هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
#1
سلام دوباره عرض میکنم کلاه عزیز
با اینکه همیشه گروه رو انتخاب کردی چیزی که فراموش کردم در پست قبلی اشاره کنم بهش اینه که من از گروه هافلپاف اصلا خوشم نمیاد.اگه بین جون خودم و خانوادم یا دوستام قرار باشه یکیو انتخاب کنم جون اونارو انتخاب میکنم
اگر بازم نرت در این باره تغییر نکرد به تصمیمت احترام میزارم
ارادتمند:کارمن

----

درود مجدد فرزندم.
ازت می‌خوام تصمیم این کلاهِ پیر رو بپذیری و به هافلپاف بری. اونجا آینده روشنی برات می‌بینم.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۴ ۰:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۴ ۰:۳۶:۲۸

𝓴𝓪𝓻𝓶𝓪𝓷


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
#2
سلام کلا قاضی:
باید اینجا اخلاقیاتمون و دو گروه مد نظرمون رو بگیم درسته؟
خوب من باهوشم و عاشق کتاب.خیلی موسیقی سبک اروم دوست دارم و دوستامو با هیچی عوض نمیکنم. عاشق کارای پر خطرم.به طور متوسط مغرورم و هرکسیو مناسب رقابت و دوستی نمیدونم .یکسری اوقات گوشه گیر و مرموزم.مغرورم عاشق خزنده ها مخصوصا مارم به نظرم موجودات زیبایی هستن.همیشه دنبال کشف راه های جدید و چیزای نو هستم.اصیل زادم و از مرگ خوار شدن خوشم نمیاد ولی گروه اسلایدرین رو رو دوست دارم از درس دفاع در برابر جادوی سیاه مراقبت از موجودات جادویی و معجون سازی خیلی خوشم میاد.
اینا اخلاقیاتمه ولی خوب یکم گیج کنندست نمیدونم تو کلاه قاضی هستی بهتر میدونی ولی اولویت اولم اسلایدرینه و دومی گیریفیندور میدونم که بهترین تصمیم رو میگیری

----

درود بر تو فرزندم.

به باور من، گروه مناسب برای تو نه اسلیترین هست و نه گریفیندور، سخت کوشی زیادی در تو وجود داره که فقط در نوادگان هلگا وجود داره، بنابراین برو به:

هافلپاف


مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۴:۵۵:۱۷

𝓴𝓪𝓻𝓶𝓪𝓷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
#3
تصویر شماره 6:
سرش را در دستانش فشرد.مدت ها بود که این رنج بزرگ را در دل خود محبوس کرده بود ولی دیگر هر فردی تا حدی می تواند تحمل کند دستانش را از روی سرش برداشت و روی روشویی گذاشت با فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود اشک هایش ناگزیر سرازیر شدند.مقاومت نکرد و اجازه فرو ریختنش را داد
فلش بک:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .
سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟یک دوست؟نه مطمئنا این نبود اگر او دوستش بود چرا همانجور که با او رفتار میکرد با پنسی رفتار نمیکرد؟چرا وقتی استوریا را میدید تپش قلبش بالا میرفت؟چرا وقتی استوریا به پسر دیگه ای توجه میکرد ته قلبش عصبانی بود؟این احساسات گیج کننده مدت ها فکرش را درگیر کرده بود.مطمئنا استوریا برایش حکم چیز دیگری را داشت اما چه؟.بعد مدت ها جواب این سوال را یافت احساساتش نسبت به استوریا تغییر کرده بود دیگر اورا دوست خود نمیبیند،اورا عشق خود میبیند روزها میگذشت و سعی میکرد این احساس را سرکوب کند چرا که دلیلی مبنا بر عشق دو طرفه نبود و این تبدیل به ترسی وهمناک برایش بود اگر استوریا اورا دوست نداشته باشد چه؟شاید اگر احساساتش را بیان میکرد استوریا اورا ترک میکرد و به این ترتیب ممکن بود استوریا را حتی در مقام دوست هم از دست بدهد.نمیخواست این گونه شود و از طرفی هم مشتاق بود تا حسش را بیان کند روزهای متمادی در دو راهی مانده بود تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت دلش نمیخواست پرنسس قلبش متعلق به کس دیگر باشد قطعا اکر احساساتش را بیان نمیکرد در اینده برایش تبدیل به حسرتی سوزاننده می شد شاید اون موقع به قدری دیر شده باشد که دیگر این حرف های فایده ای نداشته باشد.
از پیچ بعدی گذشت ولی هنوز اثری از استوریا ندیده بود.شاید در حیاط مشغول قدم زنی بود از زمانی که یادش می امد استوریا عاشق قدم زدن کنار دریاچه بود.راهش را کج کرد و به طرف در اصلی به راه افتاد در ذهنش حرف هایی را که میخواست به استوریا بگوید مرور کرد تا فراموش نکند بی انکه حواسش باشد متوجه شد که از در اصلی گذشته است حواسش را متمرکز کرد و با چشمانش دنبال پرنسس قلبش گشت و با صحنه ای که دید خشکش زد.چرا استوریا کنار بلیز زابینیه؟چرا دست در دست هم دارن قدم میزنن؟یعنی استوریا حسی بهش داره؟چشمانش تار شد و پرده ای از اشک جلوی دیدش را گرفت،باورش نمیشد.حتی در تصورش هم گنجانده نمی شد که استوریا به او خیانت کند و با فردی دیگر باشد.اشک هایش شروع به ریختن کردن در دلش بارها به خودش لعنت فرستاد که چرا انقدر خوش بین بود و مطمئن بود که استوریا نیز اورا دوست دارد.چرا داشت به استوریا لقب خیانت کار را میداد؟اونکه گناهی نداشت حق انتخاب داشت که با هرکسی که دوست دارد باشد اون حتی نمیدانست که کسی که همیشه در کنارش ایستاده عاشق و مجنونش شده.بیشترر از این اجازه خورد شدن غرورش را نداد و به سرعت به طرف خوابگاهش به راه افتاد نه نباید به اونجا میرفت اون موقع هم خوابگاهی هایش اورا سوال پیچ میکردند راهش را کج کرد و به سمت دستشویی دخترانه متروک رفت سرش را پایین گرفته بود تا کسی اشک هایش را نبیند نبیند تک پسر مغرور خاندان مالفوی الان برای یک دختر این گونه اشک میریزدبعد از چند دقیقه که برایش به اندازه چند سال گدشت به درگاه دستشویی رسید با سرعت وارد شد و به سمت روشویی رفت چند بار ابی به صورتش زد و نفس عمیق کشید نمی توانست تصور کند که استوریا اون فرد را دوست دارد یعنی واقعا او عاشق بلیز زابینی شده باشد مگر او چه کم از اون داشت؟اجازه دوباره فرو ریختن اشک هایش را نداد حالا که دیگر حقیقت را میدانست باید استوریا رو فراموش میکرد اما چطورش را نمیدانست
پایان فلش بک(بازگشت به زمان حال)
با صدای میرتل به خودش امد امد.چطور فراموش کرده بود؟پاتوق همیشگی میرتل انجا بود.
میرتل گفت:
-چرا داری گریه میکنی؟کمکی از دستم بر میاد؟میتونی بهم اعتماد کنی من راز دار خوبی هستم.
دراکو در جواب گفت:
-هیچ کمکی از دستت بر نمیاد.از دست هیچکس بر نمیاد به جز اون.تنها کمکی که از دستت بر میاد اینه که تنهام بزاری.برو
میرتل غمگین ولی با سماجت گفت:
-من مطمئنم که میتونم کمکت کنم فقط جریان رو تعریف کن
دراکو در جوابش گفت:
-واقعا میخوای بهم کمک کنی؟پس برو تنها کاریه که میتونی بکنی من واقعا به تنهایی نیاز دارم کاری از دستت بر نمیاد
میرتل با سماجت بیشتر گفت:
-من میتونم کافیه بهم بگی مطمئن باش میتونم کمکت کنم
دراکو که از سماجت میرتل عصبانی شده بود گفت:
-داشن اموزا درست میگن تو فقط یک دختر زشت کک و مکی هستی که عقده حرف زدن با ادمای معروف رو داری و جز فوضولی کاری بلد نیستی
میرتلی خیلی برخورد این نوع برخورد با اون واقعا بد بود ولی انتظار بیشتر هم از یک مالفوی نداشت برای همین با قهر اونجارو ترک کرد
دراکو سرش را بلند کرد و دستشویی را از نظر گذراند،میرتل رفته بود.دوباره در تنهایی خود غرق شد و خاطرات رنج اور خود را مرور کرد با یاداوری هر خاطر ه قلبش از درد فشرده میشد و قطره اشکی از چشمانش میچکید بعد از اون روز نحس تمام سعیش را کرد تا استوریا را فراموش کند ولی نمیشد وقتی تمام مدت جلو چشمانش بود فراموش کردنش سخت بود اگر خودش را از دید استوریا پنهان میکرد مشکوک بود تمام سعیش را کرده بود تا رفتارش عادی باشد و استوریا به چیزی شک نکند دلش نمیخواست پرنسس همیشگی قلبش در دوراهی قرار بگیرد و بین خوشحال خودش و خوشحالی او یکی را انتخاب کند و تا اخر عمرش در عذاب وجدان بماند.توی یک دوراهی سخت دیگر مانده بود دیگر اشکی نمادنده بود که نریخته باشد کارش شده بود روز و شب اشک ریختن به خاطر تقدیر نحسش و از دست دادن عشقش
با احساس گرمی دستی روی شانه اش به خودش امد روی برگرداند و با چهره غمگین استوریا مواجه شد.
استوریا گفت:
-دراکو از دستم ناراحتی؟
دراکو تعجب کرد یعنی اون میدونست؟از همه چی خبر داشت؟
استوریا ادامه داد:
فکر میکنم من و بلیز زابینی رو کنار دریاچه دیدی درسته؟
اگر حرف میزد بغضش دوباره میشکست نمیخواست جلوی استوریا اشک بریزد و اورا ناراحت تر از الان کند پس به تگان داد سر اکتفا کرد
استوریا با چهره ای غمگین تر ادامه حرفش را گرفت:
-تو اشتباه برداشت کردی نمیدونم چرا ناراحتی ولی فکر میکنم به خاطر دیدن من و بیلیزه من اصلا از اون خوشم نمیاد اون اومده بود تا باهام حبت کنه اولش فکر کردم یک صحبت معمولیه ولی بعدش فهمیدم میخواد بهم ابراز علاقه کنه ولی من کس دیگه ای رو دوست دارم و همینم بهش گفتم و قاطعانه جواب نه دادم
دراکو با انکه خوشحال بود که استوریا بلیز رو رد کرده ولی دوباره غمگین شد.استوریا اشاره کرده بود که کس دیگه ای رو دوست داره.پس به حال اون چه فرقی داره؟لبخن کم جونی به استوریا زد و خواست برود که استوریا دستش را کشید،رویش را برگرداند استوریا سرش پایین بود دوباره لب به سخن گشود و گفت:
-من..من راستش...من تورو دوست دارم...میدونم ممکنه منو دوست نداشته باشی ولی نمیتونستم بهت نگم...
دراکو در بهت ماند فکر کرد خیالات برش داشته استوریا گفت اورا دوست دارد؟نه حتما اشتباه شنیده بود روبه استوریا گفت:
-چی گفتی؟گفتی...منو دوست داری؟
ناخواسته قلب استوریا به درد امد.چطور ممکن بود که نواده خانواده مالفوی مغرور عاشق دختری مثل او بشه؟وقتی این همه دختر که از او بهترن دور و برشه چطور ممکنه که دراکو عاشق اون بشه؟نا خواسته اشک های مروارید مانندش فرو ریخت با صدایی لرزان و سر پایین گفت:
-میدونم....شاید به نظر خیلی مسخره بیاد...ولی...خوب...من دوست دارم...ممکنه تو اصلا منو دوست...بغضش شکست و با هق هق ادامه داد:اصلا منو دوست نداشته باشی...
دراکو اجازه حرف بیشتر از جانب استوریا را نداد سرش را با انگشتانش اروم بالا اورد و به چشمای اشکی استوریا نگاه کرد و گفت:
-کی گفته من دوست ندارم؟من دیوانه وار عاشقتم نبینم گریه کنی که قلبم به درد میاد برای خوشحال کردنت حاضرم دنیارو به اب و اتیش بکشم
-منم خیلی دوست دارم وقتی بهم لبخن میزدی ته دلم قنج میرفت وقتی میدیدم به پسرای دیگه هم توجه میکنی دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم وقتی پسرای دیگه رو میدیدم که بهت چشم داشتن دلم میخواست تو یک اتاق نگهت دارم تا فقط من لبخندت رو ببینم ولی... و مکث کرد سپس ادامه داد:
وقتی تورو کنار زابینی دیدم قلبم دو تیکه شد فکر کردم تو اونو دوست داری و با فکر اینکه تو دیگه مال من نیس بغضم شکست دیگه هیچی بعد از اون روز برام مهم نبود و کارم شده بود گریه کردن و اشک ریختن به خاطر سیاهی بخت خودم ولی امروز که اینارو بهم گفتی تازه فهمیدم چقدر اشتباه کردم باید از خودت ماجرارو میپرسیدم و سکوت کرد
استوریا نگاهش رو به چشمان دراکو دوخت نیازی به حرف زدن نبود از تو چشمان هم همه چیز خوانده می شد.با احساس نوازش دستم نگاهم به پایین متمایل شد نوک انگشتای دراکو با دستم تماس پیدا کرده بودم کم کم دستش را در دستم قفل کرد و اروم سرش را بالا اورد و با لبخند نگاهم کرد،در اون لحظه دلم میخواست فقط من و دراکو باشیم و زمانی که حرکت نمیکنه.میدونستم که به همون چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم:
-اینکه خوشبختی در انتظارمونه....
پایان

----

پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

پستت خوب بود. ولی یک مقدار جای کار داره.

نقل قول:
فلش بک:

کلمه فلش بک حالت تیتر داره. بنابراین باید از بقیه متن های قبل و بعدش جدا باشه. و صد البته باید درشت نمایی بشه، یعنی به این شکل:
مقاومت نکرد و اجازه فرو ریختنش را داد

فلش بک:

دراکو:


نقل قول:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .
سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟

شکل درست دیالوگ رو خوب نوشتی... منتها یه چیزی رو رعایت نکردی، دیالوگ وقتی تموم شد و خواستی بعدش توصیفات بنویسی باید دوتا اینتر بزنی. یعنی به این شکل:
دراکو:
-امروز همون روزیه که همیشه منتظرش بودم باید بهش بگم باید احساسم نسبت بهش رو بگم .

سرخوشانه به دنبال آستوریا میگشت مدت ها بود که به این فکر افتاده بود آستوریا برای او چه حکمی دارد؟



نقل قول:
پایان فلش بک(بازگشت به زمان حال)

پایان فلش بک هم دقیقا همون حکمی رو داره که برای خود فلش بک گفتم.

یه چیزی هم رعایت نکردی، آخر خیلی از جملاتت نقطه رو نذاشتی. حتما بذار از این به بعد...
در کل همینا دیگه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۳ ۱۲:۴۹:۱۷

𝓴𝓪𝓻𝓶𝓪𝓷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.