هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰:۳۲ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#1
سلاام!
به نظرم کوین خیلی بعد عضویتش فعال بود و تقریبا همه جا دیده میشد. پس...
قطعا کوین کارتر!
امیدوارم همینجوری فعال بمونی کوین!




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰:۵۷ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲
#2
به محض بیرون رفتن پروفسور روزیه از کلاس همهمه بالا گرفت. به صورت خودکار کلاس به سه گروه تقسیم شد.
اولین گروه یعنی دختر ها، که در حین زدن ویبره هایی که هر لحظه میتونست باعث ایجاد چند زمین لرزه پی در پی بشه داشتن با ذوق و شوق درباره‌ی تکلیفشون صحبت میکردن.
- تکلیف من درست کردن گوساله‌ی کبابیه. مامانم یه راه مخصوص واسه درست کردنش رو بهم یاد داده. مال تو چیه؟
- نمیدونم! هنوز نگاهش نکر... آخ‌جون! پیراشکی گوشت. نمره‌ی بیست مال خودمه.
- ولی غذای هیچکدومتون مثل مال من نمیشه. این شما و این پاستا! بیست فقط و فقط متعلق به منه!

آره! قبول دارم. تکلیف ناعادلانه‌ای بود. مخصوصا برای پسر ها که به اندازه‌ی دختر ها تو آشپزی مهارت نداشتن. ولی انگار اوضاع پسر ها هم خیلی بد نبود.
- فسنجون؟! بذار ببینم. فکر نمیکنم خیلی بد باشه. میتونم پاس بشم.
- آره مال منم خوبه. بیف استراگانوف. همونیه که تو یول بال خوردیم. از آیلین دستور پختشو میپرسم.

شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که، پس گروه سوم چه کسایی هستن.
اول از همه باید بگم که چه کسایی غلطه و اینجا باید از چه کسی استفاده کرد. و اینکه... بله درست حدس زدین. تنها عضو گروه سوم تری بوت بود.

تری از لحظه‌ای که پروفسور روزیه تکلیف رو اعلام کرد توی گوشه‌ی تاریک و نموری از کافه زانوی غم بغل کرده بود.
تری سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و به همکلاسی های خوشحالش خیره شد.
- مرلینا! من چه گناهی به درگاهت کردم که باید اینجوری عذاب بکشم؟

دوباره اون کاغذ شوم رو از جیبش درآورد و با بغض به کلمه‌ی ژله هفت رنگ که وسط کاغذ نوشته شده بود خیره شد.
در حالی که داشت زار می‌زد با صدایی تو دماغی خطاب به ژله گفت:
- آخه تو چرا دست از سر من برنمیداری؟ مگه من چیکارت کردم؟ بدمزه درستت کردم؟ آقا من غلط کردم که تو جشن ژله درست کردم! خوب شد حالا؟

یکدفعه تری با سکوت ترسناکی که همه‌جا رو در بر گرفته بود، متوجه شد که جمله‌ی آخرش رو با صدای بلند بیان کرده.

- چی شد؟ قرار شده ژله درست کنی؟
این صدای آیلین بود که پاورچین پاورچین به تری نزدیک شده بود و بدون اینکه تری بفهمه کاغذ تکلیفش رو دیده بود.

تری توی یک لحظه تصمیمش رو گرفت. دست آیلین رو محکم چسبید و با خودش بیرون کشید.

- وایسا ببینم یهو چه‌ت شد؟ میخوای دستمو بکنی؟
-آیلین... دستم به ردات کمکم کن. اگه به خودم باشه معلوم نیست چی بپزم!

آیلین کمی فکر کرد. مسلما جمله‌ی آخر تری درست بود و حتی احتمال کشته شدن پروفسور ایوانی که این همه سال زنده مونده بود با خوردن غذا های تری وجود داشت. ولی این قضیه هیچ سودی برای آیلین ندا...! البته، شاید هم داشت!
- دلم به حالت سوخت تری پس کمکت میکنم.
- واقعا؟ یه دنیا ممنونم آیلین. واسه جبران هر کاری بگی برات میکنم.
- آفرین! خودت دست گذاشتی رو شرطم.
- شرط؟
- آره دیگه. همینجوری الکی که نمیشه.
- عیب نداره هر چی باشه قبوله!

