تصویر شماره ی 4-ایشششش! باز اومد.
دراکو با قدمهای محکم به سمت جینی میومد.
-سلام ویزلی!
-سلام...باز چی میخوای؟
-هیچی!...منظور؟
-تو سرسرا می بینمت.
جینی با بی حوصلگی به سمت در ورودی روانه شد، که ناگهان دراکو نفس زنان به سمتش اومد.
-میدونی؟...ام راستش...میگم اخر هفته وقتت خالیه؟
-اخر هفته!...خودت چی فکر میکنی؟
-خب حتما خالیه.
-چی میخوای؟
-میگم که...گردش هاگزمید داریم، با من میای؟
جینی به اطراف نگاه کرد، زیاد جذاب نبود رون یا پرسی اونو تو این موقعیت پیدا کنن. حتی تصورش هم وحشتناک بود! یقه ردای دراکو رو گرفت و به پشت قفسه ای بردش.
-چیشده که دراکویی که ویزلی هارو اذیت میکنه هوس کرده با تنها دختر خانواده قرار بذاره؟
-امم...خب ببین، ما اسلیترینی ها اونقدر هم بد ذات نیستیم!
-جواب منو بده!
-خب...ببین ممکنه در اون لحظه از دست...از دست اون دوتا کله پوک عصبانی بوده باشم.
صدای قدم میومد.انگار کسی داشت به سمت قفسه میومد. نکنه پرسی باشه؟اگه رون باشه چی؟وای که اگه جرج و فرد باشن! باید زودتر راهی پیدا میکرد. نگاهی به دراکو کرد، چاره ای نداشت...
-باشه ولی یه شرطی...
-چه شر...
اما دراکو حتی فرصت کامل کردن جملش رو پیدا نکرد! پرسی با قیافه ای گرفته به سمت قفسه پیچید و با اون دو روبه رو شد!
-مالفوی؟
حالا وقت عملی کردن نقشه بود!
-کمک!پرسی مرلین رو شکر اومدی...میخواست جادوم کنه.
پرسی با عصبانیت نگاهی به دراکو انداخت و بعد داد کشید:
-گم شو!...اگه یه بار دیگه دور و بر جینی یا هر ویزلی دیگه ای بچرخی خودم کاری میکنم که اخراج شی!
دراکو با قیافه ای متعجب سرش رو پایین انداخت و به سمت در خروجی رفت؛ در راه به این فکر میکرد که حداقل تونسته به نتیجه ی دلخواهش برسه.
---
پاسخ:سلام، به کارگاه داستاننویسی خوش اومدی.
داستان جالبی بود... نشانههای نگارشیت تقریبا کامله. بلدی چطور دیالوگ رو از توصیف جدا کنی. داستان هم خلاق بود و چارچوب شخصیتا قشنگ بود...تایید شد.مرحله بعد:
گروهبندی