تصویر شماره ۷دروسلی ها به پارک رفته بودند و مثل همیشه هری را نبرده بودند و او در خانه تنها بود.
به خاطر فرار سیریوس بلک از زندان آزکابان، دیوانه ساز ها همه جا مستقر بودند.
همه چیز خوب بود، هری در اتاقش نشسته بود و تابستان خوبی را میگذارند تا اینکه، تمام آب ها یخ زدند و شیشه ها بخار گرفتند.
هوا در اتاق بسیار سرد بود و این برای تابستان عجیب بود.
ناگهان شیشه شکست و دیوانه سازی وارد اتاق شد.
هری خیلی ترسیده بود. او نمی دانست آن موجود چیست، تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که جارو و شنل نامرئی اش را برداشت و از پنجره بیرون رفت، شنل را روی سرش کشید تا دیده نشود، غافل از اینکه قبل از اینکه شنل را روی سرش بکشد توسط چند ماگل دیده شده بود و برخی از او عکس گرفته بودند.
او از جادویی استفاده نکرده بود، بنابراین تا سپتامبر یعنی شروع کلاس های هاگوارتز اتفاقی نیفتاد، به جز این که دروسلی ها به خاطر شکستن شیشه او را تنبیه کردند.
"سپتامبر"به محض ورود به هاگوارتز به دفتر اسنیپ خوانده شد.
آرگوس فیلم دوباره به او یاد آوری کرد:
-خوب به در و دیوار های این قلعه نگاه کن! شاید پارسال جون سالم به در برده باشی، ولی امسال حتما اخراج میشی!
دفتر اسنیپهری آب دهانش را به سختی قورت داد و در زد.
در باز شد، اسنیپ در حالی که سعی می کرد عصبانیت خود را کنترل کند روی صندلی نشسته بود. او به محض ورود هری روزنامه ای را در صورتش پرت کرد و گفت:
-پاتر! برای بار دوم این چیه؟! تو با یه جارو توسط ۸ ماگل دیده شدی!
هری دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما اسنیپ ادامه داد.
-تو پاتر! تو اخر برای ما دردسر درست میکنی و دنیای جادوگری رو نابود میکنی تو یه خطر به حساب میای!
هری خواست توضیح دهد اما اسنیپ فریاد زد:
-اخراج!
پاتر،اخراج!
پروفسور دامبلدور نمیذاره که اخراج کنم...
و دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد:
- اما جریمه!
جریمه سختی در انتظارته!
جلو آمد و دستش را روی دسته های صندلی هری گذاشت و صورتش را نزدیک صورت او برد و با عصبانیت بیشتری فریاد زد:
- ساخت دو معجون فوق حرفه ای برای کلاس معجون سازی،
و تمیز کردن کلاس تا یک هفته!
تا دیگه حواست رو جمع کنی!
هری خوشحال شد از اینکه اخراج نشد و نفس راحتی کشید.
- و همینطور یک تنبیه هم من در نظر گرفتم.
صدای پروفسور مکگوناگل بود.
نفس هری در سینه اش حبس شد.
پروفسور گفت:
-تنبیهت اینه که سریع به سرسرا بیای و با بقیه خوراکی بخوری!
هری نفس راحت تری کشید و به سمت سرسرا به راه افتاد.
داستان قشنگی بود! تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی