هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
#1
تصویر شماره۵


همانطور که چرخ دستی که وسایلش را روی آن گذاشته بود را هل میداد زیر لبی گفت:
خب،خب،خب مستر بلکی دیگه وقتشه که بزرگ شی،مدرسه رفتن کار جالبی نیست اما این یکی قطعا میتونه استثنا باشه،یوهووووو جادوگرا آماده باشین که بزرگترین زلزله تاریخ هاگوارتز داره میاااااااد»
همزمان با گفتن جمله آخرش به طرف سومین دیوار بین سکوی نه و ده دوید.سکوی نه سه چهارم،دیواری که قطار جادویی را از چشم مردم عادی پنهان میکرد.فرصت نکرد بیشتر از این فکر کند هر لحظه امکان برخورد با دیوار وجود داشت چشم هایش را بست،اما پس چند لحظه بجای اینکه ضربه مغزی شود قطار سرخ رنگ را پیش رویش دید.همان قطاری که سال ها وظیفه حمل و نقل جادو آموزان جوان را بر عهده داشت.نگاهی به ساعتش انداخت
1۰:۵۷
«یا مریم مقدسسسسس»
با عجله به سمت قطار دوید،تنها سه دقیقه وقت داشت تقریبا به نزدیک قطار رسیده بود که ناگهان آنها را دید...انتظار داشت مثل همیشه مسافران عبوس را با لباس رسمی و شیک را ببیند که از تاخیر قطار شکایت میکردند و به زمین زمان فحش میدادند.اما نه اینطور نبود بلکه والدین نگرانی را میدید که در آخرین لحظات نکاتی را به فرندانشان گوشزد میکردند و یا آنها را در آغوش گرفته و برایشان آرزوی موفقیت میکردند.
ناگهان احساس کرد دستی گلویش را میفشارد اما نه او نباید تسلیم احساساتش میشد،نمیخواست خودش را ببازد پلک هایش را روی هم فشار داد و دستش را چنان محکم مشت کرد که کاملا توانست فرو رفتن ناخن هایش در گوشت دستش را احساس کند شعله های خشم در وجودش زبانه کشید و نفرت،نفرت از تمام افرادی که زندگیش را سیاه کرده بودند...نه نمیخواست بشکند مهم نبود که پدر و مادرش مرده بودند،مهم نبود که هیچ خویشاوندی نداشت و اهمیتی نداشت که تاکنون طعم محبت را نچشیده بود مگر او همانی نبود که به بزرگترین فراز و نشیب های زندگی پوزخند میزد؟؟؟چطور اینقدر راحت احساساتی شده بود؟
صدای سوت قطار باعث شد به خودش بیاید و چمدان و سبد گربه اش را از روی چرخ دستی بردارد.درست در همان لحظه قطار به حرکت در آمد و او هم به سمت اولین کوپه خالی رفت و وسایلش را در آن گذاشت
****************************
با احساس برخورد چیزی با صورتش از خواب پرید
«ااااه ولم کن لئو»
- فک کنم بهتر باشه بیدار شی بچه چون داریم میرسیم به هاگوارتز
با صدای شخصی که این را گفته بود از خواب پرید
«گفتین هاگوارتز؟؟»
-اره پاشو لباساتو بپوش تقریبا رسیدیم،اوه راستی من کوروس ویزلی ام ارشد گریفیندور چمدونتو نمیخاد بیاری جنهای خونگی برات میارنش.
سپس بدون اینکه به او اجزه حرف زدن بدهد از کوپه خارج شد.
پس از چند لحظه بلند شد و ردای مشکی رنگش را روی لباس فرمش پوشید و بچه گربه مشکی رنگش را از سبد بیرون آورد.از یک پیچ که گذشتند توانست آن را ببیند قلعه ای بزرگ و باستانی که اباهتش را به رخ ببینندگان میکشید.همان قلعه ای که بزرگترین جادوگران تاریخ را در دل خود پرورانده بود دژی شکست ناپذیر در مقابل تمام عوامل طبیعی و غیر طبیعی
هاگوارتز...قلب سحر و جادوی بریتانیا
محو تماشای قلعه شده بود که قطار ایستاد و اوهم به سختی چشم از مدرسه ی جدیدش برداشت و از قطار خارج شد
_سال اولی ها از این طرف
مرد غول پیکری را دید که صورتش تقریبا بین ریش و مو های انبوهش پنهان شده بود و هیکلش تقریبا چهار برابر یک انسان بالغ بود.به سختی جلوی خودش را گرفته بود که از مرد نپرسد که دقیقا چه موجودی است.ناگهان نگاهش به موجوداتی افتاد که باعث شد مرد غول پیکر را بلکل فراموش کند، اسب های استخوانی با بال هایی چرمی و چشم های تماما سفید بیروح که تعدادی کالسکه را میکشیدند دیدن این صحنه باعث شد آب دهانش را به سختی قورت دهد.با وجود اینکه در این دوهفته ای که به دنیای جادویی وارد شده بود چیز های عجیب زیادی دیده بود این یکی از همشان ترسناک تر بود.
نمیدانست چه مدت به آن اسبها خیره شده اما با احساس خرد شدن استخوان شانه اش متوجه دست بزرگی شد که روی شانه اش قرار گرفته بود صدای نسبتا خشنی زیر گوشش گفت:
-بهتره زود بیای پسر و الا از قایقا جا میمونی،واقعا برات متاسفم اگه میتونی تسترال هارو ببینی
«چی ها؟؟
-تسترال ها فعلا در موردشون ندونی بهتره. شرط میبندم خیلی ترسیدی
«نه کاملا،فقط یه مقدار شوکه شدم
دیگر تقریبا به دریاچه رسیده بودند
مرد غول پیکر او را بلند کرد و در یکی از قایق ها گذاشت
***************************
در سرسرای ورودی بودند و پروفسوری کهسال بالایی ها او را تاکس یا همچین چیزی میخواندند سال اولی ها را در یک صف پشت سر هم مرتب کرد
بعد از پله ها بالا رفت و درست چند پله پایین تر از در
سرسرای بزرگ ایستاد و با صدای بلندی که همه بتوانند بشنوند گفت:
کلاس اولی ها خوش اومدین به هاگوارتز من پروفسور تانکس هستم و اینجا هستم تا... پیوز خواهش میکنم بیخیال شو،داشتم میگفتم اینجا هستم تا بهتون بگم که چه چیزی پشت این در ها در انتظارتونه..باید بدونین که ما در هاگوارتز چهار گروه داریم
گریفندور،ریونکلا،هافلپاف و اسلیترین که همه شما بر اساس یه سری ملاک های خاص در یکی از این گروه ها دسته بندی میشین و در تمام مدتی که در هاگوارتز هستید گروهتون مثل خانوادتونه و هر قانون شکنی باعث کسر امتیاز از گروهتون میشه و برعکس و همچنین شما موظفین به قوانین گروهتون عمل کنید‌. الان بر میگردم.
و بعد به سرسرای بزرگ وارد شد
ناگهان صدای بلندی از پشت سرش به گوش رسید
-ساکت شو گندزاده کثیف
-به چه جرعتی بهش تو هین میکنی پاتر
-اووو ببین کی اینجاست ویزلی خائن به خون
«ببخشید!!
-تو ساکت شو و تو بحث های خانوادگی ما دخالت نکن احتمالا توام یه گندازاده مثل اونی
«مشنگ زاده باشم یا نباشم به حال تو چه فرقی میکنه،لازم به زکر هست که خائن به خون به افراد خود برتر بینی مثل شما میگن آقای پاتر یا هرچی که اسمت هست
بدبخت اونی که تو رگای تو جریان داره بهش میگن لجن نه خون اعتماد به سقف تو رو موش فاضلابی داشت الان سیمرغ بود.
-نمیدونستم یه گندزاده انقد میتونه براتون بامزه باشه پروفسور تانکس
پشت سرش را نگاه کرد،ساحره جوان دست هایش را به کمرش زده و با نوک پایش روی زمین ضرب گرفته بود و حالت چهره اش بین لبخند و اخم در نوسان بود
-آقای پاتر مایلم شما و آقای..
اشاره ای به او کرد تا اسمش را بگوید
«بلک هستم قربان
قشم های پروفسور چند لحظه گرد شدند و لی سریع خودش را جمع و جور کرد
ادامه داد:
-..و آقای بلک رو بعد از مراسم در دفترم ببینم
همتون دنبال من بیاید وقت گروهبندیه
و خودش جلو تر از همه به سمت در سرسرا حرکت کرد
***
-قتی اسمتو-کریستوفر رو خوندم بیاد اینجا و کلاه گروه بندی رو روی سرتون بزارین تا گروهتون مشخص بشه

-استون،اریک
«چی»ناخوداگاه فریاد کشید و این باعث شد پسرک به سمت او برگردد. دو دشمن خونی چشم در چشم هم دوختند و با نگاهشان برای یکدیگر خط و نشان کشیدند
کلاه روی سر پسرک قرار گرفت
-گریفندور
پسر بدون هیچ حالت خاصی بطرف میز گریفندور رفت
-آلن،مارا
-اسلیترین
با دیدن اسم بعدی چشم های پروفسور تانکس گرد شدند بعد از حدود یک دقیقه در همان حالت ماندن سرانجام با صدایی اندکی متعجب و نگران اما بلند گفت:
-ساشا بلک
از صف بیرون آمد و به سمت کلاه گروه بندی رفت
«فک کنم باید برعکس میگفتین😁😁
روی صندلی نشست و کلاه کهنه روی سرش قرار گرفت
صدایی عمیق در ذهنش پیچید
-هوممم شخصیت پیچیده ای داری در عین داشتن خصلت های خوب ویژگی های بدی هم داری میتونم خشم و عطش انتقام رو در وجودت حس کنم
اما نه تو ذاتا مهربون ترین موجودی هستی که تا حالا دیدم این پوسته دروغینیه که در طی این سالها خودت دورش ساختی _خنده ای کرد_شجاعت،حماقت،غرور،شیطنت،کله شقی به همراه مقدار زیادی بیشعوری
میدونم کجا مناسبته
- گریفندورررررر


تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۱۰ ۱۴:۰۲:۳۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.