هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آماندا.ویلیامز)



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲
#1
«به امید روزی که تمام خاطراتم به فراموشی روند؛ حتی زیباترین و شیرین‌ترینشان.»
پی نوشت نامه‌ی آ. م. ویلیامز / 23.06.17



سعی کرد خودش را آرام کند. انگار که چیزی نشده است.
انگار نه انگار دوباره کلاس‌ها را خراب کرده و باز هم سوژه‌ی خنده بقیه شده است.
- فراموشش کن. فقط فراموشش کن. چرا خاطرات خوبم انقدر سریع پاک می‌شن ولی این خاطرات بد مثل جام شوکران با همه قدم‌هام، تا آخر خط، من رو همراهی می‌کنن؟

زانوهایش را بغل کرد و شروع کرد با ریتم آهنگ تکان داد خودش. محکم زانوهایش را در آغوش کشیده بود و فشارشان می‌داد. انگار داشت تمام حال بدش را به آنها منتقل می‌کرد.

***


وقتی بالاخره روی پاهایش ایستاد و دست از گوش دادن به آهنگ کشید، از خوابگاه دختران بیرون رفت. وقتی به اطراف نگاه می‌کرد، چیزی جز سکوت نمی‌شنید و کسی را هم در تالار نمی‌دید. حالا صدای نفس‌های آماندا به گوش‌ش خیلی بلند بودند.
صدایی موزون اما یک‌نواخت از جایی بیرون از تالار بلند شد. سعی کرد به سمت صدا برگردد اما هربار که می‌چرخید، صاحب صدا هم جایش عوض می‌شد. سعی کرد یک‌بار به سمت‌ش حرکت کند. پس جلوتر رفت.

- Un peu comme un bateau
- فرانسوی می‌خونه؟
- J'avance face à la mer
- این آهنگه! می‌شناسمش.
- Je navigue sur les flots

این آهنگ را خوب می‌شناخت. اما صاحب صدا را چطور؟ نه. صاحب صدا ناشناس و ناشناخته بود. مطمئن بود که صدای خواننده نیست. صدای افراد خوابگاه را هم به خاطر نداشت که تشخیص بدهد کیست.


"مثل قایق. من دل به دریا می‌زنم. روی موج‌ها قدم می‌زنم. یه جورایی مثل قایق."



- تو کی هستی؟

جوابی نیامد.
صدای آواز ادامه داشت. با همان احساسات عمیق که به رنگ غلیظ غم آغشته شده بود. آماندا واقعا داشت سعی می‌کرد حواسش را از ندای آواز دور کند. اما هربار که توجهش به چیز دیگری جلب می‌شد، انگار صاحب صدا بلندتر می‌‌خواند.
آماندا خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست.
-خب چرا کسی نیست که باهام حرف بزنه؟ مگه قرار نبود همیشه یه نفر باشه که باهاش حرف بزنم؟

همانطور که چشمانش بسته بود، دست گرمی را روی پوست صورتش حس کرد. انگشتان کشیده شخص، با آرامش به سمت چشمانش آمد و آنها را پوشاند. دستانی گرم و زنده، و انگشتان کشیده و استخوانی داشت اما پوستش کمی نرم بود.
آماندا صدای نفس‌های فرد را به صورتش نزدیک‌تر می‌شد حس کرد. نمی‌دانست چرا بدنش حرکتی نمی‌کند، اما در ذهنش چیزی به او دستور داد که سر جایش بشیند و منتظر بماند.
کم کم گرمای نفس شخصی که پشتش بود را روی لاله‌ی گوش چپ‌ش حس کرد. زمزمه کرد:
- چیزی می‌خوای بهم بگی؟

دختری که پشت سرش بود صاحب صدا بود، چون شروع کرد به زمزمه کردن همان آواز و این همان صدایی بود که تالار پیچیده بود.
- Qui trouve son équilibre
- دوست دارم این آهنگ رو. بازم بخون.
- Entre les vagues et le chaos
- معنی‌ش هم قشنگه. واقعا به دل می‌شینه.
- Un peu comme un bateau
- خیلی قشنگ می‌خونیش. انگار با تمام وجودت درک‌ش می‌کنی.
- J'avance, je suis fière


"کسی که تعادل‌ش رو حفظ میکنه. حتی وقتی وسط سیلاب و امواج وحشی گیر کرده. مثل قایق. به جلو می‌رم و به خودم افتخار می‌کنم."



خیلی طول نکشید که خوابش برد.
بالاخره به آرزویش رسید.
یک خواب آرام.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱
#2
1) در یک رول یک ورد اختراع کنید که به بی‌منطق ترین شکل ممکن یکی از مشکلاتتون رو رفع کنه! (15 امتیاز)
**********


-یا تک تک ریشای مرلین مقدس! تودیگه کی هستی؟!

آماندا به شخص روبه رویش نگاه کرد که چوبدستی‌اش را به سمتش گرفته و اگر همین الان جوابش را ندهد قطعا تبدیل به مجسمه بعدی تالار خواهد شد! سولی هم با وحشتی که در چشمانش بود به آماندا نگاه کرد.

-منم، آماندا!
-عه. واقعا؟! یه چیزی بگو بفهمم خودتی!
-خب اصلا تو کی هستی که ازم می‌خوای خودمو بهت ثابت کنم؟!
-خب اوکی. فهمیدم خودتی.
-عه...

سولی ‌ چوبدستی‌اش در جیبش گذاشت و به آماندا نگاه کرد.
-این چه وضعیه؟ چرا سر و کلت اینجوریه؟!
-مگه چشه؟
-انگار از یه معجون‌سازی ناموفق جون سالم به در بردی.
-خب شایدم همینطوری باشه، نمی‌دونم. حالا بیا کمک کن موهامو شونه کنم اگه انقدر وضعش خرابه. بعدا یادم میره.
-باشه. ولی نگفتی، چرا اینجوری شدی؟

آماندا سرش را خاراند.
-یادم نیست.
-درسته! ولش کن. بیا بریم موهات رو شونه کنم.

فلش بک : نیم ساعت قبل - نزدیک جنگل ممنوعه

آماندا طبق معمول داشت دنبال تالار ریونکلاو می‌گشت! اما اینبار نمی‌دانست چرا سر از اینجا در آورده است که حتی برایش آشنا نیست!
-قرار بود الانا برسم تالا- وااای!

صدای جیغ آماندا با حس کردن راه رفتن چیزی روی کمرش، بلند شد.
-این چیه؟ وای! برو اونور! ازم دور شو! وای!

آماندا دوباره جیغ زد چون اینبار با دیدن عنکبوتی جلوش فهمید چه چیزی دارد روی کمرش راه می‌رود.
-ازم دور شین! مرلین بزرگ، من از عنکبوت می‌ترسم... یعنی خیلی خیلی می‌ترسم! ازم دورشون کن! خواهشا! به ریشات قسم می‌خورم که اسم همه پروفسورها رو حفظ کنم!

مرلین از میان توده‌ی نوری ظاهر گشت و خمیازه‌ای کشید.
-هرگونه درخواستی فقط در زمان کاری پذیرفته می‌شود، حتی شما دوست عزیز.

و سپس با همان خستگی در توده نور محو شد و رفت.
آماندا جیغی زد و با چوبدستی‌اش شروع به خاراندان پشتش کرد تا شاید آن عنکبوت را از خودش دور کند.
طولی نکشید که یک عنکبوت، دوتا شد و آماندا از سر ترس و وحشت، درحالی که چوبدستی را در ردایش نگه داشته بود جیغ کشید:
-کلابزنبترکونیسوا!

بوووم!

-اهم اهم! فکر کنم رفتن.

آماندا درحالی که از میان درختان ترکیده و عنکبوت‌های فرار کرده قدم زنان به سمت هاگوارتز می‌رفت، متوجه نگاه «خاک تو سرت با این طلسمت!» عنکبوت‌ها شد که متاسفانه از شدت ترس آن نگاه را با «برو دیگه نبینیمت!» اشتباه گرفت و به سرعت به سمت هاگوارتز دوید!

-----


2) یک نقاشی بکشید که اثر انجام اون ورد رو نشون بده. نیازی نیست همون اتفاق توی رول باشه و اثرش روی هر چیزی مثلا هندونه، یا غول غارنشین یا هرچی باشه. (10 امتیاز)
**********
پروفسور... پروفسوری که اسمتون یادم نیست! این طلسم رو دادم یه جادوگری، که اونم نمی‌دونم کیه، اجرا کرد! طرحی بسیار زیبا از اونجا کشیدم! خودم بالای برج وایستاده بودم. چون یه عنکبوت اونجا بود و قرار بود طلسم اجرا بشه. هردوتاش خطرناک بود. از بالا اینو کشیدم. بسیار زیبا و دقیق!
طرح از اجرای آزمایشی و همچنین موفقیت آمیز طلسم «کلابزنبترکونیسوا»

-----


3) برای وردی که انتخاب کردید حداقل 4 تا کاربرد در زمینه های کاملا متفاوت بیان کنید. در این مورد نیازی به رول نیست و ذکر کردن اون موارد کافیه. حتی نیازی نیست توضیح بدید که چطور در اون زمینه به کار می‌آن. (5 امتیاز)
**********
یکیش می‌تونه نابود کردن حشرات باشه، مخصوصا عنکبوت!
دومیش می‌تونه پاک‌سازی محل حضور اون حشره باشه، مخصوصا عنکبوت!
سومیش می‌تونه دورسازی حشرات باشه، مخصوصا عنکبوت!
چهارمیش هم می‌تونه نابود کردن جهت نوسازی باشه، مخصوصا عنکبوت... نه چیزه... مخصوصا برای ساختمان‌های قدیمی که قراره از اول بسازنش!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱
#3
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)
(تو این رول خاطرات یک روز نوشته شده. چون آماندا فراموشی داره و هیچ‌وقت چیز دقیقی از یک خاطره یادش نیست. امیدوارم قابل قبول باشه براتون.)
**********


چیزی به خاطر نداشت. نه از درس‌هایش از زندگانی‌اش. همه چیز را فراموش کرده بود.
اسم‌ها، کلمات، خاطرات، گذشته... همه برایش هیچ و پوچ بودند. نه اهمیتی داشتند نه می‌توانست تلاشی برای به خاطر آوردن آنان بکند. پس تنها یک راه مانده بود؛ بی‌توجهی.
باید از کلاس به خوابگاه می‌رفت. دلیلش را نمی‌دانست، راهش را هم همینطور. پس مثل همیشه پیش یکی از اعضای ریونکلاو رفت و کنار گوشش از او خواست که همراهیش کند. اینگونه احتمال گم شدنش کمتر بود.

----------------------
-هی این همون دختره‌ست که همه چیز یادش میره!
-ما رو یادته؟!
-فکر کنم اگه هم‌گروهیاش نبودن اون نمی‌تونست زندگی کنه.

راست می‌گفتند. او حتی به خاطر نمی‌آورد الان برای چه دارد در راهرو قدم می‌زند و برای چه باید این حرف‌ها را بشنود.
چند دقیقه‌ای نگذشت که این گفتگو را هم از خاطر برد. مثل همیشه.

-ممنونم که همراهیم کردی.
-خواهش می‌کنم. فقط یه چیزی.

ایستاد و به دخترک خیره شد.

- نمی‌تونی خودت تنهایی بیایی؟
-آم، راستش، منـ...
-آماندا!

سولی بود. مثل همیشه آمده بود تا از جواب‌هایی که نداشت، فراریش بدهد. از جواب‌هایی که به سختی به خاطر می‌آورد و می‌خواست همان‌قدر هم نداند تا راحت‌تر زندگی کند. راحت‌تر از همه.

----------------------

دوباره بدون منتظر ماندن سوالات پی‌درپی پسری که همراهش آمده بود، وارد خوابگاه دختران ریونکلاو شد و مثل همیشه روی تختش دراز کشید. زل زده بود به طرح‌های چوبین تخت بالایی. اینجا، این مکان، این خوابگاه و آدم‌هایش، همیشه برایش یادگار حرف‌هایی بود که به خاطر نمی‌آورد ولی می‌دانست قشنگ هستند چون حس می‌کند پروانه در قلبش به پرواز در می‌آید و تا مغز و روحش را به لرزشی از خوشی دعوت می‌کند.
به پنجره نگاه کرد. طبق عادت در این وقت تاریکی شب، او باید دور از بقیه بچه‌ها، درحالی که آنان دارند شام می‌خورند، او به گوش دادن آهنگش بپردازد.
کیف کوچک وسایل ماگلی که به سختی وارد مدرسه کرده بود را در دستانش گرفت. بازش کرد.

----------------------
-وای تو از وسایل ماگلی استفاده می‌کنی؟
-مگه... مگه چشه؟ خلاف قوانینه؟
-هی هی! کارش نداشته باشین!

لینی آمد و تازه‌واردها را از آماندا دور کرد. کم خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد که سریع به خوابگاه برگردد. او رفت و لینی را با تازه‌واردان سمج ریونکلاو تنها گذاشت.

-چیزی نیست! اشتباه دیدی!
-نه آخه خودشـ...
-میگم چیزی نیست. برگرد به خوابگاهت. وقت خوابه.
-چشم.

ناراحتی در صدایش بود. اینها تقصیر او بود.

----------------------

آهنگ با صدایی بسیار ملایم در گوشش پخش می‌شد. نمی‌خواست در دردسر بیافتد. او باید قبل از ورود هرکسی متوجه می‌شد و وسایلش را جمع می‌کرد. باید دلایل خوش‌حالیش را، تنها چیزهایی که به خاطر می‌آورد را از خودش دور کند.


It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight



با موسیقی خوشحال می‌شد، گریه می‌کرد، می‌خندید و احساس می‌کرد.

----------------------
-خدای من! تو تولدم رو یادت رفت؟!
-من... من فقط...
-تو واقعا دوست منی یا چی؟!
-مگه دوست بودن...
-آره! انقدر نگو مگه دوست بودن به اینه یا به اونه! تو حتی یادت میره من کی‌ام و میری با یه دختره دیگه صحبت می‌کنی!
-آخه...
-بسه! ما بهتره دیگه رفیق نباشیم! من خسته شدم! این همه دختر تو مدرسه هست! چرا تو؟!

با خودش فکر کرد.
واقعا چرا او؟ چرا همیشه او در صحنه جرم بود؟ چرا او همیشه مجرم شکستن قلب مردم بود؟!
این دوستش را هم از دست داد.
به خاطر فراموشی...

----------------------

صدای پا شنید.
سریع وسایلش را جمع کرد. اما در زودتر باز شد و چهره‌ی ترسیده‌ی لینی در چهارچوب در ظاهر شد.
-تو... تو چرا نیومدی غذا بخوری؟!
-من... حوصله نداشتم.
-چیزی شده؟
-نه.

موزیک بعدی پلی شد.

You gave me a shoulder when I needed it
You showed me love when I wasn't feeling it
You helped me fight when I was giving in
And you made me laugh when I was losing it

لینی بود. همیشه اینجا، در کنارش بود. درکش می‌کرد. نمی‌گذاشت گم شود، غرق شود، بی‌حس شود. او همیشه اینجا بود.
نباید چیزی می‌گفت. او نباید ناراحت شود.

-نه، چیزی یادم نیست. اتفاقی نیوفتاده.
-واقعا؟ تو گفته بودی وقتی آهنگ گوش می‌دی خاطرات اون روز یادت میاد. برای همین از اوایل شب تا نصفه شبا بیداری تا بنویسیشون. خودت اینو گفتی، هوم؟
-آره، ولی الان واقعا هیچی یادم نیست.

لینی روی تخت خودش نشست و به آهنگی که به آرامی صدای نسیم در اتاق پخش می‌شد گوش داد.

And if I could, I'd get you the moon
And give it to you
And if death was coming for you
I'd give my life for you

آماندا زل زده بود به کفش‌هایش. آری، او همیشه با موسیقی و نوای آن تمام خاطرات آن روزش را به خاطر می‌آورد. مثل الان.
نه، نباید به خاطر بیاورد. این خاطرات زیبا نیستند، هرگز نبودند که الان باشند!

----------------------
-استاد این دختره مثل همیشه تکلیفش رو یادش رفت بیاره.
-شاید چون یادش رفته کدوم کلاس رو کی داریم.
-این از منم حواسش پرت تره!

استاد سرفه‌ای کرد و قهقه‌ی بعد از تمسخر او آرام گرفت.

به دستانش خیره شد. آنقدر انگشتانش را فشار داد که نفهمید کی دست دیزی روی دستش نشست.

-چیزی نیست. من تکالیفت رو آوردم. الان میدمش به استاد می‌گم یادم نبود که بهت بگم من میارمشون و برای همین همراهت نبودن. باشه؟
-بـ... باشه. ممنونم.

دیزی لبخندی زد. لبخندی از سر مهربانی و دوستی؛ نه از ترحم و دلسوزی.

----------------------

-چرا گریه می‌کنی؟! آماندا؟! چیشده؟!
-هیچی... من... من خوبم.
-نه نیستی! چیشده؟!

چیزی که به خاطر آورد را گفت.
حالا لینی کنارش نشسته بود و منتظر بود تا آماندا بقیه چیزهایی را که به خاطر می‌آورد را تعریف کند.
آهنگ بعدی پلی شد.

I've been upside down
I don't wanna be the right way round
Can't find paradise on the ground


----------------------
-تو همه‌ی رفاقت‌ها رو جهنم می‌کنی چون حتی بلد نیستی خاطره تعریف کنی و جو رو گرم کنی. فقط عین ماتم‌زده‌ها یه گوشه نشستی و کتاب می‌خونی و عین احمق‌ها لبخند می‌زنی.
-چون...
-بازم نمی‌تونی حرف بزنی؟
-لال شده.

باز هم این پسرها. همین سال سومی‌های قد بلند که چیزی از ادب نمی‌دانند و قد بلندشان فقط آنان را به دلقکی مسخره و دراز تبدیل کرده است.

-چون دلیلی نمی‌بینم با هرکسی صحبت کنم؛ چون هرکسی به درد حرف زدن نمی‌خوره. شما هم جزوشین!
-واقعا؟! مگه ما رو یادته؟

ساکت شد.
نه، یادش نبود. به خاطر نمی‌آورد. حتی یک اسم. فقط یادش می‌آمد که از اینها خوشش نمی‌آید.
-دلیلی نمی‌بینم شماها رو حتی به خاطر بیارم.

رفت؛ نه، درست این بود که فرار کرد.
صدای خنده‌یشان را می‌شنید.

----------------------


It's coming to the point
Where I'm breaking now
And all my thoughts have sunk
Below the surface now
I don't have
The strength to fight
No I don't have
The strength to fight

دستانش را روی چشمانش گذاشت و اجازه داد صدایش خفه اما آزاد باشد. اشک‌هایش روی زمین می‌ریخت.

-از این به بعد سعی نکن با همه هم‌صحبت بشی. با خودمون باش. با کسایی که درکت می‌کنن. با کسایی که گاها... آره، گاها دوست دارن مثل تو خیلی چیزا یادشون بره.

به قلب و ذهنش اشاره کرد.
-اما هنوز اینجا و اینجا هست. همه اون خاطرات تلخ و سخت اینجا هستن و کاش نبودن! دلم می‌خواست منم مثل تو یادم بره ولی خب. بیا با هم در لحظه زندگی کنیم. تو، گذشته رو نداری و نمی‌خوای، و تنها چیزی که داری الانه. ما هم یه جورایی انگار چسبیدیم به گذشته، ولی چیزی که نیاز داریم الانه. نظرت چیه با ما که هم‌دیگه رو کامل می‌کنیم بمونی؟ هوم؟

آماندا سرش را تکان داد.
لینی کمی او را در آغوش کشید و سپس تنهایش گذاشت تا کمی آرام شود.
باید فکر می‌کرد. آیا باید فکر می‌کرد؟ نه نیازی به فکر کردن نبود.
وسایلش را جمع و پنهان کرد. کفش‌هایش را درآورد و گوشه‌ی تختش گذاشت، هودی سیاهش را پوشید و زیر پتویش خزید.

به او ضربه می‌زدند؛ اذیت و آزار یک اتفاق همیشگی بود؛ اما او، هنوز می‌توانست با کسانی هم‌دم شود و هم‌صحبتی کند.
آنان، هرگز او را فراموش نمی‌کردند، او هم هرگز فراموششان نمی‌کرد.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۱
#4
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)

**********

آماندا در راهش به سمت کلاس پیشگویی بود تا کتاب و وسایلی را از آنجا قرض بگیرد و دوباره به سالن غذاخوری برگردد. در راهش با مردی رو به رو شد که تلوتلوخوران قدم‌هایش را برمی‌داشت. جلوتر رفت و نگاهی به مرد انداخت. سر و وضعش، کهنگی و فقیری را نشان می‌داد.
-جناب، شما کی هستین؟ کجا دارین می‌رین؟
-اهم اهم. من نوستراداموس هستم. کمی خسته هستم و قرار است به کلاسی بروم که دقیقا یادم نیست کجا بود. تو می‌دانی؟
-راستش یادم بود. حالا مهم نیست. گفتین چی‌کاره هستین؟
-پیشگو هستم. پیشگویی قهار از کشور عشق و دانایی، فرانسه.

آماندا لحظه‌ای درنگ کرد.
-چه جالب. فکر کنم منم داشتم می‌رفتم کلاس پیشگویی.
-جدی؟ مگر چیزی از پیشگویی می‌دانی؟

آماندا نگاهی به او کرد. او که بود که چنین از آماندا سوال می‌کرد؟! مگر او اصلا از پیشگویی سر در می‌آورد که با یکی از ارشدهای ریونکلاو اینگونه صحبت می‌کرد؟! آماندا به لباسش خیره شد و با خودش فکر کرد که باید در برابر چنین جادوگر آشفته‌ای از هوش ریونکلاوی‌ها دفاع کند. البته یادش نمی‌آمد که باید در برابر چه دفاع کند.
-آره.
-بگو چه چیزهایی بلدی که کلاست را از طریق تو بشناسم و سطحش را بسنجم و اصلا هم قصدم به یاد آوردن روش پیشگویی خویش نیست!

خود نوستراداموس هم به نظر نمی‌آمد که بداند چگونه باید سطح کلاس را سنجید. ولی فقط جهت ضعیف نشان ندادن خودش این را گفت. به هر حال باید خفن و باهوش می‌ماند... یعنی هنوز هم بود؛ فقط باید همینگونه به نظر هم می‌آمد!

-خب راستش... من تاریخ رو بسیار خوب بلدم. این تو پیشگویی کمکم می‌کنه!

نوستراداموس که چیزی به خاطر نداشت، ترجیح داد به حرف‌های آماندا گوش دهد.
-اوه. بله. مثلا از تاریخ سال 1566 به بعد چیزی یادته؟
-آم.. آره! قطعا! مثلا می‌دونم چارلی چاپلین ملکه اسپانیا، مالک ابن الصابر پسر پادشاه ناپلئون بودن. ناپلئون هم که ملکه‌ی پاناما بودن، میدونین که؟

نوستراداموس فقط به آماندا خیره شده بود.

-وایولت سوم همراه ویلیام کاسارد بر آمریکا حکومت کردن ولی متاسفانه در جنگی بسیار سخت با باراک حسن اوباما، تخت و تاجشون رو به او و زنش الیزابت چهارم می‌دن.
-آم...
-می‌دونین که در حال حاضر ریچاردها دارن بر بریتانیای کبیر حکومت می‌کنن و در تلاش هستن که حملات داریوش سوم رو از کشورشون دور کنن؟
-راستش...
-تاریخ چیز باحالیه! مثلا زاخاریاس لی حکومتش رو در سوییس به اله دواح باخت! تمام دولت و کابینه و دانش و علمش رو تو جنگ به کار گرفت ولی اون ازش برد!
-آه ببخشید.

نوستراداموس از اطلاعات بسیار پیچیده تقریبا نامفهوم آماندا هیچی نفهمید. ترجیح داد دوباره درباره پیشگویی از او سوال کند. حداقل آماندا که انقدر فراموش‌کار به نظر می‌آمد باید یک چیزهایی از پیشگویی بلد باشد!
-از تاریخ بگذریم. پیشگویی کن.
-پیشگویی؟ باشه.

آماندا نگاهش را مثل پروفسور سدریک خسته و خواب‌آلود کرد و به سقف خیره شد. انگار دارد پیشگویی می‌کند؛ در حالی که هیچ کدام از حرف‌های سدریک را هم به یاد نمی‌آورد و بلد هم نبود پیشگویی کند.
-خب الان مدیر مدرسه عطسه می‌کنه.
-بله؟!
-درست شنیدین. عطسه می‌کنه. مدیر مدرسه، خانم مک‌گونگال، الان عطسه کنان از اینجا به سمت اتاقش فرار می‌کنه.
-ولی...

نوستراداموس که واقعا به دیوانه بودن آماندا مطمئن شده بود سرش را تکان داد و تا قبل از آنکه چیزی بگوید دوباره آماندا گفت:
-بعدا حتما سرتون شروع به خارش می‌کنه.
-ببین نیازی نیست آینده‌ی به این نزدیکی -که قطعا اتفاق نمی‌افته- رو پیش‌بینی کنی! یه چیزی دورتر رو پیش‌بینی کن.

