شرکت در تاپیک داستان نویسی. مرحله اول ایفای نقش
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=347873
تصویر شماره 13 .
به ساعتم نگاهی می اندازم، ۱:۴۷ صبح بود. به سیریوس فکر میکردم؛به کسی که خندههایش به من امید میداد . به چشمهایش که مرا در اغوش میگرفت و میگفت:«نگران نباش، من هستم، هواتو دارم.» اما چه زود همه چیز به خاطره پیوست.
به هدویگ نگاه میکنم که سخت مشغول بازی با موهای رون غرق در خواب بود. «هیس، یکم یواش تر» جغد قهوای با چشمان درشتش لحظهای به من نگاهی میاندازد و دوباره به کارش مشغول میشود.
از روی کنجکاوی، نقشه غارتگران را از روی میزی که دیشب سیموس درحال تمرین وردی به اتش کشیده بود برمیدارم. «لوموس» نور چوبدستی روشن میشود و به اسمهای روی نقشه نگاه میکنم. هرمیون را میبینم که در خوابگاه دختران بود. بنظر میرسید که خواب باشد. بالاخره از مطالعه کردن دست کشیده بود!
به قسمت های دیگر نقشه نگاهی میاندازم و با دیدن نام دوباره هرمیون در کتابخانه بشدت جا میخورم! در نقشه دوبار اسم هرمیون قرار داشت!
حتما باز از زمان برگردان استفاده کرده بود. آهان! پس برای همین بود که شنل نامرئی من و قرض گرفته بود! آه این دختر اخر من رو دیوونه میکنه.
درهمان هنگام چشمم به نام مالفوی میافتد که در دستشویی طبقه هفتم در بین دو نقطه در رفت و امد بود. این موقع شب در دستشویی طبقه هفتم چیکار میکرد؟ مشکوک بود. باید سر در میاورم. به سمت چمدان میروم تا شنل را بردارم که یادم میاید دست هرمیون است. بدون شنل که نمیشد رفت از طرفی هم نمیتوانستم بایستم؛ پس فقط ژاکتی را بخاطر سرمای هوا میپوشم. «دردسر تموم شد». این را میگویم و نقشه را سر جایش روی میز میگذارم، سپس پاورچین پاورچین به سمت در ورودی خوابگاه میروم.
_هی رفیق، داری کجا میری؟
+اوه رون، ترسوندیم! هدویگ بیدارت کرد؟ پرنده شیطون. دارم میرم دستشویی.
_با چوب دستی؟
ابرویی بالا میاندازد. پتو را کنار میزند و از تخت گرمش بیرون میاید و روبهرویم میایستد.
_چیشده؟
نجواگونه میگویم:« اسم مالفوی رو روی نقشه دیدم و مشکوک میزنه. میخام برم سر و گوشی اب بدم.»
لحظهای مکث میکند و سپس میگوید: «پس منتظر چی هستی؟ بزن بریم! »
از اینکه قرار است همراهیام کند خوشحال میشوم.
پلهها را به سرعت و البته با احتیاط پشت سر میگذراندیم تا اینکه خانم نورییس جلویمان سبز شد. پاک فراموش کرده بودم که روی نقشه جای اقای فیلچ و گربهاش را بررسی کنم. بنظر میرسید اقای فیلچ در ان اطراف نباشد پس وردی را بر زبان می اوردم و گربه به سرعت در سر جایش خشک می شود! آنوقت برای اینکه کسی بو نبرد که ممکن است کار ما بوده باشد گربه را در هوا شناور میکنم و روی پله های طبقه دوم فرود میاورم.
رون که کنار دستم نخودی میخندید گفت:
«خوب کاری کردی، حقش بود.» سپس به راهمان ادامه دادیم تا به راهرویی رسیدیم که در انتهایش دستشویی قرار داشت. با قدمهایی ارام نزدیک شدیم و با شنیدن صدایی نفسمان را حبس کردیم.
_من نمیتونم... این رو از من نخواه. من... از پسش بر نمیام.
این صدای دریکو بود که میلرزید. به رون نگاهی میاندازم. او نیز مانند من متعجب شده بود. چوب دستیهایمان را در دست میگیریم و در پشت در سنگین نیمه باز پنهان میشویم.
+گوش کن، تو باید این کار رو انجام بدی. این وظیفهای هست که لردسیاه به عهدهات گذاشته. این یه لطف بزرگه! الان زمان مناسبی برای اهمیت دادن به این افکار مزخرف و بیمعنی نیست. دریکو، باید این کار رو انجام بدی.
و آنگاه متوجه میشوم...
این صدا متعلق به کسی بود که هرروز برای ملاقاتش لحظهشماری میکردم. صدای بلاتریکس بود. کسی که سیریوس را به قتل رسانده بود. صبرم لبریز شد. بدون فکر و قبل از اینکه رون بتواند جلویم را بگیرد وارد میشوم.
مالفوی را میبینم که رنگ پریده به سینک تکیه داده بود و بلاتریکس را که کمی ان طرف تر ایستاده بود: «اوه ببین کی اینجاست؛ پاتر کوچولو بیچاره اومده» و بعد خنده ریزی میکند.
چوبدستی ام را با نفرت به سمتش گرفتم و از خشم میلرزم. رون نیز پشت سر من وارد شده بود و چوبدستیاش را به سمت مالفویی گرفته بود که حتی زحمت نگاه کردن به ما را هم نکشیده بود اما رد اشک روی صورتش معلوم بود.
_نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم ولی الان زمان مناسبی برای گفتوگو نیست. یکی از اون گفتوگو های جذاب. خیلی دلم میخاد از قیافه سیریوس موقع مرگش برات تعریف کنم.
و قهقههای که در رگهایم فرو میرود تا قلبم را سوراخ سوراخ کند. قبل از اینکه وردی کامل بر دهانم جاری شود چوبدستیام از دستم خارج میشود و با ضربهای شدید به رون میخورم و هر دو از پشت به زمین میافتیم. از درد به خود میپیچم.
_مالفوی، یا الان یا هیچوقت. تصمیمت رو بهم بگو. این کار رو انجام بده!
«نه.» صدایی امیخته از اطمینان و ضعف به گوش میرسد.
_بسیار خب، پس من باید این کار رو انجام بدم.
و بعد ان اتفاق میافتد...
صدای فریاد بلاتریکس هنگام بر زبان اوردن وردی بلند میشود. شیشه ها خورد میشوند. همهجا تاریک میشود و سکوت، ان فریاد خاموش به گوشهایم هجوم میبرند. بلاتریکس رفته بود
پس... پس یعنی همه چیز تموم شده بود... یعنی... یعنی مردم؟
وحشیانه چشمهایم را باز میکنم. نه. هنوز زنده بودم. دلم هری میریزد. «رون!» به سرعت بلند میشوم و نامش را در تاریکی فریاد میزنم.
_هی... من اینجام.
نفس راحتی میکشم.
پس اگر طلسم نه به من خورده بود نه به رون، پس...
صدای سرفه خشکی بلند میشود. در تاریکی کورمال کورمال بدنیال چوبدستیام میگردم، روشنش میکنم و بعد مالفوی را میبینم که به سختی تکیه داده بود و بدنش غرق در خون بود.
_رون! برو کمک بیار، عجله کن!
کنارش زانو میزنم. هیچگاه او را انقدر اندوهگین ندیده بودم. از درد به خود میپیچید و صدایش میلرزید: «من...من فقط میخواستم همه چیز درست بشه... من... من...»
صورتش غرق در اشک و بدن بیجانش غرق در خون.
صدای قدم های بلند و تند کسی میاید. اما دیگر دیر شده بود.
دیگر اثری از رنج و عذاب در چهره رنگ پریدهاش نبود. او حالا ارام خوابیده بود.
واو! عالی نوشتی! خیلی قشنگ بود! واقعا لذت بردم. فقط اینو بگم که هدویگ قهوهای نبود، سفید بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی