تصویر شماره 5
صدای پروفسور مک گونگال را شنید که اسمش را صدا میزد. عرق سردی بر تنش نشست، این لحظه قطعا یکی از مهمترین لخظات زندگیش بود. بی گمان این موضوع که در کدام گروه جای میگیرد بر آینده اش تاثیر بسیار دارد. ذهنش مشغول بود. نمیدانست که به کدام گروه علاقه دارد. از آن کلاه کهنه و قدیمی میترسید. میترسید که او را به گروه اشتباهی بفرستد!
با قدم ها لرزان به طرف پروفسور رفت و کلاه را بر سر نهاد. او کمی ریزنقش بود و کلاه تا بینی اش را پوشانده بود و چیزی نمیدید. این تاریکی هم باعث تشدید استرسش شده بود. با خود میگفت نکند به اسلیترین بیفتم. اونا منو میترسونن. من یه اصیل زاده نیستم شاید اذیتم کنن. به گریفیندور فکر کرد و با خود گفت که آیا واقعا شجاعت لازم را دارد. به ریونکلاو و هوش بی نظیرشان و به خون گرمی و مهربانی هافلپاف.
در همین حین صدای کلاه را شنید که میگفت: به من اعتماد کن! قرن هاست کارم اینه اشتباه نمیکنم :)
کمی آرامش گرفت. نفسی عمیق کشید و با خود تکرار کرد: نگران نباش، این یه گروه بندی ساده ست. فقط خودت باش...
حقیقتا خیلی کوتاه نوشتی و از این بابت میخواستم ردت کنم، ولی همین داستان کوتاه رو اونقد خوب نوشتی که دلم نیاد این کارو بکنم. پس...
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی