هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
#1
نام:هپزیبا
نام خانوادگی : اسمیت
مشخصات ظاهری : خوش هیکل ،زیبا ،موهای بلند خرمایی روشن ، چشمان عسلی و قد بلند.!
اصالت : اصیل زاده ،یکی از نوادگان هلگا هافل پاف
مشخصات اخلاقی: دختری بسیار مهربان ،خوشرو ،سخت کوش و یک هافل پافی اصیل
چوب جادو: :پنجه ي گوركن استوايي پوشيده شده با كيتين شاخ اسب تك شاخ.35 سانتي متر.
جنسیت : مونث
توضیحات اضافه : هپزیبا اسمیت یکی از نوادگان اصیل هلگا هافلپاف است که شباهت بسیار زیادی از لحاظ اخلافی و ظاهری با وی دارد .همچنین او وارث چوب دستی هلگا هافل پاف بوده و یکی از سخت کوش ترین دانش اموزان هافلپاف است .همچنین امتحانات سمج را با بهترین نمرات پشت سر گزاشته و به نوعی نگهبان مخفی ارثیه ی هافل پافی هاست همان طور که پیشبینی شده بود یک نفر از نوادگان هلگا که بسیار به وی شبیه است خواهد امد و وارث هافل پاف خواهد شد .!

.....

تایید شد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۲۱:۴۵:۵۸


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
#2
سلام کلاه عزیز حالت چطوره؟!!!
خب میخوای خصوصیات منو بدونی اره؟!
خب خب اینم از خصوصیات من:
خیلی جوکم و همش میخندم.
زیاد با همه شوخی میکنم و خیلی اجتماعیم.
زیادی اهل ریسک هستم.
خیلی فعال و پر انرژیم بیشتر شبا.
دیگه چی بگم؟!آم
حسادت زیاد میکنم حتی به بهترین دوستام.
بعضی وقتا خود خواه میشم و به کسی توجه نمیکنم.اما در عین حال بیشتر اوقات سنگ صبورم و به همه مشاوره میدم.
اصلا هم یجا اروم نمیشینم و توی ی حمع با همه حرف میزنم.
دیگه اگه چیزی خواستی بگو بهت بگم کلاه عزیز. :

----
درود بر تو فرزندم. حال این کلاه زوار در رفته هم خوبه...حداقل وصله پینه هاش که سر جاشه‌!

نظر این کلاه پیر اینه که در میون نوادگان هلگا میتونی خیلی خوب پیشرفت کنی.

پس برو به...

هافلپاف

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Fateme_sh_194 در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۶:۳۴:۴۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۶:۳۹:۴۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
#3
تصویر شماره 11
چشماش روی نوشته های کتاب گیاه شناسی بود اما فقط نوشته هارو میدید و فکرش یجای دیگه بود.حرفی که امروز پروفسور اسنیپ بهش گفته بود خیلی ذهنشو درگیر کرده بود.
تا وقتی که صدای خش خش نشنید متوجه حضور دابی توی اتاقش نشد.با تعجب برگشت و به دابی نگاه کرد.
<اوه دابی از کی تاحالا اینجایی؟!>
دابی سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت+دابی خیلی وقته که اینجا نشسته اما هری پاتر توجهی نکرد.+
<ببخشید خیلی فکرم مشغول بود.خب نگفتی چی باعث شده که دابی بیاد اینجا؟!>
+اوه!دابی فراموش کرد که بگه.دابی ی چیزی برای هری پاتر داره ولی باید از خونه بریم بیرون+
<واقعا؟!اون چیز چیه؟!>
+باید بریم.دابی مطمینه هری پاتر با دیدنش خوشحال میشه!+
<خیلی خب باید از پنجره بریم.بیا!>
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+
هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>
و بعد از این جمله لبه پنجره نشست؛طناب رو گرفت و به کمک دیوار پایین رفت.
وقتی رسید پایین دابی کنارش ایستاده و منتظرش بود.
+باید بریم توی جنگل.اون طرف+ و با دستش جنوب غرب رو نشون داد که ی جنگل ماکاین بود.بعد از اون هری و دابی به طرف جنگل حرکت کردند.
مدتی بود که به جایی که دابی گفته بود رسیده بودند.اما انگار دابی نمیخواست چیزی بگه!
<دابی برای چی منو آوردی اینجا؟!>
بعد از حدودا پنج دقیقه دابی بالاخره رضایت داد و زبون باز کرد.
+هری بیا اینجا!+
هری به سمت دابی حرکت کرد و کنارش ایستاد.
توجه هری به حلقه نقره ای رنگ نسبتا کوچیکی که توی دست دابی بود جلب شد.
<این چیه؟>
دابی حلقرو آورد بالا و بینه خودشون گرفت.
+هری باید توی حلقرو نگاه کنه!+
هری با چشمایی چهارتا شده نگاهی بین دابی و حلقه رد و بدل کرد و بعد چشمشو روی حلقه و گذاشت و توی حلقرو نگاه کرد.
باورش نمیشد!این چیزی نبود که انتظارشو داشته باشه و اصلا فکرشو نمیکرد این صحنرو ببینه!لبخند محوی روی لباش جا خوش کرد.
پدر و مادرش در حالی که داشتند کنار ی رود خونه قدم میزدند,عاشقانه بهم نگاه میکردند,می خندیدند و خوشحال بودن.یجای خیلی قشنگی بود.نه!خیلی بیشتر از قشنگ.یجای وصف نشدنی!یجایی مثل..............بهشت!
و حالا قطره های اشک بود که لبخند هریو شسته و برده بودن.دیدن این صحنه هم براش لذت بخش بود و هم نبود!
لذت بخش بود چون میدید پدرو مادرش جاشون خوبه و راحتن.
و لذت بخش نبود چون؛هری پیش اونا نبود.هری پیش اونا نبود تا بتونن سه تایی باهم خوش باشن و بخندن.و حالا هری فکر میکرد همه اعضای خانواده خوشحالن,جز اون!
+مرگ بر تو دابی؛مرگ.دابی نمیخواست هریو ناراحت کنه.دابی نمیخواست هری گریه کنه.دابی باید بمیره که اشک هریو در آورده!+
<دابی بسه!اصلا هم اینطور نیست من فقط ناراحتم که چرا من پیش اونا نیستم!همین.>
+هری از دست دابی ناراحت نیست؟+
<نه!چرا باید ناراحت باشم اتفاقا خیلی هم ازت ممنونم.صحنه خیلی قشنگیرو بهم نشون دادی.حداقل خوشحالم که اونا جاشون خوبه!>
دابی خندید و و از پای هری آویزون شد و بعد دوتایی به طرف خونه حرکت کردن.


----
پاسخ:

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدین.

بهتر شد اما هنوزم جای کار داره.

از نظر ظاهری نوشته تون کمی فشرده هست. این فشرده بودن نوشته باعث میشه خواننده نتونه در نگاه اول جذب خوندش بشه. برای کمتر کردن این فشردگی بهتره بعد دیالوگ و قبل شروع توضیح های جدیدتون دوتا اینتر بزنین.
نقل قول:
هری با لباساش ی طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت بیا!ازش برو پایین.
+دابی میتونی خیلی راحت بره پایین.اما دابی نگران هری پاتره!+

هری کمی فکر کردو سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
<پس پایین میبینمت.>


ضمن اینکه بهتره دیالوگ هاتون رو بجای استفاده از علائم مختلفی که باعث گیج شدن مخاطب میشه با این علامت (-) به شکل زیر بنویسین:
نقل قول:
هری با لباساش یه طناب درست کرد و اونو از پنجره بیرون انداخت و به دابی گفت:
-بیا!ازش برو پایین.
-دابی میتونه خیلی راحت بره پایین. اما دابی نگران هری پاتره!

هری کمی فکر کرد و سر طناب لباسیو به میله تخت بست.
-پس پایین میبینمت.


فکر می کنم توی ایفای نقش میتونید بهتر این نکات رو تمرین کنید. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۵:۳۰:۰۵
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱۵:۳۲:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ شنبه ۸ آذر ۱۳۹۹
#4
تصویر شماره ۱۱:
صدای تق تق چوب عصبیش کرده بود.با عصبانیت چشماشو باز کرد و توی جاش نشست که یهو چشمش به دابی افتاد
«دابی!اینجا چیکار میکنی؟!برای چی اومدی اینجا؟!!!»
+اوه دابی اومده به هری. ی خبر بده
«اول دست از کوبیدن روی اون میز لعنتی بردار.....حالا خبرتو بگو.چیشده؟!»
+دابی از دست لوسیوس فرار کرده.دابی از دست اربابش فرار کرده.دابی اشتباه کرده.دابی میترسه برگرده!دابی نمیدونه چیکار کنه
«چی؟!!از دست لوسیوس فرار کردی؟!نمیدونم بهت چی بگم دابی.میتونی پیش من بمونی یا برت میگردونم پیش لوسیوس و ازش میخوام کاری باهات نداشته باشه»
+دابی بمونه پیش هری پاتر؟!دابی برگرده پیش لوسیوس؟!دابی نمیدونه چی بگه!
«یک دیقه وقت داری فکر کنی....خب یدیقت تموم شد»
+
«دابییی؟!!!کجایی !!!؟نشنیدی گفتم یدیقت تموم شده؟!
+دابی میخواد پیش هری پاتر بزرگ بمونه!دابی هری پاترو دوست داره.دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخواد پیش هری پاتر بمونه،دابی میخ...
«خببب بسههه .خوبه تصمیم خوبی گرفتی ولی احتمالا باید منتظر اثرات خشم لوسیوس باشیم⁦;-)⁩»
+دابی میترسه!
«تا من پیشتم نترس!⁦⁩»
ببخشید نمیدونستم چجور باید لینک بزارم


---
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
همونطور که با خوندن ویرایش‌های پست‌های قبل می‌تونی متوجه بشی، هدف از کارگاه داستان نویسی سنجش خلاقیت و آشنایی شما با ابتداییاتِ نوشتنه.
داستانی که نوشتی داستان قشنگیه، شخصیت‌ها تقریبا چارچوبشون رعایت شده، اما اونقدر خلاق و جدید نیست که بتونه جذبم کنه و تاییدش کنم.
در نتیجه ازت می‌خوام یک‌بار دیگه تلاش کنی، این‌بار با عجله کمتر و با حوصله‌تر بنویسی و سعی کنی بیشتر خلاقیت به‌خرج بدی. و نکته‌ی مهم دیگه هم این‌که هیچ‌وقت بدون علامت نگارشی نذار جمله رو. آخر هر جمله باید علامت تعجب، سوال یا نقطه بسته به نوعِ جمله‌ت باشه.
موفق باشی. فعلا...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط Fateme_sh_194 در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۸ ۲۲:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱:۳۹:۲۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۹ ۱:۴۰:۰۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.