد. بنابراین تصمیم گرفت ادامه تحصیل دهد و در کنارش علاقه خود، علافی را ادامه دهد. جرمی همچنان یه نمه شیرین می‌زند و فردی معلول الحال است.





جایگزین می‌شه لطفا؟


انجام شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۷ ۱۲:۱۹:۰۷

RainbowClaw




پاسخ به: فعال ترین عضو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱
#7
سلام.

فعال ترین عضو: کتی بل
دلیل:
علاوه بر حضور فعال و شرکت در اکثر کلاس های هاگوارتز و اردو ها، در تمامی بازی های کوییدیچ مشارکت داشته.


RainbowClaw




پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
#8
همانا که قضای حاجت به اول وقت شیرین است...

خلاصه:
دامبلدور بچه‌ای داره که مرگخوارا از یتیم‌ خونه می‌دزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند می‌ شه و اسمشو تام ماروولو جونیور می‌ ذاره. ولی بچه گم می شه و مرگخوارا یه بچه جن رو به جاش جا می زنن. لرد که شک کرده، می خواد استعداد های بچه رو ببینه. بچه قراره رودولفی رو که قبلا از وسط نصف کرده، دوباره به هم بچسبونه. اما مشکل اینجاست که نصف رودولف گم شده. مرگخوار ها پس از جست‌و‌جو متوجه می‌شن که نصف رودولف رفته دستشویی خصوصی لرد. لرد هم داره به سمت دستشویی خصوصیش می‌ره. حالا مرگخوار ها سعی دارن تا قبل از لرد به دستشویی برسن...


RainbowClaw




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
#9
- ارباب؟ بلاهاتون تو سر بلا.
- نیم ساعت پیش پونصد تومن گالیون زده ایم به حسابت؟ دیگر چه می‌خواهی؟

لرد دم در دستشویی ایستاده بود. مرگخواران نیز همچون عده ای گاگول، گاگول بازی درمی‌آوردند تا مانع رفتن وی به مستراح شوند.

- حالا همه با هم! کفتر کاکل به سر...؟
- وای وای!
- های های!
- وای فای!
- سایپا!
- ارباب چقدر قشنگه!
- ایشالا مبارکش باد!
- ارباب مثل پلنگه!
- ایشالا مبارکش باد!

مرگخواران مانند فامیل عروس که ریخته بودند وسط تا چشم خواهرشوهر را کور کنند، انواع بندری و بریک‌دنس را به همراه انواع آهنگ های مجاز و غیرمجاز، از جمله حامد همایون و کامران هومن، جلوی ارباب‌شان اجرا می‌کردند. لرد نیز همچنان با نگاه به آنها خیره بود.

- ماشالا به بینی و موش!
- ایشالا مبا... ام... بلا؟

لرد که داشت خود گذشته‌اش را بابت استخدام کردن چنین خدمتگزارانی لعنت می‌فرستاد و در ذهنش به او کروشیو می‌زد، تصمیم گرفت آن ها را به کتف خود گیرد و به سوی قضای حاجت بشتابد. همانا که قضای حاجت به اول وقت شیرین است. قبل از این که لرد به سمت در دستشویی برگردد، در دستشویی باز شد.

- چیزی شده؟

نیم رودولف که به اندازه چند ورق، دستمال توالت از پشت شلوار بیرون زده بود، دستانش را با پاچه شلوارش خشک کرد. پیش از این که لرد به طرف صدا برگردد، مرگخواری رودولف را زیر بغل زده، فرار کرده، و به سمت نیمه دیگر او شتافته بود.


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#10
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست پایانی



- خودت چی فکر می کنی؟

باد پاییزی می‌رقصید. لا‌به‌لای موهایش حرکت می‌کرد و آنها را هم به رقص درمی‌آورد. ستاره ها مانند ریسه های نورانی بر صورت کشیده‌اش نور می‌پاشیدند. انعکاس چهره‌اش، در چشمان پسرک نمایان بود. چشمانی که شک و تردید در آنان غوغا می‌کرد.
- فقط امیدوارم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بازی را برده‌ای یا باخته. مهم نیست در صدر جدول قرار گرفته‌‌ای یا قعر آن. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

- همدیگه رو داریم. درست می‌گم؟

ماه لبخند زد. نگاه جرمی، از ساختمان های دوردست خیابان به چشمان او تغییر مسیر دادند. قلبش می‌کوبید. فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست آسیب نبیند.
- پیشمون می‌مونی دیگه؟

لحظه ای درنگ کرد. سپس لبخندی ترحم‌آمیز بر لب آلنیس جا خوش کرد و پاسخ داد:
- تا ابد و برای همیشه. البته نه الان. باید برم.

و بدون جدا شدن لب هایش، صدادار خندید. نگاه نگران و معصوم جرمی، تا دم در پشت بام او را بدرقه کرد. سپس چرخید تا کتی را ببیند. خیلی آرام و بی سر و صدا، روی شکم پشمالویش سر گذاشته بود. هر دو در خواب فرو رفته بودند. آرام لبخند می‌زد. رها بود. مثل نسیم ملایم اول سپتامبر. بالاخره آرامش یافته بود. آرامش پس از طوفان.

- قربونت برم؟

جرمی برگشت. پاکی و معصومیت را در لحن او یافت. امواج مواج دریا، در موهایش موج می‌پراکندند. لباس هایش رو به کهنگی می‌رفتند اما در همان ها احساس راحتی می‌کرد.
- رفت؟
- آره. به اینجا تعلق نداشت.

معنای تعلق، فرا تر از این هاست.

- اینجا خونه‌ش نبود.
- آره عزیزم. درسته.

هیچ اهمیتی ندارد چند خانه در کجای دنیا داری. مهم نیست خانه‌ات بزرگِ بزرگ باشد یا کوچکِ کوچک. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

بادام این پا و آن پا کرد که حرفش را بگوید یا نه. عادت نداشت که اول حرفش را بسنجد و بعد آن را به زبان بیاورد.
- ما... خونه ایم دیگه؟ تو رو خدا، تو را خدا بگو آره.

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست راحت باشد.

- شک نکن. هر وقت دوست داشتی، بیا اینجا.

قند در دل ابر آب شد. همه دوستان جرمی می‌دانستند که همیشه جایی برای رفتن دارند. جایی که به آن تعلق داشته باشند. جایی که احساس کنند، خانه‌اند.

بچه به سمت لبه پشت بام رفت. نشست و برای گل هایی که نفروخته بود، زیر لب آواز خواند. کتی از صدای گفت‌و‌گوی آن دو بیدار شده بود. به جرمی لبخند زد و کش و قوسی به بدنش داد. جرمی نیز پاسخ لبخند او را داد. آرام به او نزدیک شد. احساس می‌کرد، چیزی فرق کرده. لبخندش گرم بود. گرما تمام وجود جرمی را فرا گرفت و بر سرمای پاییزی غالب شد. اما آن، آن تغییر نبود. حتی چیزی که میان نگاه هایشان رد و بدل می‌شد هم نبود. تغییر از خود جرمی بود. مثل سابق، شوخی نمی‌کرد. دیوانه بازی درنمی‌آورد. می‌دانست ارزش آن لحظات، آن لحظات با هم بودن بیشتر از آن حرف هاست.

- به نظرت پلاکس کجاست؟
- نمی‌دونم. فقط امیدوارم صحیح و سالم باشه.

کتی لحظه ای مکث کرد. سپس گفت:
- جرمی... احساس می‌کنم هر اتفاقی افتاده و نیفتاده، باز هم ما برنده‌ایم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بار پیروز شده‌ای یا شکست خورده‌ای. مهم نیست تو را «برنده» بدانند یا «بازنده». همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

جرمی کمی گردن خود را ماساژ داد و گفت:
- ما هم رو داریم. جایی داریم که بهش بگیم خونه. امید داریم. همین خودش کلی برده.

ستاره درخشان تر شد. خاصیت دوستی همین بود. به آدم احساس امنیت می‌داد. حس خانه بودن. و وقتی هر دوی این ها را داشته باشی، امید هم به اعماق قلبت رسوخ می‌کند.

- سر حرفت بمون. باشه؟

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست شاد باشد.

- قول دادم. سرش هستم.

