هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کروینوس.گانت)



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۰:۳۴ سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰
#1
اما مرد هنوز در بهر نیشی بود، که از ویزو خورده بود.

-آخ ای مردمان شریف جادوگر! من در اثر حمله ای ناجوانمردانه و از پشت سر دارم می میرم! از شما می خوام که در نبود من امت شریف جادوگری رو ادامه بدین و قهرمانانی بی نظیر چون من رو پرورش بدین! آه، خـــون!

پس از سخنرانی جانانه مرد، جادوگران و ساحرگانی که در خیابان بودند به سمت او برگشتند. همه با تعجب به مرد خیره شده بودند.

-یاد من رو نگه دارین! جادوگری والا مرتبه مثل من در یاد تک تک شما می مونه! باید بمونه! الــوداع!

اما قیافه مرد به افراد والامرتبه و قوی نمی خورد. او تی شرت و شلوار جنگی ای پوشیده بود که اصلا با مو های سفیدش همخوانی نداشت.
او بر روی زمین دراز کشید و زبانش را مانند جنازه ها بیرون انداخت.

مردمانی که در اطراف آنها بودند، شروع به پچ پچ کردند. بعضی از آنها با نگرانی نزدیک به مرد می شدند، ولی به دلیل بوی بدش سریع از او دور می شدند.

ویزو دیگر طاقت نداشت. او باید هر چه زود تر بلاتریکس را پیدا می کرد و به هدفش می رسید.
-ویز ویز، ویزویز.

اما کسی متوجه صدای او نشد. تازه اگر هم متوجه می شد، هیچ گاه نمی توانست بفهمد او چه می گوید! بالاخره او به زبان مگسی صحبت می کرد!

ویزو عصبی شده بود. او خیلی وقت بود که خون درست حسابی ای از کسی نمکیده بود و همین باعث تجدید عصبانیتش می شد. او مانند فشنگی که از گلوله در رفته باشد، به سمت مرد حرکت کرد...

-آی! یا تنبون مرلین!

نقشه ویزو کار کرده بود. او توانسته بود که مرد را بیدار کند.

از افرادی که دور و ور آنها بودند، همه شروع به "هو" گفتن، کردند و از اطراف آنها متفرق شدند.

در چشمان مرد اشک جمع شده بود. اما ویزو این مسائل حالیش نبود... بالاخره او مغزی نداشت که بخواهد درست تجزیه تحلیل کند! او روزنامه را که به زور حمل می کرد، جلوی پای مرد انداخت و شروع به ویز ویز کردن کرد.
-ویز و ویز، ویزویز.

مرد روزنامه را در دستش گفت و با دیدن بلاتریکس رنگ از رخسارش پرید.
-وای! نـــه! یه جــانی دنبالمه!

او شروع به دویدن دور خیابان کرد. اما این بار کسی به او توجه نمی کرد و هیچ کس دور او جمع نشد.

جیغ و فریاد های مرد تا شب ادامه داشت. ویزو دیگر خسته و بی حوصله بود. او حال باید چاره ای پیشه می کرد تا هم از مرد کمک می گرفت و هم زودتر لرد را به قتل می رساند...

-ویز ویز!

او با حالت یافتم خود را به سمت سطل رنگ بغل خیابان رساند و سپس شیرجه ای به درون آن زد و دوباره بیرون آمد.
اما این بار نه می دید، نه می شنید و نه حتی می توانست درست پرواز کند! او چندین بار با سر به دیوار خورد ولی سر انجام بر روی دیوار نوشت: "من ویزوم! تو کی ای؟ کمک به من...".
جمله او ناکامل و بدخط بود، اما از خظ یک پشه چه می توان توقع داشت؟ هیچ! در واقع او اصلا نباید می توانست بنویسد!

حال ویزو می بایست مرد را از دویدن و جیغ کشیدن وا دارد.
او به جلوی مرد رفت ولی مرد متوجه اش نشد. او با نهایت تن صدایش ویز ویز کرد؛ اما باز هم مرد متوجه اش نشد. او به درون لباسش رفت... و مرد متوجه اش شد.

مرد از حرکت ایستاد. او به ویزو که نفس نفس می زد، خیره، شده بود.
ویزو به سمت دیواری که بر رویش کمک خواسته بود، پرواز کرد.

-من کروینوسم! بزرگترین جادوگری که می تونی ببینی... یه قهرمان که به همه کمک می کنه!

ویزو خوشحال شد.
این همه سختی و مشقت ارزشش را... نداشت!

-چرا این با رنگ خون هست؟ خون کسی رو ریختین؟ وای من دارم تهدید می شم، کمک!

کروینوس دوباره شروع به جیغ و داد کرد.

ویزو که دیگر فهمیده بود از کروینوس آبی گرم نمی شود، به دنبال جادوگر دیگری می گشت.


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۴ ۰:۴۱:۳۷
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۴ ۱۰:۰۳:۴۵



پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#2
سلام بلا!
هـــعــــی... گفتم دوباره درخواست عضویت بدم و شانسم رو امتحان کنم!
(و. ن۱: درباره شخصیت کروینوس؛ خب گفتم تا ایده‌ی خوبی به ذهنم نرسیده، شخصیت پردازیش نکنم!)
(و. ن۲: همینظوری گفتم!)

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
محفل؟! محفل مگه به جمعایی و جاهایی نمی‌گن، که آدمای بیخود توشن؟!
من مگه آدم بیخودی‌ام؟! یه سن و سالی دیگه از ما گذشته!

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
ارباب = قدرت
دامبلدور = توهم
تفاوتی بهتر از این؟


3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
بغل کردن ارباب!


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور: دمبه‌ی نپخته!



5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
خودخوری!



6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
عصای منو یه بار تو سرشون بزنین!



7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
به عنوان غذا دستم رو برای خوردن بهشون میدم!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
مو و بینی اجزایی هستند، بسی نالایق!

۹-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
اومممم... با شپشاش می تونیم به قشر ضعیف جامعه کمک کنیم!

اگه خونه‌تون در داره، پس یه کلید یدکم به من میدین؟


بغل کردن ارباب؟! بغل؟! بـ..غـ...ل؟!
جدمونید درست... بزرگمونید درست! اما شوخی دارید با روح و روان من؟! بغل کردن؟! پیش چشم من حرف از بغل کردن ارباب می‌زنید؟! داشتیم؟!
مسئله اینجاست که شما خوب می‌نویسی. یعنی با پایه و اساس نوشتن مشکلی نداری... اما در زمینه سوژه و شخصیت پردازی هنوز باید تلاش بیشتری بکنی. هنوز شخصیت‌‌ها اونجوری که باید و شاید براتون جا نیوفتادن و این، اصلی ترین بخش به پسته. پست های شما هنوز خامن... نیاز به زمان بیشتری داری. برای کوتاه کردن این زمان، باید بیشتر بنویسی و بیشتر بخونی. نقد‌هایی که تا الان داشتی رو با دقت بخون و سعی کن با توجه به نکاتی که تو اونا ذکر شده، چندتا پست بزنی که دیگه اون ایرادات توش نباشه. بعد دوباره درخواست نقد بده. فراموش نکن که خوندن پست‌های اعضای با تجربه خودش یه راهی برای درک بهتر سوژه و شخصیت‌هاست.
دفعه دیگه که اومدی اینجا هم لازم نیست دوباره فرم رو پر کنی. صرفا یه پست بزن و درخواست بررسی بده.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۳ ۲۲:۱۱:۲۳



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#3
زاخاریاس با جیغ و داد به سمت دامبلدور رفت و زیر ریش او پناه گرفت. دامبلدور که از برخورد با سرعت او به خودش جا خورده بود، چند قدم عقب رفت و بعد با حیرت گفت:
-زاخاریاس جان... فرزندم، چی شده؟ چرا انقدر هولی؟
-پروف، پروف! اون تو... اون تو... ریونکلاو... رودولف... گفتن منو نمی‌خوان مدیر کنن! تازه می‌خوان منو بندازن تو ریونکلاو و گفتن...
گفتن... گفتن اگه نرم، old می‌شم!
-نترس باباجان! تو فرزند روشنایی هستی! با مرلین و ایمونی! نترس، نترس باباجان!

اما زاخاریاس هنوز هم می‌ترسید! او از ترس، شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
در همین حین، بلاتریکس با صدایی بلند و تهدید آمیز انگشتش را رو به هری که در میان جمعیت محفلی بود، گرفت و گفت:
-کــله زخــمــی! این دفعه تو باید داخل تونل بری!

و بعد خنده ای شیطانی سر داد.
هری ترسید و چند قدم به عقب رفت؛ اول می‌خواست خود را به نادانی بزند، اما وقتی دید همه به او خیره شده‌اند، تصمیم گرفت تا فرار کند، بالاخره آن تونل بوگارت آدم را نشان می‌داد! اما قبل از اینکه هری فرار کند؛ دامبلدور که هنوز زاخاریاس به ریشش چسبیده بود، به پشت او رفت و دستش را بر روی شانه‌ی هری گذاشت و با آرامش گفت:
-هری جان! نترس باباجان! با شجاعت برو پسرم! تو دو بار جهان رو از دست لرد تاریکی نجات دادی، رو به رو شدن با بوگارتت نباید زیاد سخت باشه!

هری هنوز قصد فرار داشت اما وقتی دید محفلی ها به او خیره شدند، فهمید که باید با سرنوشتش رو به رو شود. او به سمت ورودی تونل راهی شد و بعد با صدایی که رگه های ترس به وضوح درش نمایان بود، گفت:
-مطمئنین می‌خواین برم؟

در ابتدا دامبلدور و بعد تک تک محفلی ها با صدایی دورگه، بله گفتند. سرانجام هری پا به درون تونل گذاشت.
در ابتدا که وارد تونل شد، همه جا تاریک شد اما بعد تصویر زنی با موهای قرمز رنگ آمد. چهره زن در ابتدا نامعلوم بود، اما وقتی کمی نزدیک تر آمد چهره‌اش کاملا واضح بود، او جینی ویزلی بود.

-جینی، عزیزم! تو اینجا چی کار می‌کنی؟

جینی چهره اش عصبی و اخم هایش در هم رفته بود. او با حرص، گفت:
-به من نگو عزیزم! خجالت نکشیدی سر من حوری آوردی؟

وحشت هری به واقعیت پیوست!




پاسخ به: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰
#4
وزارت‌خانه

آرسینوس قبل از اینکه به دنبال فلوریان فورتسکیو برود، ایده ای به ذهنش میاید و بعد به داخل دفتر خود در وزارت‌خانه می‌رود و نقاب خود را در می‌آورد و پشت میزش می‌شیند...
-هوممم! شاید ایده دوئل بدرد نمی‌خورد... اما خب شاید پول بتونه شور و اشتیاق برای پیدا کردن فلورین فورتسکیو رو به وجود بیاره!

او برگه‌ی سفیدی را که بر روی میزش بود، به سمت خود کشید و قلم پرش را در مرکب قرمز رنگی فرو می‌کند و بعد شروع به نوشتن می کند...
نقل قول:
اطلاعیه مهم!
اعضای وزارت سحر و جادو!
هم‌اکنون اینجانب وزیر سحر و جادو، آرسینوس جیگر؛ از این تریبون اعلام می‌کنم که هر کس بتواند فلورین فورتسکیو و فرمول معجزه آسای او را پیدا کند، به جایزه نقدی ای با مقدار پانصد گالیون دست میابد.

وزیر سحر و جادو،
آرسینوس جیگر!


آرسینوس بعد از اینکه اطلاعیه را نوشت، قلم پرش را به گوشه ای پرت می‌کند و با سرعت نقابش را می‌پوشد و بعد با صدای بلند منشی اش را صدا می‌کند...
-منـــشــی! این رو تو وزارت پخش کن! لازم نیست، کپی کنی و تعداد بیشتری اطلاعیه چاپ کنی، خود اعضا این کار رو انجام میدن!

و بعد منشی با سرعتی سرسام آور اطلاعیه را به آبدارچی و از آبدارچی به بخش های مختلف می‌فرستد.
گویا آرسینوس، اعضای وزارتش را به خوبی می‌شناخت! نیم ساعت نگذشت که همه‌ی وزارت‌خانه از قضیه اطلاعیه سردرآوردند، و یک به یک پشت دفتر وزیر صف کشیدند، تا از او اجازه بگیرند از وزارت‌خانه بیرون بزنند و به دنبال فلوریان فورتسکیو بروند! آرسینوس وقتی هجوم جمعیت را دید، از دفترش بیرون آمد و چوبدستی اش را روی گلویش گذاشت و با صدای بلند گفت:
-آقایون همه می تونن برن! زود باشید! بعدم گفتم انقدر جلوی دفتر من جمع نشید!

و بعد همه‌ی آقایان از آنجا متفرق شدند و به سمت شومینه ها و پودر پرواز هجوم بردند. اما در همین حین کارکنان زن وزارت که تعدادشان کم هم نبود، جلوی دفتر صف کشیده بودند؛ یکی از زنان گفت:
-یعنی چی آقای وزیر؟ یعنی زن ها آدم نیستن؟ تفاوت تا چه حد؟ تبعیض تا چه حد؟
-خب، خب... زنا هم برن! دِ برین دیگه!

سپس زنان هم سریع به سمت شومینه ها رفتند و در صف عریض و طویل قرار گرفتند، تا به دنبال فلوریان فورتسکیو بروند!
طولی نکشید که وزارت خالی از کارکنان شد. حتی آقای ویزلی هم وقتی بوی پول به مشامش رسیده بود، به دنبال فلوریان فورتسکیو رفته بود.

خانه‌ریدل!

مرگخواران دور فلوریان فورتسکیو حلقه زدند و تک تک شروع به ایده دادن برای نحوه گرفتن فرمول مخفی اش کردند...

-با کمالات بشه، خودش اعتراف می‌کنه!
-یکمی مورفین بهش تزریق بکنیم؟
-با وایتکس بشوریمش؟
-حقوق حشرات یادش بدیم؟
-ساما! با چاقو تیکه پارش کنیم؟
-نظرتون چیه با طلسم فرمان مجبور به گفتن فرمول کنیمش؟


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۹:۴۵:۲۷
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۹ ۱۰:۱۳:۲۰



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
#5
-چی؟
-چـــرا مامان بزرگ؟ چــــــرا؟
-این مردک حق ندارد پایش را در مغازه ما بگذارد!

مرگخواران هر چه وسیله دم دستشان بود را به سمت دامبلدور می خواستند پرتاب کنند اما مادربزرگ پلاکس جلوی دامبلدور می ایستد و با سرزنش رو به مرگخواران می گوید:
-ارباب گوگولی پلاکس! دوستای مرگخوار گوگولی پلاکس! این طرز رفتار با یک نفریه که می خواد به ما کمک کنه؟ شما نباید خصومت های شخصی تون رو قاطی زندگی حرفه ای تون کنید!

اما انگار مادربزرگ پلاکس از مرحله پرت بود! برای مرگخواران زندگی شخصی و یا زندگی حرفه ای هیچ معنی ای نداشت، دامبلدور و محفلی ها در هر صورت دشمنان آنها بودند!

-اربـــــــاب! از همین جا هم معلومه اون با محفلیاست و لیاقت نداره در خدمت شما باشه! الحمدالمرلین که زود فهمیدیم!

گابریل که مادربزرگ پلاکس را دشمن خود می دانست، از هر فرصتی برای شکست او استفاده می کرد. او از این فرصت نیز استفاده کرد تا اعتماد لرد را از مادربزرگ پلاکس سلب کند و دوباره جایگاهی را که در نزد لرد از دست داده بود، بدست آورد.
-بله ارباب! این شد از نتیجه‌ی اعتماد کردن به یک آدم نالایق! باید به من اعتماد می کردین، نه اون...
-گب! ساکت شو و بگذار به مجازات این داکسی صفت ها برسیم! تو حق نداری تصمیمات ما را زیر سوال ببری، نیمه پریزاد وایتکس خوار!

گابریل با شنیدن این حرف های لرد، از او دور شد و گوشه ای با چهره ای در هم رفته کز کرد. لرد چوبدستی اش را به سمت مادربزرگ پلاکس و دامبلدور گرفت و با حالتی تهدید آمیز گفت:
-هوی تو... تو نه، همون آدم ترسویی که پشتت قایم شده!
-من؟
-آره، تو... پشمک حاج گودریک! به چه حق به خودت اجازه دادی که پات رو تو ملک من بذاری؟

دامبلدور که حال متوجه این شده بود که پشت یک زن قایم شدن، کار زشت و ترسو مآبانه ای بود؛ از پشت مادربزرگ پلاکس درآمد و با آرامش رو به لرد گفت:
-تام... زشت نیست این طوری با ما و این خانم محترم صحبت کنی؟
-نه ملعون! برو گمشو از اینجا! هر چه زودتر برو گمشو!
-من برای کمک اومدم تام... نه برای دعوا! این خانم محترم حرف بسیار خوبی زد، زندگی حرفه ای...
-ســـاکـــــت شــــو! خودتو اون جاسوس دوجانبه هر چه زودتر فرار کنید، تا نکشتمتون!

همینطور که دامبلدور و لرد مشغول جر و بحث بودند، ناگهان مشتری ای به مغازه میاید و از آنها می پرسد:
-میگم محفلی هم میفروشین؟ آخه تابلوی مرگخوار فروشی رو دیدم، فکر کردم محفلی هم باید بفروشین دیگه؟




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
#6
وقتی که مرگخواران نام "تدریس سیاه بودن" را شنیدن یکی یکی جلو آمدند و تریپ پروفسور به خود می گیرند.

-نگران نباش بلا! من خودم شیوه صحیح سیاه بودن رو یاد میدم و مدافع حقوق حشراتش می کنم، اونم به سبک سیاه!
-نگران نباش عشق من! کمالات و تشخیصش رو یاد میدم!
-منم بهش شیوه های صحیح شست و شو سیاه رو یاد میدم!

بلاتریکس دهانش را باز می کند که چیزی بگوید، اما هجوم مرگخواران به او این اجازه را نمی دهد. مرگخواران به سمت مالفیسنت حمله ور می شود و اول از همه رودولف شروع به آموزش سیاه بودن می کند...
-ببین داداش! اولین چیزی که باید یاد بگیری چشم چرونیه! یعنی اینکه ساحره با کمالات رو از بی کمالات و اینارو از نیمه کمالات تشخیص بدی! این خیلی مهمه...

اما رودولف قبل از اینکه بیشتر درباره کمالات و انواع آن صحبت کند، توسط لینی به حرکت در می آید و لینی او را به گوشه ای پرت می کند و بعد با حالت پروفسورانه گفت:
-نه خیــــر! اولین نکته حقوقه حشراته! برای سیاه بودن باید حقوق حشرات رو رعایت کنی و جزء مدافعاش بشی، اصلا بذار همین اول کار یه پیکسل مدافع حقوقه...

اما قبل از اینکه لینی هم به حرفش خاتمه دهد، گابریل به سراغش آمد و او را در مشتش له کرد و بر روی زمین انداخت و خودش با سرعت شروع به صحبت کردن کرد...
-هیچ کدوم از اینا مهم نیست! مهمترین چیز، شست و شو هست مالفیسنت! بببن قشنگ یه دوره باید آشنایی با انواع شوینده رو بگذرونی، برای این کار هم من یه کتاب نوشتم، بذار الان امضاش کنم و بدم بهت...

گابریل کتاب را امضا می کند و همراه یک بسته وایتکس و جوهر نمک به او می دهد. اما قبل از اینکه بخواهد تدریس تخصصی را شروع کند، آرکوارت به او تنه ای می زد و خودش در جای او می ایستد و به مالفیسنت لبخندی می زند و می گوید:
-ســـان! مهمترین و فوق تخصصی ترین چیز، چاقو کشیه! اگه چاقو کش خوبی نباشید، نمی تونید سیاه باشید. پس این چاقو رو برید باهاش گردن یکی رو بزنید، سان!

آرکوارت چاقو را به او می دهد و مالفیسنت با تعجب به چاقو خیره می ماند و سپس آرکوارت نیز چاقویش را می کشد و می خواهد به مالفیسنت حمله کند، که بلاتریکس چاقوی هردو را می گیرد و آرکوارت را به گوشه ای پرت می کند و شروع به صحبت می کند:
-تو اینارو ول کن! مهم ترین چیز در سیاه بودن که یکی رو از بقیه متمایز می کنه، خنده سیاهه! الان دقت کن به من، ببین چطوری می خندم؛ هاها هی‌هی هی‌هی هــوهـوهو! حالا تمرین کن!
-هی‌هی هاها! این درسته، نه؟
-نه، نه! ببین اول دو تا "ها" بعدش دو جفت "هی‌هی" و در نهایت هم سه تا "هو" که اولیش یکمی کشدار تر باشه. حالا تمرین کن...
-هاهاها هی‌هی هی‌هی هــوهـوهو! این درسته دیگه؟ چون یه حس سیاهی بهم داد!
-دقیقا! به نظر تو هم تو این امر مستعد هستی! خب دیگه حالا می تونی بپری تو معجون!

مالفیسنت کمی فکر کرد. او برای مدت مدیدی فکر کرد، تا اینکه بلاخره به نتیجه ای رسید و گفت:
-خب این خنده خیلی احساس سیاهی بهم داد اما از اون علامتا که رو ساعد چپتون هست هم می خوام! اگه اون رو روی دست من هم حک کنین، دیگه واقعا می پرم تو همون چیزتون... آهان، معجونتون!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۱۱:۰۱:۳۹



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#7
نتــــــــیـــــجه!
اینو نقد می کنی؟ (با معیار های مرگخواری)
یه سوالم دارم: با این روال کی می تونم بیام تو خونه‌ات؟ (منظور اینه که کی مرگخوار می تونم بشم؟)




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#8
-سلام آقا مرلین! چه خبر از بی بی شروین؟!

مرلین با تعجب به پیرمردی ریقو خیره شد. پیرمرد عینکی ستاره مانند بر چشم داشت، ردای سیاهش که بر تنش لق می زد او را شبیه افراد معتاد کرده بود و همچنین شلوارک سبزرنگ جنگی نیز بر تنش داشت. مرلین با حیرت برای مدتی به او خیره ماند و بعد با صدایی که شگفت زده شدنش را بیشتر نشان می داد، گفت:
-سلام پیامبر بر گدای معتاد... دو مغازه پایین تر یه مغازه سلف سرویس هست! اگه جنس هم می خوای که...
-تو منو چی فرض کردی پیامبر عهد بوق؟! می دونی من کیم؟

مرلین که همه چیز را می دانست، سعی کرد خشمش را کنترل کند و حالتی عارفانه به خود گرفت و با سرزنش گفت:
-"پیامبر عهد بوق" لقبی بود بسی بد و نامعتبر و نامناسب... اما چی کنیم! پیامبری به یگانگی ما می بایستی با بندگان جاهل خود بسازند! ز این مطالب بگذریم چون که ما بسی بزرگیم... شما کروینوس گانت خلَف هستین!
-جای تو بودم اینطور صحبت نمی کردم... البته نه اینکه مغرور باشما، نه! اما خب آخه می دونی... فکر کنم نفرین پیامبر نو پا بهتر از یک پیامبر عهد بوق باشه!
-هــــه! هــــــــه! پیامبر نو پا؟!... منظورمان این است پیامبری جدید حرفی بسی چرت و بسی چرند بود! شوخی با پیامبر کاری بود بسی بد، فرزند!

کروینوس با حالتی که قصد مسخره کردن مرلین را داشته باشد و با صدایی بلند گفت:
-پیامبر عهد بوق! این تو و به این برگزیده جدید پروردگار... این تو و این پیامبر قرن بیست و یک، کروینوس گانت!

مرلین سرش را خاراند و با تعجب گفت:
-من مگه پروردگار نیستم؟
-عه... خب آخه منظور من هم این بود به لطف تو یه فرجی بشه و من هم به آرزوم برسم دیگه داوش...

مرلین که هنوز در درک ماجرا عاجز بود، باز هم با تعحب و حیرت گفت:
-یعنی تو از من می خوای پیامبرت کنم؟ جایگزین خودم کنمت؟
-آره، عزیزم!

مرلین که حال متوجه موضوع شده بود، با خشم و غضب گفت:
-من مگه احمق شدم؟ یعنی شایدم شدم... ولی نه در این حد! برو وقت ما رو هم نگیر!
-مرلین! منو پیامبر بکن دیگه! خواهـــش، خواهـــــــش! من شنیدم هرچی از تو بخوام برآورده میشه!
-نـــــــــه!

کروینوس با غرور ردایش را کشید و رویش را برگرداند و ‌با صدایی بلند گفت:
-می دونستم تو بیخودی مرلین! خانم ها، آقایان! زین پس دین جدید را به خدمتتان می رسانم، دین سالازاریسم! و در ضمن اگر... اگر... اگر مبادا شما به این دین روی نیاورید، نفرینی می گیرتتان که بسی بد تر از مرگ است! و پیامبر بزرگ و با قدرت این دین کسی نیست جز کروینوس گانت ملقب به کروینوسین است!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۹ ۱۲:۱۲:۳۶



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#9
کروینوس گانت vs بریج ونلاک
سوژه: در جستجوی روح!

* * *

حیاط خانه ریدل!

-دِ، ول کن دیگه! تو هیچی حالیت نیست؟ این بچه مادر داره، پدربزرگ داره! اصلا این همه یار داره من این وسط چیم!
-آخه آقای پدرپدربزرگ به نظر شما خیلی علاقه به ارباب دارید.
-بابابزرگ مامان! هیچ کس به قدر شما سرد و گرم نکشیده! یادش بخیر اون موقع ها بابای مامان روزنامه ها رو که نشون میداد شما سر تیتر بودید، از اختلاس تا به آتش کشیدن جنگل ها و... شما بعد از هلوی رسیده مامان خفنید!
-ممنون از تعریفاتون اما من این وسط چیم، حتی منو داخلم راه ندادین!
کروینوس با حالت "از من دور شو"، در میان بلاتریکس و مروپ ایستاده بود، آنها او را صدا کرده بودند بخاطر اتفاق بدی که چند شب پیش رخ داده بود.

فلش بک

-عــــائـــــو! دور شو ای ملعون! ما ارباب به حق تاریکی هستیم!

مرگخواران با شنیدن این صدا کم کم دور اتاق لرد جمع شدند که ازش صدا هایی در می آمد...

-ارباب چش شده؟
-نکنه دیوونه شده؟
-یا شایدم یه روح خبیث اومده سراغش؟

با شنیدن جمله آخر، همه به سمت گوینده مذکور که فردی نبود جز آرکوارت خیره شدند. این سکوت تا مدت مدیدی ادامه داشت تا اینکه بلاتریکس با خشم و نگرانی در را باز کرد.

-بلاتریکس ارباب چشه؟
-راست میگه چی شده آبجی؟
-ارباب... ارباب... ارباب نیستش!

لینی که کوچک بود رفت روی شانه های بلاتریکس و نگاهی به دور و اطراف انداخت و با فریاد اتفاقی را که افتاده بود برای همه شرح داد!

-ارباب!
-اربابیم!
-آخ ای اربابم کجایی؟ دقیقا کجایی؟
-هه هه! فکر نمی کردم یارای ولدو انقدر خنگن!

این بار هم همه به سمت منشا صدا که یک روح با صدایی خبیث بود، روح قبل از اینکه کسی حرفی بزند به حرفش ادامه داد و گفت:
-هه هه! ولدو رو مو گرفتوم! اگه موخوین نجاتش بدین بیاین آلوبالوبی جونگولاش! تا یه هفته دیگه ووقت دارین!
-پس یعنی ارباب نمرده؟
-آره باوبا! به چه دردوم موخوره بکوشومش! مو بدترش کردوم، روحش کردوم!

پایان فلش بک

-شما که در جریانید بابابزرگ مامان! تو رو سوسیس کالباس مامان پیداش کنید!
-آبغوره نگیر بچه... آبغوره نگیر! آخه... میرم اما یه چی بعد از اینکه اومدم می خوام دیگه...
-تو برو، فقط برو، فقـــط بــــرو!

جنگل های آلبانی!

-ای... ســـالازار! اینجا نمیرم دیگه نمی میرم!
-تو رو فرستادن؟ نمی میری عامو! فقط روح بَشویی!
-جــــون بــــــابا! داوش کجاست این نتیجه من؟
-بگرد و پیدا کن!

بالاخره کروینوس با ترس و لرز وارد جنگل شد. ولی فقط صدای هوهو می شنید. جلو رفت، جلو رفت و باز هم جلو رفت ولی در طول راه چشمش را بسته بود!
-نتــــــــیـــــجه! هوی، نتــــــــیـــــجه!

اما کروینوس باز هم فقط هوهو شنید که سر انجام دستانش را از روی چمانش برداشت...
-وای! عه... هوی سفید پوشا!

و بعد هزاران روح به او نزدیک تر شدند...

-شما نتیجه منو ندیدید؟
-هوهو! تو هوهو!

که ناگهان یکی از روح ها به کروینوس نزدیک تر شد و کروینوس قدم قدم عقب می رفت. روح کچل بود، دماغ نداشت و... لرد بود!
-عه! نتــ...ـــیجه!
-هو هو!

اما بعد روح همچون بادی شروع به حرکت کرد و به درون کروینوس حمله کرد. کروینوس جیغ کشید و داد زد ولی در نهایت یک روح سفید دیگه که هوهو می کرد و شبیه کروینوس از او درآمد.

-هو عو هو تو!
-کروینوس! این فداکاری شما در ذهن ما تا ابد می ماند! تازه شما پیر شده اید و می گوییم مردید!

روح لرد به درون کروینوس رفت و روح کروینوس از او درآمد. روح کروینوس عین ابر بهار اشک می ریخت اما دیگر کار از کار گذشته بود!




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#10
دریاچه برای مدتی به مروپ خیره شد. سرانجام دهانش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-من تا وقتی که اون حسو دوباره و سه‌باره و حتی هزارباره نچشم، ول کن نیستم!
-پس ولکن نیستی دریاچه مامان؟
-نه!
-دِ، بچه بی تربیت! باید فلکت کنم؟! زمان ماروولو هر چیزی که می گفت، جوابش آره بود! نه می گفتیم تا تک تک رگامون نترکیده بود ما رو فلک می کرد! حالام برو تا اون روی باسیلسیکیم رو نشونت ندادم!

دریاچه اشک در چشمانش جمع شد، چشمانش پر شد و با صدایی بغض آلود گفت:
-به این چشما نگاه کن! دلت میاد بهش بگی نه؟

مروپ سعی در دیدن چشم های دریاچه کرد ولی در آن هیچ چشمی نبود! او با خشم و غضب رو به دریاچه گفت:
-تو که چشم نداری فلان فلان شده! زود تر از جلو چشمم برو کنار و بذار به بازجوییم برسم!
-خب از منم بازجویی کن! لطفا، لطفا، لطفــــا!
-آبغوره نگیر، آبغوره نگیر! تا کاری که گفتمو نکنی از بازجویی خبری نیست!

در همین حین که دریاچه و مروپ مشغول جر و بحث بودند، اگلانتاین پیپ خاموشش را بر دهان داشت و در حال دیدن منظره خشک شده از پنجره بود...
-هی بروبچ منظره‌رو! کلی آدم گوش دراز با پوست قهوه‌ای اینجا افتادن!

لینی که همیشه خود را نخود هر آش می کرد، اولین نفر به کنار اگلانتاین آمد و با حالتی تاسف‌بار گفت:
-اونا آدمای دریایی‌ان اگلا!
-آدمای دریایی؟ چه مسخره! من بهشون میگم آدمای گوش دراز!

اگلانتاین به قدری بلند حرف زد که حواس همه به او جمع شد! اما با شنیدن نام «آدم های دریایی» جرقه‌ای در ذهن مروپ روشن شد...
-دریاچه مامان! اگه بری بیرون قول میدم اون حس رو صد... حتی هزار... حتی شاید ده‌هزار بار بچشی!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.