چشمم به انور خیابان بود. به تابلویی چشم دوخته بودم که نام کوچه ی ناکترن را نشان می داد.
به مادرم نگاه کردم. سخت مشغول بود. از حالت چهره اش معلوم بود که اصلا حواسش به من نیست.
با احتیاط به سمت کوچه رفتم......
در ان برای اولین بار نکاهی انداختم. مادرم هیچ وقت نکی گذاشت ما به ان حا قدم بگذاریم. ارزو ی فرد و جرج این بود که به کوجه ی ناکترن بیایند. اکر می فهمیدند که من......
ــ دختر برو کنار
ــ معذرت می خوام. ببخشید.
این صدای زنی با موهای بلند سیاه و ناخن دراز بود. در جا خشک شده بودم. او را شناختم
او بلاتریکس لسترنج بود!
ــ خب با متاسفم اینا درست نمیشه.
با انگشت دراز و زشتش به چند گردنبند و جواهراتی که ریخته بودن اشاره کرد. سپس چوبدستی را در اورد.
پا به فرار گزاشتم.او اینجا؟
سعی کردم راه خروج را پیدا کنم اما نبود.انگار غیب شده بود.
حالا می فهمیدم چرا مادرم نمی گزاشت به انجا بیاییم.
به یکی از فروشگاه ها قدم گزاشتم.کسی انجا نبود.به پشت سرم نگاه کردم.دختری که نصف عمرش را فقط پسر دیده بود در جایی وحشتناکگیر کرده بود و راه خروج نداشت.
همان وقت پسری را دیدم که همراه با پدرش با سمت فروشگاه می امد.کراب؟
وارد شدند.از قیافه اش فهمیدم که می خواهد من را لت و پار کند. به سرعت فرار کردم.به چیزی برخوردم.
ــ بابا!
جینی تو اینجا چی می کنی اگه مادرت بفهمه...
ــ پدر گوش کن. تمروز لسترنج هارو دیدم. بیشتر مرگخوارا اینجان ـ
ـــ جینی من تو می فرستم پیش مادرت و بعد به وزارت خونه اطلاع می دم حالا برو.
ــ بابا راستی ایجا چی می کنی؟
ــ گفتم برو