حالا دیگر لبخند هردوی‌شان به قدری وسیع بود که دندان های سفیدشان، در ظلمت شب خودنمایی می‌کردند.

آلنیس با پا در پشت بام را هل داد. در روی پاشنه چرخید و با صدای جیرجیر خفیفی باز شد. در دستانش کیک بزرگی دیده می‌شد. آنقدر بزرگ، که هر چهار نفر آن ها را تا فردا ظهر سیر نگه می‌داشت. جلوتر که آمد، طرح روی کیک، به وضوح قابل دیدن بود. کیکی زردرنگ با رگه هایی از سرخی، با نوشته آبی‌رنگ بزرگی در میان آن که می‌گفت:

تا ابد و برای همیشه

***


«مخاطب عزیز، سلام!

خوشحالم که دوباره دارم برات می‌نویسم. لیگ تموم شده. مهم نیست چندم شدیم، مهم چیز هاییه که به دست آوردیم. جدای از تجربه، چیز هایی به دست آوردیم که مطمئنم خودت ارزشش رو خوب می‌دونی. کامل تر شدیم. امشب همگی روی پشت بوم خونه جمع شده بودیم. می‌دونی که، یه جورایی مقرمون محسوب می‌شه. خوشحالم که انقدر صمیمی هستیم و بهم اعتماد دارن. آلنیس برامون کیک درست کرده بود. مزه‌ش هنوز توی دهنم حس می‌شه. واقعا الکی نیست که می‌گن با عشق پختن روی طعم و مزه تاثیر داره. وقتی ازش علت این رو پرسیدم که با وجود اتفاقات باز هم از بقیه شاد تریم، ازم پرسید که خودم چی فکر می‌کنم؟ اولش واقعا نمی‌دونستم، ولی بعدش مطمئن شدم. و بعد ترش، خیالم راحت شد. از این که دوست هایی دارم که پیشم می‌مونن. تکیه‌گاه دارم. همدم، راهنما... اصلا هر چیز قشنگ دیگه. می‌دونی، همه چیز به پایان می‌رسه ولی، عشق پایانی نداره.

بچه رو یادته؟ بادام. همیشه می‌دونستم چیزی بیشتر از اون چه که نشون می‌ده توی سرشه. امشب اون هم مثل من اطمینان خاطر پیدا کرد. از این که همیشه جایی برای رفتن داره. یه سرپناه. جایی که احساس امنیت کنه، جایی که صداش کنه «خونه». حتی اگه می‌خواست دروغی بگه، چشماش دروغ نمی‌گفتن. فقط به محبت بیشتری نیاز داره. چیزی که می‌تونه از دوست های واقعیش دریافت کنه.
مولانا هم از پیش‌مون رفت. رفت چون به اینجا تعلق نداشت. هر چقدر هم می‌موند، باز هم مال یک جای دیگه بود.

دیزی هم رفته یک سر به کاخ باکینگهام بزنه ببینه تر کار های خاکسپاری کمک می‌خوان یا نه. خدا رو چه دیدی؟ شاید همینطوری یک کاری هم پیدا کرد!
پلاکس هم... مدتیه مفقودالاثره. امیدوارم زودتر برگرده. کتی هر روز دسته قلمو ها رو واکس مخصوص می‌زنه و مراقب وسایل نقاشی‌ش هست تا برگرده.

کتی باعث شد به زیبایی های یک کلمه پی ببرم. «امید». می‌دونی، امید تنها چیزیه که انسان رو زنده و سر پا نگه می‌داره. قطعا امید داشتیم که تا اینجاش رو دووم آوردیم. همه‌مون. امید توی دل‌مون فرمانروایی می‌کرده. واسه همین شاد بودیم. واسه همین «آروم» بودیم. ازم خواسته بود هیچ وقت امیدم رو از دست ندم. بهش قول دادم. و... خودت بهتر می‌دونی که چقدر به قول هام وفادارم.

هر وقت احساس تنهایی کردی، همه حرف هایی که زدم رو یه دور با خودت مرور کن. همیشه چیزی فراتر از این ها وجود داره. همیشه...

دوست‌دارت، جرمی»

پایان


RainbowClaw








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.