_ارباب یه دونـــــــــــــــــــه باشن... واسه ی نمـــــــــــــــــــونه باشن.

کتی و ایوا به در اتاقی که صدای هکتور از اون میومد نگاه کردند.
_اول تو.
_نه اول تو.

_من در میزنم، تو حرف بزن.

در حالی که کتی خودش رو برای حرف زدن آماده میکرد، ایوا ضربه نه چندان آرومی به در زد.
در با سر و صدا باز شد و ثانیه ای نگذشته بود که هکتور با پرتاب انواع معجون از آنها پذیرایی کرد...
_معجون ضد جوش. معجون پیری. معجون جوونی. معجونِ معجون.

_نکن هکتور. بس کن. میگم بــــــــــــــس کن.

با جیغ و داد کتی نه تنها هکتور واکنش نشون داد؛ بلکه صدای رودولف هم از اتاق کناری به گوش رسید.
_ساحره های باکمالات مساوی جیغ های باکمالات.

کتی حرف رودولف را نادیده گرفت و درحالی که سعی میکرد آروم باشه صورتش رو به سمت هکتور گرفت.
_هکتور، ملاقهت رو نیاز داریم. همین حالا بده به من.

_شرط داره.

_چه شرطی؟
_باید از معجونی که تازه پختم؛ یه ذره بخورین تا ببینم چی میشه!

ایوا و کتی به هم نکاه کردند، تا الان خطر های زیادی رو به جون خریده بودن؛ این یکی هم روی بقیه!
_باشه.

هکتور ویبره زنان به سمت یکی از پاتیل های روی آتیش رفت و مقداری از اون رو توی ظرفی ریخت.
_این شما و این معجون قهوه!

_قهوه چیه؟
_خوردنیه؟
_پوشیدنیه؟
_بوییدنه؟
_خودمم نمیدونم چیه. از یه دختره که میخواست بیاد توی خونه؛ به عنوان باج گرفتم. فکر کنم خیلی خوشمزه باشه چون سه ساعت داشت درموردش توضیح میداد.
