از جاروی جیغ تا مرلین
VS
چهار چوبدستی دار
پست اول
در خانه ریدل ها- چی گفتی؟ تو چه غلطی کردی پسره ی ملعون؟
- ارباب غلط کردم ببخشید.
-ما؟ ما با این ابهت و صلابتمان برویم آن محفل داغون و خاک گرفته تا در جشن صلح کمک کنیم؟ ما جنگ را دوست داریم بعد صلح کنیم؟ تا تبدیل به یک چیز با ارزش تر مثل میز نکردیمت از جلوی چشم ما دور شو.
- اما ارباب من که واقعا منظورم نبود ...چیز یعنی منظورم این نبود که واقعا کمکشون کنیم که... گفتین میخواین بهم بریزیمشون و جشنشون رو کوفتشون کنیم خب اینم بهترین راهه.
- ساکت ما میگوییم بهترین راه چیه ... خب ما تظاهر می کنیم که میخواهیم کمک کنیم ولی در اصل پدرشان را در می آوریم.
- ولی ارباب این نظر من...
بلا با چوبدستی اش بر سر اسکورپیوس کوبید.
- البته ارباب بعد از قانون حجاب اجباری این بهترین تصمیمیه که گرفتین.
لرد در حالی که کم مانده بود منفجر شود و رنگ صورتش به ارغوانی می زد به بلا خیره شد.
- ما از حجاب اجباری متنفریییییییییییییییم حجاب سفیییییییدهههههه.
- ب...ببخشید...ارباب...
- کروشیو نثار همه تان تا آواداکاداورا نصیبتان نکردیم برییییییید.
- خب اینم پاتیل شوری که تو توش گفتی معجون بپزیم چه گلی تو سر کنیم؟
- بلا
- الان نه ... کی حاضره تا اون خونه زوار در رفته بره؟ اصلا توقع داری خود ارباب پیشنهاد بدن لابد دیگه چی؟ بریم دست بود اون محفلی های....
- بلا
- میگم الان نه....تو رو باید بدم دست تستسترال ها آره.
- بلاااااااا
- کروشیوووووو...ساکت شو پلاکس.
- آخ....میخواستم بگم...اسکور تو تیمش دو تا محفلی داره
-خب ، این چه ربطی داره سه ساعته سرمو بردی.
- خب محفلی ها میتونن خبر رو ببرن.
- و دقیقا چرا باید این کار رو بکنن؟
- خب محفلی ها عاشق کمکن.
بلاتریکس اخم های درهمش باز شد.
- فکر بدی هم نیست ها ولی کی قراره بهشون بگه ؟ و چی قراره بگه؟
نگاه تمام حاضران به اسکورپیوس و تری دوخته شد
چند دقیقه بعد جیانا و گابریل بی خبر از همه جا در حالی که از خستگی ولو شده بودند و آسمان را که روبه تاریکی می رفت و طلایی آبی شده بود نگاه می کردند چشمشان به تری و اسکورپیوس افتاد که به سمتشان می آمدند.
- بچه ها نظرتون راجب یکم کمک چیه؟
-چی؟
کمی بعد در خانه شماره ۱۲ گریمولد- بله پروفسور...باورش برای خودمم سخته ولی گفتن میخوان کمک کنن.
- یه بار دیگه بگو گابریل فرزندم از اول ...آخه فکر کنم گوش هام مشکل پیدا کرده.
دختر کوچولوی ویزلی مو های دامبلدور را از جلوی گوشش کنار می زند.
- پروفسوررررر... اونا میگن مرگخوار ها میخوان کمک کننننن.
- آخ فرزندم کر خب نیستم باورم نمی شد.
- ببخشید پروفسور.
- یعنی ممکنه؟ یعنی ممکنه تام بالاخره به راه درست برگشته باشه؟
اشک در چشمان دامبلدور حلقه می زند.
- ولی پروفسور این خیلی مشکوکه.
- اوه فرزندم بهتره نیمه پر لیوان رو ببینیم...هر کسی لیاقت یه شانس دوباره رو داره... حالا فرزندانم کی قراره بیان؟
-خب...
همان موقع در باز شد و سیلی از مرگخواران روی هم افتادند و ولدمورت که پشت سر آنها تنها کسی بود که نیفتاده بود و در حالی که با عصبانیت به مرگخوارانش نگاه می کرد سعی کرد طبیعی به نظر بیاد ولی معلوم بود که اصلا خوشش نمی آید.
- کتی؟
-جیانا!
کتی که زیر مرگخوار ها گیر کرده بود خود را بیرون کشید.