نام: گیبن
گروه: اسلیترین
جبهه و این داستانا: مرگخوار
حرفه: قاتل زنجیره ای (همیشه در حال فرار)
سلاح: همیشه یک داس بزرگ در دست و چاقویی در جیب
شکل ظاهری: مردی قد بلند در آستانه بیست سالگی با هودی ای قهوه ای(که همیشه پر خونه) و شلواری سیاه که هر دو از رنگ و رو رفتند در طی زمان. ( نه اینکه پول نداشته باشم بخرم ها، معمولا این کار هارو ضروری نمیبینم)
تمام بدنش با باند هایی پوشیده شده که برای پنهان کردن پوست سوختش استفاده میشه. (پوستی که ناپدری عزیزم که چندین سال پیش خودم دفنش کردم، سوزوند)، موهای کوتاه مشکی ای که همیشه نامرتبن و چشمهای نامساوی و عجیب غریب که چشم چپش قهوه ای روشن و چشم راستش نارنجیه. (نیاز دیدم بفرمایم پوستم قبل سوختن سفید بود).
شخصیت: گیبن شخصی عصبی و خشنیه که سریعا عصبی میشه و همین میل به کشتن رو توش بالاتر میبره و در نتیجه به سختی میتونه انگیزه کشندش رو کنترل کنه. ( Wrong، هیچوقت نمیتونم)، از دروغ متنفر و منزجره (همینطور از زیادی صادق بودن)، فردی بی سواد اما باهوش، در کل فردی ساکت که توی خانواده فقیری به دنیا اومده و بعد چند سال اون رو به پرورشگاه منتقل کردن که پرورشگاهی فرسوده و سمی بوده و سرایدار هاش گیبن رو مجبور به دفن بچه های مرده میکردن. روزی از روزها گیبن سرپرست های پرورشگاه رو ناپدید میکنه و خودش هم فرار میکنه و شب تا صبح رو توی ماشین خانمی میخوابه که اونم ناپدید شده بود. ( خودتون احتمالا بدونید منظورش از ناپدید شدن همون قتله!)، گیبن از مهربانی میترسه و فکر میکنه برای سواستفاده، استفاده میشه. پیرمرد نابینایی هم که پیداش کرده بود و به سرپرستی گرفته بودش هر روز محبتش به او بیشتر میشده تا اینکه روزی غیبش میزنه (این دیگه تقصیر من نبود)، گیبن قاتلان پیرمرد رو پیدا میکنه و وقتی خوشحالی و شادی اونا رو میبینه و تصمیم میگیره در اوج شادی بکشتشون و ناامیدی رو بهشون هدیه کنه. ( مدیونید فکر کنید عقده دارم! ولی خب بلاخره هدفم رو پیدا کردم و اون هم ناامید کردن آدم های خوشحال و بیهوده با مرگشونه). سالها بعدش قتلهاش کاملاً مشهور شد و گیبن رو تبدیل به قاتل سریالی و جنایتکار کرد.
تایید شد.