در حالی که مرگخواران هنوز شیون و فغان می کردند، بلاتریکس لبخند عصبی ای بر لب داشت.
مرگخواران این لبخند او را دیده بودند؛ حتی نه تنها یک بار، بلکه بار ها و بار ها! بخصوص هر زمان که نام لرد را به زبان می آوردند و یا چه بسا به آن فکر می کردند!
_ بلا چرا گریه نمی کنی؟ چرا ناراحتی نمی کنی؟ ارباب ما رو تنها گذاشته، اون وقت تو شادی؟
بلاتریکس، پس از شنیدن حرف مرگخوار نگون بخت، جای لبخند عصبی اش اخم هایی در هم رفته و چشمانی به حالت تهدید آمیز درآمد. این خودش برای مرگخواران یک زنگ خطر بود و مرگخواران چند قدمی از او فاصله گرفتند.
_ احمق!

زبونتو گاز بگیر! این یه نقشه اس برای نجات ارباب!
مرگخواران خیالشان راحت شد. اینکه بلاتریکس فقط به داد و هوار بسنده کرده بود و دست به چوبدستی نشده بود، خودش یه موفقیت بزرگ بود.
با فریادی که بلاتریکس سر داد، حواس هر کسی که آنجا بود -حتی ماموران دولت- به او جلب شد.
مرگخواران دوباره نگران شدند و کمی این پا و آن پا کردند و با اضطراب به ماموران دولت زل زدند.
یکی از ماموران که سربازی سبزه و بور بود، با حالت اطاعت مآبانه ای که نشان از عادت به بله چشم گفتن به مافوق هایش بود، گفت:
_ تو چه گفتی، ای سربـــ... خانم؟

راستی شما مجردی؟

سرباز دستی به موهایش می کشد و چشمانش را ریز می کند.
حال فرد دیگری که بسیار خشن تر و قوی تر از سرباز بود، با حالت عصبانی ای رو به سرباز گفت:
_ خفه شو، جک! تو حق نداری جلوی مافوقات حرف بزنی! فک کردی مخ این زن رو بزنی می تونی از سربازی در ری؟ نه! تا من زندم، نه!

جک با بازوانی لرزان به پشت مافوقش رفت.
مافوق چند قدم به سمت بلاتریکس برداشت و دوباره شروع به صحبت کرد.
_ اهم، اهم! شما مجردین احیانا بانو؟

بلاتریکس اخم هایش بیشتر در هم رفت.
گویا سربازان دولت یکی از دیگری پرت تر بود و اصلا متوجه حرفی که بلاتریکس زد، نشده بودند!
_ زود باشین، این تن لشارو متفرق کنین! ممکنه اگه ارباب زیاد تو تابوت باشن اذیت بشن!
مرگخواران با این حرف بلاتریکس به سمت ماموران به راه افتادند. برای نجات لرد باید هر چه زود تر می جنبیدند. تا الان هم وقت را خیلی تلف کرده بودند.
حتی با اینکه لرد بسیار توانا، دانا و صبور بود اما هیچ گاه بازی روزگار مشخص نمی کند که چه بر سر آدم می آورد. در این مورد نیز به همین صورت بود، معلوم نبود که لرد تا کی در تابوت دوام می آورد!