هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰
#1


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰
#2
چارلی ویزلی
Vs
آلنیس اورموند


سوژه: فِرست ماموریت!


خانه گریمولد به تازگی پس از سال ها دوباره به جنب و جوش افتاده بود. جوانان و میانسالان و پیران محفل دوباره دست به دست هم داده بودند و در حال بازسازی این خانه قدیمی و مخروبه بودند.

- باباجان! اون چکش رو بده من، این میخ رو بزنم دیگه تمومه!
- پروف شما نیم ساعته که دارین همین رو میگین!
- باباجان! صبر کلید مشکلات است... صبر کن تا رسوخ سیاهی در قلبت بی نتیجه بماند!
- هه هه هه! آخ آخ پروف! یادش بخیر... برای گرفتن این خونه هم کلی صبر کردیم... یادش بخیر شما چقدر مخ مامان ولبورگا رو داشتین می زدین... آخر هم موفق شدین! بیچاره عمر یارش نبود...
- باباجان... از نظرم بهتره بیش از این خاطرات رو نگی...

سیریوس دوباره از درون تابلویی که در درونش است، قهقهه ای می زند و می گوید:
- چرا پروف؟ شما که با محفلیا ریا ندارین! بذارین بگم دور هم بخندیم... آخ! چرا تابلوی منو برعکس می کنین! اینطوری نمی تونم بگم!

اما گوش پروفسور به این حرف ها بدهکار نبود. او در حالی که لبخند می زد تابلوی قدیمی و خاک گرفته سریوس را از پنجره به پایین رها کرد. دقیقا در کنار تابلوی سرکادوگان و اژدها های بزرگ و کوچک چارلی ویزلی که به تازگی به محفل نقل مکان کرده بود.

حال در طبقه ای که پروفسور و چند تن از دیگر محفلی ها درش بودند، پروفسور پنجره را بست و با حالتی مسخره و خطرناک به آنها لبخند زد.
لبخند او برای مدتی طولانی ادامه داشت. وضعیت آنها کم کم شبیه اسکویید گیم شده بود. همان سریالی که محفلی ها دو روز پیش تمام قسمت هایش را پشت هم دیده بودند و در نتیجه آن... در نتیجه آن چند تن از محفلی ها به رحمت مرلین رفته و تمام ملحفه های محفل نیز به نزدیک ترین خشکشویی محله رفته بود. القصه... آلنیس که حال از ترس نیمه گرگ و نیمه انسان شده بود، جیغی کشید و گفت:
- پروف! بیاین زود تر کاری که می خواستین رو بگین!

پروفسور به خود آمد.
- اوه باباجان! راست میگی... دیگه داره شبم میشه، باید زودتر وارد عمل بشیم! می دونید چیه باباجانیان... امشب شوی شب گوگولی ها رو داره، تازه مهمونشم عمو پلنگه! سفیدی از سر و روش می باره ها، باباجان... حالا از اصل مطلب فاصله نگیریم، ببینین من از شما می خوام که بساط ماهواره بود... جاهواره بود... چی بود؟ اونو را بندازین!

- جاهواره!
آرتور ویزلی از مرلینگاهِ حیاط پاسخ او را داد.

- آها همون!

در این حین چارلی که مشغول اونور کردن سر یکی از اژدهایانش بود، با لحنی پرسشی گفت:
- پـــــروف! مگه قرار نبود ماموریت بدین به ما؟

پروفسور کمی خنده عصبی کرد.
- باباجان... خب اینم ماموریته دیگه! اعتراضی داری؟ اگه داری حتما بگو، اینجا دموکراسی حاکمه!

چارلی عین ماهی ای که از تنگش بیرون آمده باشد، دهانش را باز و بسته کرد. اما چیزی نگفت، چرا که لبخند پروفسور باز هم شبیه لبخند های تهدیدآمیز شده بود.
- آ... نه پروف!

پروفسور دوباره به حرفش ادامه داد.
- خب... لوسی بابا و رز بابا! شما برین آشپز خونه و برام سوپ پیاز مونده درست کنین! اعتراضی که نیست؟

لوسی و رز نگاهی غمگین و ترسیده به هم انداختند و با تردید و سرشان را به نشانه خیر تکان دادند.

تا اینکه پروفسور دوباره شروع به صحبت کرد.
- خب... تو چارلی بابا، سرشو گرفتی اونور دیگه؟

چارلی که دست و پایش سوخته بود و بی حوصله بر روی زمین نشسته بود، سرش را تکان داد.

- تو و آلنیس بابا هم برین جاهواره رو درست کنین!

چارلی و آلنیس به یکدیگر نگاهی می اندازند. نگاه آنها نه از روی ترس بلکه از روی نفرت بود... بله، نفرت! چارلی و آلنیس باهم روابط خوبی نداشتند و این روابط بد تبدیل به تنفر شده بود!
در ذهن آنها بلایی را که بر سر یکدیگر آورده بودند، به یاد آوردند. دقیقا چند روز پیش بود که چارلی توپ آلنیس را برای اژدها هایش کش رفته بود و آلنیس برای جزاندن او نیز، شمشیری را در گلوی یکی از اژدها های چارلی انداخته بود و او را حسابی به خرج و زحمت انداخته بود. به این خاطر، ذهن هر دو از یکدیگر مکدر بود.

شاید حال بگویید، خب تعویض گروه می کردند؛ یا اصلا یکی از آنها مشغول به کار دیگر مانند سوهان زدن ناخن های پروفسور می شد، ولی این لبخند های پروفسور نیز از جنس تهدیدی بود و آلنیس و چارلی نیز که نمی خواستند جای خواب شبانه شان در کنار مرلینگاه باشد، از سر ناچاری سر تکان دادند.

پروفسور پس از دیدن رضایت آنها، از جایی که ایستاده بود به سمت نزدیک ترین کاناپه که چند عدد از فنر هایش نیز در آمده بود، رفت و بر روی آن خودش را ولو کرد. با نهایت کششی که در پوست یک پیرمرد صد و شصت ساله وجود داشت، خودش را کشید و کنترل را که کمی آن ورتر بود، برداشت و دو دستش را برهم زد و گفت:
- زود باشین دیگه! نمی خواین که فیلمم رو دیر ببینم؟!

رز و لوسی با جیغ بنفشی به سمت آشپزخانه هجوم بردند و آلنیس و چارلی نیز با اسلوموشن و نگاه کردن به یکدیگر قدم به قدم به سمت پله ها پیش رفتند.
همزمان با یکدیگر راه پله رسیدند... ولی از قضا آلنیس که جانورنما تیز و بزخوری بود، زودتر از چارلی وارد راه پله شد و شروع به دویدن کرد. چارلی نیز در پشت او شروع به دویدن کرد.
چارلی که در پشت آلنیس حرکت می کرد، برای عقب انداختن او، از دم او را گرفت و به پشت خودش پرت کرد و سپس در حینی که می دوید، گفت:
- پیش روباه نارنجی محفل بهت خوش بگذره!

آلنیس با شنیدن این حرف او اندکی مضطرب شد و سرش را به این سو و آن سو برد و در نهایت سرش را برگرداند.
در پشت او یک روباه بود. اما نه یک روباه عادی... بلکه روباه معروف محفل؛ یوآن آبــــرکــــــرومـــبی!

آلنیس با دلهره به او نگاه کرد.
- سلام... یوآن! تو که نمی خوای سد معبر کنی؟

اما روباه قصه ما، در پاسخ به او فقط یک کلمه گفت.
- می دونی شاهدم کیه؟

آلنیس با شنیدن این حرف او، با تاسف به او نگاهی انداخت. او فهمیده بود که در دام روباه افتاده بود.

در این حین که آلنیس با یوآن کلنجار می رفت، چارلی پله ها را دو تا یکی بالا می رفت تا اینکه سر انجام به نهایت این ساختمان رسید.
در طبقه آخر، هیچ چیز نبود جز یک اتاقک کوچک. چارلی با شک و تردید به سمت اتاقک پیش رفت. در اتاقک را باز کرد.
در درون آن پر از وسایل قدیمی اعضای محفل بود مانند دو شاخه های آرتور، طومار های استرجس و پاتیل های اسنیپ به همراه یک پنجره کوچک بود.
چارلی سرش را به پنجره چسباند و با تعجب به منظره بیرون از آن خیره شد. یک نردبان در پشت آن بود و یک نفر با سرعت داشت از آن بالا می رفت و حال صدای قدم های فرد می آمد که قهقهه می زد و داد و هوار می کشید.
- چارلی فلان شده! کارت دیگه تمومه!

گویا آلنیس جاهواره را درست کرده بود.

چارلی فرصت را غنیمت دید و به این نتیجه رسید که شاید آلنیس این کار را انجام داده باشد، اما خب که می داند، غیر از خودش؟
پس دوباره شروع به دویدن به سمت طبقه مبدأ کرد. او پس از چند بار سرخوردن، با دماغ خونین به طبقه مورد نظر رسید.

در آن طبقه وضعیت اصلا خوب نبود. رز و لوسی سر تا پایشان دودی بود و غذا های سوخته ای را از فر در می آوردند. اما در اینجا شان با آنها یار بود و پروفسور خواب بود.

آلنیس در همین حین که چارلی در حال تحلیل موقعیت بود، رسید و بدون اندکی معطلی به سمت پروفسور هجوم برد. چارلی با دیدن آلنیس، خودش هم به با جهشی که از اژدها هایش یاد گرفته بود بر روی سر پروفسور پرید.

- آخ! له شدم! دارم خفه می شم باباجانیان!
پروفسور آن دو را با دستان پیر و چروکیده اش به سمت مقابل هل داد و آن دو را کله پا کرد. او با وحشت به حرفش ادامه داد:
- چــی شـــده؟ تـــام اومده؟ هجوم آورده؟

چارلی با حالت دانش آموزان خرخون دستش را بالا برد و گفت:
- پروف، اجازه! ما جاهواره رو درست کردیم!
- نه پروف! ما اول درست کردیم!

پروفسور با متانت، عینک ته استکانی اش را بر چشم گذاشت و گفت:
- خب... اِوا! ده دقیقه دیگه شب گوگولی ها شروع میشه که! این کنترل کو؟

چارلی با دست به دسته یکی از کاناپه ها اشاره و پروفسور به سمت آن می رود، کنترل را بر می دارد و بر روی دکمه power off and power on می فشارد و...
بـــــــــوم!
افراد حاضر در طبقه همه سیاه و پر از دوده رنگ می شوند!

پروفسور به سمت چارلی و آلنیس می رود.
- خودتون می رین... یا بیرونتون کنم؟
- عه... پروف، من که نکردم خودتون می دونین دیگه؟
- دروغ میگه! خودش انجام داده!

اما دیگر این بهانه فایده نداشت.

پروفسور خنده ای عصبی کرد.
وقتی چارلی و آلنیس این خنده او را دیدند، آرام آرام به سمت در پیش رفتند.

- عه، پروف ما بعدا خدمت می رسیم!
- آ... آره، بعدا می بینیمتون!

و بعد هر دو به سمت در هجوم بردند و از آن خارج شدند.

جمعیت حیاط خالی شده بود. بقیه کجا رفته بودند؟ تا اینکه صدا هایی از سوی پنجره ها آمد.

- او... هی! دیوارم چقد دلم برات تنگ شده بود!
- آخ، آخ! خونه م! تختم!
- آخ دو شاخه هام!

آلنیس و چارلی با تعجب به آنها نگاه کردند. تمام افرادی که چند ساعت پیش در حیاط بودند، حال در خانه بودند و فقط آلنیس و چارلی در حیاط مانده بودند.

- آلنیس...
- چارلی...
- ما چقد بدبختیم!

آلنیس و چارلی شروع به گریستن کردند.
مثل اینکه بدبختی نیز مانند مرگ، تسترالی بود که جلوی هر خانه می خوابید!

تامام تامام!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۸ ۲۳:۳۹:۳۶
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۹ ۹:۲۴:۲۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
#3
- کسی با من کار داشت؟

فنریر گری بک که حال اغلب مو هایش سفید شده بود، وارد میدان شد. پیر شده بود اما ذره ای از خوی وحشی اش از بین نرفته بود... البته یک تفاوت دیگر نیز داشت، آن هم شکمش بود!
- چی شده؟ هیچ کس جرأت نداره بیاد توسط من خور... یعنی با من بجنگه؟

افراد حاضر در باشگاه که هر کدام در دوران خود یدِ تولایی داشتند، انگشت سبابه شان را با حالت تمسخر آمیز به سمت فنریر گرفتند و شروع به قهقهه زدن، کردند.

- فنر! حتی از زمان عادی تم مسخره تری!
- پشت خاکستری! نکنه از اون مشنگایی که مسخره بازی در میارن شدی؟!
- وای! چطوری با این شکم راه میری؟

فنریر به شکمش نگاهی می اندازد و با سر در گمی رو به دیگران می گوید:
- چیه خب؟ شنیدم بعد از گلدوزی باید غذا بخوری دیگه... تازه میگن هنگام غذا درست کردنم باید سیخونک زد... فقط موندم چطوری بعد از سیخونک زدن، غذا می مونه؟!

این بار جمعیت با حالت () به فنریر خیره شدند.

که پس از مدت مدیدی؛ رشته خیره شدن حضار در باشگاه، با صدای سرکادوگان پاره شد.
- ای کلاش شیاد! به جای حرف بیا و در این رینگ، چو یک مرد برزم!

فنریر که هنوز سر در گم بود، به سمت رینگ شروع به پیش رفتن، کرد.

تا اینکه سرکادوگان دوباره به حرفش ادامه داد.
- حال آرتور ویزلی بیاید و برزمد!

که در این حین فردی که استخوانی بود و یک نفر دستش را گرفته بود، کشان کشان به سمت رینگ رسیدند.
فرد استخوانی، آرتور بود. او دیگر موهایش سفید بود و دیگر تپل نبود ولی هنوز عاشق و شیفته وسایل مشنگ ها بود، که در همین حین فردی که دست او را گرفته بود و مو هایش نیز قرمز بود، گفت:
- سرکادوگان... میشه من جای بابام مبارزه کنم؟ آخه خودت وضعشو که می بینی...
او چارلی ویزلی، فرزند دوم آرتور بود.

سرکادوگان با هیجان و پرخاش، در پاسخ به چارلی گفت:
- امکان ندارد! هر جنگجو باید خودش برزمد!

پس از این حرف سرکادوگان؛ چارلی، آرتور را با سختی از روی ویلچرش بلند کرد و واکری چرخ دار را به او داد و پس از اینکه آرتور واکرش را گرفت، لبخندی زد و به سمت رینگ راه افتاد.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۶ ۰:۰۵:۵۱

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰
#4
ایوانوا، با دهانی باز، به سمت ماموران آرام آرام قدم برداشت؛ اما ماموران نیز بیکار ننشستند، آنها شوکری را از جیب پشتشان در آوردند و با ترس و فریاد رو به ایوانوا گفتند:
- اگه یه قدم دیگه جلو بیای، با این می کشمت!

ولی ایوانوا که هیچ چیز را متوجه نبود، به سمت ماموران خیز برداشت و با پرشی جانانه یکی از شوکر ها را به دهان می گیرد و شروع به جویدن و در نهایت قورت دادنِ آن می کند.
- وویی! ووی! این چقدر خوشمزه است! وویی! بازم می خوام!

ماموران با دیدن ایوانوا که شوکر را نیز می خورد، چند قدم عقب رفتند و در این حین جیغ بنفشی سر دادند و پرده های گوش خود، ایوانوا و تمام افراد وزارتخونه را پاره کردند. که در همین حین صدای دویدن پاهایی را شنیدند.
- اینجا چه خبره؟ چرا انقد جیغ می کشین؟ کر شـــدیم!

ماموران که حال دست از جیغ کشیدن، برداشته بود؛ به سمت فردی که داشت با سرعت به طرفشان می آمد، پرشی میمون مآبانه کردند و از سر و کل او بالا رفتند.
- آخ! چتونه؟ نکنید! بیاید پایین، اون شوکرو اونور بندازین!

اما ماموران این حرف ها حالیشان نبود، تا اینکه فردِ مذکور آنها را با یک تاکتیک کُشتی، بر روی زمین انداخت و نعره زد:
- چـــــتــــونه؟ چـــرا دیوونه شــــدین؟ ایــــنــــجا چــه خبـــــره؟ ​

ماموران که از وحشت رنگ به رخسار نداشتند، انگشت خود را به سمت ایوانوا گرفت که حال دندان های نیشِ تیزش را به نمایش گذاشته بود.
آن فرد که حال گویا متوجه قضیه شده بود، با حالتی سرزنش گر رو به آن سه گفت:
- شما دوباره احمق بازی در آوردین؟ مگه نگفتم اگه دیگه یه نفر خواست وارد وزارتخونه بشه، از اون دستگاه ماگلی که برای تشخیص هویته باید استفاده کنه؟ آخه چرا به حرف آدم گوش نمی دین...

فرد، به سمت ایوانوا رفت و او را بلند کرد. ایوانوا که هنوز وحشی بود، دوباره دندان هایش را به فرد نشان داد. فرد کمی ترسید و با چندش کمی بر خود لرزید. او با دستش ایوانوا را که چهار دست و پا بر روی زمین بود، بلند کرد.
او ایوانوا را که حال دندان هایش را به درون دهانش برد بود و با حالتی معصوم نگاه می کرد و هر از گاهی می لرزید را با دست به سمت وسیله ی ماگلی ای که کنار در بود، اشاره کرد و از بوی بدِ ایوانوا با دست دیگر دماغش را گرفت.

ایوانوا به سمت آن چیز حرکت کرد و وارد آن وسیله ماگلیِ تونل مانند شد. تونل زیاد عریض و طویل نبود، که در همین حین بالاخره ایوانوا وارد وزارتخانه... نشد!
شی تونل مانند، صدایی آژیر مانند در آورد و فرد ایوانوا را که هر لحظه برق ازش بیرون می آمد، به بیرون پرت کرد و گفت:
- شما جز وزارتخونه نیستین! پس حق ندارین واردش بشین!
- اما من الکساندرا ایوانوام! وزیر سحر و جادو...

فرد آینه ای را به سمت ایوانوا پرت کرد و بعد ایوانوا آینه را به سمت خود گرفت.
- چرا من صاف و صوف شدم من کج و کوله می خوام باشم!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۴ ۲۲:۴۲:۲۶

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۰
#5
بدن بی جان و کرخ رودولف جلوی پای برایان و دامبلدور افتاد.

پلیس ضد شورش در همین حین باتون ها را در غلاف هایشان می گذارند و اسپری هایی را که بر رویش شکل فلفل کشیده شده بود، را به سمت برایان و دامبلدور گرفتند. دامبلدور چند قدمی جلو رفت، که با باز کردن در های اسپری و حرکت سرِ ماموران فهمید که نباید حرکت کند. او رو به پلیس ها گفت:
- باباجانیان! چه نیازی به خشونت هست؟ وقتی که میشه محبت کرد! وقتی که میشه مهربونی رو رواج داد! آری، باباجانیان! محبت کنید و بیاید با هم یکم با بوس بوس رفتار کنیم!

اما گویا ماموران این جور چیز ها را متوجه نبودند. آنها هنوز هم در حالت تهاجمی بودند، که یکی از ماموران که بر روی شانه اش تعداد ستاره ی بیشتری بود، گفت:
- حـــــــمــــــــلـــــه!

و با خروج این حرف از دهان او، ماموران دیگر همه ی اسپری هایی را که در دست داشتند به سمت دامبلدور و برایان نشانه رفتند.

- آخ، نکن باباجان! نکن بچه من! نکن!
- اینجا جهنمه! من می خوام برگردم پیش مرلین! مرلین گفت نرما! بسه، نکـــنین!

ماموران به کارشان ادامه دادند، تا اینکه اسپری ها تمام شدند و این بار ماموران دست به شاتگان هایشان بردند، که دوباره سردسته ماموران رو به دیگر ماموران گفت:
- بسه دیگه... مردََن همه شون!

ماموران باز هم با شنیدن حرف او از هرکاری که در حال انجامش بودند، دست کشیدند و با حالت خبردار در جای خود ایستادند.
مامورِ رئیس دوباره شروع به ادامه دادن حرفش کرد و گفت:
- اختشاش گران هنوز جلوی همه شون گرفته نشده، احمقا! برین منشا این اختشاشارو پیدا کنین، وگرنه امشب شکنجه می شید!

ماموران با شنیدن کلمه «شکنجه» عین بیدی در سرمای زمستان به خود لرزیدند و سریع به سمت کلیسا هجوم بردند.

پس از گذشتن نیم ساعت ماموران با گروهی از مردم که گویا همان اختشاش گران بودند، برگشتند و آنها را به زور در ماشین های سیاه رنگشان گذاشتند؛ در همین حین دو مامور فربه و قوی به بالای سر دامبلدور و برایان و رودولف آمدند و شروع به زدن آنها کردند.
- بیدار شین! بیدار شین!

ولی آنها خوش خواب تر از آن بودند که با این کار های آماتوری بیدار شوند.
سرانجام ماموران با باتون های قبلی که در ابتدا به رودولف و دامبلدور و برایان حمله ور شدند و ضربه ای نسبتا سفت به سرشان زد که این در برایان و دامبلدور باعث خونریزی شد، ولی در رودولف موفقیت آمیز بود و او را بیدار کرد.
- آخ... برادر... چرا اینگونه با ما تا می کنی؟

مثل اینکه ضربات پی در پی مامور، علاوه بر بیدار شدن او، باعث تغییر فاز مغزش نیز شده است!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
#6
دامبلدور چرخید و چرخید تا اینکه بالاخره پورتال او را به زمان دیگری برد و دامبلدور با سر بر روی زمین چوبی ای فرود آمد.
در ابتدا بلند شد و کمی سرش را مالید سپس به اطرافش نگاه کرد، هیچ چیز در اتاق نبود، جزء یک تخت بچه که بر رویش نام "آلبوس" حک شده بود و همچنین بچه ای که درون آن به خواب رفته بود.
دامبلدور به سمت تخت بچه راه افتاد و در کنار آن ایستاد. بچه صورت کشیده ای دقیقا همانند صورت دامبلدور داشت. ابرو هایش با آنکه سنی نداشت، کشیده و بلند بود.
دامبلدور که هم آن بچه و هم آن اتاق برایش بسیار آشنا بود، دستش را به قصد ناز کردن بچه به سمتش پیش برد و شروع به ناز کردنش کرد.
- آخی باباجان! قربونت برم من! سفیدیت حتی بر من هم رسوخ کرد، باباجان!

که در همین حین بچه با شنیدن صدای پیر دامبلدور بیدار شد و شروع به گریه کردن، کرد.
- مواَ! مواَ! مواَ!
- عه... باباجان! گریه نکن، باباجان! گریه نکن باباجان! اصلا بیا بغلم باباجان!

دامبلدور بچه را به بغل می گیرد و بلافاصله بچه گریه اش قطع می شود و شروع به بازی کردن با ریش دامبلدور کرد.

- عه، باباجان! ریش های منو ولکن! من اینارو با عرق جبـــ... نکن! چونه رو نکش باباجان! اونجا حساس ترین جای ریشه! نـــکــــش!

اما بچه هیچ کدام از حرف های دامبلدور را متوجه نمی شد. دامبلدور همینطور آخ و اوخ می کرد تا اینکه صدای باز شدن در، از بیرونِ اتاق آمد.

- کندرا یه چایی ای، قهوه ای چیزی بیار. یه سرم به بچه بزن...
- پاشو مرد! خودت برای خودت چایی بریز، زن نگرفتی که کلفتت باشه!
- نخواستیم، بابا! برو یه سر به بچه بزن، اینو که می تونی؟
- پسر تو هم هستا! ولی حالا مهم نیس! میرم یه سر می زنم...

با شنیدن آن صدا، دامبلدور بچه را به نحوی از ریشش جدا کرد و در تختش گذاشت، در ذهنش سوالات زیادی پیش اومد ولی بسیاری از موضوعات هم برایش روشن شد. او در زمان بچگی هایش بود و صاحب آن دو صدا، پدر و مادرش بودند، یعنی پرسیوال و کندرا دامبلدور.
اشک در چشمان دامبلدور حلقه زد، خاطرات قدیمی و خوش و ناخوشی که داشت، تک تک جلوی چشم دامبلدور آمد.

در همین حین کندرا در را باز کرد و با دیدن دامبلدور چند قدم عقب رفت و جیغی کشید و پرسیوال را صدا کرد. پرسیوال با عجله پیش کندرا آمد و گفت:
- چی شده کنی؟

کندرا با لکنت در پاسخ به او گفت:
- پر... سی! پــرســی! یه غریبه تو خونه ست!

پرسیوال چوبدستی اش را به سمت او گرفت و گفت:
- تو کی هستی، پیری؟
- بابا، مامان! منم، آلبوس...
- هه! آلبوس اون بچه ست که الان تو تختشه! بگو تو کی هستی تا لت و پارت نکردم!

دامبلدور می خواست برای او توضیح دهد ولی در همین پورتال دوباره شروع به چرخیدن کرد و دامبلدور را به درون خود بلعید...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۲۶:۴۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۴:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۵:۴۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۵:۵۴:۴۸

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۰
#7
خلاصه:
مدیر مدرسه تعدادی از دانش‌آموزان رو با سفر در زمان به گذشته (ابتدای تاسیس هاگوارتز) فرستاده تا منشا بوی توطئه‌ای که هاگوارتز رو فرا گرفته پیدا کنن!
حالا دانش آموزان جلوی بو رو گرفتن و الان می خوان برگردن، ولی نمی دونن چطوری باید برگردن بخاطر همین تصمیم می گیرن پیش روونا برن و از اون سوال کنن، که در همین حین به کلاه گروهبندی که حالا خیلی جوونه می خورن. افلیا اونو جای شیپور فرض می کنه و کلاه رو عصبی می کنه و حالا کلاه ازشون یه درخواست داره.

* * *

کلاه همین طور به دهانش چین می اندازد و اگر حال دو دست نیز داشت، آن دو را به هم می مالید؛ ولی خب چون دو دست نداشت، آن ها را به هم نمالید و برای پیدا کردن سخت ترین چیزی که برای درخواست از یک دسته بچه پیدا می شد، به فکر فرو رفت. سرانجام پس از مدت مدیدی تغییر حالت لب و لوچه دادن، با حالتی زرنگ و رئیس مآبانه رو به دانش آموزان که بسیاری شان به خواب رفته بودند، گفت:
- می دونین... گودریک فقط منو رو سر خودش میذاره، منم خسته شدم از بس سوراخ سنبه های زندگی گودریک رو دیدم، می خوام مال بقیه رم ببینم! حالا شما باید منو رو سر هر سه تا مدیر دیگه اینجا هم بذارین، تا یکم درباره اونام بدونم!

دانش آموزان همه از خوابشان پریدند و با تعجب به کلاه خیره شدند. آنها در ابتدا قصد داشتند چون و چرا برایش بیاورند و به او جواب نه دهند، ولی از یک طرف نامعلوم در میان دانش آموزان، یکی نعره زد:
- اول بریم پیش روونا!

دانش آموز یا از روی شانس و یا از روی دقت به نکته خوبی اشاره کرد.
کلاه نیز که برایش فقط فضولی در زندگی شخصی مردم و بخصوص موسسان هاگوارتز مهم بود، بلافاصله قبول کرد و رو به آنها گفت:
- منو بغل کنین ببرین دیگه! دِ، زود باشین!

گرگی سفید رنگ از میان جمعیت به سمت کلاه رفت و آن را بی توجه به فریاد های کلاه که می گفت «ولــــــم کــــن!» به دهان گرفت و به راه افتاد، که در همین حین صدای جیر جیر باز شدن در مرلین گاه به گوش رسید.

- اینجا چه خبره؟ چرا کلاه منو برداشتید؟

گودریک از مرلین گاه در آمده بود و مچ آنها را گرفته بود!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰
#8
حتما می دهد... یعنی شاید بدهد. یعنی به احتمال زیاد بدهد. نویسنده تصمیم گرفت که بیش از این در مورد احتمالاتی که ممکن است به ذهن تام برسد صحبت نکند، بالاخره او تامی بود که امروزش وابسته به دیروزش است، اصلا وابسته به یک میکرو ثانیه پیشش است. بله او چنین تامی بود، اما دیگر نویسنده که گویا دلی پر از تام داشت، دست از توصیف تام کشید و تصمیم به بازگشت به مسیر اصلی سوژه را گرفت.

تام شروع به اندیشیدن کرد؛ اما اندیشیدن او بسیار زود به پایان رسید. او جواب را یافته بود! جواب بسیار بسیار به او نزدیک بود. حتی در خود او بود. او باید از خاصیت اکسترنال بودنش استفاده می کرد! تام دستش را به سمت آن یکی دستش برد و آن را از جا در آورد و آن را گویی در دست دیگرش تکان می داد که انگار هیچ چیز خاصی رخ نداده است!
- دستم... کنده شد!

اما از محفلی ها فقط یک نفر برگشت و آن هم کسی جزء دامبلدور نبود.
- بابا جان! دستت را چرا کندی؟ درد داره؟ آخ، ای پسر جان بیچاره ام!

اما چهره تام به هیچ وجه شبیه بیچاره ها نبود!
با شنیدن صدای دامبلدور محفلی ها تک تک دست از کاری که مشغول بودند کشیدند و به سمت تام برگشتند.

- یا ریش مرلین!
- کمک! کمک بیارین!
- دســتــــت!
- چرا رو دستت علامت شوم هست؟

تام دست اشتباهی را کنده بود و بدتر، آن را در سمت اشتباه و جهت اشتباهی تکان می داد! او دست چپش را کنده بود و ساعد آن را به محفلی ها نشان می داد!
کیفِ کوک تام حال تبدیل به ابر های باران زای بدشانسی شده بود که برروی سر تام جا خشک کرده بودند. چهره اش نیز که تکه تکه بود، عبوس شده بود، که در همین حین صدای دامبلدور آمد.
- باباجانیان! از این علامتا که باباجان سوروس هم داره! اصل نیته، نیـــــت! معلومه که این باباجان هم پشیمان شده و تصمیم داره قلبش رو از سیاهی خالی کنه و سفیدی رو وارد قلبش کنه!

دامبلدور حال فرشته نجات تام شده بود، که داشت درسته درسته ابرهای بدشانسی او را می خورد!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۷ ۲۲:۰۲:۴۶
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۷ ۲۲:۰۳:۵۲

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰
#9
- نام و نام خانوادگی: چارلی ویزلی (Charlie Weasley)
تاریخ تولد: 12 دسامبر 1972
وضعیت تاهل: مجرد
وضعیت خونی: اصیل زاده
القاب: میمون (Monkey)، جوینده (Seeker)
جبهه: محفل ققنوس (The order of the Phoenix)
گروه در مدرسه هاگوارتز: گریفیندور (Gryffindor)

- مشخصات فیزیکی:
مو هایی قرمز رنگ، چشمانی به رنگ آبی و قدی نسبتا بلند دارد و همچنین بر روی دستانش زخم های زیادی دارد.

- ویژگی های جادویی:
انیماگوس: میمون، چوبدستی: از چوب درخت صنوبر با مغزِ استخوان قازقلنگ، انعطاف پذیر و به اندازه 31 سانتی متر

- خصوصیات اخلاقی:
چارلی جادوگری شجاع، نترس و بی پروا است. او در کمک به دوستانش اندکی تاخیر نمی کند و هر موقع که کسی به او احتیاج داشته باشد، به کمک او می شتابد. او عاشق حیوانات است و اعتقاد دارد که در حق حیوانات بسیار ظلم شده است.

- آنچه چارلی ویزلی در دار فانی تجربه کرد:
چارلی فرزند دوم آرتور و مالی ویزلی است. او برادر کوچکتر بیل ویزلی است که همیشه قصد کندن سرش را دارد () چرا که بیل همیشه بیش از حد درس می خواند؛ ولی این موضوع باعث رخ دادن اتفاقات ناگوار در دامان خانواده نشد و همیشه مانند دعوا های برادری باقی ماند!
او در سن یازده سالگی از جامعه کوچک خانواده درآمد و اولین قدم هایش را در هاگوارتز گذاشت، جایی که چارلی را به خودش شناخت. او در هاگوارتز در گروه گریفیندور جای گرفت و با توجه به استعدادش در پرواز و کوییدیچ در سال دوم وارد تیم کوییدیچ گریفیندور شد و در نقش جستجوگر شروع به کوییدیچ بازی کردن، کرد.
در آن زمان او رکورد هایی از قبیل کوچکترین بازیکن قرن را برای خود کرد، ولی در آن قرن این رکورد برایش نماند، چرا که هری پاتر چند سال پس از پایان دوران تحصیلی او آمد و این رکورد را برای خود گرفت. اما این هنوز این موضوع را که او بازیکنی بسیار خوب است، نقض نمی کند. او در کوییدیچ توانست نهایت استعدادش را به نمایش بگذارد و به اعتقاد بسیاری از جادوگران، اعم از مدیر و معلمان دروس و حتی در نظر دانش آموزان سال بالایی و سال پایینی و هم سن و سال خودش می توانست در تیم کوییدیچ ملی انگلستان شرکت کند.
او علاقه ای بسیار زیاد به حیوانات جادویی دارد و در شناخت آنها بسیار کنجکاو است. او به دنبال علاقه اش به حیوانات جادویی در رومانی رفت. و وقتی او فهمید که زندگی خرج دارد، شروع به کار با اژدها ها کرد.

***


لطفا تغییر بدید.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۵ ۱۶:۴۹:۴۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#10
- لوپین، لـــوپـیـن! بـــیــدار شـــو!

لوپین چشمانش را باز می کند. در بالای سرش یک مرد مو قرمز بود که بر روی دستانش زخم های زیادی نقش بسته بود. لوپین فکر کرد، در محفل موقرمز های زیادی بودند ولی فقط یک نفر بود که اینقدر زخم بر روی دستانش داشت، او چارلی ویزلی بود.
چارلی دستش را به سمت لوپین دراز می کند و لوپین به زور بلند می شود و به اطرافش نگاهی می اندازد؛ آنها هنوز در خانه ریدل ها بودند و اکنون در گوشه ای از دیوار های ترک برداشته نشسته بودند. لوپین که هنوز کمی گیج و گنگ بود، رو به چارلی گفت:
- هی چارلی، تو اینجا چی کار می کنی؟

چارلی خنده ای مضحک سر داد و در پاسخ به او گفت:
- هی لوپین! مثل اینکه یادت رفته منم عضو محفلم!
- اوو، راست میگی! من زیر قدمای بلاتریکس... حقیقتا... له شدم! بخاطر همین یکمی مغزم تکون خورده!
- خب، نباید با بزرگتر از خودت در بیوفتی! ببین و یاد بگیر...

لوپین که به شدت آزرده خاطر شده بود، سرش را برگرداند تا نبیند، چرا که نمی خواست یک جوجه محفلی راه رسم جادوگری را به او یاد بدهد؛ اما این دل چرکی بیش از پنج دقیقه ادامه نیافت، چراکه لوپین که زیر چشمی حواسش به چارلی بود، دید که او دارد به سمت جمع مرگخوار می رود. لوپین با حالتی که قصد بازداشتن او از انجام کارش را داشت، گفت:
- هی بچه! نرو! نرو اونور! خودتو به کشتن میدیا!

اما چارلی که این حرف ها را متوجه نبود، سری تکان داد و با سرعت بیشتر به سمت میز تحریری که پشتش دو تن از مرگخواران یعنی لینی وارنر و دیزی کران نشسته بودند، رفت. او در ابتدا کمی برای پیدا کردن راهی که بتواند از روی زمین به بالای میز برود، اطراف را وارسی کرد و بعد چشمش به روزنامه های دیزی افتاد که روی هم افتاده بودند و حالت پله مانند به خود گرفتند. او به سختی از آنها بالا رفت و با جهشی بر روی میز پرید. سپس او به سمت لینی به راه افتاد و به بالای ورقی که او بر رویش ایستاده بود، رسید.
- سلام!

لینی با تعجب، مدادی را که بزرگتر از قدش بود، بر روی کاغذ رها کرد و گفت:
- سلام! تو کی هستی؟

چارلی کمی اته پته کرد و بعد گفت:
- عه... من... حشره ام!

لینی که کمی با شنیدن نام "حشره" نرم شده بود، با شادی و آرامش گفت:
- چقدر خوب، آقای حشره! منم لینی ام، فک می کردم تنها حشره سخنگو باشم... اما خب نقض شد! حالام میای با هم دوست شیم؟

چارلی خنده ای ریز کرد. مثل اینکه کار راحت تر از چیزی بود که فکر می کرد! او با شادی رو به لینی گفت:
- معلومه لیـــ...
شــــپـــــلـــخ!

چارلی در زیر دستانی بی رحم، شجاعانه جان به جان آفرین می سپارد!

- ســـو! چرا زدی دوستمو کشتی؟
- اون یه حشره بود! ارباب خوشش نمیاد، هیچ حشره ای تو خونه ش باشه!
- اتفاقا! ارباب عاشق حشراته... حالا هم برو پی کارِت!

سو می خواست برود و از آنجا دور شود، ولی قبل از رفتن جسد چارلی را برمی دارد و لینی را از او جدا می کند و سریع به سمت آشغالی می رود! او چارلی را در باتلاق آشغال ها رها می کند!
لوپین که شاهد این ماجرا بود، دستش را به سرش می گیرد، چارلی نیز به سرنوشتی بدتر از او دچار شده بود!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۹:۴۹:۲۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۲۱:۲۳:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۵ ۳:۲۹:۳۸

اژدها... از جلو نظام!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.