هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#1
البته شما جواب منو ندادید. عرض کردم بهتر بود افرادی رو که میخوان باهاتون همراهی کنن جریمه کنید.
تو انتخاب وزارت، اکثریت بهتون رای دادن و تو اینکه همه_ بدون در نظر گرفتن اینکه رای شون کی بوده_ باید وزارت شمارو قبول کنن شکی نیست. اما اینکه می‌خوان تو این وزارت نقشی داشته باشن یا نه باید به انتخاب خود افراد باشه.
مثل این میمونه که بگن به همه مردم بدون استثنا وام بدین و قسط هاشو بزور ازشون بگیرین.
درحالی که این اتفاق هیچوقت نمی افته و افراد خودشون تصمیم میگیرن که می‌خوان از سوژه ای بهره مند بشن یا نه.
بیاین من رو مثال در نظر بگیریم، که به دلایل شخصی فعلا قصد دارم فقط تو مسابقه کوییدیچ شرکت کنم و هیچ کار دیگه ای تو سایت نکنم. اینکه من هیچ نقشی نه تو تاپیک های شما دارم، نه از سوژه تون خوشم میاد و نه علاقه ای دارم آواتارم رو عوض کنم باید براتون مهم باشه. چرا باید بدون اینکه بخوام تو جریانی شرکت داده میشم.
بازم میگم بهتره قانون تون رو طوری عوض کنید فقط به همراهان شما مربوط بشه، و افراد رو اعم از فعال و غیر فعال اذیت نکنه.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
#2
سلام.
قرار بود برنامه های شاد و مفرح در قالب ایفای نقش ارائه بدین، متاسفانه برنامه های مفرح تون هیچی جز اعصاب خوردی به همراه نداره.
بهتره وقتی چالشی راه میندازید کسانی رو تنبیه یا تشویق کنید که قصد دارن با چالش شما همراه باشن؛ مثلا می‌تونستید بگید کسایی که تو تاپیک های وزارتخونه و آزکابان پست میزنن، اگه آواتار شون رو عوض نکنن جریمه میشن، نه همه اعضای ایفای نقش.
استبداد و دیکتاتوری‌ تا وقتی جذابه که فقط ایفای نقش باشه، نه اینکه ما عوض انجام دادن کارهامون توی سایت، بدوییم تا تقاص ایفای نقش شخص شمارو بدیم.
مکدراً و معذوراً، پلاکس بلک.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#3
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست آخر‌

سعدی با شتاب به سمت نیکلاس شناور شد اما قبل از اینکه با دست هایش بوستان را بگیرد، کتاب از زیر دستش فرار کرد و به سوی دیگری گریخت.
با رد شدن روح سعدی از بدن نیکلاس، نیکلاس عطسه ای کرد و روی جارو واژگون شد.
بوستان هنوز در زمین بازی در پرواز بود و سعدی هم به دنبالش، همه چیز را به هم میریخت.
در این میان مولانا تازه متوجه حضور فردی به نام ناتانیل در تیم حریف شده بود و دست از سر او برنمیداشت.
_ ناتانائیل، دوست خوبم، ما یاور و همکاریم. تو اسطوره ادبیات فرانسه و من از بزرگان ادبیات ایرانم. بیا به گوشه ای رفته و چایی ریخته و کمی به گفت‌وگو بپردازیم.

ناتانیل کوافل را به دیانا پاس داد و به سمت مولانا برگشت.
_ آقا! به هرچیزی قبول داری، من ناتانائیل نیستم، من ناتانیل ام، اشتباه گرفتی. دست از سرم بردار.

اما گوش مولانا بدهکار این حرف ها نبود.
_ تو اکنون داغی فرزندم. من به کشور شما علاقه بسیاری دارم. میتوانی کمی از «آندره ژید» برایم بگویی؟

ناتانیل در حالی که سرش را به جارویش میکوبید سعی کرد از مولانا فاصله بگیرد.
قبل از اینکه مولانا دوباره پاپیچ ناتانیل شود، بوستان سعدی، به او نزدیک شد. بوستان، کتاب دیگری در دست داشت، مثنوی معنوی!
او دستان مثنوی را گرفت و بعد از چند دور چرخاندن، به سمت مولانا پرتاب کرد.
مثنوی محکم به سر مولانا برخورد کرد و اورا روی زمین انداخت.
_ ناتانائیل، ما دوستان خوبی خواهیم شد.

مولانا این را گفت و چشمانش را بست.

در آنسوی زمین، لیلی پاتر بدون توجه به اتفاقات اطرافش فقط به دنبال اسنیچ طلایی بود. از کنار بازیکنان رد میشد، توجه تماشاچی هارا به خودش جلب میکرد. با جارو وارد حوض وسط حمام میشد و از بادگیر روی سقف خارج شده، و پس از چندی دوباره وارد حمام میشد.

ناگهان درب حمام با شدت باز شد و فلفلی و قلقلی، در حالی که بقچه ای از لباس های تمیز روی دوششان بود وارد شدند.
این اتفاق آنقدر دور از انتظار بود که اسنیچ از شدت تعجب، روی سر لیلی نشست و به مهمانان ناخوانده خیره شد.

_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که هفته‌ای دوبار میرن حموم. نگاه این دو پسر بین جارو ها و مولانای بیهوش در حرکته. اونها هیچ شناختی از چیزهایی که میبینن ندارن و با تعجب با هم پچ پچ میکنن.

گزارشگر مکثی کرد تا چاره ای بیاندیشد. در این حین بوستان دستار مولانا را باز کرد، آن را دور دستش پیچید و سعی کرد با آن جاروی پلاکس را واژگون کند. نوک دستار به جاروی پلاکس پیچید و با کشش کوتاهی از طرف بوستان، جارو و صاحبش روی سر فلفلی و قلقلی افتادند.

_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که از هوش رفتن. پلاکس چون روی سطح نرمی سقوط کرده هنوز سالمه. بلند میشه، سرش رو کمی ماساژ میده و دوباره با جارو به هوا میره.

امدادرسانان شلمرود، مولانا، فلفلی و قلقلی را روی برانکارد گذاشتند و از حمام خارج کردند. بازی باید از سر گرفته میشد.

قبل از اینکه کوافل پرتاب شده توسط ناتانیل، به دست دیانا برسد، بچه آن را قاپید و به کتی پاس داد.

_ بازی دوباره به جریان میوفته. کتی کوافل رو به سمت دروازه حریف میبره، دیانا سعی میکنه کوافل رو از کتی بگیره اما بارونی از ماکارونی روی سرش نازل میشه.
کار بچه است که ساندویچی رو به سقف کوبیده. کتی سعی میکنه کوافل رو به جرمی برسونه. جرمی روی هوا چرخی میزنه تا کوافل رو بگیره اما کوافل از بین دوپاش رد میشه و وارد دروازه میشه. گل گل گل برای تیم بدون نام.

در گوشه ای از زمین، سعدی نشسته و زانوی غمش را در کنار گرفته بود. گاهی چشمش به بوستان و مثنوی می‌افتاد که بلاجری را به سمت داور می‌اندازند یا بند کفش های یک تماشاچی را به هم گره میزنند. اما می‌دانست که با دویدن به دنبال آنها نمیتواند گیرشان بیاندازد.
از طرفی حواسش پی مولانا بود.
_ مولانای زرد رخ مدهوشِ ما.

توجه لیلی پاتر، به اسنیچی جلب شد که بین راکت های تنیس بوستان و مثنوی جا به جا میشد. اسنیچ بعد از هر برخورد با تور راکت ها، یکبار دچار تهوع میشد.
حتی اگر لیلی جست‌وجو گر هم نبود، باید اسنیچ بیچاره را نجات میداد.
نوک جارویش را به سمت حوضی که نقش تورِ تنیس را بازی میکرد چرخاند و شتابان به سمت اسنیچ رفت.
سرعت جابه جایی اسنیچ سرسام آور بود، اما لیلی نشانه گیر دقیقی بود و محکم با گوی طلایی برخورد کرد.
پر های زرد رنگ، دور سر اسنیچی که به دیوار چسبیده بود می‌چرخیدند. اسنیچ خسته و درمانده شده بود.
بعد از اینکه سرگیجه اش کمی از بین رفت، خودش را از دیوار جدا کرد و جلو رفت و درست در وسط دستان لیلی نشست. حالا از شر بوستان سعدی راحت بود.

_ حالا پاتر رو میبینیم که اسنیچ رو گرفته... یا اسنیچ رو میبینیم که پاتر رو گرفته. به هر حال... تیم بخاطر یک مشت افتخار برنده بازیه!

گزارشگر با هیجان این جملات را بیان کرد و صدای طرفداران بخاطر یک مشت افتخار از هر سو بلند شد.

بازی به پایان رسیده بود اما سعدی، نه بوستانش را پیدا کرده بود و نه چیزی از بازی مولانا دست گیرش شده بود.
آهی کشید و سعی کرد کتابش را بین جمعیت پیدا کند. اما اثری از بوستان نبود.
_ وگر بر رفیقان نباشی شفیق، به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.

صدای گرفته ای از زیر نیکمت کنارش بلند شد.
_وگر ترک خدمت کند لشکری، شود شاهِ لشکرکُش از وی بری.

سعدی جستی زد و بوستان را در دست گرفت.
_ پدرت بسوزد که درآمد پدرم.

کمی بالاتر_ عالم ملکوت

روح مولانا به سبب مدهوشی جسمش در جمع شاعران مرده نشسته بود و چای و قند فریمان میخورد و از آن بالا به سعدی میخندید.
کمی بعد، روح سعدی هم عالم فانی را ترک گفت و پیش دوستانش بازگشت.
سهراب چای لب سوزی برای سعدی آورد و همگی، به رسم قُدما چهارزانو نشستند تا به عضو جدید تیمشان خوش آمد بگویند.
هنوز چندی از استراحت شاعران نگذشته بود که بوستان و مثنوی سماور کنار اتاق را روی زمین چپه کردند... .

پایان



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#4
سر ها به طرف صدا برگشت.

_ شیر گریفندور اینه؟ این که شبیه عقاب ریونکلاوه.

گریفندور چشم غره ای به مرگ‌خوار اسلیترینی رفت و شیر کوچولویش را نوازش کرد.
_ اینا دوستن لاینی، دنبال غذا میگردن.

لاینی چندان علاقه مند به دوستی به نظر نمی‌رسید.
_ هرچی، باید عوارض و مالیات هاشونو پرداخت کنن.

از قرار معلوم، حتی گریفندور هم چندان تاثیری گذاری زیادی روی شیرش نداشت.

_ اما اینا دوستای ما هستن، ببین، لرد سیاه، مرگ‌خوار، مرگخوار، یه مرگخوار دیگه، آقای مرگ‌خوار، خانوم مرگ‌خوار!
_ میدونی من علاقه ای به دونستن اسم مشترک اینا ندارم؟
_ میدونی اونا کمکمون میکنن حیوون شکار کنیم؟

با شنیدن این جمله آب از دهان شیر آویزان شد.
_ جدی میگی؟ اونا میتونن؟

لرد سیاه عینک دودی عروسکی اش را روی بینی جا به جا کرد.
_ کجایش را دیدی، ما روزی ده تا ماگل و ماگل زاده شکار میکنیم، حیوان که جای خودش را دارد.

سالازار به افتخار این عمل مرگخواران، ایستاده آنها را تشویق کرد.
اما بیشتر از هرکسی دلش هوس به دندان کشیدن یک تکه ران درسته بز را کرده بود. برای همین زیاد طولش نداد تا همه برای شکار آماده شوند.
شیر گریفندور هم دندانی به سنگ کشید و هوس گوشت تازه به دلش انداخت.
_ بپرید پشت من که ببرمتون پیش حیوونای دیگه.

اولین کسی که به سمت شیر هجوم برد، نارلک بود. گرچه او شیر را حمل نکرده بود، اما دلش میخواست انتقام سنگینی همه مرگ‌خواران را از شیر بگیرد.
بعد از سوار شدن همه مرگخواران، لاینی غرشی کرد و به طرف جنگل داخل جزیره تاخت.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#5
چهاردونه پلاکس


پلاکس تلفن همراه نجینی را گرفت و شماره مادربزرگش را وارد کرد.
پس از چند ثانیه صدایی گرفته در گوشش پیچید.

_ الو، الو مادربزرگ؟ چی؟ ... کجایید؟ ... مگه شما مادربزرگ شنل قرمزی هستین؟ ... مسابقه اسکی با گرگا چیه دیگه؟ ... مادربزرگ من به کمکتون نیاز دارم! ... خواهش میکنم. ... خب بیخیال مسابقه بشین. ... من بیام اونجا؟ ... باشه میام.

پلاکس تماس را قطع کرد و تلفن را به دم نجینی داد.
_ باید برم قطب شمال.

و قبل از اینکه جوابی بشنود، مانند رباتی برنامه ریزی شده به سمت قطب شمال به راه افتاد. البته نه مستقیما، به سمت رمزتازی به مقصد قطب شمال.

چند ساعت بعد_ پیست اسکی مرکزی جنگل

پلاکس درحالی که زیپ کاپشنش را تا پیشانی کشیده بود، به دنبال مسابقات سالانه میگشت تا مادربزرگش را ببیند. فلش های بزرگ و قرمز، پرتگاهی در آن سوی پیست را نشان میدادند.
کاپشن ِِپا دار، به سمت پرتگاه دوید و قبل از سقوط، در اتاقک نگهبانی کنار آن توقف کرد.
_ آفا، من دنفال مادربسرگم میگردم.

نگهبان قلوپی از چای داغش خورد و بعد زیپ کاپشن پلاکس را کمی پایین کشید.
_ حالا بگو چی میخوای؟

پلاکس نفس نفس زنان به پیست اشاره کرد:
_ اسلاگـ... اسلاگهورن قمار کرده... با... با اسکورپیوس... بعد تولیدی باز کرده... وزارتخونه پشتشه... من دنبال مادربزرگم میگردم‌‌.
_ من که‌ نمیفهمم چی میگی، اسم مادربزرگت چیه؟
_ اسم مادربزرگم؟ مادربزرگ پلاکس دیگه، چه اسمی؟
_ تو دیوونه ای چیزی هستی؟
_ نه من فقط دنبال مادربزرگم میگردم.

نگهبان از زیر عینک مستطیلی اش به لیست شرکت کنندگان نگاهی انداخت.
_ خب، امسال فقط یه پیرزن توی مسابقه شرکت کرده، اسمشم مادربزرگ پلاکسه.
_ آره آره، کجا میتونم ببینمش؟

نگهبان به اتاقک های آن سمت پیست اشاره کرد.
_ اون اتاقک هارو رو میبینی اونجا؟
_ آره، میبینم.
_ خوبه، مادربزرگ تو اونجا نیست، دوتا کوه اونور تر، اتاقک شخصی رزرو کرده.

پلاکس با ناامیدی سعی کرد دو کوه آنورتر را ببیند. اما چیزی پیدا نبود.

_ تلاش بیخودی نکن، از اینجا دیده نمیشه. فقط میتونم یه قطب نما بهت بدم که تا میرسی به اونجا گم نشی.

پلاکس کمی تامل کرد.
_ یعنی راه آسون تری نیست؟
_ اسکی بلدی؟ میتونی تا اونجا اسکی کنی؟
_ بلد که... خب یاد میگیرم.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#6
_ خودم؟ یعنی... چیزه... .

مرگخواران یکصدا شعار سر دادند:
_ گریف باید بپره. گریف باید بپره.

