هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)
----------لوسی نشسته بود و با چهره ای طلبکار، که انگار ارث پدر بزرگش را خورده بودند، به نوسترآداموس خیره شده بود.
چند دقیقه ی دیگر هم به همین منوال گذشت؛ ولی لوسی دیگر کاسه ی صبرش از لبریز هم گذشته بود.
- ببین عمو جان! من فقط دو ساعت وقت دارم و الان یک و ساعت و ربع رفته و تو نشستی اینجا داری این تخم هیپوگریف ها رو قل میدی! همین الانشم دارن اسکورپیوس رو مثل کنده درخت به در میکوبن که درو باز کنن بیان تو! یه چیزی به من یاد میدی برم نمره مو بگیرم یا نه؟

نوستراداموس هنوز دست از تخم های هیپوگریف نکشیده بود.
-دخترم... تخم هیپوگریف چیه..؟ مگه اینا توپ فوتبال نیستن؟

-فوتبال دیگه چه کوفتیه؟ اینا رو آوردم پیشگویی کردن با نگاه کردن به تخم مرغ ها رو بهم یاد بدی!

اینجا نوشته یکی یه روز صبح با نگاه کردن به تخم مرغا زلزله رو پیشبینی کرده!

زلزله!

-باشه دخترم حالا چرا داد میزنی سر این پیرمرد؟ بیا بهت یاد بدم!

لوسی خوشحال شد، خیلی خوشحال.
سریع قلم پر، کاغذ پوستی و ماشین حساب عزیزش را آورد و در حالت آماده باش قرار گرفت، انگار که سر کلاس تاریخ جادوگری با پروفسور بینز هستند.
-بگو مینویسم!

-چی بگم دخترم؟

-پیشگویی! ترفنداش! پیشگویی کردن زلزله با نگاه کردن به تخم های هیپوگریف!

-هاا... خب بنویس بنویس.
یه روز با ارشمیدس نشسته بودیم نوشیدنی میخوردیم که...

لوسی قرمز شده بود و از گوش هایش دود می آمد.
-د نگفتم خاطره بگو که! گفتم پیشگویی...

..عه...کجا رفتی؟
لوسی سرش را چرخاند و نوستراداموس را در آنطرف اتاق دید که در حال سرخ کردن تخم های هیپوگریف روی شومینه است و آهنگ "باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی" را میخواند.
-چرا داری اونا رو سرخ میکنی پیرمرد خرفت! گفتم با اونا بهم پیشگویی یاد بده!

-ولی دخترم، گشنه مون شده الان! غذا بخوریم بعد!

-
-چرا موهای خودت رو میکنی دخترم؟ بیا یکم تخم مرغ بخور حالت بیاد سر جاش!

لوسی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، نفسی عمیق کشید و خودش و اعصابش را جمع و جور کرد سپس گوی پیشگویی بنفشی را که بر روی بالشتکی قرمز قرار داشت، روی میز آورد.
-ببین جناب آقای نواسترامانوس! من باید این درسو پاس کنم باشه؟ اینم آخرین چیزیه که ذهنم میرسه! جان مادرت توی این گوی نگاه کن و ببین از آینده چی میبینی؟

نوستراداموس نیم نگاهی به آن شئ انداخت.
آرام نزدیک شد و نگاهی به درونش انداخت؛ اما همین که تصویرش خودش را دید، جیغ کشید و رفت گوشه ی اتاق دور خودش جمع شد.
-چت شد یهو؟ توی گوی هم نمیتونی نگاه کنی؟ این چجور پیشکسوتی هست میخوام بدونم؟ پروفسور دیگورییییی!
اما پروفسور دیگوری خواب بود.
لوسی وقتی جوابی نگرفت، جلو رفت تا ببیند پیشکسوت پیشگویی چه دیده که انقدر وحشت کرده، شاید هم واقعا آینده را دیده بود... ولی با یک نگاه...! لوسی کم کم داشت فکر می کرد که زود قضاوت کرده و اون واقعا پیشکسوت است برای همین کمی خجالت کشید.
-جناب نوساواتاناروس چی شد؟

نوستراداموس که مانند جوجه تیغی ها جمع شده بود، از هم باز شد و گفت:
-توی اون گوی... من خودمو دیدم که صورتم پهن شده بود و دماغم شده بود اندازه خرطوم فیل! نکنه قراره یه چیزی بخوره تو صورتم؟ نکنه دردم بگیره؟

بعد هم به دیوار چسبید و بنا کرد به گریه کردن.
لوسی دیگر تحمل نداشت. وسایلش را جمع کرد و لگدی به میز زد و از در بیرون رفت. در حین رفتن فریاد کشید:
- طبق محاسبات من به احتمال ۹۹.۹۹۹۹۹۹۶۷ درصد این پیر خرفت به درد لای جرز دیوار هم نمیخورهههه!
و بعد که از همه چیز و همه کس و همه جا، نا امید شد، به طرف کتاب خانه رفت تا آنجا، شاید بتواند چیزی یاد بگیرد که این درس را پاس کند.