هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۵ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#1
لرد سیاه عزیز، سلام.
نمی‌دونم، شاید کمی عجیب به نظر برسه که به عنوان یه محفلی دارم اینجا پیام می‌دم؛ ولی این سایت و دوستی‌های درونش چیزی فراتر از جبهه‌ها و گروه‌هاست.

از اول انتخابم برای کرکتر ایفا محفل بوده‌ها، ولی شخصیت کاریزماتیک لرد سیاه که شما بهش جون دادین هر کسی رو به سمت خودش جذب می‌کنه.
بارها ازتون نقد گرفتم، بارها دوئل کردم و هردفعه اگر مورد تاییدتون واقع می‌شدم، ذوقی وجودمو فرا می‌گرفت و احساس غرور و اعتماد به نفس می‌کردم! کیه که دلش نخواد توسط یه فرد باتجربه و بزرگ تایید بشه؟ از شما چه پنهون، همیشه دوست داشتم تو پیاماتون منشن بشم.

می‌تونم بگم یکی از بخش‌های مورد علاقه‌‌م تو چت باکس، حضور شما بود. در عین جدی بودن و ابهت، شوخی‌هاتون با سایر اعضا و دست انداختن‌شون همیشه حس خوبی بهم می‌داد. اصلا جنس «لرد ولدمورت» با بقیه فرق داشته همیشه.

حتی از نگاه محفلی هم بخوام بگم، این قوی بودن شما و جبهه مرگخوارا حس رقابتی ایجاد می‌کرد که به شخصه حس می‌کنم باعث پیشرفت خودم و محفل شده.

خیلیا اومدن و رفتن تو این مدتی که من بودم. حتی دوستانی که با رفتنشون دیگه هیچ دسترسی‌ای بهشون نداشتم و دوستی‌مون همونجا تموم شد. ولی رفتن شما دوستی رو تموم نمی‌کنه، بلکه منجر به تموم شدن دوره طلایی سایت می‌شه. خدا می‌دونه چقدر ممکنه طول بکشه که یه انسان تاثیرگذار دیگه وارد این سایت بشه؛ که شاید بتونه کمی این خلاء رو پر کنه!

از صمیم قلبم، به عنوان یه عضو کوچیک سایت، کسی که 3 سال زندگی‌شو تو دنیای جادویی اینجا گذرونده و به اندازه خودش اومدن و رفتنای زیادی رو دیده، ازتون می‌خوام برگردین و ما رو اینجوری رها نکنین.

صد البته که هرچی بشه، مجبوریم به تصمیم‌‌تون احترام بذاریم، ولی دل‌مون برای حضورتون تنگ می‌شه. :)



Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۲۵:۲۴ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#2
سلام مامان! حالت چطوره؟
احتمالا می‌پرسی، پس می‌گم که عالی‌ام!
امروز یه سال بزرگ‌تر شدم. آره، هنوزم مثل بچگیام عاشق اینم که بزرگ بشم.
راستش رو بخوای خودم یادم نبود. می‌دونی دیگه، اعداد و ارقام انسانی خوب یادم نمی‌‌مونه. اگرم می‌‌موند، بخاطر سورپرایز عجیبی که پروفسور برامون تدارک دیده بودن قطعا از ذهنم می‌پرید! به زبون خودمون بخوام بگم، پروفسور رییس گله‌مونه. اون واقعا مهربون و خردمنده. (ولی هنوزم به نظرم تو معرکه‌ترین آلفای دنیایی!)
گله جدیدم واقعا فوق‌العاده‌ان. می‌دونم قبلا هم گفتم، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره بتونم این حس رو تجربه کنم؛ حس امنیت، دوست داشته شدن، مهم بودن و بخشی از یه اتفاق مهم بودن. هی، جای خالیت احساس می‌شه ها! ولی اونا نمی‌ذارن احساس تنهایی کنم. بهم می‌فهمونن که براشون کافی‌‌ام و هرجور باشم دوستم دارن و هوامو دارن. درست مثل یه خونواده، یه گله.
خوشحالیم نمی‌ذاره درست جمله‌بندی کنم؛ ولی حداقل بذار برات از امروز بگم!
ریموس برام کیک پخته بود! با مغز توت وحشی... وای که چقدر خوشمزه بود. پروفسور هم یه شال‌گردن قشنگ بهم دادن با ماه و ستاره‌های کوچیک روش، درست مثل آسمون جنگل! عصر، نزدیکای غروب با جو رفتیم توی خونه درختی دوران بچگی‌ش و یه تولد کوچولوی دوتایی گرفتیم. برای هم از خاطره‌هامون گفتیم، شعر خوندیم و دیوونه بازی درآوردیم. شب گادفری و رزالی و روندا منو بردن به یکی از دنج‌ترین کافه‌های شهر و چند ساعتی رو هم توی کتاب‌فروشی‌ها گذروندیم. فرداش هم با ریموند و پیکت تلپورت کردیم به یه دشت پر از گل توی کوهپایه. رفتیم پیک‌نیک، چای خوردیم، تاج گل برای هم درست کردیم و برگشتیم. بعدش حتی سیریوس هم بهم اجازه داد با موتورش یه چرخی توی شهر بزنم!
خونواده جدیدم رو دوست دارم و از اون بیشتر، حسی رو دوست دارم که بهم می‌‌دن. حسی که کل این مدت باهام بود و با من هم بزرگ‌‌تر شد.
هعی... یه سال بزرگ‌تر شدم مامان جونم. یه سال عجیب از زندگیم پیش کسایی که دوست‌شون دارم و دوستم دارن سپری شد. خوب یا بد؟ دیگه تموم شده رفته. مهم اینه که تو هنوز اینجایی، توی قلبم؛ پیش بقیه موجودات مهم زندگیم.
به بابا و بقیه سلام منو برسون. و به رین؛ البته اگه اونجاست... تولدش رو از طرف من تبریک بگو. خودش می‌‌‌دونه چقدر برام مهمه.
و نگران منم نباش. اینجا همه مراقبمن و هوامو دارن. تنها نیستم که. :)

دوستت دارم.
لومین



(می‌‌دونم دیر شد، ولی مهم اینه که بالاخره تایپش کردم. خیلی دوستتون دارم. :) )


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲:۳۸ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
#3
آلنیس اورموند vs هیزل استیکنی

گذشته یا آینده؟

₊⁺☾❅⁺₊



یادم نمی‌آد اولین چیزی که حس کردم، بوی برف بود یا موهای نرم مادرم.
آخه وقتی به دنیا اومدم نمی‌تونستم ببینم یا بشنوم. مامان می‌گفت همه‌مون همینطور بودیم. دو هفته تموم کارم این بود که شیر بخورم و بخوابم. گه‌گاهی نفس‌های گرم برادر دوقلوم که تلاش می‌کرد شیر بخوره رو حس می‌کردم. مادرم توی این دو هفته حتی یه لحظه هم ازمون جدا نشد تا گرم و سیر بمونیم.
توی هفته سوم زندگیم بود که برای اولین بار خونواده‌ام رو دیدم. مادرم رو از روی بوش می‌شناختم، ولی ظاهرش از چیزی که تصور می‌کردم باشکوه‌تر بود. نفر دوم رین بود، برادر دوقلوم. کل این مدت رو با هم سپری کرده بودیم ولی این اولین باری بود که همدیگه رو می‌دیدیم. بعد از اون بقیه گله رو کم‌کم ملاقات کردم: پدرم، دومین گرگ قوی گله (اولیش مامانم بود.) و خواهر و برادرای بزرگ‌ترم.
در عرض چند روز چیزای جدیدی متوجه شدم؛ مثلا اینکه هیچ‌کس جز مامان حق نداشت تو هفته‌های اول زندگی‌مون بهمون نزدیک بشه. فقط بعضی وقتا می‌دیدم براش غذا می‌آوردن، چون مامان ما رو تنها نمی‌ذاشت که بره شکار و مسئولیت تامین غذاش با بقیه گله بود. البته من اون موقع دوست داشتم اینطوری فکر کنم که بقیه، برای احترام گذاشتن و همینطور تبریک تولد دوتا توله جدید، شکارهاشون رو بهش پیشکش می‌کردن. هرچند اونقدرا هم تفکرات بچگونه‌ام پرت نبود.
تا موقعی که دو ماه‌مون کامل نشده بود حق نداشتیم از غار خارج بشیم. بخاطر اینکه برای دنیای وحشی بیرون زیادی کوچیک بودیم. رین (برخلاف من) از این موضوع راضی بود و اگه دست خودش بود، تا آخر عمرش همونجا پیش مامان می‌موند. ولی درباره من اینطوری نبود. از کوچک‌ترین فرصت‌ها استفاده می‌کردم تا حتی یه ذره هم شده بیرون غار رو بیشتر بشناسم. البته که معمولا مامان سریع متوجه می‌شد و من رو از پشت گردنم می‌گرفت و از ورودی غار دور می‌کرد؛ ولی برای اولین بار تونستم برف رو لمس کنم. به نرمی و سفیدی موهای خودم بود، جوری که مطمئن بودم اگه واردش بشم دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه پیدام کنه. برف خیلی سردتر از انتظارم بود. یعنی، اصلا چیزی به اون سردی تو عمر کوتاهم لمس نکرده بودم. اولش غیرمنتظره و ترسناک بود، ولی وقتی به سرماش عادت کردم، به قدری حس خوشایندی داشت که دلم می‌خواست زمان زودتر بگذره و بتونم وارد دنیای برفی بیرون غار بشم.
بالاخره روز موعود فرا رسید. وقتی بیدار شدیم، مامان تو دهنه غار منتظرمون بود. این یعنی امروز بالاخره می‌تونستیم همراه گله به شکار بریم. بالاخره می‌تونستم تو برف راه برم.
مامان قلمرومون رو به من و رین نشون داد. خیلی خیلی بزرگ‌تر از داخل غار بود؛ و البته پر از شگفتی‌هایی برای یاد گرفتن.
اون روز سعی کردم یه خرگوش شکار کنم که خب موفق نشدم، و همراه رین روی تنه درخت‌های مرزی قلمرومون پنجه کشیدیم. هر چند جای پنجه‌های ما دربرابر بقیه خیلی کوچیک‌تر بود و به چشم نمی‌اومد. یکم بعدتر، یه موجود گنده پشمالو دیدیم که بعدا فهمیدم یه خرس قهوه‌ایه که از خواب زمستونیش بیدار شده و دنبال غذا می‌گرده. حتی از دور هم بزرگ و ترسناک بود، ولی مامان گفت تا وقتی به بچه‌هاش نزدیک نشیم خطری برامون نداره. قبل از غروب، از شانس خوب‌مون یه گروه از گوزن‌های شمالی رو نزدیک قلمرو پیدا کردیم. قبلا یکی‌شون رو دیده بودم، البته توی غارمون در حالی که داشت توسط مامان خورده می‌شد. اون موقع من فقط می‌تونستم شیر بخورم، و مامان هم می‌گفت که گوزن‌های شمالی خیلی سخت پیدا و شکار می‌شن و مثل یه غذای سلطنتی‌ان برامون. از همون روز حسرت گوشت گوزن رو دلم مونده بود، ولی حالا تو اولین روزم بیرون غار، یه گله دقیقا جلومون سبز شدن! من و رین یکم دورتر زیر یه درخت کاج بقیه گله رو تماشا می‌کردیم که چطور یه گوزن جوون رو از بقیه گوزن‌ها دور و محاصره کردن. بعد از ناله‌های گوش خراش، گوزن بیچاره بالاخره زیر دندون‌های مامان آرون گرفت و تسلیم مرگ شد. دلم براش می‌سوخت، ولی این قانون طبیعت بود؛ بعضیا شکار و بعضیا شکارچی به دنیا می‌آن. و از شانس خوب‌مون ما قرار نبود خورده بشیم.
با یه زوزه گروهی، این ضیافت رو جشن گرفتیم و مامان من و رین رو صدا کرد که سهم خودمون رو از شام شاهانه‌مون برداریم. نه فقط گرگ‌ها، بلکه تو هر گله‌ای رسم بود که اول توله‌ها بهترین و لذیذترین قسمت‌های شکار رو بخورن و بعد نوبت بزرگترا بود. تا وقتی ما غذامون رو تموم کنیم، کس دیگه‌ای نباید نزدیک گوزن می‌شد؛ وگرنه مامان گردنش رو گاز می‌گرفت تا ادبش کنه.
بیرون غار بودن یه چیزی رو بهم فهموند، اونم اینکه مامان قوی‌ترین و باابهت‌ترین موجودی بود که می‌شناختم. نه تنها گله خودمون، بلکه سایر شکارچیای جنگل مثل روباه‌ها و شغال‌ها هم ازش حساب می‌بردن و جرئت نداشتن در حضورش شکار کنن. حتی برای خرس‌های قهوه‌ای هم مورد احترام بود! مامان یه آلفای واقعی بود و هیچ کدوم از ما نمی‌تونستیم جاش رو بگیریم؛ هرچند تو گله‌های خانوادگی و کوچیک این چیزا رایج نبود ولی تو گله‌های بزرگ، قوی‌ترین گرگ‌ها برای گرفتن ریاست گله با همدیگه می‌جنگیدن و برنده، آلفای جدید می‌شد و فقط اون بود که حق جفتگیری و تولید مثل داشت. بقیه گرگ‌ها و بچه‌هاش هم امگاها و بتاها بودن که تحت سرپرستی آلفای گله زندگی می‌کردن.
مامان می‌گفت هر کدوم از ما هر موقع که بالغ شدیم می‌تونیم از گله فعلی‌مون جدا شیم و یه گله جدید تشکیل بدیم. این برای من که می‌خواستم یه آلفای قوی مثل مامان بشم خیلی هیجان‌انگیز بود، ولی اصلا دلم نمی‌خواست خونواده‌ام رو ول کنم که یه خونواده جدید تشکیل بدم؛ همونطور که خیلی از خواهر و برادرام نکردن. می‌خواستم تا آخر عمرم پیش مامان و رین بمونم. تا ابد.
چند هفته بعد اتفاقی افتاد که حتی تو بدترین کابوس‌هامم نمی‌دیدمش.
اون رو مثل همیشه بعد از طلوع خورشید از غار بیرون زدیم تا دنبال غذا بگردیم. وقتی یه دور کامل توی قلمروی خودمون زدیم، خورشید تقریبا به وسطای آسمون رسیده و ما هم شکار درست و حسابی گیرمون نیومده بود.
به ناچار از قلمرو خارج، و وارد دشت برفی جنوب جنگل‌های کاج شدیم. وقتی دیگه درختی جلوی دیدم رو نمی‌گرفت، موجودات جدیدی رو دیدم که توی دشت وایسادن. اونا تقریبا هم قد یه گوزن بالغ بودن، شاخ و دم نداشتن و روی دو پا راه می‌رفتن. اول فکر کردم اونا هم یه نوع شکار کمیابن که مامان درباره‌شون حرف نزده بود؛ ولی از حالت تهاجمی چهره مامان فهمیدم که ما شکاریم و اونا شکارچی. قبل از اینکه به خودم بیام، صدای تیزی من رو میخکوب کرد و لحظه بود، برف و موهای سفید مامان با رنگ قرمز تزئین شد. ترکیب برف و خوب همیشه برام جذاب بود، چون خبر از غذای تازه می‌داد. ولی الان؟ توی یه چشم به هم زدن، مادرم، قوی‌ترین موجودی که می‌شناختم، بدون اینکه حتی توسط اون جونور عجیب لمس بشه، شکار شد.
فرصتی برای سوگواری نداشتم. درست مثل اون گوزن‌ها، تنها کاری که از دستم بر می‌اومد تماشای جون دادن مادرم و فرار کردن بود، ولی توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. انگار توی یه لحظه، کل دنیا روی سرم خراب شد. دیدم که بابا و خواهر بزرگه‌ام به سمت اونا حمله‌ور شدن، ولی دوباره همون صدا و دوباره خون. موجودات دو پا بهمون نزدیک‌تر می‌شدن و در همین حین افراد بیشتری از خونواده‌ام جلوی چشمام می‌مردن. ما هیچ‌وقت همه گله گوزن‌ها رو شکار نمی‌کردیم. ولی این شکارچیای جدید انگار می‌خواستن همه‌مون رو از پا دربیارن.
لرزش رین رو درحالی که بهم چسبیده بود حس می‌کردم. اون از بدو تولد از من یکم کوچیک‌تر و ضعیف‌تر بود و من توی شکار و کله‌شق بازی همیشه ازش جلو بودم. وقتی اون موجودات تو فاصله چند قدمی‌مون وایسادن، طبق غریزه‌ام و برای حفاظت از رین به سمت‌شون خیز برداشتم. قبل از اینکه دندون‌هام بهشون برسن، اونا گرفتنم و توی یه قفس درست شده از چوب کاج انداختن. انگار تازه به خودم اومدم و فهمیدم به عنوان یه گرگ وحشی نباید تسلیم شم. در حالی که اونا رین رو هم توی یه قفس دیگه می‌انداختن، تقلا می‌کردم . دندون نشون می‌دادم که یهو با برخورد چیزی به سرم، دیدم تار شد و از هوش رفتم. توی همون حالت تصاویر محوی رو دیدم که نمی‌تونستم از رویا تشخیص‌شون بدم: رین پشت درخت‌های کاج، خون روی برف، و مامان که همراه با سایه‌هایی اومدن و کنارم نشستن.
وقتی بالاخره به هوش اومدم، بوی مامان به مشامم خورد. برای یه لحظه تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کردم و سرم رو برگردوندم تا مامان رو ببینم، که از پشت میله‌های چوبی قفسم بدن بی‌جونش رو دیدم. بیشتر شبیه یه جسد تو خالی بود، مثل وقتایی که از شکار ما فقط یه پوست باقی می‌موند. چرخیدم و بقیه خونواده‌ام رو هم دیدم که فقط یه تیکه پوست ازشون مونده بود.
یکم بعد تازه متوجه اطرافم شدم؛ دیگه توی دشت برفی نبودیم و عوضش، دور تا دورمون پر بود از چیزای صخره‌مانند بزرگ و عجیبی که به شکل مکعب مستطیل های بلند با دقت صیقل داده شده بودن. نمی‌دونم کاربردشون چی بود، ولی حتما ربطی به اون موجودات دو پایی که اطرافم با بهت پرسه می‌زدن داشت. می‌توسنتم حرف‌زدن‌شون رو بشنوم ولی بخاطر کلمات ناآشنایی که توی جمله‌هاشون بود، نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبره. به نظر می‌اومد ما هم به اندازه‌ای که اونا برامون عجیب و جدید بودن، بهشون همین حس رو می‌دادیم.
صدای جیغ رین باهث شد از جام بپرم و به سمتش برگردم. یکی داشت ناخن‌هاش رو کوتاه می‌کرد. نه، می‌کشید. بعد هم سراغ دندون‌های نیشش رفت. اینا دوست داشتن با شکارشون بازی کنن؟ سوالم بی‌جواب موند وقتی یکی دیگه‌شون به سمت من اومد. ولی من مثل رین تسلیم نمی‌شدم تا هر کاری دلشون می‌خواد باهام بکنن. به محض اینکه دستش وارد قفس شد، به گاز محکم ازش گرفتم که باعث شد فریادش گوشم رو به درد بیاره. قبل از اینکه بتونه این حرکتم رو تلافی کنه، صدای کسی توجه جفت‌مون رو جلب کرد. اون گفت: «من این بچه رو می‌خوام.» و این اولین جمله از زبون یه دو پا بود که کاملا فهمیدم. اونی که دستش رو گاز گرفتم، فورا قفس من رو در ازای یه مشت سنگ درخشان به دو پای جدید داد.
دوباره به موهای سفید آغشته به خون مامان و رین نگاه کردم. این آخرین باری بود که گله‌مون کنار هم بود.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۴:۳۶ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
#4
نام: آلنیس (Alannis) (پیش‌تر: لومین (Lumine))
نام خانوادگی: اورموند (Evermonde)
جنسیت: ماده
گونه: گرگ شمالگان (Canis lupus arctos)
سن: سه ساله (که یه گرگ بالغ به حساب می‌آد.)
محل تولد: تایگا - روسیه
رتبه خون: از طرف مادری، از نوادگان فنریره. (گرگ سیاهی در اساطیر اسکاتلندی) پس فکر کنم دورگه محسوب می‌شه؟
چوبدستی: چوب کاج سیاه با مغزی پر نشانک - 14 اینچ - انعطاف‌پذیری کم - کمی ناشیانه کنده‌کاری شده.
گروه هاگوارتز: ریونکلاو
جبهه: محفل ققنوس
قابلیت‌ها: انسان‌نما (!)
***

ویژگی‌های ظاهری: یه گرگ سفید با چشم‌های آبی تیره. پرموتر و کمی بزرگ‌تر از یه گرگ خاکستری بالغه. حالت تهاجمی توی چهره‌اش نیست و گوش‌ها و دمش معمولا از سر خوشحالی و هیجان می‌جنبه! به ندرت به شکل انسان دیده می‌شه ولی در حالت انسانی‌ش در غالب یه دختر جوان زیبا با موهای مواج سفید ظاهر می‌شه. لباس‌های راحت و بی‌زرق و برق می‌پوشه ولی از تزئیناتی مثل گردنبند و گیره مو خوشش می‌آد. قلاده نداره ولی معمولا دستمال گردن آبی‌ای که صاحب‌ش بهش داده دور گردن‌شه.

ویژگی‌های باطنی: عادت کرده گوشت نخوره و با چیزایی مثل سیب زمینی، هندونه، تمشک و انواع توت‌ها خودش رو سیر می‌کنه. به انسان‌ها تا وقتی مجبور نباشه حمله نمی‌کنه. به لطف گرگ بودنش، حواس پنجگانه‌اش خیلی قوی‌تر از یه انسان عادیه و حتی بعضا می‌تونه ترس یا دروغ رو بو بکشه. مهربون، بانشاط و وفاداره. کنجکاوی زیادش ممکنه براش دردسرساز بشه. برای یادگیری چیزای جدید مشتاقه. اونقدری توی زندگی‌ش سختی کشیده که هرچیزی به راحتی از پا درش نمی‌آره.
***

سرگذشت: توی یه روز برفی توی یه غار وسط جنگل به دنیا اومد. مادرش اون رو لومین به معنی نور ماه نامید.
ماه‌های اول زندگی‌ش رو پیش گله کم جمعیت‌ش متشکل از مادر، پدر و خواهر و برادرهاش سپری کرد؛ ولی قبل از اینکه شکار رو به خوبی یاد بگیره، توسط شکارچیا اسیر شد و به یه ماجراجوی بریتانیایی به اسم آنتونی فروخته شد. کمی طول کشید تا به صاحب‌ش عادت کنه و نیمه رام بشه. آنتونی بهش یه سری از اصول بقا توی طبیعت رو یاد داد که لومین باید از گله‌اش یاد می‌گرفت.
تا دو سالگی‌‌ش همراه اون بود و با هم جاهای مختلف و بکر دنیا به دور از آدما سفر کردن، تا اینکه یه روز مورد حمله یه حیوون وحشی قرار گرفتن. آنتونی کشته شد و لومین هم به شدت زخمی شد.
چند روز بعد درحالی که خودش رو برای مرگ آماده کرده بود، ریموس لوپین و سیریوس بلک حین ماموریت پیداش کردن و اون رو یه جورایی به سرپرستی گرفتن و اینجوری، لومین به عضویت محفل ققنوس دراومد. ولی اون نمی‌تونست همیشه به شکل یه گرگ ظاهر شه، پس با کمک آلبوس دامبلدور و مجموعه‌ای از وردها و معجون‌های عجیب و پیچیده، اون رو به یه انسان‌نما (موجودی مثل جانورنما ولی برعکس، یعنی وقتی که یه حیوون می‌‌تونه به خواست خودش به انسان تبدیل بشه.) درآوردن. بعد از اون لومین زندگی جدیدش رو با هویت آلنیس اورموند شروع کرد. اعضای محفل هرچیزی رو که لازم بود درباره انسان‌ها و دنیای جادویی بدونه بهش گفتن و به پیشنهاد پروفسور دامبلدور، دانش‌آموز هاگوارتز شد و 7 سال عمر انسانی‌ش رو کنار جادوآموزان ریونکلاوی زندگی کرد.
بعد از فارغ التحصیلی، تمام و کمال در خدمت محفل بوده و همچنان درحال یادگیری جادو، دنیای انسان‌ها و همینطور حیات وحشه.



جایگزین می‌کنین لطفا؟ تشکر تشکر.



انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ ۱۲:۰۰:۳۸

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸:۴۲ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#5
هکتور دگورث گرنجر

***

بالش
پتو
خواب


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۶:۲۱:۴۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#6
سوژه: فرار
کلمات: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



صدای نفس‌هایش میان صدای خرد شدن چوب‌ها و شاخه‌های کاج زیر پایش گم می‌شد. چراغی که نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد، به دندان گرفته بود. سرعتش را کم کرد و خودش را سلانه سلانه به دریاچه رساند.
به تصویر خودش در آب لبخند زد. خون، موهای سفیدش را رنگ‌آمیزی کرده بود.
از دست آنها می‌توانست بگریزد، ولی از خودش؟ جوابی برای این نداشت.
چراغ از دندانش رها شد و گرگ سفید کنار دریاچه از حال رفت.
باد، آب را مواج می‌کرد تا به او برسد و خون را بشوید.
آب سرخ دریاچه زیر نور مهتاب می‌درخشید.



کلمات نفر بعد: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
#7
- حیوون خونگی؟ مثلا استاد درس مراقبت از موجودات جادوییه؛ بعد بچه‌ها رو تشویق می‌کنه به نگهداری از این جونورای زبون بسته تو خونه‌هاشون؟! کدوم تسترالی بهش اجازه تدریس دا...

آلنیس همونطور که زیر لبی غر می‌زد، متوجه یه سال اولی گریفیندوری شد که با آغوشی باز، به سمتش می‌دویید.
- وای چه هاپوی جادویی نازی! یعنی پروفسور اینو برای من کنار گذاشته بود؟ بیا اینجا کوچولو... اسمتم می‌ذارم- آخ! وحشی چرا گاز می‌گیری؟! الان هاری می‌گیرم!

دیگه خبری از اون گرگ ملوس و مهربون نبود؛ اون از پروفسور زلر که می‌‌خواست حیوونای بیچاره رو به جادوآموزا غالب کنه، اینم از این سال اولی خنگی که حتی نتونسته بود فرق یه ریونکلاوی رو با یه هاپو تشخیص بده!
- روونا به داد اون زبون بسته‌ای برسه که گیر این بیفته...

آلن هنوز غر می‌زد. کلاس مراقبت از موجودات جادویی همیشه کلاس مورد علاقه‌اش بود، ولی انگار یهو از کلاس زده شد. فقط می‌‌خواست زودتر تمومش کنه و به زندگی نه چندان عادیش برگرده.
جمعیت زیادی جلوی صندوقچه جمع شده بودن و آلن مجبور بود مدتی رو صرف تماشای جادوآموزای هیجان‌زده و خوشحالی که با حیوون خونگی‌شون از اونجا می‌رفتن کنه.
بالاخره نوبت خودش رسید. نمی‌دونست پروفسور زلر چه موجودی رو براش درنظر گرفته، ولی با خودش فکر کرد فرق چندانی هم نداره؛ به هرحال اون تقریبا با هر موجود زنده ای می‌تونست کنار بیاد.
سرش رو داخل صندوق کرد و قبل از اینکه چشماش چیزی ببینه، بینیش شروع به بو کشیدن کرد. همینجور که داشت تحلیل می‌کرد، بویی به مشامش خورد که باعث شد کمی جا بخوره. داخل صندوق رو خوب نگاه کرد تا بالاخره منبع بو رو دید؛ یه توله کراپ کرمی‌رنگ با لکه های قهوه‌ای روی پوستش، که سرش رو کج کرده بود و داشت با چشمای درشتش به گرگ سفید نگاه می‌کرد.
از روونا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ آلن همیشه دوست داشت یه توله داشته باشه، ولی خب مشکلات کوچیک و کم اهمیتی از جمله پیدا نکردن جفت مناسب، مانع این شده بود. ولی حالا، اون داشت به یه کراپ کوچولو نگاه می‌کرد که براش دقیقا مثل توله‌های نداشته‌اش بود. پوزه‌اش رو نزدیک برد تا کراپ رو از پشت گردن بلند کنه و از صندوق بیرون بیاره. کمی دورتر رفت و زیر درخت بلندی، بچه رو زمین گذاشت.
- پسرخونده قشنگ منی تو؟ اسمت چیه فسقلک؟

کراپ پارس ریزی کرد. شاید برای بقیه افراد حاضر در اونجا معنی خاصی نمی‌‌داد، ولی به هرحال آلنیس خودش یه گرگ بود و زبونش رو می‌فهمید. همه سگ‌سانان زبون همدیگه رو می‌فهمیدن.
- آپولوی نانازم. اسمت هم مثل خودت قشنگه.

آلن احساساتی، حالا کاملا نسبت به کلاس مشتاق بود. نسبت به هرچیزی که به پسرکش مربوط می‌شد مشتاق بود.
توله کراپ که معلوم شد اسمش آپولوئه، بلند شد و با قدم‌های کوچیک به گرگ سفیدی که تازه دیده بود نزدیک شد. اون رو بو کشید و آلن هم به نشانه دوستی، پوزه‌اش رو به پوزه کوچولوی آپولو زد.
- می‌تونی بهم بگی آلن، یا آل. هر کدوم خودت دوس داری کوچولو.
- ماما!

اشک تو چشمای آلنیس حلقه زد. اصلا انتظارش رو نداشت که توله به این زودی بهش اعتماد کنه. ولی ظاهرا آپولو اون رو به عنوان مادر جدیدش پذیرفته و آماده بود که هرجا می‌ره، دنبالش کنه.

- حتما گرسنه ای پسرکم، نه؟ اشکال نداره. الان بهترین فرصته که شکار هم یادت بدم!

آپولو دم‌ سه شاخه کوچولوش رو تکون داد. آلن زوزه کوتاهی کرد و بهش اشاره کرد که دنبالش بیاد.
یکم دویدن تا از محوطه هاگوارتز خارج بشن و به تپه های اطراف برسن. بالاخره آلن وایساد و با توقفش، آپولو که پشت سرش می‌دوید بهش خورد.

- رسیدیم! حالا وقت شکار هندونه ‌اس!

آلن برگشت تا آپولو رو ببینه و وقتی با چهره پوکرش مواجه شد، لبخند از رو لبش محو شد.
- چیه؟ نکنه انتظار داشتی ببرمت شکار خرگوش؟ واقعا فکر کردی من همچین مادر بدی‌ام که پسرم رو خشن بار بیارم؟ نه جونم! تو از همین الان باید یاد بگیری چجوری از راه حلال غذا به دست بیاری. فقط وایسا و تماشا کن!

آلنیس با غرور تمام، از تپه پایین رفت تا به جالیز رسید. زمین پر بود از میوه‌ها و سبزیجات متنوع. آلن به سمت قسمت پرورش هندونه رفت و اونا رو مورد بررسی قرار داد، تا سرخ‌ترین و شیرین‌ترینشون رو پیدا کنه. بعد از اینکه هندونه ای رو مورد هدف قرار داد، برگشت، به سمت کلبه‌ای که کنار جالیز بود رفت و پوزه‌اش رو به در کوبید. پیرمرد کشاورزی که صاحب اونجا بود بیرون اومد و بعد از سلام و احوال پرسی با گرگ سفید، با هم به سمت هندونه ها رفتن. آلن کیسه سکه‌ای رو به پیرمرد داد و در ازاش، هندونه به دهن به سمت آپولو برگشت.
- دیدی؟ به همین راحتی و جذابی!
-

آلن شروع به خوردن هندونه کرد و وقتی دید آپولو لب به غذا نمی‌زنه، از خوردن دست کشید.
- بیخیال! امتحان کن، پشیمون نمی‌شی ملوسکم.

آپولو هنوز همونجا نشسته بود و باعث شد آلن هم اشتهاش رو از دست بده.
- خیلی خب. اصلا می‌گم پیتزا بیارن، خوبه؟

آپولو زبونش رو دراورد؛ هرچند آلنیس اون موقع اصلا به این فکر نکرد که یه توله کراپ از کجا می‌دونه پیتزا چیه. چوبدستیش رو درآورد و سفارش داد و وقتی دید حاضر کردن غذا طول می‌کشه، رو به آپولو کرد.
- نظرت چیه تا غذا رو میارن، بریم خوابگاه و استراحت کنیم؟ حتما تو اون شلوغی و بین اون همه بچه نتونستی خوب بخوابی، مگه نه عزیز دل مامان؟

آپولو سر تکون داد. پس آلنیس "آکیو نیمبوس!"ـی گفت تا جاروش بیاد و بتونن باهاش سریعتر به هاگوارتز برگردن. آلن سوار جارو شد و منتظر شد تا آپولو هم سوار بشه، ولی این اتفاق نیفتاد.
کراپ کوچولو از اینکه سوار جارو بشه و پرواز کنه می‌ترسید، ولی آلن چاره دیگه‌ای نداشت و نمی‌‌تونست کل این مسیر آپولو رو به دندون بکشه، پس به زور سوار جارو کردش و اون رو با پنجه هاش نگه داشت تا احساس امنیت کنه. با بلند شدن جارو از روی زمین، آپولو زوزه‌ای کشید و از ترس، سرش رو توی پشم‌‌های گردن آلنیس فرو کرد.
وقتی به محوطه قلعه رسیدن، پیاده شدن ولی آپولو به محض اینکه پاش به زمین رسید، دوید و سعی کرد فرار کنه. آلن دنبالش دوید و اون رو از پشت گردن بلند کرد.
- هی! می‌‌دونم از ارتفاع ترسیدی، ولی دیگه چیزی وجود نداره که ازش بترـ...
- اوی اوی پشمک! بزبز قندی بشم گرگم می‌شی؟
- البته جز این یکی.

آپولو با دیدن آدم جدید جرمی نامی که به سمتشون می‌دوید، ترسید و به سمت جنگل ممنوعه فرار کرد. قبل از اینکه به جنگل برسه، آلن دوید و دوباره گرفتش، ولی این دفعه ولش نکرد و همراه باهاش به سمت کلبه هاگرید، جایی که پروفسور زلر برای تدریس کلاس مراقبت از موجودات جادویی مدتی اونجا مستقر شده بود راه افتاد. وقتی رسید، در زد و ثانیه ای بعد، پروفسور با موهای پریشون جلوی در ظاهر شد.
- ببخشید پروفسور. من اصلا مامان خوبی نبودم براش. امیدوارم به زودی یه مامان جدید و مهربون پیدا کنه.

بعد آپولو رو پیش پای رز روی زمین گذاشت.
- روونافظ پسر کوچولوی قشنگم. دلم برات تنگ می‌شه.

پوزه‌اش رو برای آخرین بار به پوزه آپولو زد و رز رو مات و مبهوت همراه با کراپ کوچولو تنها گذاشت.
وقتی به خوابگاه ریونکلاو رسید، خورشید تقریبا غروب کرده بود. دمش رو بغل کرد و روی تخت چمباتمه زد که چیزی خودش رو به پنجره کوبوند. وقتی نزدیک پنجره رفت، جغدی رو دید که جعبه پیتزایی رو با خودش حمل می‌کرد. همین کافی بود تا بغض آلنیس بترکه. پوزه‌اش رو توی بالش فرو کرد تا کسی صدای هق هق گریه‌اش رو نشنوه...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: ایده‌پردازی قالب سایت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#8
سلام و عرض ادب.
در ادامه صحبتای یوآن درباره هدر سایت و تغییرش با ورود به هر انجمن: اگه انیمیشن باز باشین، حتما دیدین که مثلا دریم ورکز، پیکسار و یا کلمبیا پیکچرز علاوه بر اون لوگوی ثابت، اول بعضی انیمیشن‌هاشون لوگوشون کمی متفاوته و یه المان‌هایی از اون انیمیشن داره. (پرندگان خشمگین، پاندای کونگ‌فو کار و انیمیشن اسپایدرمن مثال‌هایی ان که فعلا یادم میاد. )
منم به ذهنم رسید که جالب می‌شه اگه برای هدر سایت همچین چیزی داشته باشیم؛ که مثلا یه طرح اصلی باشه، و با ورود به انجمنای هر گروه یا حتی توی مناسبت‌های مختلف، مرتبط با اون یه چیزایی بهش اضافه بشه.
یکمی هم سرچ کردم، چندتا تصویر به عنوان مثال می‌ذارم که بهتر برسونه منظورمو!
هدر اصلی
اسلیترین
ریونکلاو
گریفیندور
مناسبتی 1 (هالووین)
مناسبتی 2 (ولنتاین)

نمی‌دونم چقدر کمک کننده می‌تونه باشه، ولی با خودم فکر کردم گفتنش بهتر از هیچیه.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱۴ ۱۴:۵۱:۳۳

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#9
ربکا لاک‌وود vs آلنیس اورموند vs آیلین پرینس


«اسنیچ»



دخترک طول قطار را طی کرد، از چند واگن گذشت و وقتی مردی را تنها روی یکی از صندلی‌ها دید، ایستاد. سرش پایین بود و به همین دلیل، آلن فقط توانست موهای قهوه ای و پریشانش را که بخش هاییش به سفیدی می‌زد، ببیند. مرد، پالتوی نازک قهوه ای رنگی به تن داشت که وصله ها و خاک رویش، خبر از آن می‌داد که زمان زیادی بر تنش بوده.
آلن چند قدم به سمت او برداشت و با حس چیزی زیر پایش، نگاهش به پایین متمایل شد. کنار پای مرد، روی زمین، پر بود از ته سیگارهایی که انگار مدت‌ها آنجا رها شده بودند.

- بـ... ببخشید؟

مرد سرش را بالا آورد تا صاحب صدا را ببیند. چشم های گرد شده اش به آلن می‌گفت که انگار انتظار دیدن کسی را نداشته. طی زمانی که مرد به آلن خیره شده بود، دخترک هم فرصت را مناسب دید تا او را بهتر بررسی کند؛ چهره‌اش رنگ پریده و خسته بود، این را حتی از گودی زیر چشم‌هایش هم می‌شد فهمید. جای زخم های کهنه ای هم روی صورتش مانده بود. آلن حدس زد او در اواخر دهه سوم زندگی‌اش به سر می‌برد، هرچند شکسته تر از آن به نظر می‌آمد.
پس از لحظاتی، قیافه مرد آرام شد و با لحنی که با چهره خونسرد و لبخند کمرنگش همخوانی داشت، شروع به صحبت کرد.
- یه تازه وارد؟ چه غم انگیز.

آلن رو به رویش نشست.
- منظورتون چیه؟
- اینجا بودنت ناراحت کننده‌ست.

لحظه به لحظه بیشتر به سوالاتی که در مغز آلن رژه می‌رفتند، افزوده می‌شد. مرد که انگار افکارش را خوانده باشد، با لبخند بی‌روحی ادامه داد:
- باید منو بخاطر گیج کردنت ببخشی. تقریبا یادم رفته بود چجوری باید با آدما برخورد کنم!

مکثی کرد، بلند شد و با لحنی نمایشی گفت:
- به برزخ خوش اومدی!
- برزخ؟ من مردم؟!
- هنوز نه. احتمالا فقط طرد شدی، یا توی زمان و مکان گم شدی... ولی نه. خوشبختانه یا متاسفانه، هنوز کامل نمردی.

هضم این حرف‌ها حتی برای ساحره‌ای مانند آلن هم سخت بود.
- من... من باید برگردم پیش دوستام... من نمی‌تونم اینجا بمونم!

مرد در جواب حرف آلن، خنده بلندی سر داد.
- نه دختر جون، نه. ما اینجا گیر افتادیم. فقط وقتی می‌تونی بری که اون بخواد.
- اون؟ اون دیگه کیه؟
- یه خدا... شایدم یه شیطان؛ هیچکس نمی‌دونه. تنها چیزی که مهمه اینه که قدرت دست اونه.

آلن سرش را به پنجره تکیه داد و آن موقع تازه به این دقت کرد که مدت طولانی‌ای بود که در تونل تاریکی به سر می‌بردند. حرف مرد را در ذهنش مرور کرد: توی زمان و مکان گم شدی... به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. عقربه ها دیوانه وار و بی هدف می‌چرخیدند. این، همه چیز را برای آلن ترسناک‌تر می‌کرد.
ناگهان انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، از جا پرید.
- شاید راه خروجی باشه. تا حالا سعی کردی فرار کنی؟

مرد این دفعه تلخندی تحویل دختر داد.

- هیچ راه فیزیکی وجود نداره. گفتم، اینجا زمان و مکان بی‌معنیه. این یه سیکل معیوبه که توش گیر کردیم.

آستین‌هایش را کمی بالا زد تا مچ دست‌هایش معلوم شود. با نمایان شدن زخم‌های جوش خورده‌ای روی مچش، آلن ناخودآگاه نفسش را حبس کرد.

- حسش می‌کنی، ولی نمی‌میری. هیچ راهی برای پایان دادن به این زندگی، یا اگه اصلا بشه اسمشو گذاشت زندگی، وجود نداره. فقط زنده‌ای و حس می‌کنی و زجر می‌کشی. همین. بهم اعتماد کن. حرفایی که می‌زنم حاصل تجربه سیزده سال حبس شدنم توی این جهنمه.

آلن نمی‌دانست مرد چطور سیزده سال را حساب کرده، ولی مطمئن بود که مدت زیادی را آنجا سپری کرده. چاره‌ای جز اعتماد به او نداشت. یا فرشته نجاتش می‌شد و یا اهریمنی برای گرفتن روحش. در واقع بینانه ترین حالت، او فقط رهگذری بی‌اهمیت در زندگی‌اش بود.
دقایقی در سکوت سپری شد و دخترک در این مدت به سیاهی ناتمام بیرون پنجره قطار چشم دوخته بود. انگار تنها چیزی که او را از غرق شدن در خلاء نجات می‌داد، همین واگن فلزی بود. بالاخره از پنجره چشم برداشت تا سوالات جدیدی که بهش هجوم می‌آوردند را به زبان بیاورد.
- تو کی هستی...؟

مرد تکیه داد و حالت بی‌روح چهره‌اش را حفظ کرد.
- اینکه من واقعا کیم و گذشته‌ام چی بوده صرفا اطلاعات به درد نخوری‌ان که ذهنت رو پر می‌کنه. ولی اگه خیلی کنجکاوی، می‌تونی من رو اِرِبوس* صدا کنی.
- اربوس... من هنوزم نمی‌فهمم. چرا باید توی برزخ گیر کنیم؟

مرد، که ظاهرا اربوس نام داشت، سری تکان داد.
- دنبال توضیح منطقی نباش. این... یه حالت بین مرگ و زندگیه. برزخ، خلاء، هر چی می‌خوای اسمشو بذار.
- ولی چرا قطار؟
- برزخ هرکس یه شکله... می‌تونه بهترین رویا یا بدترین کابوست باشه. می‌تونه تداعی‌گر یه خاطره باشه. برزخ من... این قطار... قطار زندگیمه. قطارها هیچوقت جایی ثابت نمی‌مونن. قطارها ساخته شدن برای حرکت کردن، عبور کردن. من هم هیچوقت تو زندگیم وضع ثابتی نداشتم. همیشه درحال از دست دادن بودم... در حال عبور کردن از مهم‌ترینای زندگیم. شاید برای همین برزخم این شکلیه.

آلن چند ثانیه‌ای سکوت کرد و به صدای قطار گوش سپرد. با کمی دقت، حس کرد صدای حرکت چرخ‌ها روی ریل، شبیه صدای قلب کهنه و خسته انسانی می‌ماند. واژه «قطار زندگی» که اربوس به کار برد، بعد از شنیدن صدای قلب مانند قطار، برای آلن ملموس‌تر شد.
در همین حین ‌به فکر فرو رفت که برزخ خودش ممکن است چه شکلی باشد؛ و همین باعث شد سوال دیگری بپرسد.
- چرا من توی برزخ تو ام؟ مگه نگفتی برزخ هرکسی یه شکله؟

اربوس کمی فکر کرد. بعد سرش را بالا آورد و با صدایی محکم و جدی جواب داد:
- تو گم شدی. توی زمان و مکان گم شدی و به همین دلیل به یه برزخ تصادفی راه پیدا کردی. فکر نمی‌کنم به مرگ نزدیک بوده باشی و همین دلیلیه برای اینکه به برزخ خودت نری. ولی اینکه گم بشی... اتفاق رایجی نیست... درباره دلیل گم شدنت توی زمان و مکان، فقط خودت می‌تونی جوابشو پیدا کنی.

با جمله آخر اربوس، آلن به اسنیچی که تمام این مدت در دستش آرام گرفته بود نگاه کرد. چطور باید جوابش را پیدا می‌کرد؟ تا جایی که می‌دانست، هیچکس قبل از این بعد از لمس اسنیچ ناپدید نشده و به برزخ نرفته بود! شاید این فقط یک شوخی کوچک بود که طلسمش خوب اجرا نشده و گریبان آلن را گرفته بود. فکر هم نمی‌کرد اربوس چیزی از اسنیچ و طلسم و جادوی احتمالی رویش سر در بیاورد؛ پس گوی طلایی رنگ را در جیب ردای کوییدیچش مخفی کرد.
فکر کرد شاید بتواند از کسی دیگر، جادوگر یا ساحره‌ای که حداقل با طلسم‌ها آشنایی دارد کمک بگیرد. با این فکر، کمی از جا پرید.
- من باید یه نامه بنویسم. توی برزخت کاغذ پیدا می‌شه؟

اربوس در جواب پوزخندی زد.
- توی برزخم نه؛ ولی از شانس خوب تو وقتی اومدم اینجا، یه دفتر همراهم داشتم.

بعد از جیب پالتویش دفتر کهنه ای همراه با قلم پر درآورد و وقتی داشت آن را به آلن می‌داد، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- اگه فکر می‌کنی نوشتن حالتو بهتر می‌کنه، مشکلی نیست؛ ولی حواست هست که اون نامه مثل ما قرار نیست هیچوقت از اینجا خارج شه.

آلنیس با شنیدن جمله آخر مرد، لحظه ای مکث کرد. ولی همچنان امید داشت. در کنار تمام ترس‌هایی که در قلبش جوانه زده بودند، امید را هم گوشه‌ای نگه داشته بود.
بعد نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد.

«جرمی عزیز، سلام.
حالت چطوره؟ امیدوارم خوب باشی.
هیچ ایده ای ندارم که چقدر از وقتی که ناپدید شدم گذشته.
می‌دونم، احتمالا از من دلخوری که بی خبر گذاشتم و رفتم. من هم بخاطر همین دارم این نامه رو برات می‌نویسم؛ هرچند مطمئن نیستم که به دستت برسه.
خواستم بگم که من به خواست خودم نرفتم. داستان عجیبی داره. امیدوارم وقت بذاری و بخونیش.
همه چیز از مسابقه کوییدیچ شروع شد...
می‌دونی دیگه، همیشه دلم می‌خواست یه جستجوگر بشم؛ ولی انگار هیچ وقت اونقدر خوب نبودم! تا اینکه توی اون مسابقه... نمی‌دونم چه جوری، اسنیچ رو دیدم که داره جلوم پرواز می‌کنه. فکرشو بکن! به قدری وسوسه برانگیز بود که مغزم اصلا اون لحظه کار نکرد. به عنوان یه مدافع، نباید اسنیچ رو لمس می‌کردم؛ ولی اون توپ خوشگل طلایی جوری منو جادو کرده بود که بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم، شیرجه زدم و گرفتمش.
همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد. انگار که یه رمزتاز رو لمس کرده باشم، دنیا دور سرم چرخید و وقتی به خودم اومدم، دیدم توی قطارم. ظاهرش مثل هر قطار دیگه‌ای بود؛ ولی می‌‌تونستم متفاوت بودنش رو احساس کنم. انگار که یه چیزی سر جای خودش نبود.
حس استرس بازی کوییدیچ و نگرانی درباره اینکه بخاطر خطای من چه بلایی قراره سر تیممون بیاد، جای خودشون رو به گیجی، آشفتگی و شاید یکمی هم ترس دادن.
توی قطار، مردی به اسم اربوس رو دیدم و سوالام رو باهاش درمیون گذاشتم. اون خیلی قبل تر از من توی قطار بود و به همین دلیل تقریبا جواب تمام سوالاتم رو می‌دونست. فکر نمی‌کنم بتونم درباره دلیلی که اینجام توضیح بدم؛ صادقانه بگم، خودمم درست نمی‌‌دونم! هر چیزی که بخوام برات درباره اینجا بگم فقط گیج ترت می‌کنه، همونطور که منو آشفته کرد. فقط در همین حد بدون که من بین زندگی و مرگ گیر افتادم؛ و طبق چیزی که اربوس به من گفت، به هر دلیلی توی زمان و مکان گم شدم و انگار از خط زندگیم منحرف شدم! نمی‌دونم قراره چه بلایی سرم بیاد، و الان که دارم این نامه رو برات می‌نویسم، بیش از حد ترسیدم.
اگه این نامه به هر طریقی به دستت رسید و خوندیش، کمکم کن. فکر می‌کنم فهمیدن دلیل اینجا بودنم، کلیدی باشه برای خروجم؛ هر چند اربوس گفت راه خروجی وجود نداره، ولی من امید دارم می‌تونم نجات پیدا کنم. هر اتفاقی که باعث شده من الان توی این وضعیت قرار بگیرم، یه ربطی به اون مسابقه کوییدیچ داره. من الان تنها منبعی که در این باره دارم، اربوسه. ولی تو می‌تونی توی کتابا دنبالش بگردی. شاید حتی پروفسور هم در این باره چیزی بدونن. فقط هر جور می‌‌تونی، لطفا کمکم کن.

به امید دیدار دوباره‌ت، آلنیس»


قلم پر را زمین گذاشت و نامه را از نظر گذراند. بعد آن را تا کرد و روی صندلی کنارش گذاشت. همین نامه، نشان از زنده بودن امید می‌داد. قلبش حالا مانند جعبه پاندورا بود؛ در کنار تمام ترس‌ها و آشفتگی‌ها، این امید بود که می‌توانست ناجی‌اش باشد.
نه دوستانش، نه اربوس؛ فقط امید بود که می‌‌توانست نجاتش دهد.



«پایان»



* در اساطیر یونان، اِرِبوس پسر خائوس (تجسم هرج و مرج) است و یکی از خدایان نخستین و نشان‌دهنده تجسم تاریکی به‌شمار می‌رود. واژه یونانی اربوس، خود به معنی تاریکی و سایه است.




(سلام و عرض ادب. سوالی داشتم از ناظران محترم، برای درخواست نقد روی پست دوئل، می‌تونم همینجا بگم یا حتما توی یکی از تاپیک‌های درخواست نقد، پیام بدم؟)


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#10
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست اول



- نوشیدنی کره ای زدم و لولم، مستم و شنگولم!
- حــــال خوشی دااااااارم، کیف کنم و جورم.
- پاهام چرا اینقد چپ و راست می‌شه.
- بچه ها فقط چشای من داره آلبالو گیلاس می‌چینه یا همتون همینین؟

فلش بک

تام و سدریک دور میزی در دفتر فدراسیون کوییدیچ نشسته و در فکر فرو رفته بودند. نامه و کاغذ های متعددی روی میز پخش شده بود و به نظر می‌آمد دلیل قیافه متفکر و جدی آنها هم همین باشد.
همان موقع، جغدی وارد اتاق شد و سکوت را شکست. نامه دیگری را روی میز انداخت و با سر و صدای بسیار از پنجره خارج شد. سدریک که با ورود جغد خواب از سرش پریده بود، نامه را برداشت.
- از طرف یه گروه از غولای غارنشینه. بابت آتش سوزی ورزشگاهشون شکایت کردن. با این وضع دیگه نمی‌شه لیگو ادامه داد. همه ورزشگاها به فنا رفتن.
- صبح هم از طرف اهالی شلمرود یه نامه اومد. می‌گفتن آثار باستانیشونو خراب کردیم و خسارت می‌‌خواستن. اظهاریه جهنمیا رو هم که دیدی؟ تهدید کردن که قراردادشون رو با زمین فسخ می‌کنن. اگه دیگه هیچ گناهکاریو نپذیرن، خوب و بد با هم می‌رن بهشت و اونجا هم جهنم می‌شه!

تام دست جدا شده اش را با دست دیگرش گرفت و به صورتش کشید.
- به نظرم فقط این بازیای آخر رو برگزار کنیم و قال قضیه رو بکنیم. نمی‌شه همینجوری لیگ رو ول کرد. ورزشگاه آمازون فعلا سالم مونده...
- جدی می‌خوای بازیا رو ببری آمازون؟ این همه گونه در حال انقراض اونجاست. اصلا فکر کردی اینا چه بلایی ممکنه سر طبیعت اونجا بیارن؟ کلی درخت های چندهزار ساله رو می‌تونن توی یه دقیقه نابود کنن! من که با این ایده مخالفم.

تام در آن لحظه به قدری ذهنش مشغول بود، که فرصت فکر کردن به اینکه چرا طبیعت آمازون آنقدر برای سدریک مهم بود، نداشت.
دقایق دیگری در سکوت سپری شد. هردویشان به سختی مشغول یافتن راه چاره ای بودند. کاغذ های روی میز را ورق می‌زدند و به پرونده های پرنده ای که بالای سرشان پرواز می‌کردند، نگاهی می‌انداختند.
درست موقعی که تام ناامید شده و آماده بود که دستور لغو لیگ را صادر کند، سدریک که دیگر شباهتی به آن سدریک خوابالوی همیشگی نداشت، با ذوق پرونده ای را روی میز کوبید.
- اینو ببین! حالا دیگه با خیال راحت و بدون کوچکترین خسارتی می‌‌تونیم مسابقات رو برگزار کنیم!

تام پرونده را سمت خودش چرخاند و ورق زد. فردی میانسال، با موهای جوگندمی پریشانی که انگار صاعقه به آن زده بود، توی عکس دیوانه وار می‌خندید.

- این چه ربطی به کوییدیچ داره؟ اصلا این پرونده اینجا چی کار می‌کنه؟
- اینش مهم نیست. تنها چیزی که الان مهمه اینه که این یارو می‌تونه نجاتمون بده!

بعد دست تام را گرفت و خودشان را تلپورت کرد.

ساعاتی بعد

سدریک و تام بعد از گم شدن ها و آدرس گرفتن ها و در ترافیک ماندن های فراوان، بالاخره جلوی در خانه کج و معوجی در ناکجا ظاهر شدند. بله، تلپورت کردن آنقدر ها که به نظر می‌آید بی دردسر نیست. ساعت اداری بود و راه ها شلوغ. آنها مردد جلو رفتند و زنگ در را زدند. صدای زنگ، بسیار عجیب و مرموز بود و کاملا با ظاهر ساختمان جور در می‌آمد.
چند لحظه بعد در باز شد، ولی کسی پشت در نبود. تام و سدریک نگاهی به هم انداختند و با تردید وارد شدند. ناگهان از گوشه ای، فردی جلویشان پرید.
- یو هارهارهارهار!

همان فرد داخل پرونده، جلویشان پریده بود و می‌خواست مزه بریزد و آنها را بترساند. البته که تام و سدریک نترسیدند؛ در خانه ریدل چیزهای ترسناک‌تری از «یوهارهارهار» یک پیرمرد دیوانه وجود داشت.
فرد که از ناموفق بودن جامپ اسکرش پکر شده بود، دستی به موهایش کشید و لبخند معذبی زد.
- دنبالم بیاین.

هر سه از پله ها پایین رفتند و وارد زیر زمین بزرگ خانه، که تبدیل به آزمایشگاه شده بود، شدند. دستگاه های مختلف و عجیبی همه طرف اتاق به چشم می‌خوردند. دانشمند دیوانه، دستگاهی که به نظر می‌آمد به سر متصل می‌شود را برداشت.
- درباره اون پروژه ای که درخواست اجراشو داشتین...
- ببخشید، ما درخواستی داده بودیم؟

تام به سدریک نگاه کرد. سدریک شانه ای بالا انداخت. مرد به هاج و واجی آنها پوزخندی زد.
- شما درخواست نداده بودین، ولی من می‌دونم برای چی اومدین اینجا!
- ولی این تو حیطه کاری شما نیستا جنابِ...
- می‌تونین پروفسور چلبوسیان صدام کنین. و اینکه شما به حیطه کاری من کاری نداشته باش، چه اشکالی داره آدم همه فن حریف باشه.
- پروفسور چلغوزیان؟
- نه خیر، چلبوسیان. بگذریم. می‌گفتم. با استفاده از این دستگاه می‌شه یه استرفشوهوبی ایجاد کرد؛ یا به زبان ساده تر، خلسه گروهی. این دستگاه می‌تونه هر تعداد انسانی که بخواید رو به یک توهم و تصویرسازی واحد بفرسته که از پیش ساخته و برنامه ریزی شده. و فکر می‌کنم این دقیقا همون چیزیه که شما نیاز دارید، درسته آقایون؟

سدریک دستگاه را برداشت و آن را برانداز کرد.
- خطری که نداره؟
- اصلا و ابدا. خودم کاملا تضمین می‌کنم!

پایان فلش بک

این طرف، آزمایشگاه

چهارده بازیکن کوییدیچ روی تخت های نویی که به تازگی، اختصاصا برای آن پروژه به آزمایشگاه آورده بودند، دراز کشیده و سیم هایی به سرهایشان متصل بود. یوآن آبرکرومبی و داور مسابقه هم روی دو تخت دیگر، جدا از بقیه خوابیده بودند. تام سدریک را مجبور کرده بود زیر دستگاه برود از آنجا مراقب بقیه باشد. ایده خودش بود، دنده‌ش نرم! تام به همراه پروفسور چلبوسیان، بالای سر بقیه ایستاده و نظارت می‌کردند.

آن طرف، توهم واحد

چشم هایشان آلبالو گیلاس نمی‌چید. در واقع، محیط آنجا آلبالو گیلاس می‌چید. دورتادور زمین کوییدیچ را کوه های بلندی گرفته و زمین پر از چاله و گودال بود. شفق قطبی برایشان رقص نور می‌رفت و صدای عقاب هایی که با آرایش هفتی شکل، در آسمان شب بالای سرشان پرواز می‌کردند، به گوش می‌خورد. نخل هایی از میان سنگ های سخت، سر برآورده بودند و بعضی هایشان نارگیل های تازه ای داشتند. چند نفر انگار که جاذبه رویشان اثر نکرده باشد، در هوا شناور بودند و بقیه تلو تلو خوران روی زمین راه می‌رفتند.
به نظر می‌آمد پروفسور هر چه دم دستش بوده در توهم آنها ریخته و مهم‌تر از آن، تصوری از معنای واژه «برنامه ریزی شده» ندارد.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۴۹:۲۶

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.