گریفندور نمیخواست بپرد. او خودش گریفندور بود اما عضو گریفندور که نبود.
_ من نباید بپرم! اگه بپرم... اگه بپرم چیز میشه، چیز... .

هلگا هافلپاف، که تا آن لحظه مشغول جمع کردن زباله پفیلا ها از ساحل بود، بلاخره دست از کار کشید و به سمت بقیه رفت.
_ کی بپره؟ کجا بپره؟ اربابتون گرسنه است، بیاید بریم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

سالازار گریفندور را به جلو هل داد.
_ بعدا غذا پیدا میکنیم، الان این آقا باید شجاعتشو ثابت کنه.

و قبل از اینکه هلگا چیز دیگری بگوید، گریفندور را به پایین صخره پرت کرد.
_ تیک.

گریفندور از روی زمین بلند شد و شن هارا از روی صورتش تکاند.
در آن جزیره، هیچ پرتگاهی با ارتفاع بیش از پنجاه سانتی متر وجود نداشت.

_ این مسخره بازی را تمام کنید. ما گرسنه ایم. معده مبارکمان آواز همایونی سر میدهد.
_ ها ها ها ها هااا هاااا.

مرگ‌خواران با تعجب به سمت معده مبارک لرد سیاه برگشتند.
_ چه معده با استعدادی!
_ عجب آوازی خوند.
_ باید ببریمش عصر مجیک.
_ گفتیم گرسنه ایم!

هلگا مرگخواران را به پایین صخره پنجاه سانتی هدایت کرد و خودش آن بالا ایستاد.
_ به حرفم گوش بدید. باید دنبالم بیاید داخل جزیره و کمک کنید که کبک شکار کنیم.

گودریک لب به اعتراض گشود:
_ سالازار صد ساله میخواد کبک شکار کنه، انجیر هم شکار نکرده.
_ نه که خودت هیپوگریف گرفتی.

حرف های موسسان هاگوارتز بوی سو استفاده گرفته بود. اما مرگخواران فقط به فکر غذا برای اربابشان بودند. پس چوب و چماق هایشان را برداشتند و به سمت جزیره حمله ور شدند.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#7
سه دونه پلاکس.

دستور جدید همه‌ی مرگ‌خواران از جمله پلاکس را به فکر فرو برده بود. او درحالی که روی پشت پرنسس نجیبی، عکس پیتزا میکشید، به تعدادی از فک و فامیلش فکر کرد.
_ مامان و بابا...؟
_نه اونا خودشون کار دارن.
_خاله مری...؟
_وای نه، اگه بیاد اینقدر برای اسلاگهورن کار میکنه که تولیدی‌اش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشته باشه.
_عمو هنری چطوره؟ هم غر میزنه، هم کارو خراب میکنه.
_ نه عوضش غذاهای خوشمزه درست میکنه، اسلاگ چاق میشه.
_ پس... .

شخصی که در خیال پلاکس پا برهنه میدوید، عصایش را به مخچه‌ی او کوبید.
_ پس چرا منو نمی‌بینی؟

پلاکس به سمت خیالش برگشت.
_ مادربزرگ؟!

اما مادربزرگ پلاکس از آنجا رفته بود.
_ باید برم دنبال مادربزرگ. به یک هفته نمیکشه که تولیدی اون شخص زورگو با خاک یکسان میشه. اما، اصلا مادربزرگ کجاست؟

پلاکس نمی‌دانست مادربزرگش را از کجا پیدا کند. مادربزرگ هم مادربزرگ های قدیم؛ حداقل یک خانه داشتند و هی از قطب شمال به جنوب در سفر نبودند. او چطور میفهمید که مادربزرگش کجاست؟
_ باید به تلفن ماگلی‌اش زنگ بزنم.
_ اما من که تلفن ندارم.

ناگهان صدای پرنسس نجینی، پلاکس را به خودش آورد.
_ من یدونه تلفن دارم، میخوای؟ فقط باید فس بدی پاپا چیزی نفهمه.
_ عه، مگه شما صدای منو میشنیدین؟
_ دو ساعته داری بلند بلند با خودت فس میکنی. در ضمن، اگه تلفن میخوای باید به عمو هنری‌ات بگی بیاد برام غذا فس کنه.

پلاکس کمی فکر کرد؛ باید هر طور شده مادربزرگش را پیدا میکرد.
_ قبوله.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#8
دو دونه پلاکس.

اسلاگهورن با خشم مدادشمعی هارا به سینه پلاکس کوبید و فریاد زد:
_ اینا که همشون شکسته ان! چرا فکر کردید من احمقم و این آشغالا به دردم میخوره؟

پلاکس متقابلا جعبه را به سمت اسلاگهورن برگرداند.
_ نخیرم آشغال نیستن، تازه ارزششون از مدادشمعی نشکسته بیشتره، مشخصه که دست یه نقاش حرفه ای بوده.

اسلاگهورن از این چیزها سر در نمی‌آورد؛ با خودش فکر کرد شاید پلاکس راست می‌گوید. او میتوانست مدادشمعی هارا به پیکاسو منصوب کند و با قیمت بالایی بفروشد. برای همین جعبه را در کیسه اش انداخت و به سراغ نفر بعدی رفت.


دو روز بعد_ خانه ریدل

همه چیز دوباره آرام شده بود.
اسکورپیوس، که حالا فرش زمین شده بود، مکان خوبی برای استراحت پرنسس نجینی به شمار می‌رفت. بقیه مرگخوران هم هرکدام در گوشه ای مشغول کارشان بودند.
این آرامش، دو ساعت طول نکشید که صدای زنگ در همراه با فریاد هایی بالا رفت.
قاقارو با سرعت سرسام آوری بازی قایم باشک با کتی را رها کرد، به سمت در رفت و آن را گشود.
اسلاگهورن با کیسه از وسایل ارزشمند مرگخوران وارد خانه شد و همه آنها را روی زمین ریخت.
_ چه وضعشه؟ این آت و آشغالا چیه به من انداختین؟ حتی یدونه اش هم فروخته نشد. پدرتونو درمیارم!

جمله آخر برای پرنسس نجینی سنگین آمد، خواست نیشی نوش اسلاگهورن کند که توسط لرد سیاه متوقف شد.
_ باز چه شده هوریس؟ استراحت مارا حراج کردی؟
_ نخیر، این وسایلو حراج کردم. اما حتی یه دونه اش هم فروخته نشد. خجالت نمی‌کشید؟ سر من کلاه میذارید؟ کور خوندید، رفتم وزارتخونه و حکم جدید گرفتم.

اسلاگهورن حکم جدید را جلوی صورت لرد سیاه گرفت.
_ ما جز کلماتی تار چیزی نمیبینیم.

کاغذ حکم خیلی جلوی صورت لرد بود؛ اسلاگهورن آنرا عقب تر برد.

_ بنا بر محتوای این حکم، شما به علت بدبخت بودن و نداشتن یک وسیله به درد بخور، باید یکی از اعضای خانواده خود را جهت کار در تولیدی اسلی_گی به شاکی پرونده، هوریس اسلاگهورن اهدا کنید.
امضا، وزارت سحر و جادو.

لرد سیاه با تعجب کاغذ را پایین آورد.
_ اما تو که تولیدی نداشتی!
_ بلاخره زندگی خرج داره. شما که بساط خرید و فروش منو فراهم نکردید، منم مجبور شدم کار و کاسبی جدید راه بندازم. اما نیروی کار ندارم.

مرگخوران به فکر فرو رفتند. همه آنها یک نفر را در فامیل و خانواده داشتند که می‌توانست در کارگاه تولیدی اسلاگهورن جان بکند و حقش باشد. فقط باید آن یک نفر را پیدا میکردند.

_ یاران ما، این ملعون زور می‌گوید. اما چاره ای نیست، مهر وزارتخانه پشت زورگویی هایش است. بروید یک فرد شایسته از خانواده خود بیاورید و به او بدهید. فرد شایسته ای بیاورید که اسلاگهورن را به غلط کردن بیاندازد.



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#9
یدونه پلاکس.


دستور، دستور لرد سیاه بود و سلولی حق مخالفت نداشت.
پلاکس سلول هایش را جمع کرد و به اتاقش در زیر پله رفت تا چیز ارزشمندی برای اسلاگهورن، پرفسور شریف هاگوارتز بیاورد.

_ امممم... قلمو که نه، تابلو هم نه، پالت هم لازم دارم، اون کاغذا هم به درد نمیخورن، آبرنگ هم کثیفه، مدارنگی هام که بدم جونم میره، پس... .

نگاه پلاکس به شئ‌ای افتاد که روی چهارپایه می‌درخشید. شئ، به پلاکس چشمک زد، بعد تازه دوگالیونی اش افتاد، پس التماس کرد.

_ آخه من چطوری توی خوشگل بانمکِ جدید رو بدم به اونا!

ناگهان سخن لرد سیاه را به یاد آورد.
«بروید و چیزی ارزشمند بیاورید تا بدهیم به این دو ملعون.»

هیچکس روی حرف لرد سیاه حرف نمی‌زد.
پلاکس جعبه مداد شمعی هایش را در دست گرفت و با نگاهی بغض آلود آنها را نظاره کرد. این ارزش‌مندترین چیزی بود که در آن زمان داشت.
اما نمی‌توانست یک بسته مدادشمعی از پشت ویترین درآمده را، که با یک سال پول آموزش نقاشی به دیزی(که آخر هم نتوانست چیزی بکشد و بفروشد.) به دست آمده بود، به این سادگی از دست بدهد‌.
_باید لذت مرحله اولو خودم ببرم.

چند دقیقه نگذشته بود که صدای «تق تق تترق ترق» همراه با بوی لذت مضاعف، در اتاق پلاکس پیچید.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#10
بلاتریکس نگاهی به جزیره، سپس نارلک انداخت و فکر لرد سیاه را باز گفت:
_ ارباب، چون جزیره خیلی هم دور نیست، نظر شما اینه که نارلک همه‌ی مارو تا اونجا ببره.

لرد سیاه چمدانش را زیر بغلش زد.
_ ما بسیار دانا می‌باشیم.

همه چیز خوب به نظر میرسید؛ به جز نارلک، او در لک خودش رفته و لک اندر لک شده بود. گرچه لک لک سنگینی بود، اما دلیل نمیشد بتواند تمام مرگخواران را تا جزیره حمل کند.

_ زود باش نارلک، مثلا داریم غرق میشیم!

نارلک در لک خودش باقی ماند.

_ عجله کن نارلک داریم غرق میشیم.

نارلک دیگر نمیتوانست صبر کند، باید چیزی میگفت.
_ اما من زورم به همه شما نمیرسه.

بهانه لک‌لک بیچاره اصلا منطقی و قابل قبول نبود.

پلاکس در حالی که به عنوان آخرین نفر از نارلک آویزان بود، به دور دست ها نگاه میکرد.
_ ولی من هنوز هم هیچ جزیره ای نمی‌بینم.

اسکورپیوس، که به عنوان دومین عضو خوشبخت گروه درست بالای پلاکس قرار داشت، با سلقمه‌ی محکمی اورا پشت و رو کرد.

_ عه جزیره! جزیره! جزیره رو پیدا کردم!
پلاکس با دومین سلقمه‌ی اسکورپیوس به خودش آمد و ساکت شد؛ البته نه کاملا.
_ کتیییی؟! وسایل نقاشی منو برداشتی؟! اینجا کلی سوژه قشنگ داره!


بیماری اصلا به پلاکس نساخته بود. به هرحال، قبل از اینکه آن فریاد بلند به کتی برسد، نارلک دستی کشید و تمام مرگخواران و بار و بندیلشان را روی ساحل جزیره خالی کرد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.