بدون نام
vs
ترانسیلوانیا
پست دوم
بازیکنان سردرگم، نصفی در هوا و نصفی روی زمین، بی هدف، سر جایشان ایستاده بودند. هیچکس نمیدانست چگونه باید در این زمین بازی کند. برای راه رفتن باید واقعی راه میرفتند یا راه دیگری برای اینکار بود؟
- شاید بد نبود اگه قبلش یه دوره ی آموزشی میذاشتیم.
تام، با تکان دستش، این موضوع را بی اهمیت جلوه داد.
- خود پروفسور الان طرز کارشو توضیح میده.
در آن سمت، پروفسور، رو به روی صفحه ی نمایشی که توهمات درون زمین غیر واقعی را نشان میداد، ایستاده بود و قهوه اش را هم میزد.
با اشاره ی تام، گلویش را صاف کرد و اماده صحبت شد.
- بازیکنان گرامی! همون طور که میبینید، زمین پیش روتون، توهمیه که من درستش کردم. طرز کارش اینطوریه...
سپس، با ذوق دستانش را از دو طرف باز کرد.
- تصور کنین تا اتفاق بیفته.
- تصور کنیم تا اتفاق بیفته؟
بازیکنان که کم کم قلق بازی دستشان می آمد، سوار بر جارو های تصوریشان، دور زمین کوییدیچ ویراژ میدادند.
کتی، تنها کسی کسی بود که هنوز پرواز نکرده بود.
- هر چیزی؟
با صدای انفجار بلندی، سر ها به سمت کتی برگشت، که حال، دوبال سفید رنگ از پشتش درآمده بود و چوب پری مهربان، در دستش خود نمایی میکرد.
دخترک ریز نقش، از شدت تلاش برای مهار کردن افکار و رویا های بچه گانه اش، قرمز شده بود.
قاقارو، بیش از این نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر خنده زد.
اتفاقی که برای کتی افتاده بود، ثابت کرده بود که هرچیزی عنوان شده توسط پروفسور، واقعا هرچیزی بود.
کم کم، تمام بازیکنان، در انفجار کوچکی فرو رفتند و به تصور مورد نظرشان درآمدند.
بر شانه ی جرمی، ققنوسی فسفری، چشم را میزد. آلنیس در آن سمت، گوسفند های توهمی را تکه و پاره میساخت، گرگ گیاه خوار نازک دل، میخواست تا میتواند از این فرصت برای گوشت خوار بودن استفاده کند. مدال مرگخوار نمونه ی سو لی، با عنوان « خرابکاری همه رو جمع میکنه و تو دل اربابش جا شده» روی سینه اش به چشم میخورد و او را ذوق مرگ میکرد.
داور، در سوتش دمید.
- بازی از الان آغاز میشه!کوافلی در هوا پرتاب شد و کتی، فرشته ی مهربان شهر قصه ها، کوافل را در هوا قاپید.
ابتدا تعدادی سعی کردند با قدرت تصوری که بهشان اعطا شده بود، کوافل را در دست بگیرند. اما با صدای خنده ی پروفسور چلغو... چلبوسیان مواجه شدند.
- طوری درستش کردم که نتونین رو کوافل کنترلی داشته باشین.
جمعیت ناامید، لحظه ای مکث کردند، و سپس به بازی برگشتند.
- کتی، فرشته ی مهربون شهر قصه هارو میبینیم که عین فرفره به سمت دروازه حرکت میکنه... و با دفاع پشه که حالا نیشی اندازه ی یه نردبون داره، مواجه میشه.
تشویق ها خوابید و بچه که حالا در سکه های طلا و نقره در حال غرق شدن بود، فحشی نثار پشه کرد.
پشه، از شدت رکیک بودن فحش، جا خورد و تیری از نیشش در رفت و صاف، وسط دماغ بچه فرو رفت.
نفس ها در سینه حبس شد.
- کودوم از مادر متولد نشده ای منو نیش زد؟
چشمان جرمی که نزدیک بچه بود، از تعجب ده تا شد.
- ببین! کارت خیلی ناپسند... ینی چی؟
چرا نمیتونم فش بدم؟ مولانا که آسیب رسیدن به هم تیمی اش، غیرتش را بر انگیخته بود، سوار بر کتاب شعر غول پیکری، به سمت پشه رفت.
- این چه کاری بود، بنده ی از خدا بی خبر؟ دماغ این بنده ی بینوا اندازه ی بادمجان شده!
- تورو سننه.
نفس ها، بار دیگر در سینه حبس شد و سر ها به سمت پشه ی فحش بده برگشت.
- من... من... اینا اصن تو تربیت خانوادگی ما نیست! من از اول عمرم تا حالا یه فحشم نداده بودم!
میرزا پشمالو، تنها فرد حاضر در سالن که تصورش تنها به چوبی برای استفاده به عنوان جارو محدود شده بود، از این فرصت استفاده کرد و با پرتاب یکی از گوسفند های توهمی آلنیس، به سمت کوافل بغل کرده توسط پشه در آن سمت زمین، کوافل را گل کرد. یوآن، با آخرین توان حنجره اش درون میکروفن فریاد زد.
-
گل! میرزا پشمالو زادگان رو میبینیم که با گل جانانش از این سر زمین تا اون سر زمین، تیم بدون نام رو به وجد آورده!
پشه، فحش رکیک دیگری داد و جلوی دهانش را گرفت.
دستی بر پس سر هاگرید فرود آمد و نوزاد اژدهای توهمی اش را از دستش انداخت.
- پخمه ی خپلو! یکم عرضه داشته باش و...
پارازیت بزرگی، وسط زمین کوییدیچ فرود آمد و صحنه ی بازی را مختل کرد.
- آنتن نمیده.
زمین زیر پایشان در حال فرو پاشیدن بود. هر چند لحظه، قطعه ی دیگری از زمین دچار پارازیت میشد. اختلال بزرگی در دستگاه به وجود آمده و عامل آن، پروفسور چلبوسیان بود که از شدت ذوق برای گلی که زدند، قهوه اش را روی یکی از دستگاه ها خالی کرده و بقیه دستگاه ها نیز، دچار مشکل شده بودند. اگر دیر میجنبیدند، پارازیت همه را میبلعید.