هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹
#1
سلام،
من می تونم با زاخاریاس اسمیت دوئل کنم؟



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#2
تمامی چراق و شمع‌ های تالار عمومی اسلیترین خاموش بودند و تنها منبع نوری که در آن وجود داشت، تابش نور سبز و دلمرده‌ ی فانوس مردم زیر آب بود که کسالت بار با جزر و مد می لرزید و بواقع مکمل خوبی برای سرمای غربت و نخوت نیمه شب و قلم پری بود که روی دسته صندلی رو به پنجره جست و خیز می‌ کرد.

- بله قربان، شما بهترین دانش آموزی هستین که ما تا به امروز داشتیم، شما شایسته این هستین که تندیستون رو بسازن و بذارن وسط مدرسه و هر روز صب همه بهش تعظیم کنن و پاهاش رو ببوسن و به عنوان الهه بی خاصیتی بپرستنش... هی.

تئودور که در صندلی فرو رفته بود با یک دست دو زانویش را بغل گرفته و با دست دیگر چوبدستی اش را نگه داشته و پر را جلوی خودش خم و راست و با صدایی تو دماغی دوبله اش می کرد. یک ساعتی می شد که به این کار مشغول شده و هنوز نه از سرزنش کردن خودش خسته شده بود و نه از کز کردن در یک گوشه. پیش از نمایشی که موقرانه در جلوی چشمانش جریان داشت، درون سرش دادگاهی شکل گرفته بود و حال برای چندمین بار به واسطه عجز و لابه های متهم به تجدید نظر می‌رفت.

- خواهش می کنم... خواهش می کنم! آرامش خودتون رو حفظ کنید!

این صدای قاضی بود که افکار تئودور را به آرامش دعوت می کرد.
دعوتی عبث...

- اون مجرمه! این از شب هم روشن تره!
- شب که روشن نیست ابله... باید بگی این از شب هم تاریک تره!
- نه نه... به نظر من این موقعیت بیشتر شبیه غروبه تا روز و شب.

با خودش فکر کرد که واقعا هم او بیشتر از روز و شب، شبیه به غروب بود...
غمگین.

- خیلی خب! مهم نیست که این قضیه شبیه چی هست یا چی نیست، مهم مجرم بودن یا نبودن. هست یا نیست؟

با پرسش قاضی افکارش فوج فوج به در و دیوار سرش کوبیده شدند و به هر نقطه که می رسیدند اثری یک شکل و یک سان به جا می گذاشتند و یک کلمه را فریاد می زدند.
مجرم!

- این رو که خودمم می دونستم. هی صفرا تو حق نداشتی رای بدی! چرا رای دادی؟

صفرا شانه ای بالا انداخت و به لوزالمعده اشاره کرد و فریاد زد:
- اینم رای داد! مگه من چی از این کمتره؟
- همه چیم از تو بیشتر و بهتره... کیسه!

کبد که به نظر عاقل تر از آن دو می آمد سعی کرد میانشان پا در میانی کند، اما در عوض او هم وارد درگیری شد. تئودور برای آرام کردن آن ها چند ضربه آرام به شکمش زد. با آرام شدن شرایط صدای قاضی را پشت جمجمه اش شنید که با چند سرفه گلویش را صاف کرد و با وجود سکوت از روی عادت چند ضربه چکش به روی میزش زد.
- الان حکم نهایی رو براتون قرائت می کنم و لطفا خوب گوش بدین چون تکرار نمی کنم...

چند لحظه سکوت کرد تا هیجان جمعیت را بیشتر کند.

- من به عنوان قاضی این دادگاه و کسی که اختیارات کافی رو داره، آقای تئودور نات رو به جرم کمک نکردن به همگروهی هاش مجرم اعلام و به اشد مجازات محکومش می کنم!

قلم پر که حالا مشغول بالا و پایین پریدن بود از حرکت ایستاد، به آرامی در هوا معلق شد و سپس با سرعت پرواز کرد و در بینی تئودور فرو رفت. با تصور کردن قیافه خودش در آن حال خنده اش گرفت و زیرزیرکی خندید، صورتش را پشت دو زانوش پنهان کرد و همینطور خنده هایی که به مرور به هق هق تبدیل می شدند را...



