سلام
من میخوام داستان خودم رو با عنوان "قطار هاگوارتز" ارائه بدم.
داستان من درباره سال آخر ی دختر هستش به اسم الکس استرینج که دوستایی به اسم هری پاتر،رون ویزلی و هرماینی گرینجر داره که سال آخری هستند و اتفاقای عجیبی توی قطار براشون میوفته (ی مقدار با قضیه واقعی ولدمورت ارتباط داره؛ولی زیاد نه)
بفرمایید:
سال آخری بود که در هاگوارتز به سر میبرد.وارد قطار شد و داخل واگنی نشست،چمدان خود را جایی گذاشت.به بیرون خیره شد.خوشحال شد که از شر دنیای ماگل ها برای یک سال هم که شده خلاص شود.چند ثانیه بیشتر از وارد شدنش نگذشته بود که هری،رون و هرماینی وارد واگن شدند،به او سلامی کردند و نشستند.هر سه ساکت بودند؛گویا اتفاقی میانشان افتاده بود که هیچ کدام خبری از آن نداشت.
قطار به را افتاد.حدود 30 دقیقه از حرکت قطار گذشته بود و هنوز هم به بیرون خیره بود.
هوا شکل خاصی داشت،در واقع رنگ بنفش،آبی و مشکی را به خود گرفته بود.مطمئن بود اتفاقی در راه است؛و همین طور هم بود.پس از احتمالی که داده بود،هوا شروع به غرش کرد.او،رون،هری و هرماینی به بیرون خیره شدند.هوا در هم پیچید.رعد و برق های عجیب و غیر عادی ای در آسمان رو نمایی میکردند.ناگهان آسمان لرزید و قطار به طرز عجیبی متوقف شد.
بچه ها وحشت کرده بودند.هوا در حال سرد شدن بود.پنجره ها در حال یخ بستن و در واگن هر لحظه بیشتر از قبل در حال بسته شدن بود.چوب دستی های خود را آماده حمله نگه داشتند.تا چند دقیقه،اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه قطار تکانی وحشتناک خورد و چپ شد.متاسفانه قطار هم روی پل قرار داشت.
همه به سمت راست قطار پرت شدند.هری داد کشید:باید ی جوری از اینجا بیاییم بیرون.سریع!!
رون مشغول باز کردن در شد؛اما پس از چند دقیقه داد کشید:در باز نمیشه!!هرماینی گفت:چطوره از پنجره بریم بیرون؟؟
خواست پنجره را باز کند؛اما شیشه ها به طرز عجیب و فجیعی یخ زده بودند.داد زد:باز نمیشه!!هر 4 تایشان به جان شیشه افتادند و تمام سعی خود را کردند تا آن را بشکنند.هرماینی به همه هشدار داد تا از پنجره دور شوند و آنگاه،چوبدستی خود را تکان داد و زمزمه کرد:دلتریوس!! (شکستن و خرد کردن اجسام)
شیشه با صدای گوشخراشی شکست.هر چهار دوست از پنجره به بیرون پریدند.باقی بچه ها مانند نویل لانگبانم،لونا لاوگود،جینی ویزلی و... نیز در حال خارج شدن از قطار بودند.همه وحشت زده از اتفاقی که افتاده بود در گوشه و کنار ریل نشسته بودند.
دقیقا بعد از وقتی که همه از قطار خارج شدند،قطار با صدایی وحشتناک از ریل لیز خورد به پایین پرت شد.همه با ترس به پایین نگاه کردند.راننده قطار دستی به سرش کشید و گفت:فاصله زیادی تا هاگوارتز نداریم.میتونیم پیاده بریم.
همه به دنبال راننده قطار راهی هاگوارتز شدند.آخرین کسانی که به دنبال راننده به راه افتادند،او،هری،رون و هرماینی بودند.
در آخرین لحظات روی پل بودنشان،به آسمان نگاهی انداخت.حس کرد قرار است اتفاقات بیشتر و وحشتناک تری بیفتد.
_ بیا دیگه الکس!!
با این حرف هرماینی،به دنبالشان به راه افتاد.
درست بود که شاید این پیشبینی او درست از آب دربیاید؛اما اتفاقات ناگوار بیشتری قرار بود رخ دهد که از آنها خبر نداشتند.
بفرمایید.امیدوارم خوشتون بیاد
باید براساس یکی از تصاویر مشخص شده تو سایت مینوشتی. با این حال نمیخوام اینجا متوقفت کنم و برای عبور از این مرحله کافی بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی