هافلپاف VS گریفندور
سوژه: خدا
- گفتم بشینین سر جاهاتون، میخوام استراتژی بازی رو بگم!
آموس اینو گفت و با عصبانیت به تیمش خیره شد؛ تیمش سر جاش نشسته بود، فقط از شدت خنده به این طرف و اونطرف قل میخورد. جسیکا دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره.
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی، کاپیتان؟
بقیه از شدت خنده به اطراف پرتاب شدن. آموس به سر و وضع خودش نگاهی انداخت؛ یه عینک با دماغ گنده و سبیل، کلاه و لباس گشاد مکزیکی و کفشای دلقکی که پوشیده بود، ظاهر مسخره ای بهش میداد. اونقدر مسخره که خودش هم خنده ش گرفت، ولی به روش نیاورد.
- چـ... چشه مگه؟
- چش نیست، گوشه!
- اگه اینقد که تو طنز استعداد داری تو کوییدیچ هم داشتی، الان قهرمان بودیم، شتر.
اشک توی چشمای کسی که شتر خطاب شده بود، حلقه زد؛ ولی وقتی به این واقعیت تلخ پی برد که واقعا شتره، ضایع شد و رفت مثل بچه شتر سر جاش نشست.
- خب استراتژیتو بگو کاپیتان.
- استراتژی... اوم...
بیشتر از این هم از آموس انتظار نمیرفت؛ همینکه یادش مونده بود امروز بازیه، خودش خیلی حرف بود.
با صدای گزارشگر، در رختکن ها با صدای بوم عجیبی باز شد. دور تا دور زمین، با رعایت فاصله اجتماعی، یکی در میون شاگردای هاگوارتز و شیطانوارتز نشسته بودن. جیغ و ویغ عجیب شیاطین فضا رو پر کرده بود. وقتی که همه بازیکنا از رختکن بیرون اومدن، سوت شروع بازی زده شد.
- با عرض سلام و خنک باشید خدمت شنوندگان عزیز، گزارش بازی رو میشنوین از طبقه هفتم جهنم، که خیلی خیلی خنکه!
بازیکنا که انواع خنک کننده به جاروشون وصل کرده بودن ولی بازم کلاهشون ذوب شده بود، با خشم نگاهی به جایگاه گزارشگر که پر از نوشیدنی های خنک و کولر های گازی و گرون قیمت بود، انداختن، چند تا فحش روانه کردن و بازی رو شروع کردن.
- در سمت راستتون، شتر رو میبینید که محکم خودشو به جارو چسبونده که نیفته. در سمت چپتون هم الکس یه چیزی رو میبینید که روی جاروش لم داده. جلوتر، یک عده شیطون رو میبینین که سعی دارن آدما رو بخورن، ولی به دستور خدا سر جاشون نشستن.
شیاطین نگاه حریصانه ای به بغل دستی انسانشون، و نگاه اعتراض آمیزی به بالا مینداختن، و بعد به زمین بازی زل میزدن.
- بله، گرمای اینجا در حالت عادی طوریه که حتی شیاطین هم عذاب میکشن، ولی به خاطر گل روی هاگوارتزی ها، امروز گرما قابل تحمل تره.
گزارشگر لیموناد خنکشو نوشید. گرما شاید واسه اون قابل تحمل بود، ولی برای هاگوارتزی ها نه. هردوتا تیم امیدوار بودن یکی زودتر اسنیچو بگیره تا بازی تموم شه. تنها مشکلشون این بود که کسی نمیدونست توی بازی چه خبره، چون گزارشگر بجای گزارش بازی، راهنمای تور ارائه میداد و آبمیوه میخورد. زمین بازی هم از نور شعله های جهنم پر شده بود و چشم، چشمو نمیدید.
- بچه ها! باید با هم همکاری کنیم! اینجوری نمیشه!
- میگی چیکار کنیم زاخار؟
- در وهله اول باید کاپیتانو پیدا کنیم!
اونجا بود که هافلپافیا متوجه شدن آموس از اول بازی غیبش زده. با ظاهر جلفی که داشت، امکان نداشت توی زمین دیده نشه.
صدای جیسون، کاپیتان تیم رقیب، توجهشونو به خودش جلب کرد.
- اینجوری نمیشه! بیاین با همکاری هم، اسنیچو پیدا کنیم. حالا سر اینکه کی بگیرش، صحبت میکنیم!
اعضای هر دو تیم، شروع به گشتن کردن؛ هیزم هارو جابجا کردن، صندلی تماشاچیا رو کنار زدن، و...
در همون لحظه، یه بلاجر به جیسون خورد و اونو از بازی بیرون کرد. چون علاوه بر اینکه محکم بود، توی اون دمای بالا، داغ داغ شده بود و اگه به کسی برخورد میکرد، بدون شک بیهوش میشد. ولی جیسون هر کسی نبود! اون کاپیتان یه تیم بود، نه، دوتا تیم! یه بلاجر برای بیرون انداختنش کافی نبود...
توی همین فکرا بود که بلاجر دوم محکم به صورتش خورد و ایندفعه واقعا از بازی بیرونش کرد.
- حالا من ناظرتونم.
کسی حوصله جر و بحث با زاخاریاس رو نداشت، برای همین به یه "چرخوندن چشم تو حدقه" بسنده کردن و به گشتن ادامه دادن.
نیکلاس نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نمیبینه، روی جاروش لم داد و آبمیوه ای که قایم کرده بود رو درآورد بخوره، که نگاهش به چیز وحشتناکی افتاد.
- آموس؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!
- هیس! صداتو میشنوه!
- کی؟!
- خدا!
و به بالا اشاره کرد.
::فلش بک::
آموس به دور و برش نگاه کرد. تا همین چند دقیقه پیش، خیلی درد میکشید. یهو دردش خوابید و وقتی چشماشو باز کرد، درد رفته و اطرافش پر از نور شده بود. سعی کرد همه چیزو به یاد بیاره... آره، وقتی میخواست به زور عصاش رو به یه زن غریبه بفروشه، شوهرش غیرتی شده و عصا رو فرو کرده بود تو حلقش.
یعنی مرده بود؟
نه، نمیتونست واقعی باشه! هنوز کلی کار داشت. هنوز کلی سمعک مونده بود که پسرش براش بخره و اون ببره بفروشه و برای پسرش پتو و بالش بخره. توی همین فکرا بود که صدای دلنشینی رو شنید.
- تو بنده خوبی نبودی آموس.
آموس یکه خورد. چون یادش نمیومد چیکار کرده. برای همین، صدای دلنشین شروع کرد به شمردن گناهانش. منتهی، هیچکدوم قابل پخش نبودن.
- حالا چی؟ میرم جهنم؟
- حالا که نه، ولی توی زندگیت یه روزی میری.
- زنده میشم؟
- اگه شروطی که بذارم رو قبول کنی.
- اگه قبول نکنم چی؟
- مستقیم میری جهنم.
- شروط چین؟
::پایان فلش بک::
- خب چیکار کردی؟ همه شروطو زیر پا گذاشتی؟
- همشو که نه، شیش تاشو.
- چند تا بودن مگه؟
- هفت تا.
نیکلاس خواست فقط شونه بندازه بالا و نوشیدنیشو بخوره، که یاد همه این هفتاد سال گذشته رقابت و کشمکش برای بدست آوردن بازو بند کاپیتانی افتاد.
- کاپیتان بشم یا خدا رو صدا...
آموس نذاشت حرفش تموم شه، سریع بازوبند رو داد به نیکلاس و هلش داد بیرون. بیرون رفتن نیکلاس از بین شعله ها همانا و توفانی شدن شدید آسمون هم همانا. صدای غرش بلندی توی کل سالن پیچید.
- بالاخره آمدی، آموس!
نیکلاس نگاهی به جای آموس انداخت، ولی آموس دیگه اونجا نبود. در عوض، متوجه شد نور شدیدی افتاده روش و همه نگاه ها به سمت اونه.
- آموس دیگوری؛ ما به تو گفته بودیم که دزدی نکنی، غیبت نکنی، دروغ نگویی، با دیگران به خوبی صحبت کنی، از جسم خود به خوبی مراقبت کنی، جنس مخالف را اذیت نکنی، و با پدر و مادرت با اخم نگاه نکنی... که تو تنها مورد آخر را رعایت کردی، چون پدر و مادرت نزد ما هستند!
روح پدر و مادر آموس از پشت سر خدا دست تکون دادن.
- و حالا، چون به شروط ما عمل نکردی، با ما می آیی!
نور خاموش شد و صدا قطع، و همه متوجه شدن خبری از نیکلاس نیست. البته، بخاطر اینکه نیکلاس هم مثل آموس پیر بود، کسی متوجه نشد نیکلاس رفته، نه آموس.
همهمه ای بین تماشاچیا پیچید. همه به این فکر میکردن که آموس چه آدم دو رو و دروغ گو و پستی بوده. حتی همگروهیاش هم ناراحت بودن که چرا بهش اعتماد کردن و بهش دستبند کاپیتانی دادن...
- پیداش کردم!
آموس اینو گفت و با جاروش بالا اومد. همه به چیز زرد رنگی که توی دستش بود خیره بودن. شبیه اسنیچ بود ولی بال نداشت. هم تیمیاش با تعجب بهش نگاه کردن.
- چیه خب؟ شعله ها شدید بودن، بالاش سوخت!
همه خواستن به داور نگاه کنن تا تصمیم نهایی رو بگیره، ولی از اونجایی که داور نداشتن، هافلپافیا با خوشحالی آموس رو روی دست گرفتن و با خودشون گفتن تا وقتی که برنده میشن، شخصیت هم تیمیشون اصلا مهم نیست! و همه دانش آموزا با خوشحالی از ورزشگاه خارج شدن.
کمی دور تر، پیش خدا
- محض احتیاط، اسنیچو با خودم آوردم که از اون ورزشگاه لعنتی نتونن بیان بیرون. مگه دستم به اون آموس لعنتی نرسه...
- هوی دیگوری، چیکار کردی هنوز داره برات گناه ثبت میشه؟
- تو کی هستی؟
- فرشته سمت راستت. فرشته سمت چپت گفت با لباس تیمتون یه اسنیچ تقلبی ساختی بازی رو بردین. این اسنیچ توی دستتو بده ببینم...