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
#3
نام: تئودور نات

گروه: اسلیترین

چوبدستی: نه و سه چهارم اینچ، با مغزی پر ققنوس، منعطف

پاترونوس: شیر

حیوان: ندارد

نژاد: ماگل زاده خالص

ظاهر شخصیت: قدش متوسطه و شاید حتی کوتاه قد محسوب بشه، موهاش قهوه‌ای خیلی تیره هستن، درست مثل چشماش و یک عینک مربعی به چشم می‌زنه. در شرایطی که ردا تنش نباشه، معمولا یک شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای روشن می‌پوشه با جلیقه طوسی و زیرش هم پیراهن سفید با یک کروات به رنگ سبز تیره. موهاش رو کوتاه نگه می‌داره و همیشه مرتب و منظمه. کفش‌هاش واکس خوردن و خط اتوی لباساش می‌تونه دستتون رو ببره.

معرفی شخصیت:

تئودور نات توی یک خانواده کاملا مشنگه ساکن بیرمنگام، به عنوان هشتمین فرزند خانواده به دنیا اومد و با سایر خواهر و برادراش اختلاف سنی زیادی داشت. از طرفی هم از اینکه فرزند هشتم و نه هفتم بود احساس نارضایتی می‌کرد. همین طور از اینکه رنگ موها و چشم‌هاش رایج ترین رنگ مو و چشم جهان بود، از معمولی بودن خودش بیزار بود... منتهی چیزی هم وجود داشت که باعث می‌شد در مورد خودش کمی احساس رضایت کنه و اون هم مشکلی بود که توی پاهاش داشت و بیماری به نام هلیاکس وگوس که باعث شده بود مچ پاهاش قدری چرخیده باشه. اهمیتی نداشت که این موضوع راه رفتن رو براش دردناک می‌کرد و یا کفش‌هاش رو از ریخت می‌انداخت ولی همینی که متفاوتش کرده بود رو تا حدی دوست داشت و می‌ شد گفت که این دوستداشتنی دارییش بود، البته فقط تا زمانی که یک نامه غیره منتظره به دستش رسید.

نامه ای از کاغذ پوستی که یک روز صبح یک جغد پف کرده قهوه‌ای بعد از شکستن پنجره و افتان و خیزان عبور کردن از سفره صبحانه به دستش رسونده بود و در حالی که چایی از پرهای خیسش می چکید و قالب پنیری توی پنجه ‌اش فرو رفته بود دوباره از خانه نات ها بیرون رفت.
نوشته‌های روی پاکت نامه به واسطه آب جوش پخش و پلا شده بودند، ولی خوشبختانه نامه درون پاکت چیزیش نشده بود که عجیب بود - البته تنها تا زمانی که متوجه شد نوشته ها از جوهر نیستن و با جادو حک شدن. - و صد البته که محتواش عجیب‌تر. نویسنده نامه تئودور رو دعوت می‌کرد تا برای حضور در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز ثبت نام کنه و یک موضوع به خانواده نات بده تا برای یک هفته با شور و حرارت تمام برای سرنوشتی که می تونه برای جوونترین عضوشون رقم بخوره بحث و جدل کنن. بحث و جدلی که دست آخر با موافقت برای پذیرش این دعوتنامه ختم می شه و تد به همراه برادر بزرگترش برای تهیه لوازم جادویی راهی لندن می شه.

اونجا می بینه که برادرش چه قدر از حضور در جهان جادویی لذت می بره و در عین حال حسرت می‌خوره، پس از صمیم قلبش قسم می خوره به خاطر تمام اعضای خوونوادش و کارهایی که براش کردن، به هر قیمتی که شده به بزرگترین جادوگر دنیا تبدیل بشه، مسیری که چندان آسون به نظر نمی رسه...


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۲۱:۲۸:۴۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#4
سلام کلاه جون، خوبی؟
اومدم اینجا از خودم برات بگم و اینکه به نظرت کجا باید برم و جام توی کدوم گروهه. من یه آدم معمولیم... معمولی که می گم منظورم اینه که نه خوبم و نه بد. پاش بیافته بدم، پاش بیافته خوبم، کلا پنجاپنجام، می دونی اصلا چیه... ببین ایناش برام فرق چندانی نداره که کجا آدم خوبا جمعا و کجا آدم بدا و کیا دلشون می خواد با کله برن تو شیکم خطره و کیا پشت کار دارن، می خوام جایی برم که بهترین ها هستن و تبدیل به بهترین بهترین ها بشم.
فکر کنم الان تونستم یه خورده تونستم نشون بدم تمایلم به کدوم گروه بیشتره.
پس لطفا...
لطفا...
لطفا...
اسلیترین باشه.

----

اسلیترین

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۲۱:۳۹:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#5
تصویر شماره ده



کوچه دیاگون شلوغ بود و پر سر و صدا، بچه های کوچیک سال اولی با شوق و ذوق وسایلی که توی دستشون بود رو بررسی می کردن و یا به دوست هایی که همراهشون بودن نشون می دادن و بچه های کوچیکتر با بغض تماشاشون می کردن و یا با جیغ و داد از پدر و مادرهاشون می خواستن که اونچنان چیزهایی رو برای اون ها هم بگیرن و البته که بزرگتراشون هم بی اهمیت به بچه ها توی ذهنشون حساب کتاب می کردن که چی رو بگیرن و از کجا بگیرن که با پول توی جیبشون جور در بیاد و اگر نهایتا بچه ها خیلی روی مخشون می رفتن به مرد بزرگ... خیلی بزرگ، در اصل خیلی خیلی بزرگ اشاره می کردن و می گفتن (می دم عمو بخورتتا!) و بچه هم با ترس و بهت به مرد پشمالویی که بستنی توت فرنگی لیس میزد خیره میموندن.

البته اون مرد خیلی خیلی بزرگ چندان به دل نمی گرفت و نگرفتن دلش هم به این خاطر نبود که واقعا تو کار خوردن بچه باشه، نبود. یا مثلا به این خاطر که عادت کرده بود بچه ها با ترس نگاش کنن و بزرگترهاشون چپ چپ، عادت داشت، ولی نه... دلیل نگرفتن دلش چیز دیگه ای بود. پس خم شد و حجم عظیم موهاش رو کنار زد تا به دلیل نگرفتن دلش نگاهی بندازه.
داخل مغازه یه پسربچه فسقلی صلیبی ایستاده بود و زن خیاط هم دائم دور و برش می چرخید، سر آستین و دور کمرش رو اندازه می‌گرفت و طول کمرش و تندتند این طرف و اون طرف الگویی که تنش کرده بود سوزن فرو می کرد.
- حواست باشه!
هاگرید آروم زیر لب این رو گفته بود.

خب آخه اگه سوزن می رفت به دست بچه چی می‌شد؟ بچه خودش که نبود (نبود؟)، بچه مردم بود، امانت بود! اگه چیزیش می شد آبروی هاگرید می رفت! همین بود که دلش دیگه طاقت نیاورد و سر کرد داخل مغازه.
- ببخشید، نمی‌شه یه کم آرومتر سوزن‌ها رو بذاری؟
که البته خیاط محلی بهش نذاشت و فقط با اشاره دست کیشش کرد، اما! اما در عوض اون هری یه لبخند گنده بهش زد که قند رو تو دلش آب کرد. شصتش رو بالاگرفت و گفت:
- من همین بیرونم، همین دمه در.

سرش رو از لای در بیرون کشید و با خوشحالی با چندنفری که باهاشون چشم تو چشم شد سلام علیک کرد، و به همه آدم‌های دیگه‌ای که اون روز دید لبخند زد، چه بچه‌هایی که فکر می‌کردن قراره بخورتشون و چه کاسب‌هایی که خیال می کردن شرخره... اون روز یکی از روزهای خوب زندگیش بود، شاید حتی روز خیلی خوبی بود و خیلی خیلی... اصلا می‌دونید چیه؟ نه، اون روز بهترین روز زندگی هاگرید بود.


***
امیدوارم داستانی که نوشتم خوب بوده باشه.

پاسخ:
سلام، خوش اومدی به کارگاه.
داستان قشنگ و بانمکی بود. واکنش های دل‌سوزانه ی هاگرید، تهدید شدن بچه ها، حرفا و توجهات مردم، همشون خیلی چیزای جالبی بودن.

از نظر نگارشی هم تمیز بود پست. فقط توی پاراگراف اول خیلی بیشتر میشد از علائم نگارشی استفاده کرد، چون شما خودت اونو یه‌بار بخون مطمئناً نفست می‌گیره. و دلیلش هم نبود علامت نگارشی در مواقع لزومه که به خواننده بگه کجا وایسه و کجا ادامه بده.
بعد از دیالوگ هم اگه می‌خوایم توصیف بیاریم معمولا دوتا اینتر می‌زنیم که خوانا تر باشه.

اما اینا ایرادایی نیستن که بخوان جلوت رو برای ورود بگیرن.
پس بیشتر از اینا منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۱۷:۵۱:۰۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.