در خوابگاه گریفیندور
_یکی از گریفیندور ها قراره هفته ی آینده جشن برگزار کنه. امروز با لیلی تو حیاط نشسته بودیم، اومد کنارمون بعد بحث جشن و اینا شد گفتش هفته ی دیگه جشن داره. کل بچه ها رو دعوت میکنه. طبقه ی سوم توس سالن جشن میگیرن....
همانطور که جسیکا اتفاقات روز را برای آرتمیسیا تعریف میکرد، وارد سرسرا شدند و روی صندلی نشستند.
_میدونی چی گفت... بعدش گفت بخاطر مهمونی های ماگلی میخواد یکبار جسن بال ماسکر بگیره.... دعوت کنه چی میپوشی؟
_من نمیام
_برای چی؟
_از مهمونی های بزرگ خوشم نمیاد
_
_چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_مگه میشه دعوتت کنن و نری؟
_آره میگم حالم خوب نبوده
_والا.... خود دانی
آرتمیسیا، مشغول خوردن غذایش شد. و با هر لقمه که به دهان میبرد ب ه جسیکا نگاه میکرد.
«سه روز بعد»آرتمیسیا کتابهایش را جمع کرد و از کلاس پیشگویی خارج شد. کتابش را باز کرد و به برنامه اش نگاهی انداخت.
_اوففففف.... بالاخره تموم شد
کتابش را بست و به سمت خوابگاه به راه افتاد. به خوابگاه که رسید به سمت تخت رفت؛ کتابهایش را روی تخت انداخت و روی تخت نشست.
دلش برای خانواده اش تنگ شده بود. کشوی دوم میز کنار تختش را باز کرد اما به جای آلبوم عکس یک نقاشی آنجا بود.
جسیکا وارد خوابگاه شد. تخت جسیکا و آرتمیسیا کنار هم قرار داشت.
_کلاسات تموم شد؟
اما آرتمیسیا جواب نداد و به نقاشی خیره شده بود. باخودش گفت:این چه معنایی میتواند داشته باشد؟ روی کاغذ تنها یک قلم پر نقاشی شده بود.
آرتمیسیا دستی سرش کشید. جسیکا از پشت سر آرتمیسیا آمد و به نقاشی نگاهی انداخت.
_چیزی شده؟
_آلبومم.... آلبوم خانوادگیم نیست
_کجا غیبش زده؟
_نمیدونم.... فقط این نقاشی جاش بود
_پیدا میشه نگران نباش... لباساتو برو عوض کن پیداش میکنی.
ارتمیسیا با نقاشی به سمت کمد رفت تا لباسش را بردارد. جسیکا به سمت کمد رفت تا لباسش را عوض کند. وقتی که جسیکا شنل روی لباس را در آورد قلم پر ی برروی زمین افتاد.
قلم را با تعجب برداشت و با خود فکر کرد. به یاد آورد! این قلم، قلم همان دختر گریفیندوری بود. سریعا بیرون رفت و آرتمیسیا را صدا کرد . آرتمیسیا که هنوز لباسش را عوض نکرده بود بیرون آمد وگفت:
_چیزی شده جسیکا؟
_فهمیدم !
جسیکا قضیه را تعریف کرد
_بعد داد گفت این جمله نوشته نمیشه و انگار قلم پرش به لباسم گیر کرده و فکر کرده من برداشتم و چون تخت تورو با تخت من اشتباه گرفته آلبوم تورو برداشتن .... حتما تا الان متوجه شده که اون البوم مال تو بوده
آرتمیسیا سرش را خاراند. از جایش بلند شد. و به سمت در رفت. جسیکا باصدای بلند گفت:
_کجا میری؟
_آلبومم رو پس بگیرم
_نرو 2روز دیگه مهمونیه...وقتی رفتیم وسایلو هردو طرف پس میگیریم
ارتمیسیا برگشت و روی تخت نشست. و به آلبوم فکر کرد.
«دوروز بعد»روز مهمانی بود اما برخلاف بقیه آرتمیسیا و جسیکا دعوت نامه ای دریافت نکرده بودند.
آرتمیسیا به خوابگاه رفت. جسیکا انجا بود. پیشش رفت و گفت:
_من البومم رو هرجور شده پس میگیرم
_خب چیجوری بنظرم فکر کرده من قلمشو برداشتم دعوتم نکرده.... حتما فهمیده آلبوم مال تو هست روش نشده دعوتت کنه!
_مگه نگفتی بال ماسکره؟ خب من برای پس گرفتن آلبوم میرم مهمونی
_نمیشه...
_چرا نشه؟
_.... اوفففف منم میام
_باشه.... خب دوتا ردای گریفیندوری نیاز داریم با دوتا نقاب قرمز
_نقاب با من
_باشه.... لباسا هم با من
سپس آرتمیسیا و جسیکا سریعا از خوابگاه به دنبال وسایل بیرون رفتند.
حدودا ساعت 7شب شده بود و مهمانی شروع شده بود.آرتمیسیا و جسیکا اماده به طبقه ی سوم رفتند. به محض ورود آرتمیسیا و جسیکا، هرکدام به یک قسمت جشن رفتند. جسیکا به سمت خوابگاه میرفت و از میان جمعیت آرام آرام جلو میرفت.
_خوش اومدید! میتونم کمکتون کنم؟
جسیکا برگشت. همان دختر گریفیندوری بود!
_ممنون
_خیلی.... چهرت برام آشناست... آم...
_من با یکی از دانش اموزا فامیلم!
_آها.... راستی اونموقع یک دختر کنارت بود میدونی کجا رفت؟
آرتمیسیا که از پشت آن دختر گریفیندوری با جسیکا باعلامت حرف میزد به وسط جمعیت رفت.
_ف.. فک...
آرتمیسیا که از آن طرف جمعیت دو دستش را به علامت مثلث گرفته بود، به جسیکا اشاره میکرد
_خ... خوابگاه رفت... فک.. کنم
_آها ممنون
و به سمت خوابگاه راه افتاد. آرتمیسیا از آن طرف به جسیکا اشاره کرد که به دنبالش بروند.
وقتی آن دختر گریفیندوری به در خوابگاه رسید گفت:
_آلبالو ی قرمز
و در سالن باز شد. دختر گریفیندوری به داخل رفت اما آنقدر نگذشته بود که بیرون آمد و به سمت جمعیت رفت.
_من میرم یا تو میری تو؟
_من میرم بازم ممنونم تا اینجا اومدی
به جسیکا چشمکی زد و رمز سالن را گفت و وارد شد.
وقتی وارد شد دختر دیگری با موی بلوند جلویش ظاهر شد.
_شما؟
_آمم.... یک سال اولی هستم
آب دهانش را قورت داد و گفت:
_اومدم وسایلمو بردارم
ان دختر نگاه مشکوکی کرد وگفت:
_آها... باشه
و بیرون رفت. آرتمیسیا پوف کشید و به خوابگاه رفت. بعداز مدت طولانی گشتن آلبومش را پیدا کرد. قلم پر را جای قبلی آلبوم گذاشت. آلبوم را داخل لباسش پنهان کرد و به سمت در سالن حرکت کرد.
در سالن که باز شد خیلی آرام به سمت راه پله هارفت. به راه پله ها که رسید نفس عمیقی کشید؛ نقابش را برداشت و از پله ها بالا رفت تا به خوابگاه خودشان برود که ناگهان بدعنق جلویش ظاهر شد.
_داشتی فرار میکردی؟
_چی؟.... نه... فرار چرا
_ای کلک..... از نقابت معلومه
_نه چه ربطی داره....
بدعنق خنده ی شیطانی زد سپس با داد و فریاد گفت:
_آهای مردم..... یک نفر توی راهرو ها داره پرسه میزنه! بدویید فرار کرد!
آرتمیسیا سریعا شنلش را به سمت بدعنق پرت کرد و به سمت سالن هافلپاف راه افتاد.
رمز را گفت و به محض رسیدن به سالن در بسته شد و بدعنق به تابلو کوبیده شد. آرتمیسیا نفس عمیقی کشید و به خوابگاه رفت.
آلبومش را روی میز کنار تختش گذاشت و روی تخت دراز کشید؛ به اتفاقات ان شب فکر میکرد. رسما اولین باری بود که بدون دعوتنامه به جشن رفته بود
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۱۴:۵۸:۴۵