تصویر شماره پنج
ناگهان صدایی بلند از ورودی تالار آمد. همه سرها برگشتند تا ببینند چه شده. پیتر فرصت را غنیمت دید و به سمت آن صندلی که رویش کلاهی بزرگ بود راهی شد. سقف لرزید و همه بیرون رفتند.
پیتر صدا های را شنید که فریاد می زدند:"همه آروم باشین. به سمت حیاط برید."
فقط چند قدم دیگر و..... کلاه را بر سرش گذاشت. ناگهان کلاه از کله کوچکش را رد شد و تا گردنش پایین آمد. صدایی در کلاه گفت :"پیتر براون. برای تعطیلات آمده بودی به لندن. اما ناگهان پدرت را گم کردی و وارد قطاری قرمز رنگ شدی."
پیتر فکر کرد:" از کجا می داند! "
کلاه گفت:"من کلاه گروهبندی هستم. استعداد هایت را کشف می کنم و ذهنت را میخوانم."
پیتر شگفت زده از روی چهارپایه بلند شد و چون کلاه جلوی چشمش را گرفته بود؛ به میزی برخورد کرد. سپس، از پله ها سرخورد و افتاد.
ناگهان پسری فریاد زد:" آهای! تو کی هستی ؟"
دست هایی ردایِ پیتر را که از چمدان یکی از دانش آموزان برداشته بود، گرفت و کلاه را از سرش در آورد.
پسری با مو های بور بود که پانزده شانزده ساله به نظر می رسید.
_تو کی هستی؟
_ پیتر براون. 10 سالمه و از آمریکا اومدم.
_جادوگری؟
_ نه. با من شوخی میکنی؟ جادو واقعی نیست،هست؟
پسر جوابش را نداد. بلند شد و دست پیتر را گرفت و به سمت جایی شبیه کلیسا رفتند. آنجا پر بود از گیاهان دارویی و چیزهای عجیب.حدس زد"اینجا باید درمانگاه یا عطاری باشه."
پسر مو بور شخصی را به اسم مادام پامفری صدا کرد و به آن زن گفت:" خانم پامفری! این بچه یه ماگله! {به پیتر اشاره کرد} باید حافظه اش رو پاک کنید."
مادام پامفری گفت:"آقای مالفوی ! اجازه بدید ازش بپرسیم چجوری وارد هاگوارتز شده. پسر جون، در مورد خودت بگو."
پیتر شروع کرد:" من پیتر براونم. آمریکایی ام. برای تعطیلات اومد بودیم بریتانیا. میخواستیم با قطار بریم شهر های اطراف لندن رو ببینیم. اما من پدرم رو گم کردم. توی جمعیت گم شدم و یه قطار قرمز دیدم. خواهرم گفته بود قطاری که ما سوارش میشیم قرمز رنگه. برای همین سوار شدم."
_ اوهوم..... مادر یا پدرت درمورد جادو هیچی بهت نگفتن؟
_ چرا. مامانم می گفت یه افسانه درباره خاندان ما هستش که میگه جد ِ جدِ جدِ مادربزرگم ساحره بوده اما بیشتر بچه هایش بدون جادو بدنیا اومدن.
خانم پامفری یک معجون به پیتر داد و گفت:" این را بخور. برمیگردی پیش......"
اما پیتر بقیه صحبت او را نشنید چون بیهوش شد.
*******
پیتر بیدار شد و پدرش را دید.بعد از بغل کردن ها و "خدا را شکر که پیدا شدی" ها او فهمید هیچ چیزی از خاطرات چند ساعت قبل یادش نیست.فکر کرد :"شاید بیهوش بودم"
اما وی نمی دانست که با جادوگرها رو به رو شده است و با فکر همیشگی ماگل ها که "جادو وجود ندارد" به زندگی اش ادامه داد.
----------
پاسخ:
خیلی داستان خلاقانه ای بود...آفرین..خوب نوشته بودی..فقط به یک نکته دقت کن...توی یک پست و رول، ما باید لحن و ساختارِ ظاهری نوشتار یکدستی داشته باشیم...در مورد لحن این نکته رو رعایت کردی. ولی در مورد ساختار و ظاهر، مثلا در قسمت دیالوگ ها دوگانه عمل کردی...جاهایی از خط تیره استفاده کردی برای دیالوگ های پشت سر هم (دیالوگ کوتاه پیتر و دراکو، و دیالوگ های پیتر و مادام پمفری) و در جاهایی مثل دیالوگ های کلاه یا باقی جاها این کار رو نکردی...نحوه روایت ما باید یک دست باشه، بهتره برای تمام دیالوگهایی که به زبون میاد از خط تیره استفاده کنی...یه سری نکات ریز دیگه در مورد ظاهر پست (استفاده از دو اینتر و فاصله ها) و منطق داستان داشتی که مطمئنا با ورودت به ایفا حل میشه!
تایید شد.
مرحلهی بعد: کلاه گروهبندی
ویرایش شده توسط Shadow_princess در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۳:۲۱:۰۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۶:۵۰:۰۰