تصویر شماره 3آهسته شنل نامرئیش رو روی سرش کشید و شروع به حرکت لا به لای قفسه های کتابخونه کرد که چشمش به آینه ای افتاد که اون گوشه بود. همون آینه ای که دو شب گذشته دیده بود. سرش رو از شنل بیرون آورد که با صدای پروفسور اسنیپ متوقف شد:اینجا چیکار میکنی، پاتر؟
هری از جا پرید. من من کنان گفت:آم..دنبال یه کتاب میکشتم..
اسنیپ با همون لحن ادامه داد:ساعت 1:27 دقیقه نصف شب؟ زود برگرد به خوابگاهت پاتر تا فلیچو صدا نکردم.
هری اطاعت کرد. اما چون کنجکاویش به عقلش غلبه کرده بود بیرون کتابخونه دوباره شنلو پوشید و به تماشای صحنه پرداخت.
پروفسور اسنیپ خواست برگرده که چشمش به آینه خورد. به سمتش حرکت کرد و کنجکاوانه نگاهی به داخلش انداخت که باعث شد هم خودش و هم هری سر جاشون میخکوب بشن.
اون کنار یه دختر با قد متوسط و موهای بلند قرمز ایستاده بود. دختر دستای سوروس رو گرفته بود و با احساس اطمینان و اعتمادی که توی چهرش به وضوح دیده میشد، سرشو روی سینه کسی گذاشته بود که هری مطمئن بود استاد معجون سازی سرد و خشکشه.
اسنیپ مدتی بهت زده به آینه نگاه می کرد و رد اشک های مرواریدیش روی صورتش خودنمایی میکردن. به خودش اومد و با حرکت چوبدستیش روی آینه پارچه ای انداخت. وقتی برگشت که بره، هری تکونی خورد و اسنیپ متوجهش شد. چوبدستی رو به سمتش نشونه گرفت و قبل از اینکه افسون فراموشی رو به سمتش بفرسته، زیرلب گفت:متاسفم پاتر. اما تو نباید الان متوجهش بشی.
پست قشنگی بود. از اینکه سعی کردی خوندن پست رو با اینتر و رعایت علائم نگارشی راحت کنی هم قدردانی میکنم. تنها چیزی که بهت گوشزد میکنم اینه که نیازی نیست حتما شبیه کتاب بنویسی و می تونی با خلاقیت خودت داستانهای جذاب دیگهای هم بنویسی.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی