هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲
#1
مثل همیشه بی سر و صدا و بدون در زدن وارد شد، از گوشه شکسته پنجره رفت داخل اتاق و روی صندلی نشست.‌ بلاتریکس که مشغول نوشتن بود متوجه حضورش نشد

-لرد سیاه تشریف ندارن؟

بلاتریکس به خوبی تونست ترسش از حضور ناگهانی دیانا رو مخفی کنه
-نه. چی کار داری؟ هنوز مدت زیادی از درخواست قبلیت نگذشته، نه؟ پس چرا دوباره اومدی؟
-میدونم مدت زیادی نگذشته، ولی می‌خوام دوباره فرم رو پر کنم.
-باشه، هرجور مایلی

**************
نقل قول:

۱-هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

سابقه عضویت که ندارم، ولی سابقه رد شدن دارم

نقل قول:
2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟

بین خودم و لرد و دامبلدور محفوظه چیزه، دامبلدور عضو جبهه سفیدی بود که هرچند زیادم سفید نبود ولی لرد سیاه، ارباب و شاه جبهه سیاهی بودن که سیاه خالص بود

نقل قول:
3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

خوردن خون مرگخوارها همون‌طور که قبلاً گفتم گرفتن انتقام، عمل به قولی که به استادم دادم، کمک به ارباب برای نابود کردن سایت پیروزی، محافظت از لرد، گرفتن جای شما پیش ارباب همین

نقل قول:
4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

پتو= پلی سیریوس اتن
احتمالا بلا با وجود هوش زیادش نتونه متوجه کنایه نهفته در این لقب باشه، ولی مطمئنم لرد سیاه متوجه میشن

پ.ن: ارباب یدونه از این پتو ها رو میفرستم براتون، سیریوس بلک توشون مرغوبه

نقل قول:
5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

هیچ راهی. راه های زیادی برای پول در آوردن دارن، مثل کشت و کار در ریش های دامبلدور. ولی ویزلیا ماشاالمرلین سیرمونی ندارن که

نقل قول:
6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

پخ کردن خوردن خونش توسط من، قایم کردنش در هزار توی ریش دامبلدور

نقل قول:
7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

مخ شو میزنم با هم میریم شکار، با هم خون میخوریم، کلا همه ی خوراکی هامو باهاشون تقسیم می کنم. حتی اون محفلی ای که قراره خونشو بخورم

نقل قول:
8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

دماغ شون رو اینجا گفتم برای اصالت
مو هاشون رو به دو دلیل کوتاه کردن
۱. هیچ وجه اشتراکی با دامبلدور نداشته باشن
۲. اضافی بود جلوی دید شونو می‌گرفت
برای همین ارباب از شرشون خلاص شدن

نقل قول:
9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید

ارباب بهتر میدونن قابل شمارش نیست، ولی میشه توش گیاه یا حشره ای چیزی پرورش داد. اینجوری چرخ اقتصاد هم رونق پیدا می کنه. شایدم بتراشیم و به خورد ویزلی ها بدیم تا سیر بشن

*****
دیانا برگه رو آروم روی میز بلا گذاشت
-میگما، می‌دونم هنوز جا برای پیشرفت دارم ولی میشه بزارین الان عضو بشم؟

ارباب اگه قبول کنین میتونم جای بلا رو براتون بگیرم کمکتون کنم چون چند روز دیگه به سن قانونی میرسم، میتونم هرکاری میخوام بکنم، باشه ارباب؟
اصلا این نشان روی ساعدمو به عنوان کادوی تولدم ببینین



دیانا؟!
بدون در زدن وارد اتاق من میشی؟ تازه سر و صدا هم نمی‌کنی؟
شورشگری؟ قصد و غرض از چشم اندازی داری؟
جای من رو میخوای بگیری؟
تازه دسترسی هم می‌خوای؟!
نه آقا نه! از این خبر‌ها نیست...
همینجوری روزی صدبار کروشیو خوری می‌کنم که نزنم نصف مرگخوارها رو نصف کنم، بعد اومدی میگی می‌خوام جای بلا رو بگیریم؟
خجل نیستی؟!
اما جدا از همه دلایل بالا برای قبول نکردن درخواستت (که اتفاقا خیلی هم مهم هستن!) یه دلیل دیگری هم دارم.
هنوز برای عضویتت زوده. باید ازت بخوام همچنان به نوشتن و خواندن پست‌های سایرین ادامه بدی تا سوژه‌ها، موقعیت ها و نحوه ادامه دادنشون رو بهتر یاد بگیری. حتما نقد بگیر و سعی کن مشکلات مهم و اساسی نوشته‌هات رو حل کنی. بعد از هر بار نقد گرفتن، سعی کن با توجه به نکات گفته شده تو نقدت، حداقل سه پست متفاوت بزنی و دوباره درخواست نقد بدی. در این بین هر سوالی که داشتی هم می‌تونی ازمون (من به عنوان جادوکار، لرد سیاه، ناظر گروه خصوصیت و یا اعضای با تجربه سایت) بپرسی و با کمال میل بهت کمک خواهیم کرد تا پیشرفت کنی.
موفق باشی!



ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۸ ۱۲:۵۸:۱۱
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۸ ۱۳:۰۳:۰۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۱ ۱۷:۰۹:۲۳

بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۳:۴۴ شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲
#2
دیانا که حسابی کلافه بود و وقت خوابش هم رسیده بود از بین جمعیت جلو اومد
-نمیشه از زور استفاده کنیم؟ سریعتره
-نه دیانا، به عنوان یکی از مسئولین هاگوارتز این اجازه رو نمیدم
-ولی
-ولی نداره،دردسرش زیاده

دیانا آهی کشید و رفت پیش کوین
-تو ایده ای نداری؟ مثلاً از اعضای خاندان کارتری ها، انقدر خنگ نباش
-بزار فکر کنم
-فهمیدم
-دیدی کوین، این یه راه پیدا کرد تو نه

سدریک جلو اومد تا جلوی دعوای کوین و دیانا رو بگیره
-حالا چی فهمیدی بندن؟
-میتونیم دستفروشی کنیم

خوبی قضیه این بود که سدریک بود تا جلوی دیانا رو قبل از صدمه زدن به بندن بگیره

-چییییییییییییی؟ دستفروشی؟ عقل تو کله ات نیست؟ ما؟ دستفروشی؟

بندن نگران همون چند استخوان باقی مونده اش بود
-باشه دیانا غلط کردم
-ولی فکر خوبیه ها
-
-
_
-
-
-
-
-
-
-

واکنش بچه ها بعد از حرف لینی کاملا طبیعی بود، کاملا

-چی؟ لینی این خودتی؟
-آره
-پس؟
-خب، ایده خوبیه. اگه اینجوری بی دردسر بتونیم برگردیم چرا که نه
-من همیشه ایده های خوبی دارم

سدریک قبل از هر اقدامی دیانا رو گرفت
-ولم کن سدریکککک
-میشه بس کنی تا مشکلات مارو بیشتر نکردی؟

«ساعاتی بعد»


سدریک و دیانا و کوین با هم قدم می زدن. البته قدم که نه، به لطف بندن دنبال کار میگشتن. سدریک برای کنترل دیانا همراهش رفته بود و کوین برای اینکه دیانا عصبانیت شو روش تخلیه کنه

لینی بچه ها رو دو گروه کرده بود، گروه اول باید تو مترو دستفروشی می کردن و گروه دوم باید دنبال کار می گشتن. کارایی مثل تمیز کردن مغازه ها و ...

-در آرایشگاه-

-هی این چه موهاییه تو داری؟ ها؟ می‌بینم شون یاد ریش های دامبلدور میافتم
-این چه مدل حرف زدنه؟ دامبلدور دیگه کیه؟ لطفا حد خودتونو بدونین، من استاد بزرگترین دانشگاه کشورم
-حالا هرکی هستی برام مهم نیست، باید از شر موهات خلاص بشم
-وایسا دیانا، چیکار میخوای بکنی؟
-کاری که همیشه میخواستم با دامبلدور بکنم
- ...
-بوووووووووم

و اینگونه اونها پنجاه و چهارمین کار شونو از دست دادن

-همش تقصیر تو بود کوین
-تصخیر من نبود
-میگم بود یعنی بود

-طرف دیگر، ایستگاه متروی لندن

-هی لادیسلاو، قرار نبود منو بفروشی

از اونجایی که هیچکس پولی نداشت تا چیزی برای فروش تهیه کنن، همه تصمیم گرفتن وسایل و چیز های دیگه ای که همراهشون بود رو بفروشن. لادیسلاو دینگ رو میفروخت، لینی حشرات عزیزش رو، لرد سیاه دماغش رو برای حراج گذاشته بود، دامبلدور بافتی از موهاش رو و اسکورپیوس هم از اونجایی که کوین با دیانا رفته بود جای خودش و کوین رو پر کرده بود و لباس های قشنگش و بستنی کوین رو میفروخت. بله، کوین حتی از بستنیش هم گذشته بود


اما، کیه که بخواد بستنی تقریبا آب شده ی مصرف شده یا حشرات و این چیز ها رو بخره؟


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۷ ۳:۴۷:۳۸
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۷ ۳:۴۹:۴۶
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۷ ۱۳:۱۵:۱۲
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۷ ۱۳:۱۶:۰۹

بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ یکشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۲
#3
اسم و نام فامیل: ( در صورت تمایل):اسم واقعیم هم دیانا است
جنسیت ( در صورت تمایل ):دختر
سن( درصورت تمایل) : ۱۷
شهر محل تولد ( در صورت تمایل):....
محل زندگی ( در صورت تمایل):

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری): پایه نهم بودم که تو سایتی که ازش کتاب دانلود میکردم کتاب هری پاتر رو دیدم و با خوندنش بهش علاقه مند شدم. میزان علاقه ام هم نسبتا زیاده

علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل):کتاب خوندن، نوشتن، گاهی موسیقی گوش کردن، ریاضیات و فیزیک

کتاب هایی که مطالعه کردید ( چند مورد رو ذکر کنید): هری پاتر، حماسه دارن شان و...


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۹:۳۳ یکشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۲
#4
دیانا آروم تقه ای به در زده و اونو باز کرد.

-چه وقت اومدنه؟ کلاس تموم شد

دیانا در حالی که کلاه شنلش رو بیشتر روی صورتش می کشید به سمت انتهای کلاس رفت
+به نظرم از این به بعد کلاس هاتونو شب برگزار کنین تا منم بتونم راحت توشون شرکت کنم مخصوصا که این کلاس برام خیلی مهمه. مطالب کلاس امروزم شنیدم ولی زیادی ابتدایی نبودن استاد؟

گودریک از این اخلاق دیانا خوشش نیومد ولی به هرحال، اونم دانش آموزش بود.

+استاد به نظرم مطالب جدید و مهمی برای جلسه ی بعد آماده کنین بهتره، من به این کلاس اومدم تا بتونم به بهترین نحو ممکن به لرد سیاه خدمت کنم نه اینکه مطالب تکراری یاد بگیرم

گودریک تحمل این‌همه اظهار نظر و دستور رو نداشت...
-حداقل تکالیفتو به موقع تحویل بده دیانا

دیانا توماری از کیفش در آورد و گذاشت روی میز گودریک
-خیالتون راحت استاد
.........
1. یه رول بنویسید و توی اون از یه طلسم نابخشوده یا حتی ترکیبشون استفاده کنید، روی هر چیزی، یا هر کسی، اثری که طلسم میذاره رو بگید، و بلایی که سرتون از نظر روانی میاره رو هم بگید قطعا. 20 نمره
نقل قول:

قبول کردن سیاهی ای که تمام وجودم رو در بر گرفته بود خیلی سخت بود. با وجود تدریس خصوصی جیسون سوان، بازم به عنوان یه خون آشام تازه کار بودم.
اولین تصمیمی که به عنوان یه خون‌آشام گرفتم این بود که از کسی که من رو خون‌آشام کرده انتقام بگیرم.

-خب دیانا، بالاخره تونستی اون فرد رو پیدا کنی؟
+نه پروفسور. میشه فقط اینبار هم بهم کمک کنید؟ لطفا
-باشه. ولی به شرطی که قول بدی با تمام وجودت از لرد سیاه محافظت کنی، تا آخر عمرت

خب، این فرصت خوبی بود پس قبول کردم. حقیقتا ما اون طور که مشنگ ها فکر میکنن نیستیم. تنها چیزی که ما رو می‌کشه ورد «آواداکداورا» است نه اون مزخرفاتی که اونا بهش اعتقاد دارن‌.
-قبوله پروفسور
.........
-هی دختر چیکار میکنی؟ چیکارم داری؟

بالاخره پیداش کرده بودم. عامل تمام بدبختی هام رو. نمی تونستم اجازه زنده موندن بهش بدم، دیگه نه
+خودت خوب میدونی من کیم، مگه نه؟ وقتی منو تبدیل می‌کردی منو می‌شناختی، مگه نه؟

سرشو تکون داد و با پوزخندی که روی لبش بود به چشام خیره شد
-آره دختر جون، درست میگی. خب، حالا چیکارم داری؟ میخوای ازم تشکر کنی؟

تنها چیزی که لیاقتشو داشت مرگ بود، ولی نمی خواستم به همین راحتی اونو بهش ببخشم. مخصوصا حالا که تمام وجودم از عطش انتقام لبریز شده بود
+تشکر نیست، فقط میخوام یکی از آموزه های استادم رو امتحان کنم

با تعجب بهم نگاه می کرد که دستم رو بالا آوردم و چوب دستیم رو به سمتش نشونه گرفتم

-هه. چیه؟ نکنه میخوای از ته چوبدستیت نور در بیاری تا نابود بشم؟

حوصله حرفای مزخرف شو نداشتم، پس فقط چشمامو بستم و روی تمام سختی ها و بدبختی هایی که کشیدم تمرکز کردم. با فکرکردن به اونا، حتی بیشتر و بیشتر دلم می خواست اونو نابود کنم، پس فقط ورد رو به زبون آوردم
+کروشیو
-

جیغ هایی که اون می‌کشید فراتر از حر تحمل گوش های من بود، ولی نمی تونستم به این راحتی ولش کنم. برام واقعا دردناک بود که اینطوری کسی رو بکشم، ولی با این وجود نمی خواستم ولش کنم. نه حالا.

-
+اه، بسه دیگه. انقدر بیهوده فریاد نزن گوشم درد گرفت

دیگه نمی شد، بیش از این نمی تونستم تحمل کنم پس مرگ رو بهش دادم
+آواداکداورا
.........
+پروفسور، راستش من اونو کشتم
-خوبه دیانا، خوبه
+خوبه؟ یعنی چی؟
-یعنی بالاخره تونستی خودت رو بپذیری
+پس...این، اشکالی نداره؟
-نه دیانا، خیالت راحت. همین که وزارت خونه نمی تونه بفهمه کار تو بوده، دیگه باقیه ماجرا مهم نیست‌

2. چرا من قبول کردم تدریس کنم واقعا؟ 5 نمره
نقل قول:

نمی دونم استاد، لابد خواستین به عنوان یه گریفیندوری شجاعت خودتون برای تدریس رو آزمایش کنین یا بیکار بودین. البته این نظر شخصی منه ولی اگه دومی دلیل تدریس تونه به نظرم به لرد بپیوندین تا بیکار نباشین

3. جلسه بعد تدریس مشترک با یه عضو قدیمی داشته باشیم؟ (جواب منفی اهمیت خاصی نخواهد داشت، ولی قطعا نمره کم میکنه ) 5 نمره
نقل قول:

استاد این اصولاً روش درستی برای تاثیر گذاشتن روی نظرات دیگران نیست، هرچند خیلی موافقم مخصوصا اگه کسی که میارین مرگخوار باشه، ولی اگه بخواین اینجوری ادامه بدین مجبور میشم قدرت یک خون آشام رو بهتون نشون بدم

گودریک که از جواب آخرین سوال به شدت عصبی شده بود، خواست به دیانا بابت این رفتارش اخطار بده ولی وقتی برگشت دیانا رو اونجا ندید، تنها سایه ی محوی از یک خفاش دید که در حال دور شدن بود


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲:۰۶ جمعه ۳۰ تیر ۱۴۰۲
#5
چیکار: پستونک می‌خوردن
کوین کارتر وقتی دامبلدور ریش هاشو شونه می کرد تو دستشویی دخترانه با عزرائیل پستونک میخوردن


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲
#6
کجا: تو دستشویی دخترونه


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۲
#7

نام:
دیانا

نام خانوادگی:
کارتر

لقب:
Fiery storm

گروه:
اسلیترین

جبهه:
فعلا معلوم نیست ولی به شدت طرفدار لرد سیاهه

تاریخ تولد:
۸اوت۲۰۰۶

جنسیت:
دختر

چوبدستی:
35 سانتی متر، چوب درخت سرخدار با ریسه قلب اژدها

جارو:
Firebolt Supreme

علاقمندی ها:
کوویدیچ، نویسندگی، ریاضیات جادویی، فلسفه و نجوم

سپر مدافع:
به خاطر اصالت خانواده ام گرگ سیاه بود ولی تغییر کرده به خفاش

حیوان درونی:
گرگ سیاه ولی مثل همه‌ی خون آشام های دیگه می‌تونم خفاش هم بشم

شغل:
جادوآموز،جست وجوگر تیم ملی کوویدیچ ایرلند

ملیت:
ایرلندی

نماد خاندان:
گرگ سیاه

پدر و مادر:
سیریوس کارتر، مینروا کارتر (نام خانوادگی نامعلوم)

ویژگی های ظاهری:
موهام بلنده و رنگش سیاهه. رنگ چشمام هم خاکستریه. در کل هم یک سفید پوست و یک دگرگون نما هستم.اما تنها تغییری که دوست دارم تغییر رنگ موهام از سیاه به سفیده.

ویژگی های اخلاقی:
همیشه آرام، صبور، قوی، مهربان، خیال پرداز و زیرک هستم و به حل کردن معما های سخت و چالش برانگیز علاقه خاصی دارم.به دنبال آرامشم و تمام سعیمو برای شاد بودن میکنم.اعتماد به نفس بالایی دارم و همه ی کارهایی که شروع می کنم رو با موفقیت کامل به پایان می رسونم.جاه طلب و مغرورم.حافظه ی خیلی قوی دارم در حدی که با اولین برخورد با چیزی، می تونم تا ابد اونو به خاطر داشته باشم.در اجرای طلسم ها و وردهای جادویی، چه ممنوعه و چه غیر ممنوعه مهارت خاصی دارم.فقط با یک بار دیدن یک ورد اونو تا ابد به خاطر میسپارم و می تونم اونو به نحو احسن انجام بدم.از داشتن اطلاعات درمورد جادوی سیاه و امتحان کردنشون رو مشنگ ها هم بی نهایت خوشم میاد.دوست دارم تمام وقت خالی که دارم رو با کتاب خوندن و نوشتن داستان پر کنم.

توانمندی ها:
من یک جانورنمای قوی هستم و به دست فردی نامعلوم به خون‌آشام تبدیل شدم و حالا به این شکل زندگی میکنم. بعضی اوقات به شکل عقاب و در حال پرواز دیده می‌شم و بعضی اوقات به حالت خفاشم بر می گردم. در هاگوارتز که هستم، بیشتر شب ها به شکل خفاش برای گردش و خوردن خون بیرون میرم. در اجرای طلسم ها و حتی طلسم های ممنوعه مهارت دارم.جست وجوگر تیم کوویدیچ ایرلند هستم و پیروزی های زیادی براشون به ارمغان آوردم.لقب Fiery storm رو به خاطر اینکه سریع می تونم گوی زرین رو پیداکنم و در همون ثانیه های اول بازی اونو بگیرم بهم دادن.

توضیحات:
بزرگترین فرزند سیریوس کاتر، تاریخ تولد 8 آگوست سال 2006 ، همانند پدرم یک اسلیترینی باوقار، مغرور و جاه طلب، در هاگزمید زندگی می کنم. از نظر ظاهر و اخلاقم بیشتر به خاندان کاتر شبیهم تا مادرم. می خواستم یکی از اعضای محفل ققنوس باشم(مثل پدربزرگم و پدرم)ولی وقتی خودم رو شناختم برگشتم و سمت لرد سیاه رفتم، ازطرف پدرم به خاندان کاتر و ازطرف مادرم به خاندان گانت وصل هستم(ولی دقیقا معلوم نیست چه نسبتی باهاشون دارم).
در مدرسه به دروس ریاضیات جادویی، دفاع در برابر جادوی سیاه و معجون سازی علاقه مندم. جست وجوگر تیم ملی کوویدیچ ایرلند هستم و در هاگوارتز هم جست وجوگر تیم اسلیترینم. درضمن هیچ وقت به کلاس حیوانات جادویی نمیرم چون صبح ها نمیتونم از ساختمان هاگوارتز خارج بشم.


سلااام🙃
بعد یه سال من برگشتم
دسترسی های منو برگردونین لطفا



خوش برگشتی.
تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۹ ۱۵:۴۹:۵۱

بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#8
به خاطر یک مشت افتخار!
پست سوم!


-هی بگید ببینم چه بلایی سر خونه نیکلاس اومده؟ دیا...نا...این...چی؟

لین که تازه به همراه ناتانیل و کایلین از راه رسیده بود با تعجب به صحنه روبه روش خیره شد و ادامه حرفش رو نا تموم گذاشت.
سوزانا که به کشمکش بین لیلی و بچه اهمیت نمی داد با عصبانیت گفت: مگه قرارمون تو ورزشگاه نبود چرا شما حالا اومدین؟ حالا چجوری تو این چادر همه مون با هم جا بشیم؟

ناتانیل به زور خودش رو تو چادر جا کرد و گفت: خب حالا غصه نخور اومدیم بگیم برقای ورزشگاه رفته اگه تا موقع مسابقه نیاد مجبوریم تو تاریکی مسابقه بدیم جز دیانا وضع بقیه مون نابسامانه
-اون مهم نیست الان مهم اینه که لیلی دیگه نمیتونه بازی کنه شبو میتونستیم یه کاریش بکنیم لیلی رو چیکار کنیم الان؟ دیگه جستجوگر نداریم. تعویضم که نمی تونیم بکنیم. چیکار باید بکنیم به نظرتون؟

همه با نگاهی نگران به کشمکش بین لیلی و بچه نگاه کردن و به فکر فرو رفتن. چند لحظه ی بعد، بالاخره بچه برنده شد و حلقه رو روی سرش گذاشت. لیلی هم که مبارزه رو باخته بود چادر رو روی سرش گذاشت همه گوش هاشون رو محکم گرفته بودن و فقط منتظر بودن دهن لیلی بسته بشه. دیانا که خون از گوشاش جاری شده بود با درموندگی دستاشو از روی گوشاش برداشت و رفت سمت لیلی. براش یه عالم شکلک در آورد تا توجهش رو جلب کنه بلکه لیلی آروم بگیره . بعد از چند دقیقه اعصابش خورد شد و با صدایی بلند تر از صدای لیلی فریاد زد: بس کن دیگه .

لیلی که ترسیده بود دهنشو بست و نگاهشو به دیانا دوخت . دیانا که بالاخره تونسته بود توجه لیلی رو جلب کنه خیلی سریع گفت: میخوای ببرمت پرواز کنیم؟ پرواز بدون جارو روی پشت یه عقاب رو دوست داری؟ اگه میخوای باید آروم باشی و دیگه هم گریه نکنی. اگه فردا هم تو مسابقه کوویدیچ بازی کنی برات یه جایزه خیلی خوب میگیرم، باشه؟ هرچی که بخوای.

لیلی برای مدت کمی حالت تفکر به خودش گرفت و بعد با خوشحالی شروع به دست زدن کرد . دیانا که خیالش راحت شده بود دوباره جیغ گوش خراشی بلند نمیشه، با چوبدستیش خونی که از گوشش روی گردن و رداش ریخته بود رو پاک کرد. ناتانیل خواست دوباره بحث برق ورزشگاه رو پیش بکشه که دوباره صدای گریه بلند شد، ولی این بار گریه لیلی نبود، گریه بچه بود . لین جلو رفت و با صدای بلند طوری که بچه تو اون سروصدا بتونه صدای لین رو بشنوه گفت: آروم باش دیگه. تو بگو چی میخوای؟
بچه سریع ساکت شد و با لبخند گفت: همه چی

همه تعجب کردن چون تا اون لحظه بچه نمی تونست حرف بزنه. لیلی انگشتش رو مکید و با عصبانیت به حلقه بالای سر بچه اشاره کرد. توجه همه به اون جلب شد و سوزانا با جیغ گفت: چرا داره کمرنگ میشه این حلقه؟
دیانا به بچه گفت: میای بریم پیش عمو؟ یه عموی مهربون. بهت هرچی بخوای میده.
بچه دستاشو بالا گرفت و گفت: عمو موخوام

دیانا از چادر بیرون رفت و تبدیل به عقاب شد. هردو بچه سریع نشستن پشت دیانا و دیانا در آسمون اوج گرفت. بعد از مدتی در حیاط ساختمانی قدیمی فرود اومد. دیانا به شکل انسان برگشت و بچه ها رو برد داخل. اون بچه هارو به داخل اتاقی تاریک با سقفی بلند و کاغذ دیواری سیاه و سفید برد که تنها نورش از چند شمعی که در گوشه ای می درخشیدن تامین می شد. پیرمردی بلند قامت ته اتاق و کنار شمع ها نشسته بود.

دیانا جلو رفت و گفت: عمو دنیل میشه یه کمکی بهم بکنید؟
دنیل کارتر برگشت و به دیانا گفت: سرم شلوغه پس سریع بگو چیکار میتونم برات بکنم و بعد تنهام بزار .

دیانا باشه ای گفت و بچه و لیلی رو با دست نشون داد. همون لحظه لیلی در حال مکیدن انگشتش بود.

دنیل با تعجب به بچه ها و حلقه بالای سر بچه که کمکم داشت کاملا محو میشد نگاه کرد. بعد گفت: بچه جون اسمت چیه؟
بچه انگشتش رو از دهنش در آورد و گفت: ادوارد
لیلی نگاهی بهش کرد و با ناراحتی گفت: ببابباقاقاببب بابقببابا(معنی: پس تو اسمم داری)
بچه نگاهی به لیلی کرد و زبون درازی کرد
دنیل دستاشو جلو آورد و گفت: بچه ها آروم باشین. دیانا این دوستت چش شده؟
-نمی دونم عمو. این بچه هه، ادوارد گازش گرفت یهو اینجوری شد.
دنیل با تعجب به ادوارد نگاه کرد و گفت: این بچه ی کیه؟
-همینو میخوام بفهمین دیگه.

دنیل چرخید و ستاره عجیبی با چوبدستیش کشید. بعد زیر لب زمزمه هایی کرد
همه چیز آروم بود که با صدای بلند ضربه ای که دنیل تو سر دیانا زد همه جا خوردن
-دیانا میدونی چیکار کردی؟ میدونی به چه عذاب سختی دچار میشی؟ میدونی چیکار با زندگیت کردی؟
دیانا متعجب به دنیل نگاه کرد.
-ببین دیانا...

«دو ساعت بعد نزدیک سحر»

دیانا توی حیاط روی نیمکت سنگی زیر نور مهتاب نشسته بود. سوزانا خیلی آروم اومد و کنارش نشست. اول چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد.

-دیانا این موضوع تقصیر تو نبوده. الان همه ما به دردسر افتادیم نه فقط تو. فردا صبح باید بریم برای مسابقه ولی بعدش کلی وقت داریم برای فکر کردن به مشکلمون

دیانا بلند شد و درحالی که به سمت چادر می رفت زمزمه کرد: میدونم. میدونم چی شده ولی اینکه از این به بعد چی میشه نامفهومه برام. چرا این اتفاق حالا و تو همچین موقعیتی افتاد؟ چیکار باید بکنیم الان؟ از اینکه آینده هیچ وقت معلوم نیست اعصابم خورد میشه.

دیانا و سوزانا وارد چادر شدند. از وقتی ناتانیل چند تا چادر دیگه آورده بود، هر دونفر توی یه چادر میخوابیدن. البته جای بحث نداره که ادوارد پیش نیکلاس بود و لیلی توی یک چادر با لین بود و کایلین و ناتانیل هم دوتا چادر تک نفره داشتن.

صبح روز بعد، همه با صدای گریه لیلی از خواب پریدن. ظاهرا هر لحظه که میگذشت اون بیشتر و بیشتر شبیه بچه ها میشد.
اعضای تیم با ناراحتی و درحالی که ذوق و شوق روز قبلشون کاملا سرکوب و له شده بود به سمت ماشین لین رفتن. اول میخواستن با جارو هاشون تا ورزشگاه نقش جهان مسابقه بدن ولی نمی تونستن ادوارد رو همینطوری تو خونه رها کنن. کایلین که مادرش پرستار بود و چیز بیشتری از بقیه در مورد بچه داری میدونست ادوارد و لیلی رو نگه داشته بود و سعی میکرد سرگرمشون کنه تا حواس لین رو موقع رانندگی پرت نکنن. تقریبا غروب بود که به ورزشگاه رسیدن.
لیلی در حالی که بستنی بزرگش رو لیس میزد از ماشین پیاده شد. لازم به توضیح نیست که لیلی چقدر تو راه گریه کرده بود تا اون بستنی رو براش خریده بودن. مسابقه تا یک ساعت دیگه شروع می شد و اعضای تیم باید خیلی سریع به رختکن میرفتن و آماده می شدن. دیانا ادوارد رو بقل کرد و تا رختکن یک نفس دوید. توی رختکن، ادوارد که دیگه تقریبا چیزی از حلقه بالای سرش نمونده بود، نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد.

دیانا نقشه هارو با بقیه مرور کرد: خب، حواستون به علامتای من باشه. لیلی یادت باشه اگه یهو داد زدم طلا در 20 جنوب غربی بدونی گوی زرین بیست متر جلوتر در جهت جنوب غربی توعه. بقیه بدونین برنز یعنی توپ باز دارنده. موقعیت یعنی کسی که توپ بازدارنده رو باید بفرستین سمتش. نقره هم یعنی میخوام سرخگون رو بفرستم سمتی که میگم.

با شنیده شدن صدای داور و اعلام اسامی تیم ها و بازیکنان که به زمین فرا خونده شدن، تمام اعضای تیم بر خود لرزیدند.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#9
۲.توی یک رول داستان خودتون درحالی که یکی از رازهای قلعه رو کشف می کنید برام بنویسید. چه رازی یا چه مکانی رو کشف می کنید؟ ممکنه اتفاق خوبی باشه یا بد! یا هردو، به خودتون بستگی داره. ازتون فضاسازی خوب و استفاده از تخیل و خلاقیتتون رو میخوام. درمورد موضوع آزادی کافی دارید.
۲-
بعد از اینکه پروفسور دامبلدور از کلاس بیرون رفت، دانش‌آموز ها پرده ها رو کشیدن و در حالی که از کلاس بیرون می رفتند، گرم صحبت شدن. چند لحظه ی بعد، دیانا از داخل کیفش بیرون اومد، به شکل انسان برگشت و با وسایلش از کلاس خارج شد. با آرامش به سمت کلاس قندیل بسته پیشگویی می‌رفت که با پروفسور دامبلدور روبه‌رو شد. پروفسور دامبلدور لبخندی زد و گفت: دیانا چرا سر کلاس تاریخ جادوگری نبودی؟ دیانا به چشم های پروفسور دامبلدور خیره شد و گفت: بودم، ولی شما حواستون به من نبود و پرده هارو کشیدین. برای همین رفتم توی کیفم تا حداقل تو نور آفتاب جزغاله نشم. راستش، فکر میکنم اگه تو کلاس فلسفه میموندم بهتر بود. حداقل بهش علاقه دارم. پروفسور دامبلدور آهی کشید و با شرمندگی گفت: درسته. من حواسم به تو نبود. ولی دیانا چرا تو اینجوری شدی؟ قبلاً رفتار بهتری داشتی. دیانا کیفش رو روی شونه اش جابه‌جا کرد و گفت: نه. قبلاً هیچی نمی‌فهمیدم‌. قبلاً تو راه اشتباه بودم ولی الان دارم کار درست رو میکنم. اگر میشه اجازه بدید برم به کلاس پیشگوییم برسم. من وقت زیادی ندارم که هدرش بدم. بعد راهشو کج کرد و به سمت کلاس پیشگویی رفت. توی مسیر بود که تابلویی توجهش رو جلب کرد. وقتی خوب به تابلو نگاه کرد، متوجه شد چیزهایی توی تابلو درست نیست. دیانا این راه رو می شناخت ولی تا به حال متوجه این تابلو نشده بود. دیانا از خیر کلاس پیشگویی گذشت و به سمت تابلو رفت. خواست اونو از دیوار برداره که دست خاکستری رنگی از درون تابلو بیرون اومد و دست های دیانا رو گرفت. دیانا سریع دندون هاشو در دست ها فرو کرد. با جاری شدن خون توی دهن دیانا، جیغ بلندی شنیده شد ولی دیانا نتونست با مزه خون تشخیص بده چی دستش رو گرفته. مطمئنا اون موجود، جن یا جن خونگی نبود چون دیانا طعم خون اونها رو می شناخت.
دیانا سرش رو عقب کشید و خون توی دهنش رو قورت داد. میدونست خوردن خونی که نمی دونه مال چه موجودیه ریسک بالایی داره ولی ریسکش رو پذیرفت. با قورت دادن خون، چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. چشم هاش رو که باز کرد، با زن قدبلندی روبه‌رو شد که موهای بلوندی داشت و با ردای زرد و مشکی اش روبه‌روی دیانا ایستاده بود. زن جلو اومد و گفت: خب، ظاهرا این همه اینجا موندن من الکی نبوده. دیانا روبروی زن ایستاد و گفت: اینجا کجاست؟ و شما کی هستید؟ زن جواب داد: من نگهبان اینجا هستم. اینجا تالاریه که روونا ریونکلاو و هلگا هافلپاف باهم ساختن. تالاریه برای گردهمایی، آموزش، تفریح و کارهای دیگه ای که دانش آموز های هاگوارتز می خوان انجام بدن. من یکی از دختران هلگا هافلپاف، هیستوریا هستم. من سالهاست منتظرم تا بالاخره پای دانش آموز ها به این تالار باز بشه. نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم. دیانا با تعجب به هیستوریا خیره شد و گفت: این‌همه سال اینجا منتظر موندی؟ راستش، خیلی جوان تر به نظر میای. هیستوریا خنده ای کرد و گفت: درسته. من مثل تو خون آشامم برای همین فکر می‌کنی جوانم. راستی، خون آشام دیگه ای هم توی هاگوارتز هست؟
+نمی دونم. بین دبیر ها که هست، ولی بین دانش آموز ها رو خبر ندارم. هیستوریا با ذوق گفت: وای، چه خوب میشه زیاد باشیم. خیلی دوست دارم ببینم چند نفر به اینجا رفت و آمد میکنن. این تالار فقط مخصوص خون آشاماست و دوست دارم بدونم چند نفر دیگه پاشون به اینجا باز میشه. دیانا نگاهی به تالار وسیع پشت هیستوریا انداخت. تالار بزرگ و تمیزی بود که واقعا همه‌چیز داشت. گوشه ای از تالار کتابخونه عظیمی قرار داشت و در کنارش، میز ها و صندلی های زیبایی چیده شده بود. از سقف تالار، پرچم های چهارگروه هاگوارتز تا زمین کشیده شده بود و در گوشه‌ای، دو در وجود داشت که ظاهراً به سمت خوابگاه می رفت. تالار پنجره بزرگی داشت که با پرده ی سیاهی که شکل خون در وسطش خود نمایی میکرد پوشیده شده بود. دیانا رو کرد به هیستوریا و گفت: تالار جالبی به نظر میاد. موجودی که دستشو از تابلو بیرون آورد چی بود؟ هیستوریا گفت: نمی دونم. روونا اونو با خودش آورد. فقط می‌دونم اگر خونش رو بخوری منتقل میشی به اینجا. این حرفا رو ولشون کن. بیا بریم یکم خون بهت بدم. ولی قبل از اون، کاری هست که باید بکنی. و دیانا رو به سمت تخته ی سیاهرنگی کشید. روی تخته اسم هیستوریا با جوهر زرد رنگی نوشته شده بود و کنارش هم تاریخ تولد و مشخصات هیستوریا رو زده بود. هیستوریا رو به دیانا کرد و گفت: اسمت چیه؟
+من دیانا کارترم.
همون لحظه اسم دیانا با جوهر سبز رنگی نوشته شد و مشخصات دیانا کنارش قرار گرفت. هیستوریا با شادی گفت: پس تو اسلیترینی هستی. دیانا، خون چه طعمی دوست داری؟ دیانا گفت: برام فرقی نداره. خون انسانه دیگه؟ هیستوریا سرش رو تکون داد و گفت: بله. همه جور خونی داریم از همه موجودات با همه طعم ها. الان بهترینشو بهت میدم. و دیانا رو به سمت بخش کافه مانند تالار کشید. هیستوریا گفت: حالا که اسمت تو تخته ی معرفی هست وقتی به تابلو دست بزنی بدون خوردن خون به اینجا میای. دیانا گیلاس خون رو از هیستوریا گرفت و سر کشید. بعد گفت: خیلی ممنون. ببخشید ولی من دیگه الان سریع باید برم به کلاس پیشگوییم. شاید آخرشو برسم. دفعه بعد که اومدم، دوست دارم کتابخونه ی اینجا رو ببینم.
هیستوریا گفت: حتما. منتظرت هستم. بعد گوی عجیبی رو در انتهای تالار نشون داد و گفت: برو دستت رو روی گوی بکش و بعد به اون گوی بگو کجای قلعه می‌خوای بری تا منتقلت کنه. دیانا تشکر کرد و به سمت گوی رفت. دستش رو روی گوی کشید و گفت: کلاس پیشگویی.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#10
۱.برام توضیح بدید که به نظر شما در گذشته هاگوارتز توی چه پوشش ضدماگلی ای بوده و چطور ساخته شده که ماگل ها متوجهش نشدند؟ آیا فقط جادو دخیل بوده؟ چه جادویی؟ آیا از حیله های ماگلی و جادویی با هم استفاده شده؟ با تخیلتون برام توضیح بدید! حداقل سه پاراگراف ازتون تکلیف میخوام.

۱-
به روش های مختلفی میتونسته ساخته بشه. مثلاً به ماگل ها گفته بشه که قراره مدرسه یا قصری اونجا بنا بشه و یا ذهن ماگل هارو پاک کنن. اونها نمی تونستن فقط از جادو استفاده کنن چون در هر صورت ماگل ها مشکوک می‌شدن. از طرفی چون قبل از تصویب قانون رازداری، هاگوارتز ساخته شد میتونستن با جادو ماگل هارو فقط دور نگه دارن ولی ماگل ها بدونن اونجا چه خبره.
اگر نمی خواستن از حیله های ماگلی استفاده کنن می تونستن با جادو ذهن ماگل ها رو پاک کنن، یا از جادویی استفاده کنن که ماگل ها با دیدن کل اون محوطه خرابه ببینن، یا کاری کنن ماگل ها از کل اون اطراف فراری بشن و هیچ ماگلی اونجا زندگی نکنه.
اگر میخواستند از حیله های ماگلی استفاده کنن مسلما سالازار اسلیترین مخالفت می کرده یا بعضی ماگل ها باعث می شدند کارشون خراب بشه ولی اگر همزمان از جفتشون استفاده می کردند به احتمال زیاد می تونسته موثر باشه ولی خب برای قسمت های بلند قلعه خیلی به درد نمی خوره.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.