_عه ارباب کجا دارن میرن؟! بریم بگیریمشون.
_این باد هم که دقیقا همین الان باید هوس تند شدن بکنه!
_یارانمون، گفتیم بیاید مارو بگیرید!
گلبرگ گیلاسی که با باد همنشین شده بود...اگر از زاویه ی دیگه ای به قضیه نگاه میکردی خیلی هم شاعرانه به نظر میرسید. اما البته که از نظر مرگخوار ها اصلا هم شاعرانه نبود...
_چه شاعرانه شد! یه گلبرگ صورتی کوچولو که توی باد تاب میخوره.
شاید هم بود.
_به جای این حرفا برو اربابو بگیر.
_یارانمون...دیگه زحمت نکشید. مارو گرفتن!
_چه گلبرگ خوشگلیه. منو یاد وطنم میندازه. یادش بخیر...
_مارو بده به یارانمون، ملعون!
یوشی به دور و اطراف خود نگاهی کرد تا صاحب سخن را بیابد. اما در اطرافش مگس هم پر نمیزد. البته به جز مرگخوار و محفلی هایی که از فاصله ی دور بهش زل زده بودند.
_توهم زدم..یه لحظه فکر کردم صدای اربابو شنیدم.
_ما اینجاییم. تو دستت. با آرامش و بدون اینکه غفلتا توی هوا ولمون کنی مارو بده به یارانمون.
_انگار این گلبرگه داره حرف میزنه. چرا عین ارباب حرف میزنه؟ متقلب!
آممم فقط شانس آوردی که من گرلبرگ شکوفه های گیلاسو خیلی دوست دارم. برام نوستالژیکن. وگرنه ولت میکردم، بعدش توی هوا گم میشدی یا حتی دست نا اهل میوفتادی!
مرگخوارا بلاخره متوجه شدن که وقتشه به خودشون بیان و اربابشونو از یک دختر ژاپنی مو قرمز که معلوم نبود از کدوم نا کجا آبادی پیداش شده نجات بدن.
_اربابمونو پس بده تا شفافت نکردم!
_هوم؟ ارباب چیه؟
_زود، تند، سریع اون گلبرگی رو که دستته پس بده!
_آها! خب از اول میگفتین دنبال چی اید.
_حالا که گفتیم. بده!
_خب گفتین منم جوابتون میدم.
خودم پیداش کردم پس مال خودمه. بهش نگاه چپ کنید گازتون میگیرما!