تصویر شماره ۱۵ حوالی عصر بود و هوا رو به خنکی میرفت . این را میشد از تکان های آرام پرده خاکستری رنگ در نسیمی ملایم متوجه شد.
روی تخت خواب سبز یشمی اش دراز کشیده بود و مشغول خواندن کتاب افسون های پیشرفته بود.
در این ماه ، تمام برنامه روزانه اش خلاصه میشد به زندانی شدن در آن اتاق و خواندن کتاب هایی که اسنیپ برایش می آورد . خودش هم باورش نمیشد که چطور این شرایط را تحمل میکند. حدودا بیش از دو ماه بود که از این اتاق خسته کننده و مسخره پایش را بیرون نگذاشته بود. دقیقاً بعد از همان شب شوم. البته او شب شوم کم نداشت......
از طرفی نمیتوانست بیرون برود چون اون تحت تعقیب بود . بدبختانه حالا او رسماً عضوی از دار و دسته مرگخواران به حساب می آمد و علاوه بر آن ، دست داشتن در قتل دامبلدور ، آوردن مرگخواران به درون هاگوراتز و ایجاد اختشاش، برای حبس ابد در آزکابان به نظر کافی میامد.
از طرف دیگر خودش دوست داشت در این روز ها تنها باشد. فقط تنها.....
هر کاری میکرد تا به یاد آن شب های لعنتی و خاطرات دیوانه کننده شان نیافتد. و البته هر کار برای او خلاصه میشد در فرو کردن سرش در کتاب های موجود!
کتاب تنها عاملی بود که باعث میشد حداقل ذرهای و برای مدت کوتاهی از دست این افکار رها شود ، و از این بابت ممنون اسنیپ بود.
از آن شب که کاری کرد تا دامبلدور خلع سلاح شود و باعث شد در برابر مرگخواران بی دفاع شود و اسنیپ اینقدر راحت او را بکشد ، داخل عمارت زندانی شده بود و احساس عذاب وجدان ذره ای او را رها نمیکرد.
در افکار خود غرق شده بود که ناگهان صدای چند آپارات یا همان غیب و ظاهر شدن از طبقه پایین به گوش رسید و همزمان با آن صدای پدرش که او را صدا میزد : « دراکو ! بیا پایین »
دراکو با بی میلی از روی تخت پایین آمد و آرام آرام به سوی پدرش شتافت .
به تک تک چهره های حیوانی مرگخواران نگاه کوتاهی انداخت و با دیدن پسر مو مشکی و عینکی ، چشمانش از تعجب گرد شد و با صدایی آهسته که تنها خودش میشنید زمزمه کرد : «پاتر!»
لوسیوس به دراکو نزدیک شد و گفت :« دراکو این یک موضوع مهمه ! دالاهوف و راکوود یک پسری رو شبیه پاتر پیدا کردند اما هنوز مطمئن نیستند . به نظرت خودشه ؟!
دراکو نگاهی به پسرک انداخت. با اینکه چهره اش با طلسمی اندکی عوض شده بود اما هنوز هم قابل تشخیص بود .
نمیدانست چه بگوید. پاتر دشمنش بود و میتوانست به سادگی باعث مرگش شود اما دراکو مانند آن مرگخواران نبود ، او حداقل ذره ای انسانیت داشت .
با صدایی لرزان و دورگه جواب داد :« نه پدر ! »
-«مطمئنی؟!»
+«بله»
اما دالاهوف دخالت کرد : « ما که نمیتونیم با حرف یک بچه مهره شانسمون رو از دست بدیم . به همین سادگی ولش نمیکنم 😈»
دراکو گفت :« اممممم... پدر .... میشه من تنهایی بیشتر نگاهش کنم ؟ میخواهم تمرکز کنم . شاید بفهمم که خودش است یا نه »
لوسیوس با تردید گفت :« باشه ما میرویم بیرون فقط مواظب باش و خوب دقت کن دراکو شاید بتونی کمک بزرگی بهمون بکنی»
دراکو جواب داد :« چشم پدر»
مرگخواران به در خروجی قدم گذاشتند و دراکو آهسته به هری نزدیک شد.
اضطراب سراسر وجود هری را فرا گرفته بود .
دراکو چوبدستی اش را بیرون آورد و به طرف هری نشانه گرفت.
هری چشمانش را بست و منتظر هرگونه درد عمیقی بود اما احساس کرد که فشاری که بر اثر طناب هایی که با آنها بسته شده بود ، برطرف شد .
چشمانش را باز کرد و با تعجب به دراکو نگاه کرد و با لکنت گفت : « اما ...اما ..... »
دراکو با عجله گفت :« الان وقت این حرف ها نیست . زود باش بیا این چوبدستی من رو بگیر و من رو بیهوش کن که بقیه فکر کنم تو به من حمله کردی و چوبدستیم رو ازم گرفتی و من رو بیهوش کردی. بعدش هم با آپارات از این جا فرار کن !»
هری باورش نمیشد که دراکو که چند سال دشمنش بود الان او را نجات داده اما الان فرصت فکر کردن نبود ....
با صدای آرامی گفت :«ممنون» و چوبدستی را از دراکو گرفت و طلسم را به زبان آورد و به جایی امن آپارات کرد .
دراکو قبل از این که بیهوش شود لبخندی آرام زد و بعد با چشمان بسته به خوابی عمیق فرو رفت ....
خوب نوشته بودی.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی