ساعت بزرگ سرسرا بازهم روی عدد سه قفل کرده بود!
مثل هرشب صدای قدم های یخ زده مرد سیاه پوش در پله ها طنین انداز میشد.
بی شک اگر کسی اورا اینگونه می دید باورش نمی شد که همان استاد درس معجون سازی اخمویشان باشد.
مردی که در این ساعات مثل ارواح سرگردان مدرسه بود شایدهم بدتر...
آخر هیچکدام از ارواح هم با این حال اورا نمی شناختند.
قدم هایش ارام بود.
یخ زده.
انگار که سال هاست در قلبش زمستانی است پر برف.
از نوک بینی عقابی اش قطره های اشک بی وقفه فرو می ریخت.
باران که نه، سیل بود آسمان چشم های سیاه چون شبش!
رسیده بود!
بازهم مقابل همان آینه!
جرئت بالا آوردن سرش را نداشت!
چه می شد اگر آینه دری داشت تا تو را به رویایت برساند؟!
سال ها بود که با غم از خود می پرسید و جز حسرت جوابی نمی یافت.
سرش را بلند کرد اما چشم هایش هنوز بسته بود.
سعی کرد که دوباره عطر او را به یاد آورد.
عطری که مخصوص خود او بود.
همان عطری که اولین بار در زیر درخت حیاط آن را بویید.
همان عطری که وقتی به خانه نفرین شده دره گودریک رسید در فضا پیچیده بود.
عطر گل پرپرش! غنچه نشکفته اش! لی لی!
چشم هایش را باز کرد ولی ای کاش نمیکرد.
تصویر آینه پتکی بود بر سرش!
آتش زیر خاکستر دل سوخته اش دوباره زبانه کشید و وجود پر عشقش را لرزاند.
+ لی لی عزیزم، آه، ای کاش باز میتونستم تورو محکم بغل کنم... لی لی عزیزم هربار که پسرت روبه روم میشینه چشماش... نه چشمای تو... لی لی اون چشمای تورو داره.. لی لی عزیزم وقتی با چشماش بهم زل میزنه میدونی چه خاطره ای یادم میاد؟ جالبه! اون روزی که برات اولین بار از هاگوارتز گفتم و تو غرق در شگفتی و شادی بودی.. لی لی عزیزم اون چشما داره قلبمو پاره میکنه....!
آستینش را بالا آورد و اشک خود را پاک کرد. دیگر تاری دیدگانش نمی گذاشت که به تصویر خوشحال خود و معشوقه اش در آینه خیره شود. از همان یازده سالگی که به او دل داده بود از همان وقت که او شد اسلیترینی و محبوبش عضو گروه رقیب همواره از خود می پرسید ( چرا سهم من از عشق باید حسرتِ دست کشیدن بر نارنجی موهایش باشد؟!) و حال مانند تمام آن سال ها بازهم این سوال در ذهنش بود! چرا؟!
+ لی لی عزیزم، لعنت مرلین به من، عزیزم من اگر میدونستم اون پسر، پسر توعه عزیزم هیچ وقت نمی زاشتم دست لرد سیاه بهتون برسه... عزیزم من... من... من عامل مرگ توام من پیشگویی رو به لرد سیاه گفتم....
بازهم صدای هق هقش سکوت را شکست. سوز صدایش می توانست قلعه را ویران کند اما او هدف داشت یک هدف...
+ عزیزم میدونی چرا هنوز زندم!!؟ میدونی چرا تو دنیایی که تو نیستی من دارم با زجر نفس میکشم!!؟ عزیزم بهت قول میدم دوباره نزارم چشمات بسته شه! چشمات الان پیش پسرته.. مواظب چشمات هستم لی لیِ من... مواظب پسرت هستم..
صدای گنجشک ها سکوت را شکست. نفهمید چه زمانی آفتاب طلوع کرده بود!!؟ از کی در خیالش لی لی را در آغوش گرفته بود؟! .
باید دوباره از معجون ضد خوابش میخورد. تایک ساعت دیگر کلاس داشت. کسی نباید چیزی می فهمید.
آهی کشید و برای آخرین بار به آینه نگاه کرد. فارغ از دنیای سیاهش، لی لی و سوروس با لبخند برایش دست تکان دادند....
حسرت بی پایانخیلی قشنگ بود!
لطفا اگه قبلا تو سایت شناسه داشتی به مدیرا اطلاع بده. در این صورت نیازی به گروهبندی نداری و میتونی مستقیم برای معرفی شخصیت بری.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی