تصویر شماره 3 کتاب های گرد و خاک گرفته را بیرون کشید . کتاب های با ارزشی بودند . به عنوان یکی از کتاب ها نگاه کرد : « معجون های پیچیده »
به نظر کتاب خوبی می آمد. پروفسور اسنیپ کتاب های دیگر را هم نگاه کرد و هر کدام را که لازم داشت، برداشت. پارچه ای سفید توجه اش را جلب کرد. آن را برداشت و به وسیله زیر آن نگاهی انداخت. به آینهی قدیمی نگاهی کرد اما چیزی که میدید را باور نمیکرد.
به آن موهای سرخ و چشمان سبز دوست داشتنی ، خیره شد ......
دختری زیبا و مهربان را در کنار خود میدید که او را در آغوش گرفته.
صدای زیبایش در گوشش پیچید : « سوروس ...»
به طور غیر قابل پیشبینی، اشک هایش جاری شد.
دیگر از آن چهره ی دائما عبوس و بی روح ، اثری نبود .
چقدر دلش برای لی لی تنگ شده بود.......
حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد، اما تصویر این آینه واقعی باشد.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
هری که از گشت زدن های شبانه خسته شده بود، به آرامی به طرف خوابگاه به راه افتاد اما با دیدن پروفسور اسنیپ، اخم کرد و منصرف شد . به آرامی پشت انبوهی از کتاب ها پنهان شد و به رو به رویش چشم دوخت . با دیدن تصویری که در آینه ی روبه روی اسنیپ بود، خشکش زد : دختری زیبا با موهای سرخ که چشمان هری را داشت . آن دختر مادرش بود که دستان اسنیپ را گرفته بود ...
از تعجب تکانی خورد و صدای آرامی ایجاد شد......
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~~
سوروس در حال و هوای گذشته بود که ناگهان از پشت سرش صدای خشی خشی شنیده شد ......
سریع روی برگرداند و چوبدستی اش را به طرف فضای خالی گرفت.
کمی جلو رفت و بعد با خواندن وردی شنل نامرئی را از روی فردی کنار زد .
به پسر عینکی با موهای مشکی خیره شد و بعد نگاهش به چشمان او افتاد .... همان چشمان سبزی که در آینه دیده بود و حسرت آنها را داشت . البته شکل و شمایل و اخلاق پسرک ، او را یاد جیمز می انداخت. برایش سخت بود که چشم های لی لی را در صورتی شبیه جیمز ببیند. ترکیبی از عشق و نفرت .
پروفسور ، به خود آمد و با صدای سرد و نفرت آمیزی گفت :« پاتر ! اینجا چه کار میکنی ؟ »
- اممممم.... پروفسور..... من دنبال یک کتاب بودم ...
+ این موقع شب؟ زود برگرد به خوابگاهت . بیست امتیاز هم از گریفیندور کسر میشه. اون شنل هم ازت گرفته میشه . فکر نکن که میتونی مثل پدرت به این قانون شکنی ها ادامه بدی پاتر !
- اما.....
+ ساکت شو. زود برو به خوابگاهت تا تنبیهات بیشتری در نظر نگرفتم ...
هری با خشم حرف اسنیپ را قطع کرد و گفت : اون آینه چرا این عکس رو نشان میده ؟! مادر من اونجا چی کار میکنه؟!
اسنیپ خشکش زد و گفت : الان وقتش نیست که این چیز ها رو بدونی .
بعد چوبدستی خودش را به طرف هری گرفت و زمزمه کرد : آبلیویت
و با سرعت از آنجا دور شد و شنل خفاش مانندش تکان خورد ....
سلام.
پست قشنگی بود و از لحاظ جمله نویسی و رعایت قواعد بدون نقص بود، اما یه اشکال کوچیک داشتی و اون هم این که بهتر هم میشد که از خلاقیت خودت بیشتر استفاده کنی چون واقعا نیازی نیست که سعی کنی شبیه کتاب بنویسی.
اما اشکالت جزئیتر از این بود که نگم...تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی!