تصویر شماره ده
کوچه دیاگون شلوغ بود و پر سر و صدا، بچه های کوچیک سال اولی با شوق و ذوق وسایلی که توی دستشون بود رو بررسی می کردن و یا به دوست هایی که همراهشون بودن نشون می دادن و بچه های کوچیکتر با بغض تماشاشون می کردن و یا با جیغ و داد از پدر و مادرهاشون می خواستن که اونچنان چیزهایی رو برای اون ها هم بگیرن و البته که بزرگتراشون هم بی اهمیت به بچه ها توی ذهنشون حساب کتاب می کردن که چی رو بگیرن و از کجا بگیرن که با پول توی جیبشون جور در بیاد و اگر نهایتا بچه ها خیلی روی مخشون می رفتن به مرد بزرگ... خیلی بزرگ، در اصل خیلی خیلی بزرگ اشاره می کردن و می گفتن (می دم عمو بخورتتا!) و بچه هم با ترس و بهت به مرد پشمالویی که بستنی توت فرنگی لیس میزد خیره میموندن.
البته اون مرد خیلی خیلی بزرگ چندان به دل نمی گرفت و نگرفتن دلش هم به این خاطر نبود که واقعا تو کار خوردن بچه باشه، نبود. یا مثلا به این خاطر که عادت کرده بود بچه ها با ترس نگاش کنن و بزرگترهاشون چپ چپ، عادت داشت، ولی نه... دلیل نگرفتن دلش چیز دیگه ای بود. پس خم شد و حجم عظیم موهاش رو کنار زد تا به دلیل نگرفتن دلش نگاهی بندازه.
داخل مغازه یه پسربچه فسقلی صلیبی ایستاده بود و زن خیاط هم دائم دور و برش می چرخید، سر آستین و دور کمرش رو اندازه میگرفت و طول کمرش و تندتند این طرف و اون طرف الگویی که تنش کرده بود سوزن فرو می کرد.
- حواست باشه!
هاگرید آروم زیر لب این رو گفته بود.
خب آخه اگه سوزن می رفت به دست بچه چی میشد؟ بچه خودش که نبود (نبود؟)، بچه مردم بود، امانت بود! اگه چیزیش می شد آبروی هاگرید می رفت! همین بود که دلش دیگه طاقت نیاورد و سر کرد داخل مغازه.
- ببخشید، نمیشه یه کم آرومتر سوزنها رو بذاری؟
که البته خیاط محلی بهش نذاشت و فقط با اشاره دست کیشش کرد، اما! اما در عوض اون هری یه لبخند گنده بهش زد که قند رو تو دلش آب کرد. شصتش رو بالاگرفت و گفت:
- من همین بیرونم، همین دمه در.
سرش رو از لای در بیرون کشید و با خوشحالی با چندنفری که باهاشون چشم تو چشم شد سلام علیک کرد، و به همه آدمهای دیگهای که اون روز دید لبخند زد، چه بچههایی که فکر میکردن قراره بخورتشون و چه کاسبهایی که خیال می کردن شرخره... اون روز یکی از روزهای خوب زندگیش بود، شاید حتی روز خیلی خوبی بود و خیلی خیلی... اصلا میدونید چیه؟ نه، اون روز بهترین روز زندگی هاگرید بود.
***
امیدوارم داستانی که نوشتم خوب بوده باشه.
پاسخ:
سلام، خوش اومدی به کارگاه.
داستان قشنگ و بانمکی بود. واکنش های دلسوزانه ی هاگرید، تهدید شدن بچه ها، حرفا و توجهات مردم، همشون خیلی چیزای جالبی بودن.
از نظر نگارشی هم تمیز بود پست. فقط توی پاراگراف اول خیلی بیشتر میشد از علائم نگارشی استفاده کرد، چون شما خودت اونو یهبار بخون مطمئناً نفست میگیره. و دلیلش هم نبود علامت نگارشی در مواقع لزومه که به خواننده بگه کجا وایسه و کجا ادامه بده.
بعد از دیالوگ هم اگه میخوایم توصیف بیاریم معمولا دوتا اینتر میزنیم که خوانا تر باشه.
اما اینا ایرادایی نیستن که بخوان جلوت رو برای ورود بگیرن.
پس بیشتر از اینا منتظرت نمیذارم...
تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی