هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ستاد انتخاباتی الکساندرا ایوانوا
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۰
#1
حمایت حمایت، دولت با کفایت!



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
#2
لرد زیر درخت ایستاده و سعی میکرد با مودبانه ترین لحن ممکن حرف بزند.
- اهم...سلام و درود بر حیوان پشمالویِ دم درازِ چشم تیله‌ای. نه یعنی خب...سلام بر آقای مگولی!

گربه زیر چشمی به او نگاهی انداخت، دوباره سرگرم مرتب کردن موهایش درون آینه ی رو به رویش شد و میوی کش‌داری کشید.
لرد از این که سلام آنقدر مودبش با میویی بی‌ادبانه پاسخ داده شده بود عصبانی شد؛ اما دوباره سعی کرد سر صحبت را باز کند.
- ما نیز دختری داریم به اسم نجینی. خیلی شبیه به شماست...فقط کمی زیباتر و با‌ادب‌تر و درخشنده‌تر و...به هر حال، خیلی شبیه به هم هستید. چطور است فردا باهم به صحنه‌ی نبرد رفته، خونی ریخته و کله زخمی هارا چند بار بکشید.
- امم...میگم ارباب.

لرد با عصبانیت به ایوا که وسط سخنرانی اش پریده بود، نگاه کرد.
- چی شده؟
- فقط...فقط میخواستم بگم فکر کنم گربه ها از پارک بیشتر خوششون بــ‍...

بلاتریکس دستش را تا آرنج داخل حلق ایوانوا فرو کرد و با لبخند به ادامه ی صحبت های اربابش نگاه کرد.

- شما کلاس چندم هستید گربه؟

گربه این بار حتی نیم نگاهی هم به لرد نینداخت و همچنان به خودش درون آینه نگاه میکرد.
لرد با عصبانیت به سمت یارانش برگشت.
- این گربه صدای ما را نمی‌شنود...باید بالا برویم.

نگاه مرگخواران به سمت مادام ماکسیم کشیده شد. به هر حال او مناسب ترین آدم برای این کار بود.



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
#3
- بزرگ؟
- دقیقا چقدر بزرگ؟

پیرزن نگاهی به مرگخواران انداخت و دستانش را تا آنجایی که میتوانست، در کنار بدنش بلند کرد.
- انقدر...مشکل انقدر بزرگه.
- نه نه نه...این اصلا اندازه ی دقیقی نیست. باید با احتساب دقیق میلی متر بهمون بگید.

چند ثانیه بعد فنریر و تام، خط کشی از غیب ظاهر کرده و داشتند فاصله‌ی بین دو دست پیرزن را اندازه گیری میکردند.
- این که خیلی بزرگ نیست؛ تقریبا نیم متره.
- نخیر...دقیقا پنجاه و هفت سانتی متر و...سانتی متر و...

در همان لحظه پیرزن که از آن وضعیت خسته شده بود، دستانش را پایین آورد و کل محاسبات تام را خراب کرد.
- ای بابا...حالا از کجا بفهمیم مشکل چقدر بزرگه؟

در سمتی دیگر، دو مرگخوار سدریکی که خروپف می‌کرد و بالشتش را بغل کرده بود، گرفته و می‌کشیدند.
- نه باید از این دراز تر بشه...اندازه ی مشکلِ حتما خیلی بزرگ‌تره.

صبر لرد به سر آمده بود.
- یارانمان، دارید چه می‌کنید؟



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
#4
- آزار رسانی به کودکان...کشتن دری بی گناه...از بین بردن سرپرست خانوار...یتیم کردن دری خردسال...

پیرزنی با عصا پشت سر مرگخواران ایستاده و با گفتن هر جمله، یک انگشتش را می‌بست. لباسِ چروکِ بیمارستان را به تن کرده و سرمی به دستش زده بودند.

- یارانمان...این پیرزن چه میگوید؟
- ارباب...ارباب. من میدونم. من زبون پیرزنارو خوب میدونم.

رودولف با خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و سعی می کرد جلب توجه کند.
لرد نگاهی به اطراف انداخت و دوباره گفت.
- یعنی هیچکس برای مذاکره جلو نمی‌آید؟
- من ارباب. من هستم...من میتونم.
- چی کار میخوای بکنی رودولف؟
- به شما ربطی نداره...اوا! سلام بلا...هیچی بابا. میخواستم توی ماموریت به ارباب کمک کنم.
-

پیرزن نچ نچ کنان رویش را از رودولف برگرداند و با ناراحتی گفت.
- من باید گزارش کار شمارو بدم. کشتن در خونه ی سالمندان اصلا کار درستی نبود.

مرگخواران نگاهی به اربابشان انداخته و منتظر دستور او بودند. شاید قانع کردن پیرزن چندان کار سختی نباشد.



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
#5
لرد ردایش را مرتب کرد و درحالی که کمی با دست به آن سوق میداد تا مثل فیلمهای مشنگی پشت سرش پیچ و تاب بخورد، به راه افتاد و منتظر تحسین یارانش، برای ابهت و شکوه‌اش شد...اما آنها آنجا نبودند.

- نفر بعدی!

صف طویلی از مرگخواران در کنار بلاتریکسی که نخ و سوزن در دست گرفته و پلاکس را روی صندلی ای نشانده، ایستاده بودند.
ایوانوا جلو رفت و با ترس به بلاتریکس نگاه کرد.
- واقعا این کار لازمه بلا؟
- بیا جلو ایوا.

در عرض چند ثانیه بلاتریکس چشمهای ایوا را به پلاکس دوخت. در واقع چشم های ایوا را به فرق سر پلاکس کوک زده بود.
- حالا این طوری چشم ازش بر نمی‌داری و دستور ارباب رو اجرا می‌کنی...نفر بعد!

رودولف که سعی می‌کرد چند مرگخوار جلوی رویش را زیر دست و پا بگذارد، خود را به اول صف رساند.
- میخوای چشمهای منو به پلاکس بدوزی بلا؟
- نه عزیزم...تو لازم نیست این کارو بکنی.

لرد که حوصله اش از منتظر ماندن برای تحسین شدن سر آمده بود و ردایش هم کم کم داشت زیبایی اش را از دست میداد، گفت.
- چشمان ایوا برای دوخته شدن کافیست. بیایید از ما تعریف کنید.



پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۲۷ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
#6
- من یه پرنده ام، آرزو دارم تو یارم باشی...من یه اسپرسو سازم، آرزو دارم تو یارم باشی...من یه دستگاه مانیکور ام، آرزو دارم تو...
- خفه شو...ازت خواهش میکنم دیگه آواز نخونی. بس کن!

صدای فریاد های ایوا میان آواز مادام ماکسیم که برای هاگرید میخواند، گم شده بود.
الکساندرا جایی که به نظر می‌آمد گوش های تکه چوب باشد را با دو‌ شاخه اش گرفت و به طرف قوزک پای مادام رفت؛ چند بار خود را به او‌ زد تا بالاخره باعث شد ماکسیم متوجه او شود.
- من یه دستگاه خارجی بدن‌سازی پیشرفته با حداکثر امکانات و تجهیزات ام، آرزو دارم...اوا! این چی میگه اینجا؟ تیکه چوب هم، تیکه چوبای خارج...با ادب، با شخصیت؛ الکی مزاحم مردم نمیشن...

ایوا نگاه گیجی به مادام انداخت که یک ریز در حال غر زدن و سخنرانی برای تکه چوب های خارجی بود.

ثانیه ای بعد ایوا میان انگشتان چاق ماکسیم جا خوش کرده بود.
- چی کار میکنی زنیکه؟
- تربیت تیکه چوبای داخلی چی میشه پس؟ کی شماهارو تربیت میکنه؟ ها؟ باید آستین بالا بزنم دیگه...


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ ۹:۳۰:۵۸


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#7
چشمان لرد از خشم درخشید؛ مرگخوار مذکور را از پنجره جغد دانی به بیرون پرتاب کرد و با خونسرد ترین لحن ممکن گفت‌.
- یاران ما چیزی را به یاد آوردیم، فقط ما توانایی درست آواز خواندن را داریم.

مرگخواران همه پاپ کرن به دست، به اربابشان زل زده و منتظر آواز خواندن او بودند.
لرد زیر چشمی نگاهی به یارانش انداخت، سرفه ای کرد و به امید این که با آوردن لیوانی آب گرم میتواند عمل وقیح شعر خواندن را به عقب بیاندازد گفت‌.
- باید حنجره مان گرم شود. لیوانی آب...

هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که لیوانی آب به سویش دراز شد.
- بفرمایید ارباب.

لرد درحالی که چپ چپ به تام نگاه می کرد، لیوان را سر کشید و‌ دوباره صدایش را صاف کرد.
- آب دمای مناسبی نداشت؛ حنجره مان هنوز گرم نشده است. بهتر است یک لیوان دیگر آب بخوریم.

بعد از گذشت چندین دقیقه تپه ای لیوان کنار لرد تشکیل شده بود.
- ارباب تا الان حدود صد و سه لیوان آب براتون آوردیم. فکر نمی کنید حنجره تون به اندازه کافی گرم شده؟

لرد درحالی که داشت از اهمیت گرم شدن صدا و میزان ظریف بودن حنجره اش سخنرانی میکرد به این نتیجه رسید که دیگر وقتش رسیده آواز خواندن را شروع کند.





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
#8
مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا

سوژه:
اجنبی پرست!

- آخ...نکون زن...نکون بابا...

بشقابی دیگر بر سر هاگرید فرود آمد.
- از اینجا برو...دیگه این طرف ها نبینمت. برو نمی‌خوام...اصلا دیگه دوستت ندارم.

مادام بعد از آن که کاناپه ها، فرش آشپزخانه و میز ناهارخوری را هم به سمت شوهرش پرت و عصبانیت‌اش فروکش کرد، پنجره را به هم زد و با آرامش خاطر شروع به پختن شیرینی کرد؛ بعد از مدت ها از نبود موجود اضافه ای در خانه، احساس راحتی می‌کرد.

***


- من زندگی قبلیمو موخوام.
- جانم؟
- من گوشنمه...نه این مال اینجا نبود که ...آها آره. من زندگی قبلیمو موخوام.

اما ونیتی به غول ژولیده و کثیفی که روی نیمکتِ کنارش نشسته بود، زار زار گریه می‌کرد و سعی در غرق کردن اِما و خودش در اشک هایش را داشت، نگاهی انداخت.
- شما؟

هاگرید با آستین‌اش اشک هایش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید.
- هاگرید...روبیوس هاگرید. غول سبز مهربان!
- ولی‌ تو که سبز نیستـــ...

جمله ی‌ دختر به پایان نرسید. نیمه غول دوباره شروع به گریه کرد و تنها چیزی که اما را از مرگ حتمی بر اثر غرق شدن نجات میداد، بند آوردن گریه‌ی هاگرید بود.
- حالا برای چی ناراحتی؟

روبیوس از مادام ماکسیمی که درون خانه نشسته و او را ترد کرده بود گفت؛ از بیرون انداخته شدن از کلبه‌ی خودش و از این که میخواست به همان یللی تللی های سابق بپردازد.
اما دستی به سرش کشید گفت.
- خب این که کار سختی نیست...باید دوباره‌ دل زن‌تو به دست بیاری.
- ولی‌ چجووری؟
- باید خوش‌تیپ باشی...که حالا این خیلی مهم نیست...

اما‌ نگاهی به سر و وضع هاگرید انداخت و سعی کرد معیار های دیگه ای را در نظر بگیرد.
- باید با شخصیت باشی...

نیمه غول به بچه گربه ای لگد زد و در لیست "مخالفان گربه" قرار گرفت.
اما سعی کرد آن را نادیده بگیرد و خصوصیات خوب هاگرید را بگوید.
- خب تو...تو خیلی...اممم...خیلی بزرگی. زنت میتونه راحت توی بغلت جا بشه.
- اون قدش از من بلند‌تره.

دخترک با تعجب پلک زد. شاید می‌توانست به این نیمه غول کمکی بکند.

***


- نفر بعدی...بفرمایید.
- براتان عرض کونوم که...اممم...برا چیز آمدوم. دلکولورنذترازارمزا...
- بله؟

منشی آرایشگاه به هاگریدی که زبانش گره خورده و در حال تقلا، روی زمین افتاده بود، نگاه کرد.
اما خجالت زده برای زن توضیح داد.
- برای دکولوره ی موهاش اومدیم.
- خیلی خب...توی سالن انتظار بمونید تا صداتون کنم‌.

اما روی صندلیِ کنار هاگرید نشست و شروع به ورق زدن مجله‌ای در مورد "ماسک خانگی فوق العاده برای موهای چرب" کرد.
- اوه ببین روبیوس. اینجا نوشته...
- تالپمکعاذ...
- چی؟
- من چیزی نگفتوم.
- متذخترهاز...

اما به دور و برش نگاه کرد. آرایشگاه در سکوت کامل قرار داشت و تنها صدای قژقژ قیچی ها و غرش سشوار ها به گوش می‌رسید.
- تو صدایی نمی‌شنوی؟
- تذترازتذدم...

هاگرید، گیج به پایین نگاه کرد و گفت.
- شاید صدای شکم منه...خیلی گوشنومه.
- آمم...روبیوس، بلند شو‌. از روی صندلی بلند شو.

نیمه غول متعجب از جایش بلند شد و با مردی نیمه جان که روی صندلی‌اش پهن شده، مواجه شد.
- اوه...باید قبل نشستن زیرمو چک کنوم حتما.

دختر پشت چشمی نازک و سعی کرد محتویات معده‌اش را سر جایش نگه دارد.
- خوبه...بالاخره نوبتمون شد.

هاگرید سرش را بلند و به آرایشگری که منتظر او بود تا روی صندلی مخصوص بنشیند، نگاه کرد.
سایه بنفشی که به دو طرف صورت دختر کشیده و گونه های قرمزی که برق میزدند. لب های بنفش دختر به حالتی شیطانی می‌خندید و قیچی ای که درون مشتش گرفته و تکانش میداد، ترسناک تر از همه چیز به نظر می‌رسید.

- مامان جونم...من نمیخواووم!

نعره ی هاگرید از ترس، در بین صدای سشوار ها پنهان شد و او به زور روی صندلی کشتارگاهش نشست.
پیشبندی بلند و سفید رویش انداخته و گره دور گردنش سفت و سفت تر شد. نیمه غول با خود فکر کرد، پس حتما این طور می‌مرد. در حالی که روی صندلی آرایشگاه نشسته، آرایشگری ترسناک با قیچی ای فلزی و آب پاشی پر از آب بالای سرش خیمه زده و گره پیش بند کم کم و تدریجی خفه اش میکند.
حتی سرنوشت ها هم نمیتوانند همچین چیزی را پیش بینی کنند.

***


- بفرمایید...اینم حاصل کار ما. میخوایید همراه این آقا رو صدا کنید تا نظر خودشون رو بدن؟

اما مجله اش را کنار گذاشت و به طرف صندلی هاگرید رفت تا نتیجه ی کار آرایشگر را ببیند.
- امم...ببخشید. دوست من کجاست؟
- سلوم اما!

دخترک به مرد چهار شانه ای که موهای لخت و بلوندِ بلندش را یک طرف صورتش ریخته و با کش صورتی رنگی پشت سرش بسته بود مواجه شد.
- هاگرید...
- چیه؟ بهم نومیاد؟
- تو برق لب زدی؟

نیمه غول جواب اما را نداد، گره پیشبند را از دور گردنش باز کرد و از روی صندلی بلند شد.
کت شلواری سفید و اتو کشیده، کفش های ورنی واکس زده شده و کراواتی صورتی و ست با کش مویش...هاگرید کاملا تغییر کرده بود.

- عه...هاگرید! کی اینارو پوشیدی؟

اما نگاه خیره ی نیمه غول به لباس هایش، از نگاه اما متعجب تر بود.
- کی اینارو پوشیدوم؟

***


- میگم بذار من اول برم تو و باهاش حرف بزنم.
- باوش...
- زیاد حرف نزنیا...فکر میکنه خیلی مشتاقی.
- باوش...
- خیلی هم ساکت نباش...فکر میکنه زبون نداری.
- باوش...
- یکم سرسنگین...

توصیه های اما تمامی نداشت و کم کم باعث پشیمانی هاگرید، از آمدنش میشد.
نیمه غول پشت درختی ایستاده و از دور، دخترک را تماشا میکرد که جلوی در کلبه ایستاده بود.

تق تق تق...

- کیه؟ اومدم...اومدم...

صدای ماکسیم از درون خانه به گوش رسید و بعد از آن در باز شد و بوی شیرینی سوخته، فضا را پر کرد.
اما لبخندی زد و کیک درون دستش را بالا گرفت.
- مهمون نمیخوایید؟ همسایه جدیدتون هستم.

مادام با تعجب به درخت های اطرافش نگاه کرد؛ خانه ای در آن اطراف نمیدید. اما به هر حال گفت.
- اوه بله...خوش اومدید! بفرمایید.

اما داخل خانه رفت و در بسته شد. هاگرید پاورچین پاورچین جلو رفت و گوشش را به در چسباند.

اما روی کاناپه ی خیلی بزرگی نشست و به مادام لبخندی زورکی زد. بوی شیرینی سوخته فضا را پر کرده بود.
ماکسیم کنار اما روی کاناپه نشست و با صدای پرشوری گفت.
- خیلی خوبه که اومدی اینجا. حوصله ام کلی سر رفته بود تنهایی...
- عه...تنها زندگی می‌کنی؟

مادام شروع کرد و داستان اولین ازدواجش تا سی و هفتمین ازدواجش را برای اما تعریف کرد.
هاگرید پشت در سه بار وسط خاطرات ماه عسل ماکسیم و شوهر هفده امش خوابش برد و دوباره با جیغ زدن های اما از شادی، از خواب پرید. نمی‌فهمید که چرا در مورد بازی های کویدیچ حرف نمیزنند.

ماکسیم از آخرین ازدواج اش با نیمه غولی به اسم روبیوس هاگرید برای اما گفت.
- آره خلاصه...از خونه انداختمش بیرون.
- عه...آخه برای چی؟ ویژگی های ظاهریش خوب نبود یا اخلاقی؟ شبیه هم نبودید؟
- امم...

مادام به فکر فرو رفت. به سی و هفتمین ازدواج قبلش فکر کرد. به مردان خارجی و خوش تیپ و قواره ای که با جاروهای شاسی بلندشان سر بالا سر پایین می‌رفتند.
و به هاگرید شلخته ای که در کلبه ای نمور زندگی میکرد و لباس هایی خاکی می‌پوشید و موهایش به بلندی راپون‌دیو بود.
- دلم براش تنگ شده...روبیوس زشت بود، همیشه ی‌ خدا خاکی و شلخته این طرف و اون طرف می‌رفت. ولی فرق داشت...دلم برای موهای وز و قیافه ای کثیف و لباس های زشتش تنگ شده. کاش الان بازم مثل قبل بیاد خونه.

لبخند اما روی صورتش خشک شد. به در نگاه و دعا دعا کرد که هاگرید تصمیم نگیرد حالا داخل شود.
اما خب...نیمه غول ها همیشه‌ی خدا نیمه غول باقی میمانند.
در خانه باز شد و هاگریدی با کت و شلوار سفید و اتو کشیده، موهای لخت و بلوند و کفش هایی واکس زده، وارد شد.

- هاگرید...چی کار کرد...

جمله ی اما به پایان نرسید. مادام درحالی که کاناپه ای را در دست راست و اجاق‌گازی را در دست چپش گرفته بود، با لبخند ملیحی به همسرش نگاه کرد.
- خوش اومدی!







پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#9
مادام ماکسیمVSآموس دیگوری


سوژه: سر پیری و معرکه گیری

- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا مهره های بازی‌تونو با شونزده روش فرانسوی به خوردتون میدم.

مادام ماکسیم وسط کلبه‌ی هاگرید، جارو به دست ایستاده و با صدایی که از هیکلش بر می‌آمد فریاد می‌کشید.
رودولف قهقهه ای به شوخی ورنون زد و با صدای ترقی تاس ها را روی صفحه ی بازی انداخت.
- من نمی‌بازم...می‌دونید که، رودولف هیچ وقت نمی‌بازه. اصلا دو‌ کلمه‌ی باخت و رودولف کنار هم نمیان.

ماکسیم آهی از سر ناامیدی کشید و دوباره تکرار کرد.
- بلند بشید...می‌خوام زیرتونو جارو کنم.

صدای اعتراض ورنون بلند شد.
- هــــ‍ی...تو تقلب کردی!
- تقلوب؟ من تو کانوون اصلوح تربیت برزگ شدما...
- بزرگ...نه برزگ.
- من میدوونُم دروستش چیه...میدوونُم.

مادام کلافه شد؛ با یک دستش میزِ بازی و هر سه نفر را بلند و با دست دیگرش شروع به جارو زدن کرد.

- مارو بذار پایین زن.
- میگم هاگرید، مادام یکم...یکم غول نشده؟ آخه قبلا باکمالات‌تر نبود؟ نه این که من برام مهم باشه ها...فقط انگار یکم پیر شده!
- پیر شده؟ نکنه میخوای بگی گذر زمان وجود داره...حتما الان میخوای درمورد ساعت هم حرف بزنی. چجوری این چیزهارو باور می‌کنید آخه؟

ماکسیم که وانمود می‌کرد حرف های آنها را نمی‌شنود، جارو زدنش را تمام کرد، میز را به جای قبلی‌اش برگرداند و مجله به دست روی کاناپه لم داد.

بی آنکه مجله را بخواند شروع به ورق زدن آن کرد. پیر شده بود؟ خودش هم قبول داشت که بعد از ازدواج‌اش با هاگرید دیگر کمتر به خود می‌رسید؛ حتی به یاد نداشت که آخرین بار کی برای مانیکور ناخن ها، یا کشیدن پوستش به آرایشگاه رفته است.
با‌ نگرانی دستی به موهایش کشید و حشراتِ جنگلِ روی سرش را با خاراندن از خواب پراند. کی آنقدر ژولیده شده بود؟
- من زشتم؟

این سوال را بلند، و رو به شوهرش پرسیده بود؛ اما آن سه نفر آنقدر مشغول حساب کردن امتیاز هایشان بودند که اصلا به او توجهی نکردند.
مادام سعی کرد خود را با مجله سرگرم کند. دستور پخت موش صحرایی شکم پر را خواند و به صفحه‌ی بعد رفت.
آگهی پر نقش و نگاری توجهش را جلب کرد. لباس های مختلف و ساحره های خوش‌تیپ ای که آنها را پوشیده و ژست گرفته بودند.
"آیا همیشه فشن شو های لوییث ویطون شما را به خود جذب می‌کند؟ آیا نمی‌خواهید جزئی از آنها باشید؟ به دنیای مدلینگ خوش آمدید. به اینجا بیایید و احساس سرزندگی، شادابی و جوانی کنید. فقط کافیست..."

ماکسیم مجله را روی میز پرت کرد، در حالی که کت خزش را می‌پوشید و هم زمان از در بیرون می‌رفت، فریاد زد.
- روبیوس! من میرم خوشگل بشم برگردم.

***


- امم...پسر! پسر بچه...چرا جواب منو نمیدی؟

مادام ماکسیم رو به تابلویی رنگ و رو رفته که زمانی با حروف طلایی رنگ و درخشان رویش کلمه ی "لوییث ویطون" نوشته شده، ایستاده بود. حالا تابلو از یک طرف آویزان شده و با پاک شدن بقیه حروف "لو طون" را تشکیل داده بود.
- اینجا کجاست؟

ماکسیم بار دیگر سمت پسرکی که کنار در، روی زمین نشسته و چشمانش را بسته بود، فریاد زد.
پسر یکی از چشمانش را باز کرد و با لحن دلخوری گفت.
- من نامرئی شدم.

و دوباره محکم چشمانش را روی هم گذاشت و با دستانش روی آنها را پوشاند.
مادام که هیچ سر رشته ای در رفتار با بچه ها نداشت با تعجب به پسر خیره شد.
- نه...نه نامرئی نشدی.

پسربچه چشمانش را باز کرد، لب ورچید و با صدایی که از هیکل نیم وجبی‌اش بعید بود، جیغ کشید.
- مـ‍ـــامـــ‍ــان! این خانمه به من میگه تو نامرئی نیستی.

در همان لحظه زنی تقریبا میان‌سال با دو بچه در بغل، از در مزون بیرون آمد؛ رو به پسر چشم غره ای کرد و لبخند به لب از ماکسیم پرسید.
- اوه...شما برای کار مدلینگ اومدین اینجا؟

و بی آن که منتظر جواب سوالش باشد، پسر بچه ی روی زمین را هم بغل کرد و دست مادام را کشید، به درون مزون برد و فریاد زنان گفت.
- نین...برای مدل شدن اومدن.

زن، ماکسیم را روی کاناپه ای نارنجی رنگ و نخ‌نما شده نشاند و هر سه بچه را کنارش گذاشت.
- الان برمی‌گردم.

مادام نگاهی به سرتاسر اتاق، که کم شباهت به خانه ای کوچک نبود، انداخت. صدای قل زدن غذاها در آشپزخانه و اسباب بازی های پخش شده در خانه...ماکسیم نگاهی به بزرگترین پسر بچه ای که کنارش نشسته بود انداخت و پرسید.
- بزرگ شدی میخوای چی کار‌ه بشی؟

پسر لبخند شیطنت آمیزی تحویل مادام داد.
- می‌خوام برای مرد عنکبوتی چایی ببرم.
- یعنی نمیخوای مرد عنکبوتی بشی؟
- نه می‌خوام براش چایی ببرم.
- من همیشه ذهن این پسرو تحسین میکردم...

مادام به سمت صدا چرخید و با دختری شانزده ساله، که موهایش را خرگوشی بسته و ارتودنسی هایش را با فرم صورتی رنگ عینکش ست کرده بود، رو به رو شد.
- نین هستم، طراح لباسِ این مزون.

ماکسیم نگاهی به سر تا پای نین انداخت. خیلی مناسب و مد روز لباس نپوشیده بود، اما با این حال لبخندی زد و گفت.
- منم برای مدل شدن اومدم راستش...
- اوهوم...دنبالم بیا.

نین با کفش های پاشنه بلند و صورتی رنگش، مادام را به درون اتاقی راهنمایی کرد و بعد درون سیل عظیمی از پارچه، پولک و روبان هایی که گوشه ی اتاق مچاله شده بودند، فرو رفت.
- آهاا...پیداش کردم!
- امم...نین، این دقیقا چیه؟
- لباس مجلسی.

دختر در حالی که با ذوق و شوق لباسی نقره ای رنگ را تکان تکان میداد، گفت.
- پولکایی که روش دوخت‌مو ببین...قشنگ شده؟
- اوه، آره...جوری که به عینک آفتابی نیاز پیدا کردم.

در همین لحظه به خاطر شوخی درست و زیرکانه‌ی مادام، یوان  ابرکرومبی در حالی که تابلوی "تو با کائنات هم سویی" در دست داشت، سرش را از پنجره داخل اتاق برد، به ماکسیم لبخندی زد و دوباره ناپدید شد.

نین پیراهن را رو به ماکسیم گرفت و با ذوق و شوق گفت.
- بپوشش...خیلی بهت میاد.
- امم...آخه میدونی؟ من تو خارج اصلا همچین لباسایی نمیدیدما...بهتر نیست چیزای دیگه امتحان کنیم؟

دخترک لباسی دیگر از کپه ی پارچه ها بیرون کشید.
- این...این خیلی قشنگه ها.
- اممم...چرا پاره شده؟
- این مدل ها مده...

مادام نگاهی ناامید به لباس های پیشنهادی نین انداخت. سلیقه ی یک‌ دختر دبیرستانی، با مادام جور درنمی‌آمد.

در باز شد و تعدادی نوجوان قهقهه زنان وارد اتاق شدند، کوله پشتی هایشان را گوشه ای پرتاب کرده و درحالی که کف دست هایشان را به دست نین می‌زدند، نیشخندی به سمت مادام روانه کردند.
- شما برای مدل شدن اومدید؟
- اوه...آره، انگار واقعا برای مدلینگ اومده.
- شما سن مادر منو دارید...

صدای خنده سرتاسر اتاق را پر کرد. مادام با تعجب به بچه های دبیرستانی‌ای که او را مسخره می‌کردند نگاه کرد.
- خب...خب ایرادش کجاست؟

پسری که کلاه‌ لب‌دار قرمز رنگی روی سرش داشت، نیشخندزنان لباسی از روی زمین برداشت.
- با این لباس موافقین؟

ماکسیم نگاهی به  لباس میان دستان پسر انداخت، ابروهایش به طرز خطرناکی بالا رفت و با لحن هشدار دهنده ای پرسید.
- این لباس حاملگیه؟

پسر سرش را به معنای تائید تکان داد و فقط ثانیه طول کشید تا صبر مادام به سر برسد. چوبدستی اش را بیرون کشید و تنها حرکت آن کافی بود تا دیوار های مزون روی چند نوجوان فرو بریزد.
از اتاق بیرون آمد و با سه پسر بچه ای که همچنان روی کاناپه ی نارنجی رنگ نشسته بودند و درمورد شغل آینده شان حرف میزدند، رو به رو شد.
- میدونید من می‌خوام چه کاره بشم؟ بیکار...عه...چی کار کردی؟

سر بچه ها به سمت مادام و پشت سر آن، اتاق فرو ریخته برگشت.
- چرا اونارو کشتی؟...الان دیگه مزون نداریم.
- مامان خیلی ناراحت میشه.
- باید بهش بگیم...

کوچک ترین پسر که لخت بود و تنها پوشک به تن داشت، از مبل پایین پرید و به سمت در رفت. ماکسیم در آخرین لحظه او را از روی زمین بلند کرد و از جا لباسی گوشه‌ی اتاق آویزان کرد.
- هیــــ‍ـس...می‌دونید که چغلی کردن کار خوبی نیست. بیایید مثل بچه های خوب باهم دوست باشیم. نه؟
- همم...اون وقت چی به ما میرسه؟

مادام با ناراحتی به بچه‌ی نیم وجبی‌ رو به رویش نگاه و درحالی که سعی می‌کرد تعجبش از رشد سریع نسل هارا پنهان کند، پرسید.
- چی میخوایید؟

بچه ی پوشک پوش از جالباسی پایین آمد، به طرف دو برادرش رفت و شروع به پچ پچ کردن، کردند.
- خیلی خب...ما تصمیمونو گرفتیم. تو باید مرد عنکبوتی بشی.
- امم...جان؟
- تو باید مرد عنکبوتی بشی تا ما برات چایی بیاریم و به آرزو مون برسیم.

ماکسیم نگاهی آشفته به آنها انداخت و در ثانیه ی آخر به یاد آرزوی شغلی پسر بچه افتاد.
- میخواین برای مرد عنکبوتی چایی ببرید؟
-
- اوه...نه این اصلا راه نداره.

پسر پوشک پوش بغض کرده، انگشت شست‌اش را در دهان برد و شروع به خوردن آن کرد.
- خواهش میکنم...لطفا و لطفا و لطفا!
- ولی من حتی لباسش‌ام ندارم.
- خب این که مشکل بزرگی نیست.

بزرگترین بچه دست در جیبش کرد و لباس و ماسکی کاملا هم قد و قواره مادام بیرون کشید؛ طوری که گویی آن را برای همچین موقعیتی کنار گذاشته بود.
مادام نگاهی به ماسک و لباس قرمز و آبی رنگی که جلوی رویش بود،‌ انداخت. آن را برداشت، درون اتاقی رفت و چند ثانیه بعد بیرون آمد.

پسربچه ها با شوق و ذوق جیغ کشیده و به مرد عنکبوتی ای که دو برابر جثه ی واقعی‌اش بود، نگاه کردند.
- برو...برو چایی بیار. بالاخره به شغل مورد علاقه مون رسیدیم.

ماکسیم که حالا احساس می‌کرد از لباس و ماسک‌ فعلی‌اش چندان هم بدش نمی‌آید، فنجان چایی در دست گرفت و تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت لباس مرد عنکبوتی اش را درنیاورد.

***


- برای بار آخر میگم، یا بلند می‌شید یا شما و مهره های بازی‌تونو میندازم توی دیگ و باهم می‌پزم.

ورنون با عصبانیت سمت رودولف فریاد زد.
- اسب اون شکلی حرکت نمی‌کنه.
- اسبه دیگه...از من و تو که برای حرکتش اجازه نمی‌گیره. عجب اسب باکمالاتی هم هستن.
- دووستان...اصلا ما چجووری داریم شطرونج سه نفره بازی می‌کونیم؟

مادام ماکسیم با لباس مرد عنکبوتی‌اش، وسط کلبه ی هاگرید ایستاده و با صدایی بلند تر از همیشه فریاد می‌کشید.


ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۰۹:۵۷
ویرایش شده توسط مادام ماکسیم در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۲۴:۲۶


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹
#10
تام جاگسن به افلیا راشدن و اما ونیتی حمله می‌کنه.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.