مادام ماکسیمVSآموس دیگوری
سوژه: سر پیری و معرکه گیری
- برای بار آخر میگم، یا بلند میشید یا مهره های بازیتونو با شونزده روش فرانسوی به خوردتون میدم.
مادام ماکسیم وسط کلبهی هاگرید، جارو به دست ایستاده و با صدایی که از هیکلش بر میآمد فریاد میکشید.
رودولف قهقهه ای به شوخی ورنون زد و با صدای ترقی تاس ها را روی صفحه ی بازی انداخت.
- من نمیبازم...میدونید که، رودولف هیچ وقت نمیبازه. اصلا دو کلمهی باخت و رودولف کنار هم نمیان.
ماکسیم آهی از سر ناامیدی کشید و دوباره تکرار کرد.
- بلند بشید...میخوام زیرتونو جارو کنم.
صدای اعتراض ورنون بلند شد.
- هــــی...تو تقلب کردی!
- تقلوب؟ من تو کانوون اصلوح تربیت برزگ شدما...
- بزرگ...نه برزگ.
- من میدوونُم دروستش چیه...میدوونُم.
مادام کلافه شد؛ با یک دستش میزِ بازی و هر سه نفر را بلند و با دست دیگرش شروع به جارو زدن کرد.
- مارو بذار پایین زن.
- میگم هاگرید، مادام یکم...یکم غول نشده؟ آخه قبلا باکمالاتتر نبود؟ نه این که من برام مهم باشه ها...فقط انگار یکم پیر شده!
- پیر شده؟ نکنه میخوای بگی گذر زمان وجود داره...حتما الان میخوای درمورد ساعت هم حرف بزنی. چجوری این چیزهارو باور میکنید آخه؟
ماکسیم که وانمود میکرد حرف های آنها را نمیشنود، جارو زدنش را تمام کرد، میز را به جای قبلیاش برگرداند و مجله به دست روی کاناپه لم داد.
بی آنکه مجله را بخواند شروع به ورق زدن آن کرد. پیر شده بود؟ خودش هم قبول داشت که بعد از ازدواجاش با هاگرید دیگر کمتر به خود میرسید؛ حتی به یاد نداشت که آخرین بار کی برای مانیکور ناخن ها، یا کشیدن پوستش به آرایشگاه رفته است.
با نگرانی دستی به موهایش کشید و حشراتِ جنگلِ روی سرش را با خاراندن از خواب پراند. کی آنقدر ژولیده شده بود؟
- من زشتم؟
این سوال را بلند، و رو به شوهرش پرسیده بود؛ اما آن سه نفر آنقدر مشغول حساب کردن امتیاز هایشان بودند که اصلا به او توجهی نکردند.
مادام سعی کرد خود را با مجله سرگرم کند. دستور پخت موش صحرایی شکم پر را خواند و به صفحهی بعد رفت.
آگهی پر نقش و نگاری توجهش را جلب کرد. لباس های مختلف و ساحره های خوشتیپ ای که آنها را پوشیده و ژست گرفته بودند.
"آیا همیشه فشن شو های لوییث ویطون شما را به خود جذب میکند؟ آیا نمیخواهید جزئی از آنها باشید؟ به دنیای مدلینگ خوش آمدید. به اینجا بیایید و احساس سرزندگی، شادابی و جوانی کنید. فقط کافیست..."
ماکسیم مجله را روی میز پرت کرد، در حالی که کت خزش را میپوشید و هم زمان از در بیرون میرفت، فریاد زد.
- روبیوس! من میرم خوشگل بشم برگردم.
***
- امم...پسر! پسر بچه...چرا جواب منو نمیدی؟
مادام ماکسیم رو به تابلویی رنگ و رو رفته که زمانی با حروف طلایی رنگ و درخشان رویش کلمه ی "لوییث ویطون" نوشته شده، ایستاده بود. حالا تابلو از یک طرف آویزان شده و با پاک شدن بقیه حروف "لو طون" را تشکیل داده بود.
- اینجا کجاست؟
ماکسیم بار دیگر سمت پسرکی که کنار در، روی زمین نشسته و چشمانش را بسته بود، فریاد زد.
پسر یکی از چشمانش را باز کرد و با لحن دلخوری گفت.
- من نامرئی شدم.
و دوباره محکم چشمانش را روی هم گذاشت و با دستانش روی آنها را پوشاند.
مادام که هیچ سر رشته ای در رفتار با بچه ها نداشت با تعجب به پسر خیره شد.
- نه...نه نامرئی نشدی.
پسربچه چشمانش را باز کرد، لب ورچید و با صدایی که از هیکل نیم وجبیاش بعید بود، جیغ کشید.
- مــــامـــــان! این خانمه به من میگه تو نامرئی نیستی.
در همان لحظه زنی تقریبا میانسال با دو بچه در بغل، از در مزون بیرون آمد؛ رو به پسر چشم غره ای کرد و لبخند به لب از ماکسیم پرسید.
- اوه...شما برای کار مدلینگ اومدین اینجا؟
و بی آن که منتظر جواب سوالش باشد، پسر بچه ی روی زمین را هم بغل کرد و دست مادام را کشید، به درون مزون برد و فریاد زنان گفت.
- نین...برای مدل شدن اومدن.
زن، ماکسیم را روی کاناپه ای نارنجی رنگ و نخنما شده نشاند و هر سه بچه را کنارش گذاشت.
- الان برمیگردم.
مادام نگاهی به سرتاسر اتاق، که کم شباهت به خانه ای کوچک نبود، انداخت. صدای قل زدن غذاها در آشپزخانه و اسباب بازی های پخش شده در خانه...ماکسیم نگاهی به بزرگترین پسر بچه ای که کنارش نشسته بود انداخت و پرسید.
- بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
پسر لبخند شیطنت آمیزی تحویل مادام داد.
- میخوام برای مرد عنکبوتی چایی ببرم.
- یعنی نمیخوای مرد عنکبوتی بشی؟
- نه میخوام براش چایی ببرم.
- من همیشه ذهن این پسرو تحسین میکردم...
مادام به سمت صدا چرخید و با دختری شانزده ساله، که موهایش را خرگوشی بسته و ارتودنسی هایش را با فرم صورتی رنگ عینکش ست کرده بود، رو به رو شد.
- نین هستم، طراح لباسِ این مزون.
ماکسیم نگاهی به سر تا پای نین انداخت. خیلی مناسب و مد روز لباس نپوشیده بود، اما با این حال لبخندی زد و گفت.
- منم برای مدل شدن اومدم راستش...
- اوهوم...دنبالم بیا.
نین با کفش های پاشنه بلند و صورتی رنگش، مادام را به درون اتاقی راهنمایی کرد و بعد درون سیل عظیمی از پارچه، پولک و روبان هایی که گوشه ی اتاق مچاله شده بودند، فرو رفت.
- آهاا...پیداش کردم!
- امم...نین، این دقیقا چیه؟
- لباس مجلسی.
دختر در حالی که با ذوق و شوق لباسی نقره ای رنگ را تکان تکان میداد، گفت.
- پولکایی که روش دوختمو ببین...قشنگ شده؟
- اوه، آره...جوری که به عینک آفتابی نیاز پیدا کردم.
در همین لحظه به خاطر شوخی درست و زیرکانهی مادام، یوان ابرکرومبی در حالی که تابلوی "تو با کائنات هم سویی" در دست داشت، سرش را از پنجره داخل اتاق برد، به ماکسیم لبخندی زد و دوباره ناپدید شد.
نین پیراهن را رو به ماکسیم گرفت و با ذوق و شوق گفت.
- بپوشش...خیلی بهت میاد.
- امم...آخه میدونی؟ من تو خارج اصلا همچین لباسایی نمیدیدما...بهتر نیست چیزای دیگه امتحان کنیم؟
دخترک لباسی دیگر از کپه ی پارچه ها بیرون کشید.
- این...این خیلی قشنگه ها.
- اممم...چرا پاره شده؟
- این مدل ها مده...
مادام نگاهی ناامید به لباس های پیشنهادی نین انداخت. سلیقه ی یک دختر دبیرستانی، با مادام جور درنمیآمد.
در باز شد و تعدادی نوجوان قهقهه زنان وارد اتاق شدند، کوله پشتی هایشان را گوشه ای پرتاب کرده و درحالی که کف دست هایشان را به دست نین میزدند، نیشخندی به سمت مادام روانه کردند.
- شما برای مدل شدن اومدید؟
- اوه...آره، انگار واقعا برای مدلینگ اومده.
- شما سن مادر منو دارید...
صدای خنده سرتاسر اتاق را پر کرد. مادام با تعجب به بچه های دبیرستانیای که او را مسخره میکردند نگاه کرد.
- خب...خب ایرادش کجاست؟
پسری که کلاه لبدار قرمز رنگی روی سرش داشت، نیشخندزنان لباسی از روی زمین برداشت.
- با این لباس موافقین؟
ماکسیم نگاهی به لباس میان دستان پسر انداخت، ابروهایش به طرز خطرناکی بالا رفت و با لحن هشدار دهنده ای پرسید.
- این لباس حاملگیه؟
پسر سرش را به معنای تائید تکان داد و فقط ثانیه طول کشید تا صبر مادام به سر برسد. چوبدستی اش را بیرون کشید و تنها حرکت آن کافی بود تا دیوار های مزون روی چند نوجوان فرو بریزد.
از اتاق بیرون آمد و با سه پسر بچه ای که همچنان روی کاناپه ی نارنجی رنگ نشسته بودند و درمورد شغل آینده شان حرف میزدند، رو به رو شد.
- میدونید من میخوام چه کاره بشم؟ بیکار...عه...چی کار کردی؟
سر بچه ها به سمت مادام و پشت سر آن، اتاق فرو ریخته برگشت.
- چرا اونارو کشتی؟...الان دیگه مزون نداریم.
- مامان خیلی ناراحت میشه.
- باید بهش بگیم...
کوچک ترین پسر که لخت بود و تنها پوشک به تن داشت، از مبل پایین پرید و به سمت در رفت. ماکسیم در آخرین لحظه او را از روی زمین بلند کرد و از جا لباسی گوشهی اتاق آویزان کرد.
- هیـــــس...میدونید که چغلی کردن کار خوبی نیست. بیایید مثل بچه های خوب باهم دوست باشیم. نه؟
- همم...اون وقت چی به ما میرسه؟
مادام با ناراحتی به بچهی نیم وجبی رو به رویش نگاه و درحالی که سعی میکرد تعجبش از رشد سریع نسل هارا پنهان کند، پرسید.
- چی میخوایید؟
بچه ی پوشک پوش از جالباسی پایین آمد، به طرف دو برادرش رفت و شروع به پچ پچ کردن، کردند.
- خیلی خب...ما تصمیمونو گرفتیم. تو باید مرد عنکبوتی بشی.
- امم...جان؟
- تو باید مرد عنکبوتی بشی تا ما برات چایی بیاریم و به آرزو مون برسیم.
ماکسیم نگاهی آشفته به آنها انداخت و در ثانیه ی آخر به یاد آرزوی شغلی پسر بچه افتاد.
- میخواین برای مرد عنکبوتی چایی ببرید؟
-
- اوه...نه این اصلا راه نداره.
پسر پوشک پوش بغض کرده، انگشت شستاش را در دهان برد و شروع به خوردن آن کرد.
- خواهش میکنم...لطفا و لطفا و لطفا!
- ولی من حتی لباسشام ندارم.
- خب این که مشکل بزرگی نیست.
بزرگترین بچه دست در جیبش کرد و لباس و ماسکی کاملا هم قد و قواره مادام بیرون کشید؛ طوری که گویی آن را برای همچین موقعیتی کنار گذاشته بود.
مادام نگاهی به ماسک و لباس قرمز و آبی رنگی که جلوی رویش بود، انداخت. آن را برداشت، درون اتاقی رفت و چند ثانیه بعد بیرون آمد.
پسربچه ها با شوق و ذوق جیغ کشیده و به مرد عنکبوتی ای که دو برابر جثه ی واقعیاش بود، نگاه کردند.
- برو...برو چایی بیار. بالاخره به شغل مورد علاقه مون رسیدیم.
ماکسیم که حالا احساس میکرد از لباس و ماسک فعلیاش چندان هم بدش نمیآید، فنجان چایی در دست گرفت و تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت لباس مرد عنکبوتی اش را درنیاورد.
***
- برای بار آخر میگم، یا بلند میشید یا شما و مهره های بازیتونو میندازم توی دیگ و باهم میپزم.
ورنون با عصبانیت سمت رودولف فریاد زد.
- اسب اون شکلی حرکت نمیکنه.
- اسبه دیگه...از من و تو که برای حرکتش اجازه نمیگیره. عجب اسب باکمالاتی هم هستن.
- دووستان...اصلا ما چجووری داریم شطرونج سه نفره بازی میکونیم؟
مادام ماکسیم با لباس مرد عنکبوتیاش، وسط کلبه ی هاگرید ایستاده و با صدایی بلند تر از همیشه فریاد میکشید.