تف تشت
vs
بدون نام
پست اول
فلش_بک، جهنم در اثر گرما، چند سال از سن عقلی بدون نام ها کسر شده بود و آنها، همانند کودکان دوساله، به این سمت و آن سمت میدویدند و از سر و کول ماموران جهنم بالا میرفتند.
آنها را گاز میگرفتند، موهایشان را میکشیدند، کتاب های شعرشان را بر سر آنها میکوفتند، سیرابی خطابشان میکردند، و تهدیدشان میکردند که اگر ساندویچ ماکارانیشان را بقاپند، تلافی خواهند کرد.
_ اونا به معنای واقعی کلمه اعصاب خرد کنن!
تانوس و ماموران جهنم، پشت میز بزرگی که از سنگ های آتش فشانی ساخته شده بود، نشسته بودند. موضوع جلسه، بر روی تابلوی بزرگی ظاهر شده بود و بالای سرشان شناور بود.
موضوع: اذیت های اخیر اعضای بدون نام _ راستش اونا افراد عجیبین. برخلاف بقیه که ناامید میشن و دلشون میخواد بمیرن، اینا بیشتر از قبل زنده میشن. قسم میخورم اگه چند روز بیشتر بمونن سقف جهنمو پایین میارن.
_ بنظرم بفرستیمشون برن.
ماموران دیگر، به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. اما تانوس، هنوز مردد بود.
_ اینطوری خیلی بهشون آسون میگیریم.
ماموری دستش را محترمانه بالا آورد تا به او اجازه ی صحبت دهند.
_ میتونیم وقتی فرستادیمشون برن، یه نشانه شوم، مثل کمد قهوه ای نه چندان نوی شوم رو جلوی راهشون قرار بدیم.
تانوس، لبخند شومی زد و با بشکن شومی، کمد جادویی قهوه ای نه چندان نوی شوم را، در سرنوشت شومشان قرار داد.
پایان فلش_بک نزدیک ساعت یک ظهر بود که وسایل پیرزن مرموز، برای اسباب کشی رسید و دم در خانه جدیدش پیاده شد. پیرزن مو نقره ای، نسبت به سنش، با قدرتی تقریبا فرا انسانی، وسایلش را از پله ها بالا برد و به خانه ی جدیدش منتقل کرد. نزدیک عصر بود که تمام وسایل خود، جز کمد سنگینش را منتقل کرده بود. پیرزن مرموز، کمرش را صاف کرد و با صدای ترق تروقی که از استخوان هایش بلند شد، بیش از پیش احساس پیری کرد. بلوز صورتی رنگش، خیس عرق شده بود.
_ زیادی جوگیر شدم.
سپس لنگ لنگان، به سمت درمانگاه راه افتاد. کمرش صاف شده بود، اما دست ها و پاهایش خم مانده بود.
چند دقیقه بعد _ چه کمد خوبیه. هر کی دورش انداخته آدم احمقی بوده.
کتی، دور کمد قهوه ای و تقریبا نویی که در یک کوچه پیدا کرده بود، میچرخید و در فکرش، بردن کمد به مقر بدون نام ها را سبک سنگین میکرد.
در آخر، سرش را به سمت قاقارو تکان داد. پشمالوی کوچک، همانند رهبر ارکستری، دستانش را تکان داد و چند پشمالو، زیر کمد حاضر شدند تا آن را به مقر منتقل کنند.
چند دقیقه بعد، زنگ در مقر به صدا درآمد و کتی، با کمد قهوه ای نه چندان نو متحرکی، داخل شد.
_ این کمده رو از کجا آوردی؟
سر دخترک، سریع به سمت جرمی برگشت که کمد را برانداز میکرد.
ابتدا میخواست بگوید کسی کمد را دور انداخته بوده، اما تصمیم گرفت که اعتبار کمد را زیر سوال نبرد.
_خریدمش! برای این خریدمش که دیگه مجبور نباشم دعوای تو و پلاکسو سر اینکه کی لباساشو تو کمد بزاره تحمل کنم.
به کمد قدیمی گوشه مقر اشاره کرد.
_ اون مال تو. این جدیده هم مال پلاکس.
پلاکس، با ذوق، کتی را بغل کرد و سپس، لباس هایش را از کمد قبلی بیرون آورد و پس از کمی جا به جا کردن کمد جدیدش و یافتن بهترین مختصات در مقر برای جای گذاری کمد، زبانی برای جرمی اخمالو که گوشه ای کز کرده بود، درآورد و شروع کرد به چیدن لباس هایش.
همه، جز جرمی که هنوز خصمانه به کتی نگاه میکرد، سر کارشان بازگشتند.
کتی و بچه، درآن سمت به خوراکی هایی که دخترک خریده بود، هجوم بردند و سعی کردند به مولانا که با حسرت به خوراکی ها خیره شده بود، توجه نکنند.
آلنیس نیز، سرش را در کپه ای از پشمالو ها فرو برده بود و خواب هفتمین سرگروه گرگ هارا میدید.
_ چه باد سردی میاد.
پلاکس، در حال چسباندن نقاشی های مورد علاقه اش از جمله، 《مینا لوزا》، 《شب کم ستاره》و 《ناهار آخر》 به در کمد بود که باد سردی از عمق آن شروع به وزیدن کرد.
دخترک مو مشکی، دستانش را دور بازو های سردش حلقه کرد، و از شدت تعجب، روی زمین افتاد. انتهای کمد، عمیق تر شده بود. به دستانش نگاه کرد که از شدت اشتیاق، برای لمس کردن انتهای کمد، مور مور میشدند.
دخترک، احمقانه ترین کاری که میتوانست را انجام داد.
پا به درون کمد گذاشت و در عمق تاریکی فرو رفت. البته، در را پشت سرش نبست. چون میدانست تنها آدم های احمق هنگامی که درون کمد میروند، در را پشت سرشان میبندند.
_ ام... جرمی... پلاکسو ندیدی؟
کتی، با انگشت های پفکی اش، دور مقر را میگشت تا اثری از دخترک نقاش پیدا کند.
_ قرار بود با هم بریم چند تا ردای جدید بخریم.
_ حتما سرش با کمد جدیدش گرمه.
_ بنظرت اگه جلوی کمدش وایساده بود نمیدیدمش آقای نابغه؟
دخترک، زبانش را برای جرمی درآورد و به گشتن ادامه داد.
_ هنوز در رو روغن کاری نکردیم پس اگه پلاکس میرفت بیرون، میفهمیدیم.
_ منو دیگه مخاطبت قرار نده، کتی! گم شدن پلاکس به من مربوط نیست!
_ بد اخلاق!
صدای داد جرمی، آلنیس و چند تا از پشمالو هارا از خواب پراند.
کتی، آهی کشید. روی زمین نشست و شروع کرد به لیسیدن انگشتان نارنجی رنگش.
_ بچه ها، فک کنم پلاکس تو کمد باشه.
سر ها به سمت آلنیس که بوی پلاکس را تا درون کمد دنبال کرده بود، برگشت.