تصویر شماره 5
همراه با چند تا از دوستانم وارد سرسرا شدیم.
جای خیلی قشنگی بود.پروفسور دامبلدور،پروفسور مگ گونگال،پروفسور هاگرید و... در اونجا بودن.
یک کلاه عجیب و غریب هم روی یک میز مخصوص بود.
از بقیه شنیده بودم که یه کلاه،گروه های هر کدوم مون رو مشخص میکنه اما نمیدونستم که حرف هم میزنه.
پروفسور مگ گونگال یکی یکی اسم هامون رو صدا زد و ما هم به نوبت میرفتیم روی صندلی مینشستیم و پروفسور کلاه رو روی سرمون میگذاشت.
پروفسور مگ گونگال اسم دوستم امیلی رو صدا زد و امیلی رفت که روی صندلی بشینه.
پروفسور کلاهو رو سرش گذاشت و کلاه شروع کرد به حرف زدن:«شجاعی،قدرت طلب،یکمی هم مغرور.....گریفیندور»👏
امیلی با خوشحالی کلاه و از سرش برداشت و اومد پیشم و گفت:«واااااای خیلی خوشحالم💗فقط کاش قبل از اینکه کلاهو رو سرمون بذاریم بهمون میگفتن که کلاه چه بوی بدی داره.
هر وقت خواستی که کلاهو رو سرت بذاری حتما ورد قطع حس بویایی رو اجرا کن»
-من که این ورد و بلد نیستم!!
-اوففففففف خب فقط جلوی بینی تو بگیر که بویی رو متوجه نشی.
-باشه ممنون که گفتی💛.
بعدش پروفسور مگ گونگال اسم منو صدا زد:«کاترین ردکینگ».
با خوشحالی رفتم و روی صندلی نشستم و پروفسور کلاه و رو سرم گذاشت.
-وایییی این کلاه چرا انقدر بزرگه یعنی بعضی از سال اولیا سرشون انقدر گندست؟؟
اوف اوف پیف پیف.چه بوییم میده!!
کاش به حرف امیلی گوش میکردم و جلوی بینی مو میگرفتم.
یهو کلاه به حرف اومد و گفت:«آهای بچه جون،از یه کلاه ۱۰۰۰ساله چه انتظاری داری؟؟انتظار داری بوی کلاه نو بده!!؟؟»
تو دلم گفتم:«یعنی یه اسپری خوشبو کننده نداشتن که بزنن بهش یکم خوشبو بشه؟؟هر چند فکر نکنم روی این بوی بد،اسپری اثری داشته باشه!!»
دوباره کلاه گفت:«ای بابا!!!بس کننننن.مثله اینکه نمیدونی من توانایی خوندن ذهنتو دارم».
گفتم: «ببخشید ببخشید منظوری نداشتم...»
-نکنه بخاطر این حرفم بندازتم تو اسلیترین!!
-نگران نباش این کارو نمیکنم!!
-آخیش
-خب خب خب...عدالت طلبی تو خونته،دختر باهوشی هستی،شجاع هم که هستی،اهل یادگیری چیز های جدید......ریونکلا💙💙💙💙
باورم نمیشد.
از خوشحالی داشتم منفجر میشدم.
منو تو همون گروهی گذاشت که آرزو شو داشتم💖
با شادی فراوان از کلاه تشکر کردم و اونو از سرم برداشتم و پیش بقیه هم گروهیام رفتم و باهاشون مشغول گپ و گفتگو شدم.
بعدش منو هم گروهیام آواز سر دادیم:
«ریونکلای عادل از دره تن_ولی ریونکلا هوشش بها داد»
بعدش هم همه کلاه هامونو پرت کردیم به هوا...
منم خوشحال مشغول خوردن غذا های لذیذی که پروفسوردامبلدور ترتیب داده بود شدم.
اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود؛چون میدونستم که از این پس،سال های خیلی خوبی رو در هاگوارتز تجربه خواهم کرد....
تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی!