گروهبندی هاگوارتز
وای خدا وای خدا....
ماری اگرست همانطور که در صف بین جادوآموزان سال اولی بود، بسیار مضطرب بود و سعی می کرد حالش را با کلماتی بهتر کند؛ ولی انگار اصلا نمی شود.
افکار مختلفی از قبیل:《 تو چه گروهی میفتم؟ اگه مسخرم کنن چی؟ آخه من یه اگرست ام. اگه تو گروهی که میخوام نیوفتم چی؟》 ذهنش را پر کرده بود.
لحظه به لحظه صف کوتاه تر می شود و استرس ماری بیشتر!
در آخر صدای پروفسور یوکی میاید، که می گوید:《 ماری کازوتو اگرست.》
چیز عجیبی در مورد ماری بود، شایعات زیادی پشت سرش بودند!
غیر از ماری هیچکس نمیدانست که پروفسور یوکی مادر اوست و همچنین فامیلی اصلی او اگرست نیست؛ بلکه کیریگیا است!
خودش هم تا این اوایل نمیدانست، نمیدانست مادر واقعی اش کیست،نمیدانست پدرش کجا است؛ اما حالا که به هاگوارتز آمده بود میتوانست تمام ماجرا را از زبان مادرش بشنود؛ بفهمد که چرا مادرش او را تنها گذاشته است!
ماری جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت:
صدا:《 هومم....چیزای جالبی توی سرت هست..شجاعی و باهوش، پر تلاش و قدرت طلب هم هستی! من تو رو تو چه گروهی بزارم؟》
ماری فکر کرد:《 نمیدونم...》
صدا:《واقعا نمیدونی؟ هومم...به نظرم با توجه به اخلاق هات بری به....》
بعد از یک دقیقه کلاه با صدای بلندی فریاد زد:《 گیریفیندور!》
ماری چشمانش رو باز کرد، باورش نمیشد، او حالا در گیریفیندور بود!
بچه های گیریفیندور بلند شدن و دست زدن و او را به آنجا راهنمایی کردند.
باورش نمیشد، او حالا در خانه بود! خانه ای که انتظارش را می کشید.
تصویر شماره ۵ گروه بندی هاگوارتزیکم داستانو سریع پیش بردی. با توجه به پیشزمینهای که برای شخصیتت در نظر گرفتی میتونستی بیشتر توضیح بدی و احساسات ماریو به تصویر بکشی. با این حال نمیخوام اینجا متوقفت کنم.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی