هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹
#1
سلام خدمت کلاه گروهبندی عزیز
من شخصیتی تقریبا درونگرا و مهربونم یکم لجبازم هوشم هم تقریبا خوبه
و اینکه از کسی و چیزی نمی‌ترسم چون عقیده دارم ترس هامون رو خودمون می‌سازیم
و اینکه اولویت هامو بگم
گریفندور
ریونکلاو
هافلپاف
اسلیترین

اگه امکانش هست منو به گریفندور ببر امیدوارم اینکارو برام انجام بدی
ممنونم❤️

و اینکه ۱۵ سالمه
و پسرم

---
ریونکلاو!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Yousef735 در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۹ ۲۳:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط Yousef735 در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۰ ۰:۴۳:۱۹
ویرایش شده توسط Yousef735 در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۰ ۰:۴۳:۱۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۰ ۲۰:۱۳:۳۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹
#2
تصویر شماره ۱۰

از زبان هری
اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب بود امیدوارم که یک رویا نباشد.
هاگرید: هری به چی فکر می کنی پسر
هری: به اتفاقاتی که افتاد خیلی عجیب و هیجان انگیزه و مهم تر از اون فوق العاده است.
یعنی پدر مادر من جادوگر بودن!
یعنی من جادوگر هستم؟
هاگرید: درسته هری تو جادوگر هستی یه جادوگر خیلی خیلی بزرگ و مشهور وقتی به هاگوارتز بری متوجه میشی که همه تورو میشناسند هری من ایمان دارم که تو یکی از بهترین و شجاع ترین جادوگران قرن خواهی شد.

از زبان هری:
حرف های هاگرید خیلی عجیب بود یعنی واقعا من بین جادوگران، مشهور هستم؟
گیج شدم یعنی اون هری که هر صبح برای دادلی و خانواده اش صبحانه درست می کرد از این به بعد وارد یه جایی خوب میشه؟ امیدوارم.
هری: راستی هاگرید از این وسایلی که اینجا نوشته من هیچکدوم رو ندارم باید چیکار کنم.
هاگرید: الان به کوچه دیاگون میریم تا این وسایل رو تهیه کنیم
دیگه چیزی نگفتم تا برسیم به همین جایی که هاگرید می گفت
هاگرید: خب رسیدیم
هری: وایییی اینجا چقدر قشنگه همه بچه ها هم سن و سال خودم بودند و داشتن خرید می کردند یه دست بچه ها جغد،وزغ و گربه دیده میشد.
حس خیلی خوبی بود برای رفتن به هاگوارتز روز شماری می کردم
خیلی خیلی زیاد خوشحالم!!
فکر کنم بالاخره دوره خوشبختی من هم فرا رسیده ولی کاش پدر و مادرم زنده بودن و من تا این سن پیش خاله ام زندگی نمی‌کردم که اینقدر عذاب بکشم
هاگرید: هری از کجا شروع کنیم؟
هری: اول بریم چوب دستی بخریم
هاگرید: نه چوب دستی رو می‌زاریم برای آخر کار الان باید بریم یه حیوان خانگی بخریم
هری: باشه بریم
از زبان هری
داشتیم به سمت مغازه حیوان خانگی می‌رفتیم به جلوی مغازه رسیدیم که یک جغد خوشگل و سفید اونجا تویه قفس بود.
خدای من خیلی خوشگله!!
هری:هاگرید اینو ببین چه خوشگله
هاگرید:آره خیلی قشنگه بیا بریم بخریمش

با هاگرید به سمت فروشنده رفتیم.
گفتگوی هاگرید و فروشنده
هاگرید_ فروشنده+
_ببخشید آقا این جغد که اون بالاس رو می خواستم میشه لطفاً بدین
+این جغد گرون ترین حیوون خونگیه یعنی از بقیه جغد ها ۵ سکه گرون تره
_باشه مشکلی نیست لطفا بدین بهم

از زبان نویسنده:

فروشنده جغد رو به هاگرید داد هاگرید هم پول رو حساب کرد و با هری به سمت خرید بقیه وسایل حرکت کردند...


اینبار بهتر شد...
با ارفاق میتونم قبولش کنم و امیدوارم باشم بقیه اشکالاتت در ایفای نقش رفع بشن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۹ ۲۲:۰۳:۵۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹
#3
تصویر شماره 1

از زبان هری:
داخل محوطه هاگوارتز قدم میزدم که پروفسور اسنیپ رو دیدم؛ پروفسور اسنیپ خیلی بد اخلاق بود و من ازش خوشم نمیاد به سمتم اومد و گفت:
_پاتر پروفسور دامبلدور گفت
اتاقش بری کار واجب باهات داره.

هری:بله پروفسور

اسنیپ: در ضمن اینجا مدرسه است و جایه یاد گرفتن فنون جادوگری نه جایه قدم زدن و ول چرخیدن.

هری: ببخشید پروفسور امروز عصر کلاس نداشتم گفتم یکم قدم....

نزاشت حرفمو تموم کنم و بی توجه راهشو کشید و رفت.

منم به سمت دفتر جناب مدیر رفتم.
در زدم و اجازه خواستم
پروفسور گفت: بیا تو هری
من وارد شدم اتاق پروفسور واقعا مرتب بود من خیلی دفتر کار پروفسور دامبلدور رو دوست دارم!!
گفتگو هری و پروفسور دامبلدور
هری_ پروفسور+
_سلام پروفسور
+سلام هری حالت چطوره
_خوبم ممنون
پروفسور اسنیپ گفتن که باهام کار دارین
+ بله خودم بهش گفتم
هری چند تا سوال ازت داشتم می خواستم ببینم جدیدا ولدمورت می‌تونه به ذهنت ورود کنه؟
_راستش تمام تلاشمو می کنم که بهش اجازه نفوذ ندم پروفسور ولی خب بعضی وقتا دست خودم نیست.
+میفهمم هری درکت می کنم
ولی خب تو باید تمام تلاشتو بکنی تا اجازه ندی اون به فکرت نفوذ کنه.

_چشم پروفسور

+خب هری دیگه چه خبر
فعالیت های بیرون مدرسه ات چجوری می گذره
_راستش زیاد خوب نیست وقتی به تعطیلات میرم واقعا روز شماری می کنم که به اینجا برگردم .
+اهان آروزی موفقیت برات دارم هری
_ممنون پروفسور

از زبان هری:
می خواستم برم از پروفسور خداحافظی کردم که یهو بین راه زخم روی پیشونیم درد گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم همونجا نشستم
پروفسور به کمکم اومد
در همین لحظه یه نفر اون گوشه ظاهر شد
اون ولدمورت بود خودش بود
پروفسور خودش رو سپر من قرار داد

گفتگوی دامبلدور و ولدمورت
دامبلدور_ ولدمورت+

_ببین کی اینجاس تام خوش اومدی برگشتی ولی کسی از برگشتت خوشحال نیست پسر مهربون ساده ای مثه تو ببین به چه روزی افتاده
+ساکت شو پیرمرد
نیومد که بمونم و به حرفای تو پیرمرد روانی گوش کنم
الان هم اگه می خوای زنده بمونی اون چوبدستیت و پاتر رو بده به من
می خوام بهت یه شانس بدم تو می‌تونی الان من بپیوندی و جونت رو نجات بدی
_ وضعیت خودتو ببین تام
تو شاید قدرتمند باشی ولی نمی تونی جلوی عشق و سرنوشت رو بگیری.
اگه می‌تونستی اونروز توی دره گودریک اون اتفاق نمی افتاد.
عشق لیلی به تو غلبه کرد
فداکاری لیلی باعث شد که اونروز تو ضعیف بشی
هنوز هم دیر نشده
اگه الان هم از این کار هات دست برداری شاید بتونی درستش کنی و اشتباهاتتو جبران کنی.

+فکر کنم تو دوست داری بمیری من تورو می کشم و چوب دستی تو ماله من میشه و من شکست ناپذیر میشم.

_به همین خیال باش تام

از زبان نویسنده

دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد
صدای ولدمورت بود
می گفت :
تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد
من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم
مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.
صدا قطع شد
هری خیلی ترسیده بود
و میشد ترس رو از چشماش دید
پروفسور رو به هری کرد و گفت:نترس پسر
تو پیروز نبرد با او خواهی بود
اون شاید قدرت زیادی داشته باشه ولی تو میتونی با کمک دوستات و ما پیروز نبرد با او باشی
هری تو پسر شجاعی هستی!
مطمئن باش میتونی اونو شکست بدی و انتقام مادر و پدرت رو بگیری.

از زبان هری:
حرف های پروفسور خیلی زیبا بود آره من میتونم من میتونم اونو شکست بدم
رو به پروفسور کردم و گفتم :
پروفسور ممنون که جونمو نجات دادین.
امیدوارم بتونم اونو شکست بدم.
پروفسور: منم همینطور هری مواظب خودت باش
هری: خدانگهدار پروفسور
پروفسور:خداحافظ هری

بعد گفتگو با پروفسور از دفتر بیرون اومدم و رفتم یکم استراحت کنم...

اینبار پیشرفت کردی نسبتا... ولی بازم اون مشکل قدیمی رو داری... که امیدوارم دیگه حل بشه واقعا.
نقل قول:
دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد
صدای ولدمورت بود
می گفت :
تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد
من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم
مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.

و اما حالت درستش:
دامبلدور و ولدمورت چوبدستی هاشونو بیرون آوردن و به سمت یکدیگر افسون پرتاب می کردند
حدود ۵ دقیقه در حال مبارزه بودند که بالاخره پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت یکم به ولدمورت آسیب زد ولدمورت که دید نمیتونه برنده این نبرد باشه فرار کرد.
هری که فقط درحال دیدن اون نبرد بود صحبت نمیکرد خیلی ترسیده بود.
بعد از چند ثانیه یهو صدای بلندی پیچید و درد پیشانی هری دوباره زیاد شد.
صدای ولدمورت بود که می گفت :
- تو از فرصتت استفاده نکردی پیرمرد. من برمی‌گردم با قدرت بیشتر برمی‌گردم مطمئن باش از کارت پشیمون میشی.

این تیکه واقعا تیکه خوبی بود که میتونستم اصلاح کنم و حالت درستو نشونت بدم. توصیفاتت (قسمت های غیر دیالوگ) الان حالت خیلی بهتری دارن نسبت به پست قبلیت. ولی دیالوگات هنوز حالت درست رو ندارن. وسط دیالوگ هی اینتر میزنی، که نباید بزنی. یه دیالوگ که تموم شد و خواستی دیالوگ طرف مقابل رو بنویسی، یا توصیف بنویسی باید اینتر بزنی. میتونی حتی برای نمونه پست های قبلی که تایید شدن رو هم نگاه کنی.
منتظر پست بعدیت هستم، و امیدوارم که پست بعدیت کیفیت لازم برای تایید شدن رو داشته باشه.


متاسفانه فعلا هم تایید نشد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۹ ۲:۲۲:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۰ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۹
#4
تصویر شماره 1

توی حیاط سرسرا راه می رفتم
که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومده
من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتم واقعا مهربون بود!!
اومد سمتم و گفت:
پاتر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو گفتن بهت بگم بری پیششون
هری:چشم پروفسور
پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت
هری به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفت
در زد و اجازه خواست که وارد بشه
پروفسور به هری اجازه ورود داد
هری وارد شد و سلام کرد پروفسور هم جواب اونو داد
هری:
کاری با من داشتین پروفسور
دامبلدور: نه کار مهمی نداشتم می خواستم حالت رو بپرسم و یکم گپ بزنیم
اگه کار واجب یا کلاسی داری میتونی بری
هری : نه پروفسور کار واجبی ندارم با کمال میل میمونم چه کاری بهتر از وقت گذروندن با شما
دامبلدور: لطف داری هری تو پسر خیلی خوش قلبی هستی و این مهربونی زیادت رو از مادرت به یادگار داری
راستی هری می خواستم بگم
برای تابستان چیکار می کنی ؟
کجا زندگی می کنی ؟
شنیدم که با خاله ات و شوهر خاله ات رابطه ی خوبی نداری
هری: با پروفسور متاسفانه همینطوره نمی‌دونم دیگه مجبورم اونجا بمونم
دامبلدور: همه چی درست میشه پسر خیالت راحت
هری : امیدوارم
از زبان هری:
بعد این حرف نزدیک چند ثانیه بینمون سکوت بود که یهو تویه پیشونیم و جایه زخمم احساس درد کردم
دردش از همیشه شدید تر بود
پروفسور که منو دید اومد و کمکم کرد یهو گوشه اتاق یه نفر ظاهر خودش بود ولدمورت یا همون تام ریدل
پروفسور جلوی من ایستاد که آسیب نبینم و خودش با او صحبت می کرد
دامبلدور:
خب تام میبینم که به خونه برگشتی
منتظرت بودم
ولدمورت: ساکت شو
من بر گشتم ولی برای کار مهم
اومدم که هری پاتر رو بکشم و میرم
دامبلدور: من همچین اجازه ای رو به تو نمیدم
ولدمورت: از جلوی اون پسره بیا کنار وگرنه جفتتونو باهم می کشم
دامبلدور چوبدستیشو در آورد و به سمت ولدمورت گرفت
ولدمورت هم چوبدستیشو در آورد
به سمت هم افسون پرتاب می کردن ولی کسی موفق به شکست دادن دیگری نمیشد
ولدمورت با صدای خیلی بلند گفت: آخرین اخطار رو بهت میدم هری رو به من بده و خودتو نجات بده
دامبلدور: مگه اینکه خوابشو ببینی
بعد دوباره به سمت هم افسون پرتاب می کردن
ولی کسی نمیتوست برنده این نبرد باشه
ولی پروفسور دامبلدور بخاطر چوبدستی بهتری که داشت
کم کم داشت به ولدمورت آسیب میزد ولدمورت که متوجه این قضیه شد فرار کرد
وایی خداروشکر
دامبلدور: نترس هری نترس
چیزی نیست
برای شکست دادن اون نیاز به شجاعت و جسارت هست که تو داری
مطمئنم تو می‌تونی اونو شکست بدی
حرف های پروفسور خیلی قشنگ بود روم تاثیر گذاشت
من انتقام پدر و مادرمو از اون میگیرم از ازش نمی ترسم من از اون خیلی قوی تر هستم به من میگن هری پاتر!!

پایان


در پایان داستان بگم که تویه داستان قبلیم نوشته بودین موضوع اصلی رو استفاده نکردم تویه این یکی داستان سعی کردم بیشتر از دعوای پروفسور دامبلدور و ولدمورت
بزارم ولی خب آخه اینجوری داستان جذابیتش کمتر میشه گفتم شاید اینجوری قابل درک تر و قشنگ تر باشه که از بقیه اتفاقات هم بزارم با تشکر

دوباره سلام و ممنون که پست دیگه ای ارسال کردی.
ببین، سوژه ت اینبار واقعا بهتر شد، ولی مشکل ظاهر پستت همچنان هست. دقیقا همون اشکالات رو تکرار کردی. بذار برات یک نمونه بیارم:

نقل قول:
توی حیاط سرسرا راه می رفتم
که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومده
من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتم واقعا مهربون بود!!
اومد سمتم و گفت:
پاتر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو گفتن بهت بگم بری پیششون
هری:چشم پروفسور
پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت
هری به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفت

ببین اینجا چندتا اشکال بزرگ داره. اول اینکه جمله رو وسطش ول کردی رفتی خط بعد. دوم اینکه هیچ گونه علامت نگارشی ای استفاده نکردی، مثل نقطه و ویرگول و امثالهم، سوم اینکه... چرا یهو از اول شخص فاعل جمله شده هری؟
اگه اولش نوشتی پروفسور مک گونگال به سمت "من" اومد، دیگه بعدش نباید طبیعتا بنویسی هری رفت پیش دامبلدور!
به هر صورت، حالت درست این پاراگراف به این شکله:

توی حیاط سرسرا راه می رفتم که پروفسور مک‌گونگال رو دیدم که به سمتم می اومد. من پروفسور مک‌گونگال رو خیلی دوست داشتف واقعا مهربون بود!
اومد سمتم و گفت:
- پاتر، به سمت اتاق پروفسور دامبلدور برو. گفتن بهت بگم بری پیششون.

من:
- چشم پروفسور.

پروفسور مک‌گونگال راهش رو کشید و رفت. من به سمت اتاق پروفسور دامبلدور رفتم.


ببین... یه درخواست بزرگی ازت دارم. همین پست رو، سوژه ش که خب واقعا خوبه. لطفا ظاهرش رو طبق چیزهایی که گفتم اصلاح کن. نه فقط این یه تیکه که من اصلاح کردم. بلکه بقیه پست تا آخرش رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن تا بتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد، و منتظر پست بعدیت هستم.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۸ ۱۷:۲۶:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۹
#5
تصویر شماره ۵
وارد محوطه هاگوارتز شدم
واییی خدای من اینجا چقدر بزرگه
تو کتاب ها دیده بودم عکس هاشو ولی بازم از نزدیک خیلی قشنگ تره
جلوی درب سرسرا پروفسور مک‌گونگال اومد و توصیه های لازم رو انجام داد و راجعب گروه بندی گف
خدایا من اصلا دوست ندارم تویه اسلیترین بیوفتم
امیدوارم کلاه گروهبندی منو داخل اسلیترین نندازه
حرف های پروفسور
مک‌گونگال تموم شد.
درب سرسرا باز شد
خدای من چقدر اینجا بزرگه
سقف سرسرا با اینکه با جادو این شکلی شده ولی بازم خیلی زیباست!!
هاگوارتز بهترین مدرسه دنیاست!!
رفتیم به سمت کلاه گروهبندی
اسم های بچه هارو خوندن
هر کس داخل گروهی افتاد که به خصوصیات فردی اش مربوط بود
در تاریخچه گروه های هاگوارتز نوشته است
مدرسه هاگوارتز توسط چهار نفر از بهترین جادوگران دنیا تاسیس شده است و این چهار نفر
گودریک گریفندور
روونا ریونکلاو
هلگا هافلپاف
سالازار اسلیترین

نام دارند.
بعد چند وقت بین این اعضا اختلاف به وجود می آید و
هرکدام عقیده جدایی دارند
اسلیترین اعتقاد داشت که هاگوارتز جایه جادوگران اصیل است و جادوگران مشنگ تبار نباید به هاگوارتز بیایند
ریونکلاو میگفت من فقط به اعضای باهوش درس می دهم.
گریفندور می گفت من فقط به دانش آموزان شجاع درس میدهم.
اما هافلپاف بین کسی فرق نمی گذاشت و عقیده داشت که همه جادوگر هستند و فرقی بین آنها وجود ندارد.
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
تبدیل شد
گریفندور برای اعضای شجاع
ریونکلاو برای اعضای باهوش
و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده.
و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.
خب این از تاریخچه گروه های هاگوارتز بود!!
من خودم چون تقریبا جسارت زیادی دارم و تقریبا زرنگ هم هستم دوست دارم در گریفندور یا ریونکلاو باشم
خب نوبت من شد
رفتم و روی صندلی نشستم حس عجیبی بود
استرس زیادی داشتم
کلاه گفت: خب جسارت و شجاعت بالایی در تو میبینم اماخب هوش خوبی هم داری
انتخاب سختیه ولی خب برو به
گریفندور
خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق بسیار رفتم به سمت میز بزرگ اعضای گریفندور و آنجا نشستم
مطمئنم سال بسیاری خوبی برام میشه چون داخل گروهی که عاشقش بودم افتادم.

پایان

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
اول از همه راجع به ظاهر پستت. یه مقدار زیادی از حد از اینتر استفاده کردی، که خب جذاب نیست. برای مثال این قسمت:

نقل قول:
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه
گریفندور
اسلیترین
هافلپاف
ریونکلاو
تبدیل شد
گریفندور برای اعضای شجاع
ریونکلاو برای اعضای باهوش
و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده.
و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.

اینجا باید به این شکل نوشته میشد:
به همین دلیل مدرسه به چهار گروه گریفندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو تبدیل شد. گریفندور برای اعضای شجاع، ریونکلاو برای اعضای باهوش، و اسلیترین برای اعضای اصیل زاده. و هافلپاف هم که برایش این چیز ها مهم نبود؛ اما اعضای هافلپاف واقعا مهربان بودند و آنها هم بین جادوگران فرقی نمی گذاشتند.

پس نکته ای که از اینجا متوجه شدیم، این بود که نباید بین جملات مربوط به هم اینتر بزنیم.
پستت یه مقداری خلاقیت کم داشت... توی این پست باید سوژه ت در واقع گروهبندی میبود. ولی کل پستت رو به تاریخچه هاگوارتز اختصاص دادی، و چند خط رو گذاشتی برای گروهبندی. در صورتی که باید اصل پستت راجع به گروهبندی و حال و هواش نوشته میشد.
بهرحال... منتظر یه پست بهتر ازت هستم.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط Yousef735 در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۷ ۲۰:۵۹:۴۵
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۷ ۲۳:۴۱:۱۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹
#6
تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسی
جینی
فردا امتحان دارم
ولی هیچی نخوندم
بزار برم تویه کتابخانه شاید اونجا راحت تر بشه درس خوند
وارد کتابخانه شدم
یکم درس خوندم
همینجوری مشغول بودم که یهو دیدم یه نفر وارد شد
وایییی این چه شانسیه من دارم
بازم این مالفوی داره میاد الان می خواد تیکه بندازه
مالفوی تا چشمش به من خورد اومد به سمتم
مالفوی:
رفتم تویه کتابخانه چرخی بزنم که دیدم دختر ویزلی ها اینجاس
این ویزلی ها آبروی هرچی
جادوگر اصیل زاده هست رو بردن
رفتم جلوی دختره

گفت و گوی دراکو و جینی
دراکو_ جینی+
_از در که اومدم تو سریع چشمم خورد بهت شناختمت
خانواده ویزلی لباس های کهنه
کتاب های پاره
موهای قرمز
+هر جوری هستیم حداقل با شرافت زندگی می کنیم
پول هایی که پدر من با شرافت در میاره از پولی که پدر عوضی تو در میاره خیلی بهتره
_چی گفتییییی؟
+حرفمو یه بار میگم همون که شنیدی
_حتما به پدرم میگم ولی خودم باید به حسابت برسم

دراکو یه قدم عقب رفت و چوب دستیشو بیرون اورد
و به سمت جینی گرفت که یهو...
هری: داشتم تویه سالن راه می رفتم که یادم اومد فردا امتحان دارم
به سمت کتابخانه رفتم که یکم درس بخونم دیدم داره صدای جر و بحث میاد
با سرعت وارد شدم دیدم که مالفوی چوب دستیشو به سمت جینی گرفته با سرعت رفتم جلوی جینی وایسادم و با افسون اکسپلیاموس
دراکو رو خلع سلاح کردم
دراکو: می خواستم یه بلایی سر دختره بیارم که دیگه با من بحث نکنه
که یهو اون پاتر مزاحم اومد
و خلع سلاح کرد منو من بهش نزدیک شدم و گفتم:
خب پاتر سوپرمن شدی
ولی دفعه بعدی کارمو با موفقیت انجام میدم
هری: به همین خیال باش مالفوی
مالفوی: حالا میبینیم
زود باش چوب دستیمو بده

هری چوب دستی رو پرت میکنه به سمت مالفوی
مالفوی هم چوبدستی رو میگیره و از کتابخانه خارج میشه
جینی: وای هری واقعا ممنونم اگه تو نمی اومدی شاید الان یه بلایی سرم اومده بود
کاش بتونم جبران کنم
هری: خواهش می کنم کاری نکردم جینی من برم یکم درس بخونم مواظب خودت باش
جینی: باشع تو ام همین طور❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️


-------------------

پاسخ:
سلام...اولا که تا وقتی پستت توی کارگاه ویرایش نشده، پست جدید نزن!

دوما...لطفا پست های تایید شده‌ی قبلی رو همراه با توضیحاتی که توسط کلاه داده شده رو بخون.
این نمایشنامه هرچند که بخشهای جالب توجه‌ای داشت، ولی قالبش مناسب نیست...
با خوندن پست های دیگر نفراتی که توی کارگاه تایید شدن میتونی قالب مناسب رو پیدا و نمایشنامه بهتری رو بنویسی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۲:۵۲:۴۰


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹
#7
تصویر شماره ۴
جینی
داخل کتابخانه بودم و داشتم کتاب می خوندم

که یهو یه نفر وارد کتابخانه شد
دراکو مالفوی بود
وایییی باز این می خواد بهم تیکه بندازه
اون متوجه حضور من شد و به سمت من اومد
دراکو:ببین کی اینجاس یه عضو دیگه از ویزلی ها از سر و وضعش معلومه و میشه از ۲۰ متری شناخت
جینی: زندگی فقیرانه ما ارزش داره به یه عالمه پول کثیفی که پدر عوضی تو در میاره
دراکو: چی گفتیییی؟
جینی: همون که شنیدی
دراکو:حالا نشونت میدم
دراکو چوب دستیشو بیرون اورد و چند قدم عقب رفت و به سمت جینی گرفت همان لحظه....
هری: داشتم دنبال هرمیون میگشتم
یکم فکر کردم و گفتم حتما به کتابخانه رفته
رفتم به سمت کتابخانه
وارد شدم دیدم دراکو چوپ دستیشو گرفته به سمت جینی و می خواد بهش آسیب بزنه
همون لحظه چوب دستی ام رو بیرون اوردم و سریع با افسون اکسپلیاموس
دراکو رو خلع سلاح کردم
دراکو تویه شک بود
بعد ده ثانیه از فکر بیرون اومد و رو به من گفت: میبینم دوست دختر جدید پیدا کردی
این دفعه رو شانس اوردی
دفعه بعدی دیگه مثه اینبار خوش شانس نخواهی بود
هری:حالا میبینیم
دراکو کتابخانه رو ترک کرد
جینی: هری ممنونم که کمک کردی بهم اگه نیومده بودی معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد
هری:خواهش می کنم کاری نکردم مواظب خودت باش
راستی هرمیون رو ندیدی؟
جینی:نه من که اینجا بودم ندیدمش
هری :آهان مرسی پس من برم دنبالش بگردم خداحافظ
جینی: خداحافظ







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.