هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قوی ترین ساحره
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#1
قوی ترین و با استعداد ترین ساحره بدون شک روونا ریونکلاو است.
ولی از بین اینا، بلاتریکس به نظرم قوی ترین باشه.


ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#2
"خانه قدیمی دامبلدور ها"، وقتی آبرفورث این را گفت، همه با تعجب به او نگاه کردند.
دامبلدور آهی کشید و گفت:
-خیلی خب! همگی لطفا یه مقدار عقب بایستید!

سپس دامبلدور چوبدستی اش را پیچ و تابی داد و لایه محافظتی ای که تا آن موقع نامرئی بود، پدیدار شد.
-بسیار خب، حالا میتونین وارد بشین.

سپس همه از داخل حفره ای که دامبلدور روی لایه محافطتی ایجاد کرده بود، عبور کردند و بعد از عبورشان، لایه دوباره نامرئی شد.
داخل خانه کاملا به سبک اشرافی ساخته شده بود، اما با این که به نظر می آمد خیلی قدیمی باشد، کاملا مرتب وتمیز بود.هیچ گرد و غباری روی وسایل وجود نداشت و شیشه ها طوری تمیز بودند که انگار همین دیروز برقشان انداخته بودند.همه چیز در آن جا مجلل به نظر می آمد، درست همان طور که یک خانه اشرافی باید باشد، اما بیشتر از هر چیز تابلوی زنی که در هال نصب شده بود، خودنمایی میکرد.

دامبلدور رو به دیگران کرد و گفت:
-بسیارخب، لطفا همگی گوش کنید! ما به اینجا اومدیم چون من فکر کردم مخفیگاه قبلیمون دیگه مثل قبل امن نیست، حداقل تا مدتی.ولی نکته ای که درمورد اینجا وجود داره اینه که شما نمیتونید به تنهایی از این جا خارج بشید، حتی اگر اجازه گرفته باشید.من یک طلسم محافطتی بسیار قدرتمند روی این خونه اجرا کردم و فقط یک دامبلدور میتونه به این خونه وارد یا ازش خارج بشه بنابراین حتی اگه مرگخوار ها هم پیدامون کنن، نمیتونن واردش بشن.

-یعنی با هیچ روش دیگه ای نمیشه وارد یا خارج این خونه شد؟
-درسته ریموس! درواقع این کار رو برای امنیت بیشتر کردم و دوباره میگم هر کسی میخواد خارج بشه باید به من اطلاع بده! شما حتی نمیتونین به هیچ طریقی پیامی به کسی بدین یا دریافت کنین! هرکسی میخواد وارد یا خارج بشه، باید همراه من یا آبرفورث باشه.
و تا خواست برود دوباره رویش را برگرداند و گفت:
-در ضمن، یک ساعت دیگه جلسه توی هال بزرگ.

بعد از این که دامبلدور حرفش را تمام کرد، همه یک جا مستقر، و منتظر شروع جلسه شدند.
.
.
.
.
*دو ساعت بعد، پس از اتمام جلسه*

دامبلدور نقشه را مو به مو برای همه توضیح داده بود اما با این وجود، باری دیگر آن را با خودش مرور کرد تا مطمئن شود نقشه اش بی نقص باشد.قرار بود با نقشه او یکبار دیگر حمله کنند، گرچه این فقط ظاهر سازی بود و او امیدوار بود بتواند بفهمد اطلاعاتشان چگونه لو می رود، یعنی ممکن بود واقعا بین شان جاسوسی وجود داشته باشد؟

همان طور که غرق در افکار خود شده بود، آبرفورث دستی روی شانه برادرش گذاشت و کنار او نشست.
-امیدوارم بدونی داری چی کار میکنی آلبوس!
دامبلدور نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباش آبر...با این نقشه اگه سوروس یا هر کس دیگه ای جاسوس باشه متوجه میشیم!

سپس از روی صندلی اش بلند شد و به تابلوی بزرگی که روی دیوار بود خیره شد، سپس گفت:
-گرچه من خیلی شک دارم اگر که معلوم بشه اون جاسوس سوروسه! اون بار ها خودش رو ثابت کرده، من بهش اطمینان دارم.
-منظورت چیه ال؟...مگر تو این نقشه رو نکشیدی که بفهمی اون جاسوسه یانه؟... یا شاید هم، به کس دیگه ای شک داری؟
-نه، راستش رو بخوای... من به هیچ یک از اعضای محفل شکی ندارم.

آبرفورث که به نظر می آمد کمی کلافه شده از جایش بلند شد و کنار برادرش ایستاد.
-نمیفهمم چی میگی آلبوس! قصد داری چی کار کنی؟
-صبور باش آبر...جزئیاتش رو الان نمیتونم بهت بگم.
-پس کی میخوای بگی؟
-در زمان و مکان مناسبش!

سپس هر دو برادر به تابلوی خواهرشان، آریانا خیره شدند.
آبر فورث آهی کشید و گفت:
-بازم میگم، آلبوس! واقعا امیدوارم بدونی داری چی کار میکنی...لطفا به خاطر آریانا هم که شده این بار...
-آبر!...گفتم نگران نباش! فقط لازمه یکم صبر کنی، اون وقت همه چی معلوم میشه.


ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#3
گرچه من امیدوار بودم خانم رولینگ کتابای بیشتری بنویسه، (و هنوزم هستم ) ولی امکان نداره داستان هری پاتر، از بین بره! حداقل نه به این زودیا!
چون این فقط یه داستان نبود، یه دنیای تمام و کمال و بی نقص بود.دنیایی که در عین جادویی بودنش خیلی هم به واقعیت نزدیکه، دنیایی که نوجوونیمون رو توش سیر میکردیم و برای من، مثل دنیای دومم میمونه!

وقتی که وارد دنیای هری پاتر میشیم، این جادوی فوق العاده، فریبنده و رویایی وارد قلبمون میشه و دیگه هم بیرون نمیاد!
این قدر قشنگه که نمیتونیم از قلبمون بندازیمش بیرون! در عوض یه جایی تو گوشه قلبمون براش درست میکنیم که تا ابد همون جا بمونه!

و این طوریه که ما جادوگر میشیم! ما جادوگرانی هستیم که این دنیا رو زندگی میکنیم، پس امکان نداره بذاریم دنیامون از بین بره.

چون جادو جریان داره..

در قلب های ما

و هرگز هم از بین نمیره!




ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
#4
لایتینا بلافاصله بعد از تمام شدن کلاس از جایش بلند شد و به دنبال یافتن کیس مناسب، در راهرو های هاگوارتز شروع به جستجو کرد.

-خیلی خوب لایت! تو میتونی، بالاخره توی هاگوارتز هم یه مشت افسرده باید باشه که به خاطر نمره های زیباشون کف زمین ولو شدن! تو فقط باید پیدا شون کنی!

و سپس چشم های لایتینا به دستور مقر فرماندهی شروع کردند به اسکن "یک مشت افسرده که کف زمین ولو شدن".

بعد از یک ساعت گشت زنی در هاگوارتز، مخ لایتینا با این که از کف دستشویی ها تا نوک برج ریونکلاو را اسکن کرد، هیچ ولو شده ای را نیافت و در نتیجه ارور 404 داد!

-اهههه آخه چطور توی یه مدرسه به این غولی، یه مشت افسرده ولو شده پیدا نمیشه؟ مامان همیشه می گفت تو مدرسه های ماگلی تعداد این افراد آن چنان زیاد شده که داره تبدیل به یه معضل بزرگ میشه! حالا دریغ از یک آه فقط! همه یه جور شادن که انگار آبنبات جرقه ای خوردن و میخوان بترکن!!

-هعیی!

ناگهان چشم های لایتینا گرد شد، دهانش در همان حالت ماند و چشم های اسکنی اش چرخش 360 درجه ای نمودند و همراه با گردن و بدنش به سمت سوژه چرخیدند.
بلی! سوژه مورد نظر همان جا در کف چمن های زمین کوییدیچ ولو شده بود و آه می کشید!
همان طور که مخ لایتینا داشت قر می داد و سوت می زد، چشم های اسکنی اش سوژه را به دقت بررسی می نمودند:

-دست و پای ولو شده به طوری که انگار هیچ انگیزه ای برای تکون خوردن نداره، چشم های بی حالت و بی روح که به آسمان خیره شدن و پلک هم نمی زنن، لبخند مسخره ای که خیلی شبیه لبخند لوسی، خواهر کوچیکه ی مزاحممه و ...صبر کن ببینم، چی؟

و به سرعت دریافت که وی واقعا لوسی، همان خواهر کوچیکه مزاحمش است!
سوژه که انگار متوجه حضور لایتینا شده بود سرش را زامبی وار به طرف لایتینا چرخاند و چشم هایش را جمع کرد، سپس دهانش را باز کرد و گفت:
-مااااااا

گرچه لایتینا می دانست سوژه در حالت عادی نیز یک تخته اش کم است، ولی این دفعه واقعا احساس کرد وضعیت از قرمز و زرشکی گذشته که هیچ، به سیاه رسیده است.در نتیجه با صدایی بسیار ملایم به طوری که باعث ترس سوژه نشود گفت:
-آه ...سوژه ی عزیزم! این یه ساعت کجا بودی؟ در کف زمین دستشویی دختر ها و نوک برج ریونکلاو به دنبالت می گشتم، ولی خب...کف زمین کوییدیچ در حال گاز زدن علف ها پیدات کردم.بگو ببینم دردت چیه فرزندم؟

سوژه با حالت چشمانی که انگار داشت می گفت: " چی زر می زنی لایت؟ " در چشمان لایتینا خیره شد.
لایتینا برای این که سوژه با او احساس همزاد پنداری کند، کنارش و روی علف های زمین کوییدیچ دراز کشید و سپس گفت:
-لوسی...خواهر گلم! چی شده عزیزم؟

اما سوژه همچنان روی زمین دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود!

-لوسی، ببین من...
-مااااااااا
-ام...جانم؟
-مااااااااااااااااا
-فهمیدم گفتی مااا ولی آخه یعنی چی؟
-ماااااااااااااااااااا

لایتینا که دید با بحث کردن نتیجه ای نمیگیرد، تصمیم گرفت از قدرت ذهن خوانی اش استفاده کند و به درون مخ خواهرش برود

-لوس...نگران نباش، تو از همون بچگیتم زیاد باهوش نبودی!حالا یه بار دیگه بگو ماااا تا ببینم چی میگی!
-ماااا...(لاااااایت! )
-اهاا حالا دارم می فهمم چی می گی! خب بگو.
-ماااا...ماا...مااااا(یکی طلسمم کرده که نتونم حرف بزنم و فقط مثل گاو بگم ماااا)
-خب، بعدش چی شد؟
-مااا...ما...ماا مااا مااااا(خب هیچی دیگه...منم الان ناراحتم چون نمی دونم چجوری این طلسمو بردارم هیچ کس هم حرفم رو نمیفهمه!! )

ناگهان لایتینا لبخند شیطانی ای زد و گفت:
-خب...این که ...خیلی عالیه!

لوسی با جشمانی گنگ به لایتینا زل زده بود ولی لایتینا گفت:
-بیا عزیزم ...من میدونم چی کارت کنم!

سپس دست لوسی را گرفت و سریع به سمت درمانگاه، پیش پروفسور استانفورد برد.
وقتی پیش پروفسور رسید،همان طور که نفس نفس می زد گفت:
-پروفسور! من بیمارم رو یافتم!

پروفسور همان طور که داشت دست های خونی اش را با پیش بندش پاک می کرد،جلو آمد و گفت:
-این چیه دیگه؟
-خب...بیمارمه دیگه!

پروفسور استانفورد نگاهی به لوسی انداخت و گفت:
-به نظر من که کاملا سالم میاد!
-نه نه نه! اتفاقا این یکی به یک افسردگی حاد مبتلا شده مطمئنم! مگه نه لوسی؟
-مااااااا
پروفسور درحالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود، گفت:

-این چی بود؟
-گفتم که...افسردگی اش انقدر زیاده که ترجیح میده مثل گاو ها باشه تا این که انسان بمونه،به همین خاطر هم این صدا رو از خودش در میاره! مگه نه لوسی؟
-ماااااا
-دیدید گفتم؟

پروفسور بعد از اندکی تفکر دستش را روی شانه لایتینا گذاشت و گفت:
-لایتینا! این مسولیت بزرگ رو به خودت میسپرم، باشد که درمانی برای این بدبخت پیدا کنی!
-پروفسور...من نا امیدتون نمی کنم!

سپس لایتینا دست لوسی را گرفت و به سمت پاتیلش رفت.

-خب لوس...خیلی نگران نشو پارسال یکی همین کارو باهام کرد، میدونم باید چی کار کنم.

اما لوسی همچنان با چشمانی فوق نگران به لایتینا خیره شده بود.

-ببین لوسی...من خواهرتم، دشمن خونیت که نیستم!
-ماااا(چرا هستی!)
-خب..باشه ولی الان ما هردو به هم نیاز داریم. من درمانت می کنم تو هم راجع به این موضوع به کسی چیزی نمی گی باشه خواهر گلم؟
-ماا(خیلی خب!)
-خب حالا شروع می کنیم! مقداری علف، ناخن گربه، موی پریزاد و ...آخریش چی بود؟ اها یادم اومد، تف اسب بالدار!

لوسی داشت با قیافه ای وحشت زده به محتوای پاتیل نگاه می کرد.

-هعی...لوسی، اصلا بدترین قسمتش همین خوردن معجون درمان کننده اشه! ولی حالا برای این که حالت خیلی بد نشه منم نمره ام رو بگیرم، چند تا چیز جذاب دیگه هم اضافه میکنم.بیا، اینم از معجون حال خوب کن شماره 2، که از مغازه زونکو خریدم و...این یکی هم که اصلا عاشقشی! شکلات فندقی با مغز آبنبات چوبی! چه شود اصلا.
-ماااا...(چه شود...)
-خب اینم از این! دهنتو باز کن حالا.

لوسی از ترس چند قدم عقب رفت، ولی قبل از این که بتواند فرار کند لایتینا اورا گرفت و معجون را در حلقش ریخت.

-لوسی!...لوسی! باید بخوریش وگرنه درمان نمیشی ...لوسی!
-ماااااااا

و بعد از زحمت فراوان لوسی معجون را خورد.

-اها، بالاخره خوردیش! خوشمزه بود مگه نه؟ اصلا تف اسب بالدار با شکلات عالی میشه من میدونم!
-م..من...اه...این چی بود دیگه؟
-بیا اینم از این! درست شدی!
-خیلی لزج بود ولی...راست می گفتی ها! تف اسب بالدار با شکلات چقد خوبه مزش!
-من همیشه راست میگم عزیزم.خب حالا به هر حال تو خوب شدی منم نمره ام رو می گیرم.فقط بیا بریم به پروفسور هم نشونت بدم، بعدش دیگه حله!

سپس باهم به سمت پروفسور رفتند.اما در راه، حال لوسی چنان تغییر کرده بود که جست و خیز کنان و چرخ و فلک زنان در راهرو ها حرکت می کرد و ملت هاگوارتزی با چشمانی گرد به آن ها خیره شده بودند.

-پروفسور...پروفسور! من بیمارم را درمان کردم!

پرفسور استانفورد با تعجب به لوسی نگاه کرد و گفت:

-هومم...عجب...به نظر که خیلی متحول شده! ببینم چی کارش کردی؟
-امم...خب معجون حال خوب کن شماره 2 و همچنین شکلات فندقی با مغز آبنبات معجزه می کنه، باور کنین!
-با تف اسب بالدار...
-چی؟؟

لایتینا قبل از این که لوسی گند بیشتری بزند دستش را جلوی دهان او گذاشت و گفت:

-این...چیزیش نیست فقط الان فکر کنم زیادی شنگوله داره چرت و پرت میگه.
-هومم...که اینطور، به هر حال کارت خوب بود، لایتینا! نمره ات رو میگیری!
-ممنونم پروفسور!

و سپس، قبل از این که لوسی روی تخت مریض ها ملق بزند دستش را گرفت و با خوشحالی از درمانگاه خارج شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۲۲:۲۸:۱۸

ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ولدمورت چی نداره ؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#5
توهین نشه به مرگخواران عزیز ولی به نظرم ولدمورت مغز نداره!
آخه چطور کل عمرت نتونستی یه بچه دبیرستانی رو بگیری؟؟
بعدشم آدم هورکراکس هاش رو این قدر چیز های واضحی میذاره؟؟

واینکه...تازه دماغ و مو هم نداره!


ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#6
سلام

نام:لایتینا فاست

گروه:ریونکلا

لقب:لایت،تینا

چوبدستی:چوب بلوط انگلیسی ،11.5 اینچ ،مغز ریسه قلب اژدها و انعطاف پذیری فوق العاده

پاترونوس:عقاب

ظاهر:مو های بلندقهوه ای و چشم های آبی و قد متوسط

نژاد:اصیل زاده

حیوان:یه جغد کوتوله قهوه ای (گرچه یواشکی یه تسترال هم بزرگ میکنه)

توانایی خاص:ذهن خوانی و تلپاتی

ویژگی اخلاقی:باهوش و کنجکاو_خیلی احساساتیه ولی نشون نمیده_به واسطه کتابایی که میخونه اطلاعات خیلی زیادی داره
حافظشم خوبه_زودرنجه و اگه کسی به خانواده اش و دوستاش توهین کنه زود از کوره در میره و حسابشون رو میرسه
عمیقا به اطرافیانش اهمیت میده و شطرنج جادویی رو دوست داره.

زندگی نامه:
لایتینا در خانواده ای اصیل زاده متولد شد.پدرش آگوستوس مک میلان جزو یکی از 28 خانواده مقدس بود ولی وقتی با مادرش کریستینا فاست که دورگه بود ازدواج کرد از طرف خانواده اش برای همیشه طرد شد چون اون ها مخالف این ازدواج بودند و به همین دلیل هم نام خانوادگی اش را به نام خانوادگی همسرش تغییر داد.
لایتینا همراه برادر بزرگترش لوکاس و خواهر کوچکترش لوسیانا در خونه ای نزدیک دریا و جنگل و به دور از بقیه جادوگر ها بزرگ شد.از بچگی عاشق مطالعه و کشف کردن بود و همیشه دلش میخواست کتابای پدرش رو بخونه.
پدرش یک محقق و جانورشناس بود اما قبلا در وزارت سحر و جادو به عنوان کاراگاه کار می کرد،و به همین خاطر هم لایتینا به خاطر شغل پدرش با خیلی از حیوانات و گیاهان جادویی آشنا بود.مادرش کریستینا،از توانایی خدادادی خاصی برخورداربود و آن هم قدرت ذهن خوانی و تلپاتی بود که به لایتینا هم به ارث رسیده بود ولی گاهی اوقات در کنترلش مشکل داشت.
وقتی 5 سالش بود شاهد مرگ مادربزرگش به دست یکی از مرگخوار ها بود و به همین دلیل هم می تونست تسترال ها رو ببینه و حتی یکیشونم بزرگ میکرد.
استعدادش تو کوییدیچ بدک نیست ،با اینکه پدر و برادرش خیلی با استعدادن ولی لایتینا ترجیح میده تماشاچی باشه.
توی دوئل کردن سریع و ماهره و هر وقت بتونه با پدرش تمرین می کنه.
خانواده اش و خونشون رو خیلی دوست داره،عاشق حیووناشونه و طبیعت رو هم خیلی دوست داره.عاشق مطالعه است و به دوستاش خیلی اهمیت میده.

تغییربدین لطفا





لطفا از این به بعد روی ویرایش ناظر، ویرایش نزنید و پست جدید ارسال کنید.


تایید شد. خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۹:۳۶:۵۴
ویرایش شده توسط Rosabella در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۲۱:۳۸:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۲۳:۰۴:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۲۳:۰۵:۲۶

ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#7
سلام سلام کلاه جون!

خب از کجا شروع کنم؟
من خیلی آدم برونگرایی نیستم و اصلا دلم نمی خواد خیلی توی چشم باشم ولی خیلی درونگرا هم نیستم و وقتی با دوستام و خانواده ام هستم وقتیه که واقعا خودمم .چون ممکنه در نگاه اول یه آدم خشک و جدی و ...درکل اونی نباشم که به نظر میام!
اما من عاشق خانواده ام هستم و حاضرم هر کاری برای اونا و همینطور دوستام انجام بدم.گرچه اصلا نمیدونم آدم شجاعیم یا نه ولی امیدوارم باشم یا حداقل یه روزی بشم!
من به شدت فرد خیال پردازی هستم و دنیای درونی خیلی بزرگی دارم.از تنهایی هم خیلی لذت میبرم واصلا مشکلی باهاش ندارم!
و دیگه اینکه من عاشق طبیعتم!جنگل و کوه و آسمان شبش و ...درکل همه چیزش!حیوونا رو هم خیلی دوست دارم❤
من عاشق تجربه چیز های نو و یادگیری ام.و به دانش اهمیت زیادی میدم و دلم میخواد همیشه چیز های بیشتری رو یاد بگیرم
(گرچه یه مقدار هم آدم تنبلی ام!..بیشتر از یه مقدار البته! )
و اینکه عاشق کتابم...واصلا یه بخش جدا نشدنیه توی زندگیم!توی نقاشی هم خیلی خوبم!و دلم میخواد آدم خلاقی باشم و خیلی از نظم وانظباط خوشم نمیاد!
خب دیگه فکرکنم همه رو گفتم...
اینم اولویتام:
1_ریونکلا
2-گریفندور
3-هافلپاف
4-اسلیتیرین

دیگه بقیه اش با خودت! :

ریونکلا

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۳:۲۵:۱۸

ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#8
"تصویر شماره3"
*اسنیپ*

شب بود، اسنیپ طبق معمول در راهرو ها گشت زنی می کرد که اگر یک وقت دردسرسازی مثل پاتر پیدا شد مچش را بگیرد و یک امتیاز گنده ازش کم کند.
همان طور که به گشت زنی اش ادامه می داد از ته راهرو کور سوی نوری را دید . ریتم قدم هایش را تند تر کرد تا
سریع به انتهای راهرو برسد، سپس چوبدستی اش را تندی بیرون آورد تا مچ دانش آموز فراری را بگیرد.
اما کسی آنجا نبود.ولی اسنیپ اطمینان داشت هنوز کسی آنجاست ،پس با احتیاط و با قدم هایی آهسته در راهرو قدم
گذاشت. همانطور که پیش می رفت اتاقی را دید که در آن نیمه باز بود. اسنیپ در را باز کرد و وارد اتاق شد.
اطراف اتاق را به خوبی نگاه کرد، اما بازهم کسی آنجا نبود.
چشمش به پارچه ی بزرگ تیره ای افتاد که روی یک چیزی کشیده شده بود. کنجکاوانه به سمت پارچه رفت و آن را کشید
گرد و غبار زیادی بلند شد که اورا به سرفه انداخت.سپس نگاهش به آینه قدی بلندی افتاد که تا به حال آن را ندیده بود.شکاکانه به سمت آینه رفت و گفت:"فینیت اینکانتاتم!"
بالاخره چیزی مثل یک آینه مرموز ممکن بود در خود جادوی سیاه داشته باشد. اسنیپ کمی صبر کرد اما اتفاقی نیفتاد.
کمی نزدیک تر رفت، ظاهرش مثل یک آینه معمولی بود اما مطمئن نبود که واقعا یک آینه معمولی باشد. به تصویر خودش در آینه چشم دوخت، که ناگهان چهره دختر بچه ای را در آن دید، با موهای قرمز آتشین و چشم ها زمردی سبز رنگ.
دخترک گفت:"سوروس!" سپس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:"سوروس! باهام بیا."
اسنیپ آن چهره را می شناخت، به خوبی هم می شناخت.حتی بعد از این همه سال چطور میتوانست درخشش چشمان زیبایش و گرمی صدای خنده هایش را از یاد ببرد؟
دستش را به سمت دخترک برد و به آرامی زمزمه کرد:" لیلی..." اما دخترک دستش را پس کشید و خنده کنان دور شد.
بلند تر گفت:"لیلی!" اما تصویر عوض شد و به جایش این بار تصویر خودش را دید که جوان تر بود، به درختی تکیه داده
بود و کتاب می خواند.
_"سوروس!"
سرش برگرداند و دومرتبه با لبخند زیبایی مواجه شد.
_"سوروس!اینجا چی کار میکنی؟"
دختر جلوتر آمد و کنارش نشست.
_"سوروس،یه قولی بهم می دی؟"
_"چه قولی؟"
_"بهم قول بده هیچوقت تنهام نمیذاری!قول بده همیشه کنار هم بمونیم ."
_"قول میدم لیلی!"
لیلی لبخندی زد و سرش را روی شانه سوروس گذاشت.
اسنیپ گرمای قطرات اشک را روی صورتش احساس کرد اما تصویر دوباره عوض شد.
لیلی را دید.خیلی زیبا شده بود.لباس سفید عروسی پوشیده بود و ولبخند بزرگی به صورت داشت به طوری که تمام دندان هایش مشخص بود.سپس خودش را دید ،که به سمت لیلی می رفت.
_"سوروس!"
دست های یکدیگر را گرفته بودند.اسنیپ به خودش درون آینه نگاه کرد، خیلی خوشحال بود.به یاد نمی اورد در زندگی اش خودش را این قدر خوشحال دیده باشد.انگار که کسی که درون آینه بود، او نبود.
_"سوروس ! حالا دیگه همیشه باهم میمونیم"
_"درسته لیلی!"
سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند .
قطرات اشک صورت اسنیپ را تماما خیس کرده بودند .نمی توانست چیزی بگوید جز اینکه لیلی را صدا بزند.این آینه دیگر چه کوفتی بود؟ انگار تمام خاطرات خوب و رویاپردازی هایش را روی سرش خراب کرده باشد.
اما تصویر آِینه بازهم تغییر کرد.
این دفعه اما همه جا تیره بود ،شیشه های خورد شده روی زمین و جسدی که بی جان افتاده بود اما چهره آشنایی داشت.
از پله ها به آرامی بالا رفت ،در اتاق که نیمه باز بود را گشود .کودکی روی تخت بود و کنار آن بدن بی جانی افتاده بود.
رعشه ای از ترس در بدنش جریان گرفت ،بدنش خشک شده بود و نمی توانست حرکتی کند،اما پاهایش طاقت نیاوردند و روی زمین افتادند.دست های لرزانش سر لیلی را در آغوش گرفتند.اشک هایش پی در پی جاری شدند وناله های سوزناکش درحالیکه اسم اورا صدا می زد،اتاق را در بر گرفتند.
_"لیلی...لیلییی...منو...ببخش...لیلی!!!"
چشم های اسنیپ بی وقفه میگریستند.روی زمین افتاد.درون قلبش درد زیادی را حس میکرد،دردی که مدت ها سعی داشت فراموشش کند اما به یکباره برگشته بود انگار که همه چیز دوباره اتفاق افتاده باشد.اشک هایش روی زمین میریختند،حس می کرد هرگز نمی تواند خودش را ببخشد.آری،تقصیر او بود، همه چیز!
اگر به خاطر او نبود این اتفاق برای لیلی نمی افتاد.
_"لیلی...لیلی...منو...ببخش!...خواهش میکنم...همش تقصیرمن بود ...منو ...ببخش...لیلی!"
تصویر آینه محو شد اما اسنیپ هنوز روی زمین نشسته بود و نمیتوانست گریه اش را متوقف کند.البته در آن لحظه برایش مهم نبود و نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
مدت نسبتا زیادی گذشت اما اسنیپ همچنان نشسته بود.


*هری*

هری سعی میکرد قدم هایش را آرام و با احتیاط بردارد.دفعه ی قبل اسنیپ تقریبا داشت گیرش می انداخت، اگر به خاطر شنل نامرئی اش نبود مطمئنا گیر می افتاد.
در هر حال بعد از رد شدن از خانم نوریس و فیلیچ به هزار زحمت توانسته بود کتابی را که میخواست بردارد ،حالا فقط باید مراقب اسنیپ می بود.همانطور که قدم میزد احساس کرد از دور صدای گریه ی ضعیفی را می شنود.با کنجکاوی به سمت صدا رفت .صدا انگار از اتاقی می آمد. آهسته سرکی در اتاق کشید.فردی در اتاق نشسته بود و گریه میکرد.
هری فقط از پشت می توانست او را ببیند اما می دید که او مو های بلند سیاه دارد.هری شک کرد،اسنیپ بود؟یعنی اسنیپ واقعا داشت گریه میکرد؟ هری نمی توانست باور کند.
هری درحال تماشا بود که یک دفعه دستش به در خورد،و در قدیمی با جیر جیر زیادی باز شد.اسنیپ سریع سرش را برگرداند و از جایش بلند شد
_"کی اونجاست؟"
هری با ترس سعی کرد از دست اسنیپ فرار کند.
_"کی اونجاست؟همونجا وایسا!"
ولی اسنیپ سریع جلو می آمد.پس هری چاره ای نداشت که بدود.اما شنلش هنوز زیادی برای یک پسر 11 ساله بزرگ بود.درنتیجه پایش به شنلش گیر کرد و زمین خورد.
_"کی اونجاست؟پاتر؟"
هری که دید دیگر نمی تواند فرار کند سریع شنلش را توی لباسش قایم کرد و تا خواست بلند شود اسنیپ از راه رسید.
_"پاتر؟"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"میدونستم یکی داره اینجا ها میپلکه پس تو بودی پاتر!"
هری همچنان روی زمین بود و تنها نور آنجا،نور چوبدستی اسنیپ بود.ولی هری نمی توانست صورت اسنیپ را ببیند،به همین خاطر هم شک داشت که چشمانش واقعا قرمز شده اند یانه.
_"پاتر؟...پاتر؟ دارم با تو حرف میزنم ،بلند شو."
هری از جایش بلند شد و به صورت اسنیپ خیره شد.
_"این وقت شب یواشکی داشتی چی کار می کردی پاتر؟"
_"من...گم شده بودم"
اسنیپ پوزخندی زد و گفت:"واقعا چه بهانه جالبی پاتر!بگو ببینم بهانه بهتری پیدانکردی؟"
"تو هم دقیقا عین پدرتی !دردسر ساز و خودشیفته!"
اسنیپ جمله آخرش را با نفرت خاصی گفت.
هری می خواست چیزی بگوید،اما خودش را کنترل کرد تا وضع از اینکه هست بدتر نشود!به هر حال اسنیپ بود، میتوانست حتی پنجاه امتیاز هم کم کند!
_"چرا چیزی نمیگی پاتر؟"
_"پروفسور...من که گفتم...من فقط گم شده بودم!"
اسنیپ نور چوبدستی اش را روی صورت هری انداخت و صورتش را نزدیک صورت هری کرد و عمیقانه در چشمانش خیره شد. نور چوبدستی باعث شده بود چشمان سبز هری در تاریکی بدرخشند.چشمانی که یاد آور آشنایی برای اسنیپ بودند.
هری واقعا نمی دانست چه کار کند،اسنیپ توی چشمانش زل زده بود و دست بر نمی داشت.
_"پرفسور...من..."
_"میتونی بری پاتر !"
-"من...چی؟؟"
_"گفتم میتونی بری!"
_"ولی آخه..."
_"فقط اینبار بهانه ی مسخرت رو میپذیرم پاتر !حالا فقط برو!"
هری کمی گیج شده بود،ولی اعتراضی نکرد.
_"بله...ممنون...پروفسور!"
هری با اینکه باورش نمی شد اما سریع رفت.




اسنیپ حال گیج کننده ای داشت.گذاشته بود پاتر برود...در حالت عادی حتما مچش را میگرفت و امتیاز گنده ای از او کم می کرد ولی این بار چشمان سبز رنگش اورا درست یاد لیلی انداخته بود.ممکن بود ظاهرش دقیقا مثل پدرش باشد،اما او...چشمان مادرش را داشت.




هری وقتی به خوابگاه گریفندور رسید خیلی آرام و پاورچین وارد اتاق شد.آرام روی تختش دراز کشید و به ماجرا های آن شب فکر کرد.
_"هری..."
رون با چشمای خواب آلودش خمیازه کشید و گفت:"ببینم موفق شدی؟آوردیش؟"
هری گفت:"اره..."
_"ببینم...گیر که نیفتادی نه؟آخه اومدنت یکم طول کشید منم خوابم برد دیگه"
-"خب چرا اسنیپ گیرم انداخت "
چشم های رون ناگهان از حالت خواب آلوده گرد شدند.
_"چی؟؟اسنیپ؟وای...خب ببینم چی کارت کرد؟چند امتیاز کم کرد؟گفت اخراجت میکنه؟"
_"نه ...یکم تو چشم هام نگاه کرد بعدشم گفت برو!"
رون که انگار گیج شده بود گفت"چی؟؟آخه مگه میشه اسنیپ مچت رو بگیره بعد بذاره بری؟؟اصلا باعقل جور در نمیاد!"
_"اه...خودمم میدونم ولی نمی تونم بفهمم چرا اینجوری کرد"
هری روی تختش دراز کشید.برای آن شب خیلی خسته بود.
_"ولی..."
_"رون بقیه اش رو بذار برای بعد من الان واقعا خستم!"
سپس رویش به پشت رون کرد ودر حالیکه به اتفاقات آن شب فکر می کرد خوابش برد.





**********
خب داستانم تموم شد☺ امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه ببخشید اگه طولانی شد یه ذره!❤❤❤






http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 9671_256967_5175359_n.jpg[/url]




داستان قشنگی بود!

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۸:۱۸:۲۴

ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.