سلام کلاه گروهبندی
من یه دختره نسبتا باهوش هستم از چیز های زیادی ترس ندارم ولی نمیتونم بگم از هیچ چیزی ترس ندارم نمیتونم احساساتم رو خوب نشون بدم سعی میکنم به صورت نامحسوس احساساتم رو بیان کنم تقریبا خجالتی هستم اطرایفانم بهم میگن خیلی آدم سرد و بی احساسی هستم گروه اسلیترین رو خیلی دوس دارم و خیلی آدم مغروری هستم.اینم بگم نمیدونم باید چجوری تو کارگاه داستان نویسی عضو شم



داستان شما تو کارگاه داستان‌نویسی هنوز تایید نشده. لطفا اول تاییدیه اونجا رو بگیر و بعد دوباره اینجا پست بزن تا گروهبندی بشی.

داستان از زبان جینی
مشغول خوندن کتابم بود که یه نفر وارد کتابخانه شد سرم و بالا آوردم که دیدم دراکو مالفویه هنومتوجه من نشده بود کتابمو بستم و خواستم قبلا از این که متوجه من بشه از کتابخانه خارج بشم دیگ حوصله تیکه هاشو نداشتم.ولی از بد شانسی مالفوی منو دید
دراکو:فک نمیکردم ویزلی ها سواد خوندن داشته باشن😂
جینی:بهتر نیست از این به بعد عقده هاتو سر یکی دیگ خالی کنی؟
دراکو:فک کردی داری با کی صحبت میکنی؟حتما له پدرم میگم
جینی:باشه موفق باشی😉
بی توجه به چهره عصبانیش از کتابخانه خارج‌شدم



داستانت خیلی خیلی کوتاهه و هیچ ماجرا یا اتفاق خاصی توش رخ نداده. از خلاقیتت استفاده کن و سعی کن موضوع مهم‌تری برای شکل گرفتن این گفتگو بین جینی و دراکو خلق کنی. احساسات شخصیت‌هات رو موقع گفتن یا شنیدن حرفا توضیح بده و ناگهانی هم داستانت رو پایان نده. لطفا یه داستان دیگه بنویس و قطعا ازت انتظار دارم بیشتر بنویسی.

تایید نشد.