تصویر شماره15
صدای خنده های ترسناک و مسخره ای به گوش می رسید.هوشیار شدن بعد از بیهوشی چندین ساعته،حسابی حالم را گرفته بود.گیج بودنم خیلی طول نکشید،تا اینکه گرمای شدیدی در مچ دودستم حس کردم. زنجیری نه چندان تمیز ،محکم مرا به زمین وصل کرده بود. بی روحی زنجیر و سرمای حاکم بر عمارت خالی از هر گونه حرارت تناقض عجیبی با سوزش و سرخی دستانم ایجاد کرده بود.ورد سوزش درون،ورد مناسبی برای شکنجه بود،اما برای من،نه!من،هری پاتری که چندین بار با پروفسور لوپین این ورد ها را تمرین کرده بود،مقاوم تر بود.
کمی که حواسم از رعب عمارت و درد زنجیر ها پرت شد،آگاهی محیطی ام بیشتر مرا ترساند؛هرمیون بیهوش و غل و زنجیر شده در یک طرف،سیاهی حکمفرما بر خانه ی روح زده،قاب عکسهای آویزان بر در و دیوار از خاندان مالفوی،بوی گند مرگخوار ها؛همه و همه نشانگر این بود که ما در عمارت مالفوی هستیم ،واین یعنی دردسر بزرگ.
******
چیزی که بیشتر از همه مرا می ترساند،نبود رون بود.جای خالی رون فکرهای عجیب و ترسناکی را به مغزم می رساند و مثل دارکوب،مغزم را سوراخ می کرد.شکنجه های بی رحمانه ی آنها،هیچکس را زنده نمی گذاشت،رون که با آن صبر و تحملش قطعا قبل از اینکه شکنجه می شد،می مرد!
تصور اینکه بعد از شنیدن خبر مرگ رون،خانواده اش چه حالی می شوند،اندک رمق باقی مانده در بدنم را سر می آورد.حاضر بودم بمیرم،اما او زنده بماند.
صدای خنده ای آشنا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد.خنده اش...نه! خنده هایشان روی مخ بود.حالم داشت بد می شد.
ناگهان صحنه ای که جلوی چشمانم ظاهر شد،دنیا را بر سرم هوار کرد.
******
رون و دراکو،دست بر شانه یکدیگر،مانند دو دوست صد ساله،قدم می زدند و خوشحالی شان عالم را برداشته بود و همراهشان دو مرگخوار می آمدند.حالا فهمیدم چه چیزی می توانست جای مارا در آن جنگل بزرگ لو بدهد.
تنها یک نفوذی خائن!...
صدای فریادم زمین را لرزاند:((عوضی کثیف!چطور تونستی؟!))
رون خنده کثیفی کرد،روی شکمم خم شد و به آرامی زمزمه کرد:((هری،پسر برگزیده!همیشه به تو حسودیم می شد،چرا باید مادر من به تو بیشتر از من و بچه هاش توجه می کرد؟!هان؟!چرا باید فضای آروم خانواده ما،بعد از حضور تو به این حد متشنج می شد؟!چرا؟بگو چرا؟!همیشه دوست داشتم جای تو باشم، ولی از وقتی فهمیدم نمی تونم مثل تو بالای چاه باشم،تصمیم گرفتم تورو هم مثل خودم توی چاه بکشم.))
با نگاهی که خودم از شدت درد و ناراحتیش متعجب شده بودم،گفتم:((چرا تو؟چرا صمیمی ترین دوستم؟!کسی که بارها باهاش لب تیغه مرگ رفتم ،چرا تو رون؟!چرا...))حرف آخرم رو خوردم.ناراحتی و درد جایش را به خشم و کینه داد.با حالتی بین زمزمه و فریاد گفتم:((تو یک خائن پست فطرتی!))
رون از حرکتم جا خورده بود.اما خودش را جمع کرد و چوبدستیش را بسمتم گرفت.سوزش و گرمای زنجیر بیشتر شد.آه از نهادم بلند شد و فریاد من،میان خنده های رون و دراکو و دو مرگخوار دیگر محو شد.
******
با هر قدمی که رونالد ویزلی مرگخوار بر میداشت ،ذره ذره امید من ریخته می شد.آرزوی مرگ می کردم ولی حالم بدتر از مرگ بود،خیانت رون سلاحی به بزرگی یک شمشیر به قلبم فرو برده بود.هر طور که فکرش را می کردم نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود که رون،شخصی که از خانواده مالفوی و خود شخص لرد ولدمورت متنفر بود،انقدر سنگدل می شد که تن به ذلت مرگخوارگی میداد.دیگه امیدی به زندگی نداشتم،چه برسه به نجات.
چشمانم را بستم وبه لحظه ی حال،لحظه ای پوچ و هیچ اجازه جریان دادم.ناگهان نیرویی قوی مچ دست راست و سپس دست چپم را آزاد کرد و بی سروصدا مرا بلند کرد.چشمانم را که باز کردم،فرشته ی نجات را در قامت یک جن خانگی دیدم.دابی بود که باز به کمکم آمده بود.کمکی که انتظارش را نداشتم ولی نیازش را چرا!
******
همانطور که حیرت زده ایستاده بودم،ناگهان با خیزی که هرمیون برداشت غافلگیر شدم و فهمیدم بیهوشی او فریبی بیش نبوده.دو مرگخوار و رون و دراکو تا بخود بیایند،خلع سلاح شده بودند.بهت آنها فرصت نزدیک شدن هرمیون به مارا فراهم کرده بود.همه چیز ناگهانی اتفاق افتاده بود.نارسیسا و لوسیوس مالفوی هم نفس زنان ظاهر شدند.اما دیر شده بود.رون آماده شیرجه زدن شده بود،اما ناگهان خشکش زد.باورش نمی شد،ما منتقل شده بودیم.
لب ساحل دراز به دراز افتاده بودم و همزمان با نفس راحتی که میکشیدم،مغز ناراحتم به آخرین لحظه ی ثبت شده در ذهنم فکر می کرد.آخرین ارتباط چشمی که لبریز از سه احساس ناخوشایند بود.ناراحتی خشم و کینه...
پست بسیار قشنگی بود...
تایید شد!
مرحلهی بعد:گروهبندی!