آیلین انگشت اشاره‌اش رو به سمت جیب خاصی از کیف تری گرفت.
- من در ازاش اونا رو میخوام.
- اممم! دقیقا چی رو میخوای؟
- همون مهره های شطرنجی که هفته‌ی پیش تو شرط بندی بردی.
- همونا که روکش طلا داره؟
- دقیقا همونا!
- همونا که شایعه شده مال روونا بوده؟
- همونا!
- همونایی که دیروز میخواستی ازم بقاپی؟
- آره تری همونا. میدی یا نه؟
- من... خب...

تری توی اون شرط بندی جونش رو وسط گذاشته بود و حالا باید در ازای یک ظرف ژله ازشون دل می‌کند. این از نظر منطقی یک امر امکان ناپذیر بود.
- قبوله!
البته تری هم توی این شرایط خیلی به فکر منطق نبود.

-آفرین این شد یه چیزی! حالا مهره ها رو رد کن بیاد.

نیم ساعت بعد/ آشپز خونه‌ی هاگوارتز

- خب تری! این تیکه از آشپزخونه رو با بدبختی فقط برای امروز از جنای خونگی گرفتم؛ پس خوب گوش کن.
-باشه حواسم هست!
-قبل از هر کاری باید پودر ژله رو با آب داغ مخلوط کنی. بعد خوب هم میزنی تا یه محلول یک دست تحویل بگیری. حالا باید یه مقدار آب سرد رو باهاش مخلوط کنی. بعد ژله رو برای دو ساعت توی یخچال میذاری و بعد لایه های بعدی رو به همین شکل بهش اضافه میکنی. در نهایت هم قالب رو تا لب وارد آب گرم میکنی و ده ثانیه منتظر می‌مونی! بعد ژله رو روی ظرف میذاری و از قالب خارج میکنی.

بعد از یک بار انجام شدن تمام مراحل بالا توسط آیلین، آیلین مهره ها رو توی کیفش ریخت و خرامان خرامان از آشپزخونه خارج شد.

چند ساعت بعد

تری به آرومی، در حالی که از شدت استرس عرق میریخت و نصف تمرکزش رو روی مهار لگد هاش گذاشته بود قالب رو بلند کرد و با دستپختش مواجه شد.
رنگ عجیبی داشت، ولی حداقل مطمئن بود که اینبار از پودر ژله استفاده کرده.
ژله رو چرخوند و به رنگ هایی که در هم آمیخته بودن نگاه کرد.
تا حالا خمیر بازی هاتون رو با هم مخلوط کردین؟ منظورم همه‌ی رنگ هاشه. خب، ژله‌ی تری هم تقریبا همچین شکلی داشت.
با استرس تیکه‌ی کوچیکی از ژله رو برداشت و توی دهنش گذاشت. از شدت نگرانی اصلا طعمش رو احساس نکرد ولی به حدی که متوجه بشه چیز عجیبی درست نکرده، چشیده بود. اینبار با آرامش بیشتری سراغ تیکه‌ی دوم رفت و طعم شیرین ژله روی زبونش پخش شد.
با خیال راحت رو صندلی ولو شد. ظاهر ژله اونقدر ها هم مهم نبود. شاید پروفسور روزیه ازش چشم پوشی میکرد.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵:۰۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲
#3
نام
تری

نام خانوادگی
بوت

سن
حدفاصل بین سن قانونی خودمون و مشنگا

جنسیت
پسر

رتبه خون
اصیل زاده

چوبدستی
چوب درخت بید سفید، ۳۴ سانتی متر، با مغز موی یال تک‌شاخ

پاترونوس
عقاب طلایی

جانور‌نما
سگ (گول ظاهرشو نخورین، اصلا گوگولی نیست)

علایق؟!
جونم براتون بگه...
ریونن!
کتااااااب!
کوییدییچ!
ارباااااااااااب!

توضیحات بیشتر؟ بفرما!
تری چندین سال پیش توی لندن به دنیا اومد. یک پسر جادوگر کاملا معمولی خوره‌ی کتاب، با موهای خاکستری و چشم های زرد که هیچ مورد عجیبی توی سبک زندگیش به چشم نمی‌خورد.
همه‌چیز کاملا خوب و عادی پیش میرفت تا اینکه توی یه روز از روز های ده سالگیش، تری توی اعماق تاریک کتاب‌خونه‌ی خونوادگیشون یک کتاب دست‌نویس پیدا می‌کنه و طبیعتا زیر بغل میزنتش و میره تا بخونتش. کتاب توسط عموی تری نوشته شده بود و درواقع یک دفترچه خاطرات روزانه بود. دفترچه‌ای که نه تنها از مرگ‌خوار بودن عموش قبل از مرگش خبر می‌داد، بلکه این رو هم به تری فهموند که لردولدمورت مقتدر ترین و بزرگ‌ترین جادوگر تمام دوران هاست و هر چیزی که پدر و مادرش تا اون لحظه بهش گفته بودن فقط یک سری دروغ بوده.
تری تصمیم به صبر کردن می‌گیره تا در آینده به محضر لرد بره و درخواستش رو برای مرگ‌خوار شدن به لرد بگه.
در طی چند سالی که توی هاگوارتز درس میخوند و منتظر قبول شدن به عنوان یک مرگ‌خوار بود اتفاق ناگوار و عجیبی براش افتاد. یک معجون خورد!
درسته. یک معجون تونست زندگی تری رو از این رو به اون رو کنه! از قرار اون معجون که هیچکس نمیدونه درواقع قرار بود چیکار کنه به طرز اشتباهی آماده شد و روی مغز تری تاثیر گذاشت. اون معجون باعث شد که تری تا مدت زیادی کنترلی روی رفتارش نداشته باشه و پای راستش هم به صورت مداوم تیک بزنه و به در و دیوار کوبیده بشه.
چند روز گذشت و تاثیر معجون هم کمتر شد ولی هیچوقت کاملا محو نشد و پای تری هنوز هم با استرس، ترس یا احساس دیگه‌ای که یک جوری به آدرنالین مرتبط بشه به هوا میپره و بهتره که سعی کنید تو اینجور شرایط نزدیکش نباشین.
تری مدت زیادی با این مشکل زندگی کرد و تقریبا هم خودش و هم اطرافیانش بهش عادت کرده بودن. تا اینکه تری به عنوان یک مرگ‌خوار پذیرفته شد و مشکل اصلیش تازه شروع شد.
به محض اولین ورودش به خونه‌ی ریدل با هکتوری مواجه میشه که ویبره زنان خودش رو بهترین معجون‌ساز زنده‌ی جهان معرفی میکنه و افتخار خوردن یکی از معجون های جدیدش رو به تری میده.
تری که از خوردن معجون قبلی درس نگرفته بود این معجون رو هم میخوره و...
بله. بیماریش آپدیت میشه و بعد از یه مدت دیگه از دست دادن کنترل بدنش، حالا به جای اینکه فقط پای راستش تیک بزنه، سر تا پای بدنش پتانسیل تیک زدن داره. بنابر‌این تری در حال حاضر توی شرایط استرس زا مثل یک بمب اتم می‌مونه که هر لحظه احتمال انفجارش وجود داره.
البته بدبختی های تری فقط به این ختم نشدن و به شکلی نامعلوم پستی تحت عنوان اولین پستش ازش بیرون میاد که در اون لرد تحت ضرب و شتم قرار گرفته بود و از همون لحظه لرد که از قبول کردن درخواست مرگ‌خواری تری پشیمون شده بود اون رو توی ویترین مغازه‌ای در انتهای کوچه‌ی ناکترن میذاره و منتظر مشتری‌ای می‌مونه تا برای همیشه از دست تری خلاص بشه. ولی از اونجایی که تری هیچ مشتری‌ای نداره، الان مدت‌هاست که توی ویترین در انتظار خریدار نشسته. هر چند تقریبا همه‌ی خریدار ها رو خودش میپرونه تا بتونه مدت بیشتری رو پیش اربابش بمونه.
تری توی این مدت توی جاهایی مثل کلاس های هاگ، زمین کوییدیچ و حتی اتاق خوابش توی خونه‌ی ریدل هم دیده شده ولی هیچکس، حتی خودش و لرد هم نمیدونن که چطوری از ویترین خارج میشه.
بزرگترین آرزوی تری خدمت به اربابش حتی از پشت در های زندان شیشه‌ایشه و هنوز که هنوزه امیدوارانه منتظره تا ارباب از پشت ویترین درش بیاره تا بتونه آزادانه در محضرش خدمت کنه و جهان رو در کنار ارباب محبوبش به تسخیر سیاهی در بیاره.


●~●~●~●~●~●~●~●
سلام!
میشه قبلیو بندازین دور اینو جاش بذارین؟


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۶ ۱۴:۲۰:۴۸



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲:۴۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#4
ایوان به سرعت می‌دوید و از مرگ‌خوار و البته بلاتریکس دور میشد.
- یا مرلین! خودت کمکم کن. من هنوز جوون... نه! یعنی هنوز کلی آرزو دارم.

ایوان توی همین فکر ها بود که پاش به سنگی گیر کرد و با سر به زمین خورد.
به سرعت از جاش بلند شد و با اینکه از شدت درد‌ حس میکرد بخش هایی از بدنش دیگه وجود ندارن به راهش ادامه داد.
پشت سرش مرگخوارها به رهبری بلاتریکس و هکتور به سمتش میومدن.
هکتور که میخواست افتخار دستگیری ایوان نصیبش بشه هرچی که دم دستش میومد رو به سمت ایوان پرت میکرد ولی از اونجایی که مدام در حال ویبره زدن بود توانایی هدف‌گیریش در حد صفر بود.
البته فقط هکتور نبود که میخواست این افتخار رو نصیب خودش کنه. از سمت هر کدوم از مرگ‌خوار ها انواع طلسم ها و اشیا مختلف از قبیل کروشیو، لنگه کفش، سنگ، چوب، آهن آلات، ضایعا... نه ولش کنین.
خلاصه که ایوان داشت بین چیزایی که به طرفش پرت میشد جاخالی میداد و پیش میرفت که یکدفعه صدای کوسه توجه همه رو به خودش جلب کرد.
- امم... فکر کنم همتون دنبال یه همچین چیزی باشین. درست نمیگم؟

کوسه درست روی نقطه‌ای که ایوان بخت برگشته زمین خورده بود وایستاده بود و تیکه استخونی رو توی دستش گرفته بود.
استخونی که خیلی شبیه فک انسان بود.

- آااااا... آااا...
صدا از سمت ایوان میومد.
همه به سمت ایوان برگشتن، با جای خالی فکش مواجه شدن و بعد دوباره به کوسه نگاه کردن. بعد از چند بار تکرار پیاپی این حرکت لخندی روی صورت مرگ‌خوار ها و کوسه نشست.

- هنوز معاملمون پابرجائه؟
کوسه خیلی خوشحال به نظر میرسید.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳:۱۹ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#5
کوسه احساس خطر می‌کرد. حق هم داشت بیچاره. بعد سال ها تنهایی حالا یه دوست پیدا کرده بود و نمی‌خواست از دستش بده. باید یک فکر درست و حسابی میکرد تا بتونه ایوان رو از دست مرگ‌خوارا نجات بده.
نه... تو این شرایط وقت فکر کردن رو نداشت. الان وقت عمل بود.
می‌خواست بره جلو و دست ایوان رو بگیره که با واکنش بلاتریکس رو‌به رو شد.
- برو عقب! تا اطلاع ثانوی مامانشم حق نداره بهش دست بزنه.

کوسه می‌خواست مخالفت کنه که یکدفعه چوبدستی آماده به شلیک بلاتریکس رو دید که داره از جیب رداش خارج میشه و خیلی آروم با یه لبخند ملایم عقب‌نشینی کرد.
خب... مسلما پس گرفتن دوست عزیزش به اون سادگی ها هم که کوسه فکر میکرد نبود.
ولی... چی می‌شد اگه به جای پس گرفتن ایوان یه راه پیدا می‌کرد تا مطمئن بشه که ایوان رو بهش برمی‌گردونن؟
سریع دوید و جلوی در خونه‌ی ریدل وایستاد.
- هی... گوش کنین ببینین چی میگم. من اول اونو پیدا کردم. پس قبل از اینکه دوست شما باشه دوست من بوده. به نظر من اشکالی نداره که دوستمو برای یه مدت قرض بگیرین؛ ولی من از کجا باید مطمئن باشم که برش میگردونین؟

بلاتریکس که دیگه کاسه و حتی پاتیل صبرش لبریز شده بود چوبدستیش رو مستقیم به سمت وسط کله‌ی چکش مانند کوسه گرفت.
- هیچ تضمینی نیست که دوستت برگرده! حالا میری اونور یا بزنم ناقصت...
- بلا! آروم باش، به نظر من حق داره بیچاره.

این صدای لینی بود که حس حیوون دوستیش گل کرده بود و برای دفاع از کوسه جلوی چوبدستی بلاتریکس معلق مونده بود. لینی که دید تغییری توی صورت بلاتریکس ایجاد نشده ادامه داد.
- ببین بلا! اگه کوسه نبود نمی‌تونستیم ایوانو بگیریم. از اون گذشته فقط مرلین میدونه این بیچاره چند وقت تنها بوده. خب دلش همبازی میخواد دیگه.

بلاتریکس که دلش میخواست هر چقدر که ممکنه سریعتر این غائله رو تموم کنه کوتاه اومد.
- خیلی خب. قبوله! قول میدم که ایوان رو برمیگردونم پیشت. به هر حال اینکه ارزشی واسه من نداره. حالا میذاری بریم؟

کوسه قانع شده بود و میخواست کنار بکشه ولی از قرار معلوم هنوز حس حیوون دوستی لینی ارضا نشده بود.
- بلا، اینجوری که فایده نداره. باید یه پیمان ناگسستنی ببندیم!
- لینی. خفه‌ش...
-پیمان ناگسستنی؟ چی هست؟

دیالوگ آخر از طرف ‌کوسه گفته شده بود.
لینی بی توجه به داد و فریاد های بلاتریکس ادامه داد.
- یه نوع پیمان جادوییه که...
-لینی!
- دو طرف معامله رو مجبور میکنه...
- لینییی!
- که به عهدشون پایبند بمونن و...
- لییینیییی!
- اگر زیر قولشون بزنن میمیرن!
- لیییییییی نیییییییی!

با شکسته شدن دیوار صوتی توسط بلاتریکس و خرد شدن همه‌ی اشیا شیشه‌ای توی شعاع ده کیلومتری بالاخره لینی ساکت شد.
ولی کوسه تازه به حرف اومد!
-همین خوبه! همینو میخوام. پیمان ببندین تا بذارم برین!


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۳ ۱۷:۰۴:۲۷



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵:۱۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#6
مرگ‌خواران در اینکه حین همه‌ی تمام تلاششون رو برای مهار بلاتریکس میکردن به پرده‌ی سینما خیره شدن تا ببینن توی این فیلم نحس قراره چه اتفاقی بیافته؟

در مخفیگاه لرد باز شد و دامبلدور با چشم‌هایی پر از اشک اومد داخل.
- تام!
- دامبلدور!
- پسرم... شنیدم که چی گفتی. همیشه میدونستم به سمت روشنایی برمیگردی.
- دامبلدووور!
- بیا پسرم... بیا! خجالت نکش.

ولدمورتِ روی پرده از جاش پرید و به طرف دامبلدور هجوم برد.

یک لحظه مرگ‌خوار ها و بلاتریکس از اینکه اربابشون هنوز اقتدارشو حفظ کرده خوشحال شدن و بی حرکت وایستادن.
ولی حرکت بعدی لرد کاملا برخلاف پیشبینیشون بود.

لرد با عجله به سمت دامبلدور دوید یکدفعه به طرز ناباورانه‌ای بغلش کرد.

بلاتریکس که با دیدن این صحنه سیم‌های مغزش قاطی شده بود جیغ کوتاهی کشید و بیهوش روی دست مرگ‌خوار ها افتاد.
ولی انگار کارگردان هنوز هم بیخیال نشده بود.

لرد در حالی که توی بغل دامبلدور گریه میکرد گفت:
- دامبلدور! ببخشید که این همه وقت اذیتت کردم. خیلی آدم بدی بودم. دیگه قول می‌دم کسی رو اذیت نکنم. از این به بعد آدم خوبی میشم و به همه کمک میکنم.
-نگران نباش مسرم من همیشه دوستت داشتم. مطمئن بودم که یه روزی برمیگردی پیشم. گذشته ها گذشته. مهم الانه...

بلاتریکس حتی با اینکه بیهوش روی دست و پای مرگخوارها پخش شده بود با شنیدن هر کلمه از جانب لرد و دامبلدور روی پرده تشنج میکرد!
مرگ‌خوارها هم نمیدونستن که اون لحظه به تماشا ادامه بدن، بلاتریکس رو بیدار کنن یا ایوانو بگیرن که دوباره از یه سوراخی فرار نکنه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴:۵۵ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#7
مرد اره برقی به دست سالها بود که این همه مشتری رو یه جا با هم ندیده بود و حالا حسابی ذوق کرده بود و میخواست که به مشتریاش یه حال درست و حسابی به عنوان تشکر بده. ولی وقتی نزدیک‌تر شد و مشتری‌ ها رو بهتر دید ترجیح داد که با کشیدن یک جیغ بنفش مایل به سیاه به این ور و اون ور بدوئه و از دستشون فرار کنه. البته تعجبی هم نداره. شما هم اگه جای مرد اره‌ای بودین با دیدن یه کوسه که یه اسکلت رو بغل کرده و جیغ‌زنان میدوئه، یه حشره‌ی سخنگو و چندین و چند مورد عجیب دیگه قطعا زهره‌ترک میشدین.
مرگ‌خوار ها که فکر کرده بودن هدف مرد اره‌ای از چرخیدن دور خودش و تکون تکون دادن اره‌اش توی هوا به سمتشون نمیتونه چیز خوبی باشه به سرعت داشتن متفرق میشدن.
- فرار کنییین!
- خودت تنهایی فکر کردی؟
- الان وقت این حرفاس آخه؟ اصن تو چرا انقد ریلکسی؟ نههه... اینوری نیااا!
- خب چون این بالام و دستش بهم نمیرسه بلا جون!
- خب حداقل یه کمک برسون!
- چیکار کنم خب؟
- سوال کردن داره؟ خب باید...
درست توی همون لحظه پای بلاتریکس به یک تیکه سنگ گیر کرد و با سر روی زمین افتاد و هکتور به جاش با معلومات خودش جملش رو کامل کرد.
- میخواست بگه بهمون آدرس بده که از دستش فرار کنیم.
- آها اونجوری؟ خب اینکه کاری نداره.
کوسه سمتش چپتو بپا، مراقب پای ایوانم باش داره میافته!
ترییی... یه لگد به سمت چپ بزن!
- دست خودم که نیست خودش در میره یهو!

لینی بی توجه به تری ادامه داد.
- هکتور اون پاتیلو ول کن خودتو نجات بده، پشت سرته!
یکی کوینو از اونجا جمع... این چیه؟... نهههههه!

مرد اره به دست که به این نتیجه رسیده بود از موندن وسط مشتریا به نتیجه‌ای نمی‌رسه اره رو شانسی پرتاب کرده بود و خودش به سمت آخر راهرو فرار کرده بود و حالا اره داشت به سمت لینی حرکت میکرد.
اره نزدیک و نزدیک تر شد و در نهایت به لینی برخورد کرد و اون رو به دیواره‌ی راهرو چسبوند.
اره افتاد. ولی لینی با دیوار یکی شده بود و برای دومین بار توی اون روز تبدیل به یه طرح پیکسی‌ای شده بود. منتها این بار روی دیوار.
مرگ خوار ها خودشونو جمع و جور کردن. بلاتریکس بالاخره از روی زمین بلند شد و رو به هکتور کرد.
- آدرس؟ آدرس بده؟ من میخواستم بگم طرفو طلسم کنه نابغه!
هکتور کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که حرف بلاتریکس منطقیه.
- خب اینی که تو گفتی هم میشه ولی خب ببین. نقشه‌ی منم جواب داد. حالا میتونیم ادامه بدیم.
- خیلی خب! کوسه و ایوان کجان؟
بلاتریکس نگاهی به اطرافش انداخت ولی اثر از کوسه یا ایوان نبود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#8
شاید با خودتون فکر کنین که کوسه‌ای که دست نداره و حتی نمیتونه نون بیار کباب ببر بازی کنه چطوری می‌خواد یه اسکلت آموزش دیده توسط ارباب رو بگیره.
خب... در واقع بلاتریکس اصلا به این قصد کوسه رو وسط میدون نفرستاد. نقشه‌ی بلا ترسوندن مردم و ایجاد هرج و مرج و در نهایت سرقت ایوان توی شلوغی بود.
درسته، نقشه خوبی به نظر میرسه. ولی نه اینجا!
به نظرتون مردمی که نشستن و دارن برای یک اسکلت سخنگو دست میزنن، از ورود یه کوسه‌ی سخنگوی ویبره‌ای که روی دمش راه میره میترسن؟
نه تنها نمی‌ترسن؛ بلکه ذوق‌مرگ هم میشن!
- وای کوسه‌هه رو ببین چقد نازه!
- آره، راست میگفتی! این سیرک واقعا از بقیه خیلی بهتره!
- نگاه کن چجوری داره دنبال اسکلته می‌دوئه!
- اصلا انقدر طبیعی بازی میکنن که آدم فکر میکنه واقعیه.

بلاتریکس بین مرگ‌خواران با صورتی پوکر‌فیس وایستاده بود و به تعقیب و گریز ایوان و کوسه نگاه میکرد.
- حالا درسته که انتظاری هم از کوسه‌هه نداشتم. ولی خب مگه این ملت چی خوردن که فرار نمی...!
-وای خدا کوسه‌هه چقد گوگولیه!
حرف بلاتریکس با قربون‌صدقه رفتن مشنگی که یک ردیف بالاتر نشسته بود قطع شد.
بلاتریکس که دیگه کفرش در اومده بود به سمت مشنگ مذکور برگشت و گفت:
- الان این کجاش گوگولیه؟ این کوسه‌اس! کوسه ها گوشت‌خوارن. هر لحظه ممکنه این بیاد و همتونو بخوره! چرا نمی‌ترسین آخه؟
- نه خانوم نگران نباشین. من تحقیق کردم فهمیدم همه‌ی موجودات این سیرک به شدت آموزش دیدن و هیچ خطری ندارن و هیچ چیزی هم اینجا عجیب نیست.
- مرد حسابی کوسه داره بیرون آب نفس میکشه!
- خب دیگه. ببینین چقدر خوب آموزش دیده!
- شما ها چرا حرف حالیت...
صدای بلاتریکس با فریاد هکتور قطع شد.
- اینجوری نمیشه باید خودمون بریم ایوان رو دستگیر کنیم. همگی با ویب من به پیش! ویب... وییب... ویییییب!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲:۵۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#9
چند صد متر دورتر از کلبه‌ی گداخته

ایوان بعد از اینکه فکر کرد بالاخره به اندازه‌ی کافی دور شده سر جاش وایستاد و به یک درخت تکیه داد.
- این دیگه چه بلایی بود سرم اومد؟ مگه من چه گناهی کردم؟ تازه داشتم واسه اولین بار تو هزار سال اخیر از زندگیم لذت میبردم.

با اومدن صدای شکستن یه چیزی توجه ایوان به پاش جلب شد. پای ایوان داشت از شدت کمبود ویتامین دی میشکست.
- همش تقصیر اون خورشید نامرده. اگه عین آدم میتابید الان وضعم این نبود.
یکدفعه ترسید و به خورشید نگاه کرد و وقتی دید خورشید حواسش نیست خیالش راحت شد.
- نزدیک بود ها. باید یه جاییو پیدا کنم که بتونم یکم آفتاب بگیرم.

ایوان با هدف پیدا کردن یه جا که آفتاب گیرش خوب باشه از جاش بلند شد و راه افتاد.
بیست دقیقه گذشت و ایوان کم کم داشت بیخیال می‌شد.
- ای بابا... انگار امروز کلا شانسم مرخصیه.
- مگه تو مرخصی‌ام میدی؟
این صدای شانس ایوان بود که داشت از سختی کارش شکایت می کرد ولی از اونجایی که این صدا از اعماق مغز ایوان میومد و ایوان هم مغزی نداشت این صدا رو نشنید و به راهش ادامه داد.
- وایسا ببینم! اون دریاچه‌اس؟

ایوان لایی کشون از بین درخت ها عبورکرد و خودشو به دریاچه رسوند.
کنار دریاچه ساحل کوچیکی بود که آفتابش به نظر سرشار از ویتامین دی میومد.
ایوان به سرعت به سمت ساحل رفت و بعد از درست کردن یه متکای شنی روی زمین دراز کشید.
- آخیش به این میگن زندگی!

تازه داشت چشماش گرم میشد که یکدفعه زمین شروع به لرزیدن کرد.
اول فکر کرد که یه زمین لرزه‌ی ساده‌اس و به خوابش ادامه داد ولی بعد از چند ثانیه که زمین لرزه ادامه پیدا کرد یاد هکتور افتاد و با نگرانی اطرافش رو گشت ولی به جای هکتور با یک کوسه‌ی سر چکشی مواجه شد که کنارش روی ماسه ها دراز کشیده بود و ویبره میرفت.
- سلام اسکلت کوچولو. خوش اومدی! خیلی وقت بود دلم یه همبازی می‌خواست!

ایوان که از قرار معلوم بعد از حرف زدن با اشیا کلبه از به حرف اومدن هیج موجودی تعجب نمی کرد گفت:
- تو نباید الان تو آب باشی؟
درسته که از حرف زدنش تعجب نمیکرد ولی هنوزم ویبره رفتن یک کوسه تو ساحل عجیب بود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴:۵۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#10
۱۵۰ میلیون کیلومتر اونورتر

اورانوس در حالی که خودش رو باد میزد به خورشید و زهره نزدیک شد.
- کاری داشتی که خبرمکردی؟
- اوه... بالاخره رسیدی؟ خب بیای اینجا تا برات همه‌چی رو تعریف کنم.

چند دقیقه بعد
اورانوس در حالی که یه لیوان قهوه از زهره میگرفت سعی میکرد از طوفان های خورشیدی کوچیکی که ورجه وورجه میکردن جاخالی بده.
- خب پس تو از من میخوای که یه مقدار از بارونمو روی اون کلبه‌ی جنگلی بریزم؟
- دقیقا! ببین بارون تو از الماسه. الماس سختی فوق‌العاده‌ای داره. اگه الماس بیافته رو سرشون حتما چند لحظه گیج میشن. بعدش نوبت زهره‌اس که با بارون اسیدیش کارشونو بسازه و در آخرم من این قمروول میکنم روشون. این بهترین نقشه کل تاریخه!

- مامان!
خورشید بالای سرش رو نگاه کرد و به یکی از طوفان های کوچیکش مواجه شد که با هیجان ویبره میرفت.
- بله دخترم؟
- البته من پسرم ولی خب عیب نداره. می خواستم بپرسم که منم میتونم تو این نقشه سهیم باشم؟ میتونم به اون نقطه هجوم ببرم و همشون رو بسوزونم.
- پسرم واسه تو هنوز زوده. بعدشم من تو رو نگه داشتم واسه آخرالزمان! اون روز می‌فرستمت که نسل این موجودات دو پا رو بالکل منقرض کنی!

زهره به آرومی قهوه‌اش رو تموم کرد و ضربه‌ای به شونه‌ی خورشید زد.(منم نمیدونم شونه‌ی خورشید کجاست. منتها از اتاق فرمان اشاره میکنن که ادامه بدم)
- متاسفم که حرفتونو قطع میکنم. ولی وقتشه که نقشه رو شروع کنیم. همشون رسیدن!
زهره داشت به مرگ‌خوارانی که پشت یک فرد ویبره زن به کلبه نزدیک میشدند اشاره میکرد.
خورشید در حالی که سر پسرش رو نوازش میکرد رو به زهره و اورانوس گفت:
- و بالاخره... این ما خواهیم بود که کیهان را از چنگال این موجودات نحس در‌خواهیم آورد!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.