ربکا لاکوود vs آلنیس اورموند vs آیلین پرینس
«اسنیچ»
دخترک طول قطار را طی کرد، از چند واگن گذشت و وقتی مردی را تنها روی یکی از صندلیها دید، ایستاد. سرش پایین بود و به همین دلیل، آلن فقط توانست موهای قهوه ای و پریشانش را که بخش هاییش به سفیدی میزد، ببیند. مرد، پالتوی نازک قهوه ای رنگی به تن داشت که وصله ها و خاک رویش، خبر از آن میداد که زمان زیادی بر تنش بوده.
آلن چند قدم به سمت او برداشت و با حس چیزی زیر پایش، نگاهش به پایین متمایل شد. کنار پای مرد، روی زمین، پر بود از ته سیگارهایی که انگار مدتها آنجا رها شده بودند.
- بـ... ببخشید؟
مرد سرش را بالا آورد تا صاحب صدا را ببیند. چشم های گرد شده اش به آلن میگفت که انگار انتظار دیدن کسی را نداشته. طی زمانی که مرد به آلن خیره شده بود، دخترک هم فرصت را مناسب دید تا او را بهتر بررسی کند؛ چهرهاش رنگ پریده و خسته بود، این را حتی از گودی زیر چشمهایش هم میشد فهمید. جای زخم های کهنه ای هم روی صورتش مانده بود. آلن حدس زد او در اواخر دهه سوم زندگیاش به سر میبرد، هرچند شکسته تر از آن به نظر میآمد.
پس از لحظاتی، قیافه مرد آرام شد و با لحنی که با چهره خونسرد و لبخند کمرنگش همخوانی داشت، شروع به صحبت کرد.
- یه تازه وارد؟ چه غم انگیز.
آلن رو به رویش نشست.
- منظورتون چیه؟
- اینجا بودنت ناراحت کنندهست.
لحظه به لحظه بیشتر به سوالاتی که در مغز آلن رژه میرفتند، افزوده میشد. مرد که انگار افکارش را خوانده باشد، با لبخند بیروحی ادامه داد:
- باید منو بخاطر گیج کردنت ببخشی. تقریبا یادم رفته بود چجوری باید با آدما برخورد کنم!
مکثی کرد، بلند شد و با لحنی نمایشی گفت:
- به برزخ خوش اومدی!
-
برزخ؟ من مردم؟!
- هنوز نه. احتمالا فقط طرد شدی، یا توی زمان و مکان گم شدی... ولی نه. خوشبختانه یا متاسفانه، هنوز کامل نمردی.
هضم این حرفها حتی برای ساحرهای مانند آلن هم سخت بود.
- من... من باید برگردم پیش دوستام... من نمیتونم اینجا بمونم!
مرد در جواب حرف آلن، خنده بلندی سر داد.
- نه دختر جون، نه. ما اینجا گیر افتادیم. فقط وقتی میتونی بری که
اون بخواد.
- اون؟ اون دیگه کیه؟
- یه خدا... شایدم یه شیطان؛ هیچکس نمیدونه. تنها چیزی که مهمه اینه که قدرت دست اونه.
آلن سرش را به پنجره تکیه داد و آن موقع تازه به این دقت کرد که مدت طولانیای بود که در تونل تاریکی به سر میبردند. حرف مرد را در ذهنش مرور کرد:
توی زمان و مکان گم شدی... به ساعت مچیاش نگاه کرد. عقربه ها دیوانه وار و بی هدف میچرخیدند. این، همه چیز را برای آلن ترسناکتر میکرد.
ناگهان انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، از جا پرید.
- شاید راه خروجی باشه. تا حالا سعی کردی فرار کنی؟
مرد این دفعه تلخندی تحویل دختر داد.
- هیچ راه فیزیکی وجود نداره. گفتم، اینجا زمان و مکان بیمعنیه. این یه سیکل معیوبه که توش گیر کردیم.
آستینهایش را کمی بالا زد تا مچ دستهایش معلوم شود. با نمایان شدن زخمهای جوش خوردهای روی مچش، آلن ناخودآگاه نفسش را حبس کرد.
- حسش میکنی، ولی نمیمیری. هیچ راهی برای پایان دادن به این زندگی، یا اگه اصلا بشه اسمشو گذاشت زندگی، وجود نداره. فقط زندهای و حس میکنی و زجر میکشی. همین. بهم اعتماد کن. حرفایی که میزنم حاصل تجربه سیزده سال حبس شدنم توی این جهنمه.
آلن نمیدانست مرد چطور سیزده سال را حساب کرده، ولی مطمئن بود که مدت زیادی را آنجا سپری کرده. چارهای جز اعتماد به او نداشت. یا فرشته نجاتش میشد و یا اهریمنی برای گرفتن روحش. در واقع بینانه ترین حالت، او فقط رهگذری بیاهمیت در زندگیاش بود.
دقایقی در سکوت سپری شد و دخترک در این مدت به سیاهی ناتمام بیرون پنجره قطار چشم دوخته بود. انگار تنها چیزی که او را از غرق شدن در خلاء نجات میداد، همین واگن فلزی بود. بالاخره از پنجره چشم برداشت تا سوالات جدیدی که بهش هجوم میآوردند را به زبان بیاورد.
- تو کی هستی...؟
مرد تکیه داد و حالت بیروح چهرهاش را حفظ کرد.
- اینکه من واقعا کیم و گذشتهام چی بوده صرفا اطلاعات به درد نخوریان که ذهنت رو پر میکنه. ولی اگه خیلی کنجکاوی، میتونی من رو اِرِبوس* صدا کنی.
- اربوس... من هنوزم نمیفهمم. چرا باید توی برزخ گیر کنیم؟
مرد، که ظاهرا اربوس نام داشت، سری تکان داد.
- دنبال توضیح منطقی نباش. این... یه حالت بین مرگ و زندگیه. برزخ، خلاء، هر چی میخوای اسمشو بذار.
- ولی چرا قطار؟
- برزخ هرکس یه شکله... میتونه بهترین رویا یا بدترین کابوست باشه. میتونه تداعیگر یه خاطره باشه. برزخ من... این قطار... قطار زندگیمه. قطارها هیچوقت جایی ثابت نمیمونن. قطارها ساخته شدن برای حرکت کردن، عبور کردن. من هم هیچوقت تو زندگیم وضع ثابتی نداشتم. همیشه درحال از دست دادن بودم... در حال عبور کردن از مهمترینای زندگیم. شاید برای همین برزخم این شکلیه.
آلن چند ثانیهای سکوت کرد و به صدای قطار گوش سپرد. با کمی دقت، حس کرد صدای حرکت چرخها روی ریل، شبیه صدای قلب کهنه و خسته انسانی میماند. واژه «قطار زندگی» که اربوس به کار برد، بعد از شنیدن صدای قلب مانند قطار، برای آلن ملموستر شد.
در همین حین به فکر فرو رفت که برزخ خودش ممکن است چه شکلی باشد؛ و همین باعث شد سوال دیگری بپرسد.
- چرا من توی برزخ تو ام؟ مگه نگفتی برزخ هرکسی یه شکله؟
اربوس کمی فکر کرد. بعد سرش را بالا آورد و با صدایی محکم و جدی جواب داد:
- تو گم شدی. توی زمان و مکان گم شدی و به همین دلیل به یه برزخ تصادفی راه پیدا کردی. فکر نمیکنم به مرگ نزدیک بوده باشی و همین دلیلیه برای اینکه به برزخ خودت نری. ولی اینکه گم بشی... اتفاق رایجی نیست... درباره دلیل گم شدنت توی زمان و مکان، فقط خودت میتونی جوابشو پیدا کنی.
با جمله آخر اربوس، آلن به اسنیچی که تمام این مدت در دستش آرام گرفته بود نگاه کرد. چطور باید جوابش را پیدا میکرد؟ تا جایی که میدانست، هیچکس قبل از این بعد از لمس اسنیچ ناپدید نشده و به برزخ نرفته بود! شاید این فقط یک شوخی کوچک بود که طلسمش خوب اجرا نشده و گریبان آلن را گرفته بود. فکر هم نمیکرد اربوس چیزی از اسنیچ و طلسم و جادوی احتمالی رویش سر در بیاورد؛ پس گوی طلایی رنگ را در جیب ردای کوییدیچش مخفی کرد.
فکر کرد شاید بتواند از کسی دیگر، جادوگر یا ساحرهای که حداقل با طلسمها آشنایی دارد کمک بگیرد. با این فکر، کمی از جا پرید.
- من باید یه نامه بنویسم. توی برزخت کاغذ پیدا میشه؟
اربوس در جواب پوزخندی زد.
- توی برزخم نه؛ ولی از شانس خوب تو وقتی اومدم اینجا، یه دفتر همراهم داشتم.
بعد از جیب پالتویش دفتر کهنه ای همراه با قلم پر درآورد و وقتی داشت آن را به آلن میداد، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- اگه فکر میکنی نوشتن حالتو بهتر میکنه، مشکلی نیست؛ ولی حواست هست که اون نامه مثل ما قرار نیست هیچوقت از اینجا خارج شه.
آلنیس با شنیدن جمله آخر مرد، لحظه ای مکث کرد. ولی همچنان امید داشت. در کنار تمام ترسهایی که در قلبش جوانه زده بودند، امید را هم گوشهای نگه داشته بود.
بعد نفس عمیقی کشید و شروع به نوشتن کرد.
«جرمی عزیز، سلام.
حالت چطوره؟ امیدوارم خوب باشی.
هیچ ایده ای ندارم که چقدر از وقتی که ناپدید شدم گذشته.
میدونم، احتمالا از من دلخوری که بی خبر گذاشتم و رفتم. من هم بخاطر همین دارم این نامه رو برات مینویسم؛ هرچند مطمئن نیستم که به دستت برسه.
خواستم بگم که من به خواست خودم نرفتم. داستان عجیبی داره. امیدوارم وقت بذاری و بخونیش.
همه چیز از مسابقه کوییدیچ شروع شد...
میدونی دیگه، همیشه دلم میخواست یه جستجوگر بشم؛ ولی انگار هیچ وقت اونقدر خوب نبودم! تا اینکه توی اون مسابقه... نمیدونم چه جوری، اسنیچ رو دیدم که داره جلوم پرواز میکنه. فکرشو بکن! به قدری وسوسه برانگیز بود که مغزم اصلا اون لحظه کار نکرد. به عنوان یه مدافع، نباید اسنیچ رو لمس میکردم؛ ولی اون توپ خوشگل طلایی جوری منو جادو کرده بود که بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم، شیرجه زدم و گرفتمش.
همه چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد. انگار که یه رمزتاز رو لمس کرده باشم، دنیا دور سرم چرخید و وقتی به خودم اومدم، دیدم توی قطارم. ظاهرش مثل هر قطار دیگهای بود؛ ولی میتونستم متفاوت بودنش رو احساس کنم. انگار که یه چیزی سر جای خودش نبود.
حس استرس بازی کوییدیچ و نگرانی درباره اینکه بخاطر خطای من چه بلایی قراره سر تیممون بیاد، جای خودشون رو به گیجی، آشفتگی و شاید یکمی هم ترس دادن.
توی قطار، مردی به اسم اربوس رو دیدم و سوالام رو باهاش درمیون گذاشتم. اون خیلی قبل تر از من توی قطار بود و به همین دلیل تقریبا جواب تمام سوالاتم رو میدونست. فکر نمیکنم بتونم درباره دلیلی که اینجام توضیح بدم؛ صادقانه بگم، خودمم درست نمیدونم! هر چیزی که بخوام برات درباره اینجا بگم فقط گیج ترت میکنه، همونطور که منو آشفته کرد. فقط در همین حد بدون که من بین زندگی و مرگ گیر افتادم؛ و طبق چیزی که اربوس به من گفت، به هر دلیلی توی زمان و مکان گم شدم و انگار از خط زندگیم منحرف شدم! نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد، و الان که دارم این نامه رو برات مینویسم، بیش از حد ترسیدم.
اگه این نامه به هر طریقی به دستت رسید و خوندیش، کمکم کن. فکر میکنم فهمیدن دلیل اینجا بودنم، کلیدی باشه برای خروجم؛ هر چند اربوس گفت راه خروجی وجود نداره، ولی من امید دارم میتونم نجات پیدا کنم. هر اتفاقی که باعث شده من الان توی این وضعیت قرار بگیرم، یه ربطی به اون مسابقه کوییدیچ داره. من الان تنها منبعی که در این باره دارم، اربوسه. ولی تو میتونی توی کتابا دنبالش بگردی. شاید حتی پروفسور هم در این باره چیزی بدونن. فقط هر جور میتونی، لطفا کمکم کن.
به امید دیدار دوبارهت، آلنیس»
قلم پر را زمین گذاشت و نامه را از نظر گذراند. بعد آن را تا کرد و روی صندلی کنارش گذاشت. همین نامه، نشان از زنده بودن امید میداد. قلبش حالا مانند جعبه پاندورا بود؛ در کنار تمام ترسها و آشفتگیها، این امید بود که میتوانست ناجیاش باشد.
نه دوستانش، نه اربوس؛
فقط امید بود که میتوانست نجاتش دهد.
«پایان»
* در اساطیر یونان، اِرِبوس پسر خائوس (تجسم هرج و مرج) است و یکی از خدایان نخستین و نشاندهنده تجسم تاریکی بهشمار میرود. واژه یونانی اربوس، خود به معنی تاریکی و سایه است.
(سلام و عرض ادب. سوالی داشتم از ناظران محترم، برای درخواست نقد روی پست دوئل، میتونم همینجا بگم یا حتما توی یکی از تاپیکهای درخواست نقد، پیام بدم؟)