چارلی ویزلی
Vs
آلنیس اورموند
سوژه: فِرست ماموریت!
خانه گریمولد به تازگی پس از سال ها دوباره به جنب و جوش افتاده بود. جوانان و میانسالان و پیران محفل دوباره دست به دست هم داده بودند و در حال بازسازی این خانه قدیمی و مخروبه بودند.
- باباجان! اون چکش رو بده من، این میخ رو بزنم دیگه تمومه!
- پروف شما نیم ساعته که دارین همین رو میگین!

- باباجان! صبر کلید مشکلات است... صبر کن تا رسوخ سیاهی در قلبت بی نتیجه بماند!

- هه هه هه! آخ آخ پروف! یادش بخیر... برای گرفتن این خونه هم کلی صبر کردیم... یادش بخیر شما چقدر مخ مامان ولبورگا رو داشتین می زدین... آخر هم موفق شدین! بیچاره عمر یارش نبود...
- باباجان... از نظرم بهتره بیش از این خاطرات رو نگی...
سیریوس دوباره از درون تابلویی که در درونش است، قهقهه ای می زند و می گوید:
- چرا پروف؟ شما که با محفلیا ریا ندارین! بذارین بگم دور هم بخندیم... آخ! چرا تابلوی منو برعکس می کنین! اینطوری نمی تونم بگم!
اما گوش پروفسور به این حرف ها بدهکار نبود. او در حالی که لبخند می زد تابلوی قدیمی و خاک گرفته سریوس را از پنجره به پایین رها کرد. دقیقا در کنار تابلوی سرکادوگان و اژدها های بزرگ و کوچک چارلی ویزلی که به تازگی به محفل نقل مکان کرده بود.
حال در طبقه ای که پروفسور و چند تن از دیگر محفلی ها درش بودند، پروفسور پنجره را بست و با حالتی مسخره و خطرناک به آنها لبخند زد.
لبخند او برای مدتی طولانی ادامه داشت. وضعیت آنها کم کم شبیه اسکویید گیم شده بود. همان سریالی که محفلی ها دو روز پیش تمام قسمت هایش را پشت هم دیده بودند و در نتیجه آن... در نتیجه آن چند تن از محفلی ها به رحمت مرلین رفته و تمام ملحفه های محفل نیز به نزدیک ترین خشکشویی محله رفته بود. القصه... آلنیس که حال از ترس نیمه گرگ و نیمه انسان شده بود، جیغی کشید و گفت:
- پروف! بیاین زود تر کاری که می خواستین رو بگین!
پروفسور به خود آمد.
- اوه باباجان! راست میگی... دیگه داره شبم میشه، باید زودتر وارد عمل بشیم! می دونید چیه باباجانیان... امشب شوی شب گوگولی ها رو داره، تازه مهمونشم عمو پلنگه! سفیدی از سر و روش می باره ها، باباجان... حالا از اصل مطلب فاصله نگیریم، ببینین من از شما می خوام که بساط ماهواره بود... جاهواره بود... چی بود؟ اونو را بندازین!
- جاهواره!

آرتور ویزلی از مرلینگاهِ حیاط پاسخ او را داد.
- آها همون!
در این حین چارلی که مشغول اونور کردن سر یکی از اژدهایانش بود، با لحنی پرسشی گفت:
- پـــــروف! مگه قرار نبود ماموریت بدین به ما؟

پروفسور کمی خنده عصبی کرد.
- باباجان... خب اینم ماموریته دیگه! اعتراضی داری؟ اگه داری حتما بگو، اینجا دموکراسی حاکمه!
چارلی عین ماهی ای که از تنگش بیرون آمده باشد، دهانش را باز و بسته کرد. اما چیزی نگفت، چرا که لبخند پروفسور باز هم شبیه لبخند های تهدیدآمیز شده بود.
- آ... نه پروف!
پروفسور دوباره به حرفش ادامه داد.
- خب... لوسی بابا و رز بابا! شما برین آشپز خونه و برام سوپ پیاز مونده درست کنین! اعتراضی که نیست؟
لوسی و رز نگاهی غمگین و ترسیده به هم انداختند و با تردید و سرشان را به نشانه خیر تکان دادند.
تا اینکه پروفسور دوباره شروع به صحبت کرد.
- خب... تو چارلی بابا، سرشو گرفتی اونور دیگه؟
چارلی که دست و پایش سوخته بود و بی حوصله بر روی زمین نشسته بود، سرش را تکان داد.
- تو و آلنیس بابا هم برین جاهواره رو درست کنین!

چارلی و آلنیس به یکدیگر نگاهی می اندازند. نگاه آنها نه از روی ترس بلکه از روی نفرت بود... بله، نفرت! چارلی و آلنیس باهم روابط خوبی نداشتند و این روابط بد تبدیل به تنفر شده بود!
در ذهن آنها بلایی را که بر سر یکدیگر آورده بودند، به یاد آوردند. دقیقا چند روز پیش بود که چارلی توپ آلنیس را برای اژدها هایش کش رفته بود و آلنیس برای جزاندن او نیز، شمشیری را در گلوی یکی از اژدها های چارلی انداخته بود و او را حسابی به خرج و زحمت انداخته بود. به این خاطر، ذهن هر دو از یکدیگر مکدر بود.
شاید حال بگویید، خب تعویض گروه می کردند؛ یا اصلا یکی از آنها مشغول به کار دیگر مانند سوهان زدن ناخن های پروفسور می شد، ولی این لبخند های پروفسور نیز از جنس تهدیدی بود و آلنیس و چارلی نیز که نمی خواستند جای خواب شبانه شان در کنار مرلینگاه باشد، از سر ناچاری سر تکان دادند.
پروفسور پس از دیدن رضایت آنها، از جایی که ایستاده بود به سمت نزدیک ترین کاناپه که چند عدد از فنر هایش نیز در آمده بود، رفت و بر روی آن خودش را ولو کرد. با نهایت کششی که در پوست یک پیرمرد صد و شصت ساله وجود داشت، خودش را کشید و کنترل را که کمی آن ورتر بود، برداشت و دو دستش را برهم زد و گفت:
- زود باشین دیگه! نمی خواین که فیلمم رو دیر ببینم؟!
رز و لوسی با جیغ بنفشی به سمت آشپزخانه هجوم بردند و آلنیس و چارلی نیز با اسلوموشن و نگاه کردن به یکدیگر قدم به قدم به سمت پله ها پیش رفتند.
همزمان با یکدیگر راه پله رسیدند... ولی از قضا آلنیس که جانورنما تیز و بزخوری بود، زودتر از چارلی وارد راه پله شد و شروع به دویدن کرد. چارلی نیز در پشت او شروع به دویدن کرد.
چارلی که در پشت آلنیس حرکت می کرد، برای عقب انداختن او، از دم او را گرفت و به پشت خودش پرت کرد و سپس در حینی که می دوید، گفت:
- پیش روباه نارنجی محفل بهت خوش بگذره!
آلنیس با شنیدن این حرف او اندکی مضطرب شد و سرش را به این سو و آن سو برد و در نهایت سرش را برگرداند.
در پشت او یک روباه بود. اما نه یک روباه عادی... بلکه روباه معروف محفل؛ یوآن آبــــرکــــــرومـــبی!
آلنیس با دلهره به او نگاه کرد.
- سلام... یوآن! تو که نمی خوای سد معبر کنی؟

اما روباه قصه ما، در پاسخ به او فقط یک کلمه گفت.
- می دونی شاهدم کیه؟

آلنیس با شنیدن این حرف او، با تاسف به او نگاهی انداخت. او فهمیده بود که در دام روباه افتاده بود.
در این حین که آلنیس با یوآن کلنجار می رفت، چارلی پله ها را دو تا یکی بالا می رفت تا اینکه سر انجام به نهایت این ساختمان رسید.
در طبقه آخر، هیچ چیز نبود جز یک اتاقک کوچک. چارلی با شک و تردید به سمت اتاقک پیش رفت. در اتاقک را باز کرد.
در درون آن پر از وسایل قدیمی اعضای محفل بود مانند دو شاخه های آرتور، طومار های استرجس و پاتیل های اسنیپ به همراه یک پنجره کوچک بود.
چارلی سرش را به پنجره چسباند و با تعجب به منظره بیرون از آن خیره شد. یک نردبان در پشت آن بود و یک نفر با سرعت داشت از آن بالا می رفت و حال صدای قدم های فرد می آمد که قهقهه می زد و داد و هوار می کشید.
- چارلی فلان شده! کارت دیگه تمومه!
گویا آلنیس جاهواره را درست کرده بود.
چارلی فرصت را غنیمت دید و به این نتیجه رسید که شاید آلنیس این کار را انجام داده باشد، اما خب که می داند، غیر از خودش؟
پس دوباره شروع به دویدن به سمت طبقه مبدأ کرد. او پس از چند بار سرخوردن، با دماغ خونین به طبقه مورد نظر رسید.
در آن طبقه وضعیت اصلا خوب نبود. رز و لوسی سر تا پایشان دودی بود و غذا های سوخته ای را از فر در می آوردند. اما در اینجا شان با آنها یار بود و پروفسور خواب بود.
آلنیس در همین حین که چارلی در حال تحلیل موقعیت بود، رسید و بدون اندکی معطلی به سمت پروفسور هجوم برد. چارلی با دیدن آلنیس، خودش هم به با جهشی که از اژدها هایش یاد گرفته بود بر روی سر پروفسور پرید.
- آخ! له شدم! دارم خفه می شم باباجانیان!
پروفسور آن دو را با دستان پیر و چروکیده اش به سمت مقابل هل داد و آن دو را کله پا کرد. او با وحشت به حرفش ادامه داد:
- چــی شـــده؟ تـــام اومده؟ هجوم آورده؟

چارلی با حالت دانش آموزان خرخون دستش را بالا برد و گفت:
- پروف، اجازه! ما جاهواره رو درست کردیم!
- نه پروف! ما اول درست کردیم!
پروفسور با متانت، عینک ته استکانی اش را بر چشم گذاشت و گفت:
- خب... اِوا! ده دقیقه دیگه شب گوگولی ها شروع میشه که! این کنترل کو؟
چارلی با دست به دسته یکی از کاناپه ها اشاره و پروفسور به سمت آن می رود، کنترل را بر می دارد و بر روی دکمه power off and power on می فشارد و...
بـــــــــوم!افراد حاضر در طبقه همه سیاه و پر از دوده رنگ می شوند!
پروفسور به سمت چارلی و آلنیس می رود.
- خودتون می رین... یا بیرونتون کنم؟
- عه... پروف، من که نکردم خودتون می دونین دیگه؟
- دروغ میگه! خودش انجام داده!
اما دیگر این بهانه فایده نداشت.
پروفسور خنده ای عصبی کرد.
وقتی چارلی و آلنیس این خنده او را دیدند، آرام آرام به سمت در پیش رفتند.
- عه، پروف ما بعدا خدمت می رسیم!

- آ... آره، بعدا می بینیمتون!

و بعد هر دو به سمت در هجوم بردند و از آن خارج شدند.
جمعیت حیاط خالی شده بود. بقیه کجا رفته بودند؟ تا اینکه صدا هایی از سوی پنجره ها آمد.
- او... هی! دیوارم چقد دلم برات تنگ شده بود!

- آخ، آخ! خونه م! تختم!
- آخ دو شاخه هام!
آلنیس و چارلی با تعجب به آنها نگاه کردند. تمام افرادی که چند ساعت پیش در حیاط بودند، حال در خانه بودند و فقط آلنیس و چارلی در حیاط مانده بودند.
- آلنیس...

- چارلی...

- ما چقد بدبختیم!

آلنیس و چارلی شروع به گریستن کردند.
مثل اینکه بدبختی نیز مانند مرگ، تسترالی بود که جلوی هر خانه می خوابید!
تامام تامام!