هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
#1

rwn


تصویر شماره 3
شب ساکتی بود و صدایی جز صدای قدم های خودش را نمیشنید. با این وجود نمیتوانست خبر فلیچ در مورد اینکه کسی دارد نیمه های شب توی راهرو ها پرسه میزند را نادیده بگیرد.احتمالا باز آن دوقلوهای ویزلی بودند.
سوروس اسنیپ با خود زمزمه کرد:" بچه های احمق..."

تمام راهروهایی که فلیچ نام برده بود را شخصا نگاه کرده بود ولی به نظر می آمد فرد یا افراد مورد نظر فلیچ دیگر انجا نبودند چون خودش با ورد همه جا را چک کرده بود. با خودش فکر کرد که دیگر باید به تخت خوابش برمیگشت چون فردا یک طولانی با سال ششمی ها....

رشته افکارش با دیدن دری در راهرو که برخلاف دیگر درها باز بود، پاره شد. بنا بر غریزه طبیعی اش چوبدستی اش را بالا گرفت و آرام بدون اینکه صدای اضافی ایجاد کند وارد اتاق شد.اتاق ساکت و تاریک بود و مثل یک انبار قدیمی به نظر میرسید. ورد " پیدا کن" را دوباره در ذهنش خواند ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. کسی در اتاق نبود. میخواست بچرخد و از اتاق خارج شود ولی تلالو ماه را در چیزی دید. جلوتر رفت و اینه قدی بلندی را دید که به دو پایه تکیه داده شده بود. او کم و بیش میدانست این آینه بزرگ چیست. آینه نفاق انگیز بود .از پرفسور مک گوناگل شنیده بود که آینه به قلعه آورده شده ولی نمیداست آن شی گرانبها را همین طور در یک انبار بی نام و نشان رها کرده اند.

نور ماه مستقیم به آینه میتابید و قاب نقره ای اش در تاریکی اتاق میدرخشید. جلوتر رفت و به آینه نگاه کرد. در ابتدا فقط تصویر خودش را دید و بعد انگار کسی از پشت سر به او نزدیک شد.
اسنیپ با صدای خش داری گفت:" پس اینجایی بچه جون...جالبه که چجوری خودتو از ورد من....."

با دیدن چهره شخص جمله اش نصف ماند و نفس اش در سینه حبس شد. لیلی بود. لیلی عزیز او.... چطور ممکن بود؟ ناگهان کارکرد آینه را به یاد آورد و با نگاه غمگین به لیلی خیره شد. لیلی با لبخند مهربانش جلو اومد و تصویر اسنیپ را بغل کرد و سرش را روی شانه ای او گذاشت. تصویر اسنیپ بر خلاف خودش لبخند آرامش بخشی زد و متقابلا دست لیلی را گفت.

چیزی در سینه اسنیپ مثل گداخته میجوشید و بالا می آمد. چیزی که سالها بود سعی کرده بود در پشت کارهای روزمره اش فراموشش کند ولی انگار نفرین این عشق از همه جادوهایی که دیده بود قوی تر بود چون مثل روز اول آن را در تمام قلبش احساس میکرد.

اگر آن پاتر عوضی نبود... اگرغرورش را در سال های جوانی اش کنار گذاشته بود و با لیلی حرف میزد....اگر زودتر نقشه ولدمورت را میفهمید...اون سال ها با این اگر های لعنتی زندگی کرده بود و بارها و بارها روند اتفاقات را مرور کرده بود.ولی حتی یک بار هم نتوانسته بود خودش را ببخشد. امسال هم که پسر لیلی را دیده بود، انگار خاطرات قدیمی اش جان تازه ایی گرفته بودند و قوی تر از همیشه به ذهن و قلبش فشار میآوردند. آن پسر هم کپی پدرش بود به جز چشم هایش... آن چشم ها....

دستش را به سطح سرد آینه کشید و به تصویر لیلی گفت:" نمیتونی تصور کنی چقدر دلم برات تنگ شده....کاش میشد زمانو به عقب برگردونم ..من...من...."
تصویر لیلی انگار تازه متوجه اسنیپ واقعی شده باشد به او نگاه کرد و لبخندش ناپدید شد. نگاهش دیگر شاد نبود، غمگین و نگران بود.اسنیپ میخواست چیزی بگوید که....
_میو!
اسنیپ که غرق در تصویر در آینه شده بود. از جا پرید و چرخید تا منبع صدا را ببیند.
خانم نوریس بود. با کنجکاوی به اسنیپ خیره شده بود و دمش را در هوا تکان میداد.
-" ترسوندیم جونور موذی! "

بعد دوباره به طرف آینه برگشت ولی تصویر لیلی و نسخه خوشحال خودش ناپدید شده بود و آینه مرد غمگینی را نشان میداد که اشک در چشم هایش حلقه زده است. میخواست دوباره به آینه نزدیک شود که دوباره لیلی را ببیند ولی میدانست فلیچ هم به دنبال گربه اش چند لحظه بعد به آنجا خواهد آمد.
پس به سمت در برگشت و گربه را با پایش کمی به سمت در هل داد و در حالی داشت از اتاق بیرون میرفت، نیم نگاهی به آینه انداخت و انگار تصویر در آینه صدایش را میشنود گفت:" نگران نباش عزیزم...من مواظب پسرت هستم..."
و در را بست و به طرف فلیچ که داشت دوان دوان از انتهای راهرو نزدیک میشد ،گفت:"کسی که اینجا نیست! امشب خیلی شراب خوردی نه?!


ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۱:۵۸:۵۰
ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱ ۱۴:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#2

rwn

وارد کتابخانه شد ردایش را درست کرد با قدم هایی که که قبلا محکم و استوار بود ولی فقط یک انتخاب اونا رو ازسست کرد و دنیایی روی سر اون خراب کرد وارد کتابخانه شد. یادش نمی امد کی به کتابخانه امده بود و چرا؟ ولی این را خوب یادش می امد کتابخانه اینقدر مرتب و تزیین شده نبود و قلبش تصرف...
بله درست حدس زدید تصرف... مدت ها پیش و همان موقعی که جینی مو قرمز تک دختر خاندان ویزلی را در قطار سریع السیر سرخ هاگوارتز ملاقات کرد قلبش تصرف او شد.
در ان لحضه زبانش بند امده بود از زیبایی شخص مقابل اما همه چی هیچ وقت طبق میل شما پیش نمیره و این حرف الان هم در مورد دراکو هم سقد میکرد.
لحضه امدن برادر جینی و چیزی در گوش ان گفتن دقیقا بعد از ان لحضه دشمنی میان انها اوج گرفت.

بعد از فکر کردن با قدم های سستش به طرف ضلع شرقی کتابخانه حرکت کرد و در حین راه رفتن نیز به او فکر می کرد ولی ناگهان پایش گیر کردو حس کرد دارد به زمین نزدیک میشود و بله میشد و با سرعت روی زمین افتاد.
کتابخانه رو هوا رفت تمام کسانی که در کتابخانه بودند به او می خندیدند. دستش را روی زمین گذاشت و از ان به عنوان اهرم استفاده بکند و بلند شود.

درست فهمیده که به او زیر پایی داده بود خودش بود تصرف کننده قلبش قلبش درد گرفت لحضه به لحضه دردش بیشتر می شد.
کنترلش را از دست داد بلند شد به سمت جینی رفت و به اون گفت...
_بی اصل و نسب چطور به خودت اجازه دادی این کا رو با من بکنی؟!
کتابخانه در خاموشی فرو رفت و دراکو به دنبال به سمت در خروجی راه افتاد ولی ناگهان...

----

پاسخ:

همچنان این پستت هم مثل پست قبلیته. به شدت سریع پیش رفتی، عملا سوژه اصلی که داخل کتابخانه هست رو رها کردی و خیلی خیلی کم راجع بهش نوشتی. ظاهر پستت خوبه ها، ولی از روی سوژه ها خیلی سریع پیش رفتی. من ازت میخوام که خیلی آروم تر پیش بری. نمیخواد راجع به قطار و بقیه چیزا بنویسی. فقط مواجهه بین دراکو و جینی توی کتابخونه رو بنویس. آروم تر پیش برو. و خواهشا پایان داستانت رو توی همین پست بنویس. پایان باز نذارش.
منتظر یه پست بهتر هستم همچنان...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۹:۳۲:۰۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۲۰:۲۱:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#3

rwn

سلام کلاه ی مهربان حرف می زنی این همه سال
بیا بگو گروه من تا که شود خوشحال دل من

کلاه حال کردی چه شعری گفتم خوب من مهربون اهل شرافت هستم و کلا ایفای نقشم با شرافت هست و اینکه صبور هم هستم و گروه مورد علاقه هم هافلپاف هست .

پی نویس اینو تایید کن تا بعد گروهبندی معطل نمونم .


----

درود بر تو فرزندم.
با شعرت روح و روان این کلاه پیر رو برنا کردی اصلا!

پس از کسب تاییدت در کارگاه داستان نویسی با دوتا اولویت به اینجا برگرد تا بتونم گروهبندیت کنم.

موفق باشی
.



ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۱:۲۵:۰۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۱:۳۱:۴۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#4

rwn

اماده شد کرواتش را درست کرد و همینطور یقه اش را ، داشت از هیجان میمیرد ولی یه شرافت هرگز استرس را به خود راه نمیداد و مانند یک شرافت شرافت خود را به دیگران می قبولاند .
به گفته مادرش پیر و فرتوتش زنی قد بلند اسم او را صدا میزند تا کلاهی ویژگی های او را ببیند و به گروهی که لایقش میفرستد و گروه لایق یک شرافت چه کسی بود .
او هم به مانند تمام سال اولی ها تعجب زیادی از فضای بیرون و داخل قلعه کرده بود . در راه امدن با قطار سرخ رنگ سعی در یاد دادن شرافت به شیرینی ها و ادم ها کرده بود و این شرافت او را خاص میکرد .
همچنین فضای داخل و بیرون قلعه برایش بسیار تعجب اور بود .
بیرون قلعه طوفانی و اسرار آمیز بود و فضای داخل نورانی و گرمای زیادی داشت که این او را دوست داشتنی میکرد .

خانم سال اولی ها را به به سالن هدایت کرد و نیز توضیحاتی ارائه کرد .
_خوب سال اولی ها !الان که میرین تو صف وایمیستید و صبر میکنید تا اسمتون رو بخوننن و بعد روی یه صندلی میشینید تا کلاه گروهبندی گروهتون رو مشخص کنه .

_خب حرکت کنید !
سال اولی ها حرکت کردند و با عجله وارد سالن شدند و در این بین شرافت حرف های مادرش را با خودش تکرار می کرد .

_ گفت یه خانومی اسمم رو می خونه و بعد برم روی صندلی بشینم و کلاه گروهم رو انتخاب کنه .

خانم قد بلند به نوبت اسم همه را خواند تا نوبت رسید به شرافت ...
شرافت !شرافت شرافت با استرس روی میز نشست و با صدای ..هافلپاف.او رو به گروهش فرستاد .

----

پاسخ:

هنوزم پستت به شدت خامه... خیلی خیلی سریع از روی سوژه ها پریدی. اینجا سوژه گروهبندیه... ولی بخش گروهبندی رو کلا توی دو خط تموم کردی. عملا سوژه اصلی رو فراموش کردی به عبارتی. تمرکزت رو بیشتر بذار روی این بخش... بذار خواننده با پستت ارتباط برقرار کنه. عجله نکن توی نوشتن اصلا. منتظر یه پست بهتر هستم...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط rwn در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۱:۲۰:۱۷
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳۰ ۱۱:۳۳:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#5

rwn

شب بود و پر ستاره به علاوه شب استرس زایی هم بود هر کسی جز هری بود نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد تا در ان شب قرص های مخدر پیزاستان مخدر ساخته مافیای محفلی را بخورد .

فلش بک

روز آفتابی کسل کننده ای برای پسر شگفت انگیز ما بود و خوب طبیعتا هیچکس از روز کسل کننده خوشش نمی آمد ولی یک اتفاق این روز را بلعکس کرده بود و ان و درخواست دامبلدوربرای محفلی شدن هری بود .
به سراغ اتاقش رفت ژاکت خانم ویزلی مادر بهترین دوستش کلاه دوست صمیمیش هرمیون شال گردن خواهر دوستش رون را پوشید و به تن کرد خلاصه همه رو بخشش دیگران پوشید .

کوله اش نیز اماده کرد و منتظر مودی چشم باباقوری شد وقتی مودی به همراه هاگرید نزدیک خانه دادلی ها شدند هری به دیدن انها رفت .

پایان فلش بک

ناگهان صدایی دوب او را به خود آورد رون بود که روبه روی او بود سلام هری جون وقتش که پولدار شم و سپس بالشت را رو سر رون گذاشت تا او را خفه کند و به خلاف داستان ها خفه اش کرد تا فردا خودش به کوچه دیاگون برود .

----

پاسخ:

خیلی کوتاه هست پستت. انتظار دارم یه پست بهتر بنویسی و بیشتر سوژه ت رو پرورش بدی.
منتظر یه پست بهتر هستم...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۹ ۱۹:۰۵:۳۸

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.