وارد کتابخانه شد ردایش را درست کرد با قدم هایی که که قبلا محکم و استوار بود ولی فقط یک انتخاب اونا رو ازسست کرد و دنیایی روی سر اون خراب کرد وارد کتابخانه شد. یادش نمی امد کی به کتابخانه امده بود و چرا؟ ولی این را خوب یادش می امد کتابخانه اینقدر مرتب و تزیین شده نبود و قلبش تصرف...
بله درست حدس زدید تصرف... مدت ها پیش و همان موقعی که جینی مو قرمز تک دختر خاندان ویزلی را در قطار سریع السیر سرخ هاگوارتز ملاقات کرد قلبش تصرف او شد.
در ان لحضه زبانش بند امده بود از زیبایی شخص مقابل اما همه چی هیچ وقت طبق میل شما پیش نمیره و این حرف الان هم در مورد دراکو هم سقد میکرد.
لحضه امدن برادر جینی و چیزی در گوش ان گفتن دقیقا بعد از ان لحضه دشمنی میان انها اوج گرفت.
بعد از فکر کردن با قدم های سستش به طرف ضلع شرقی کتابخانه حرکت کرد و در حین راه رفتن نیز به او فکر می کرد ولی ناگهان پایش گیر کردو حس کرد دارد به زمین نزدیک میشود و بله میشد و با سرعت روی زمین افتاد.
کتابخانه رو هوا رفت تمام کسانی که در کتابخانه بودند به او می خندیدند. دستش را روی زمین گذاشت و از ان به عنوان اهرم استفاده بکند و بلند شود.
درست فهمیده که به او زیر پایی داده بود خودش بود تصرف کننده قلبش قلبش درد گرفت لحضه به لحضه دردش بیشتر می شد.
کنترلش را از دست داد بلند شد به سمت جینی رفت و به اون گفت...
_بی اصل و نسب چطور به خودت اجازه دادی این کا رو با من بکنی؟!
کتابخانه در خاموشی فرو رفت و دراکو به دنبال به سمت در خروجی راه افتاد ولی ناگهان...
----
پاسخ:
همچنان این پستت هم مثل پست قبلیته. به شدت سریع پیش رفتی، عملا سوژه اصلی که داخل کتابخانه هست رو رها کردی و خیلی خیلی کم راجع بهش نوشتی. ظاهر پستت خوبه ها، ولی از روی سوژه ها خیلی سریع پیش رفتی. من ازت میخوام که خیلی آروم تر پیش بری. نمیخواد راجع به قطار و بقیه چیزا بنویسی. فقط مواجهه بین دراکو و جینی توی کتابخونه رو بنویس. آروم تر پیش برو. و خواهشا پایان داستانت رو توی همین پست بنویس. پایان باز نذارش.
منتظر یه پست بهتر هستم همچنان...
فعلا تایید نشد!