آماندا کم کم ترسیده بود که همین‌هایی هم که گفته بود، درست نباشد! پس ترجیح داد از خودش نوستراداموس سوال کند.
-چقدر دور و چجوری؟
-مثلا...

در میان حرف او، صدای جیغ‌مانند عطسه‌ی زنی در راه‌رو پیچید و حرفشان را قطع کرد. سپس درحالی که به سمت دفتر می‌دوید و غر می‌زد، از جلو آماندا و نوستراداموس رد شد.

-این کی بود؟
-نمی‌دونم ولی همون‌طور که گفتم داشت عطسه می‌کرد!

آماندا که یادش نمی‌آمد آن زن چه کسی بود، ترجیح داد از این موقعیت استفاده کند و ان را به پیشگویی خودش ربط دهد. درحالی که درواقع هم تصادفا درست پیش‌بینی کرده بود!

-خب داشتم می‌گفتم. مثلا پیش‌بینی من قراره چه اتفاقی برام تو راه بیوفته! فکر کنم هنوز تا کلاس خیلی وقت باشه و تا اون موقع رو اگه پیش‌بینی کنی منم یادم میاد چجوری پیش‌بینی می‌کردم می‌فهمم سطح کلاست چجوریه!
-باشه. الان می‌گم... تو راه... اممم... تو راه یه اتفاقی میوفته که حالت از اینم بدتر میشه. بهتر زودتر بری که این اتفاق نیوفته.

آماندا به خاطر نمی‌آورد اصلا چرا دارد باا این مرد صحبت می‌کند. پس ترجیح داد از انجا که زیاد صحبت کردن را دوست ندارد، مرد را پی کار خودش بفرستد و آماندا هم برود به اینکه در راه‌رو چه می‌کرد فکر کند!
نوستراداموس هم ترجیح داد از هم‌صحبتی با دیوانه‌ی فراموش‌کاری مثل آماندا دست بشوید و زودتر برود. هرچند، مطمئن بود هیچ‌کدام از این پیش‌بینی‌هایش نمی‌گیرند.

نیم ساعت بعد – یکی دیگر از راه‌روهای هاگوارتز

نوستراداموس با خستگی در حال قدم زدن بود و سرش هم بدجور به خارش افتاده بود. مثل اینکه پیش‌بینی‌های دخترک کم کم داشت اتفاق می‌افتاد و این خبر خوبی نبود!

-تو هم امروز با استاد سدریک کلاس داشتی و با تاخیر رسیدی؟
-من نوستر...
-راستشو بگو داشتی چیکارا میکردی که انقدر دیر رسیدی. هان؟ اصلا نگران نباشیا! من به "پتونیا رازدار" مشهورم. راز تاخیرت رو با خودم به گور میبرم.

زن شروع کرد به صحبت کردن. نوستراداموس نگاهی با سردرگمی به او انداخت. سرش را محکم‌تر خاراند. کم کم حس کرد سرش را دارد از شدت خاراندن زخم می‌کند! زن رو به رویش همچنان داشت صحبت می‌کرد. میان حرف‌هایش که مثل واگن‌های قطار که پشت سر هم می‌آمدند، گفت:
-من پیش...

زن امان حرف زدن به او نداد.
آماندا را کنار در کلاس دید. با نگاهی ملتمسانه نگاهی کرد که شاید بیاید کمکش کند؛ اما آماندا فقط نگاهش کرد و بعد به درون کلاس خزید. نگاهش فریاد می‌زد که اصلا او را به خاطر نمی‌آورد!
برگشت و به زن خیره شد. غیر ممکن بود! پیش‌بینی آماندا واقعا اتفاق افتاده بود و آماندایی که حتی نمی‌دانست چگونه پیش‌بینی کند، این‌ها را گفته بود!

فلش بک - چندین ساعت قبل از شروع کلاس – سالن غذا خوری

-آماندا جــونـــم! می‌دونی چقدر دوست دارم؟
-من اصلا یادم نمیاد کی هستی که بدونم من رو چقدر دوست داری.

پتونیا از این جواب سر راست و قاطع آماندا شوکه شد. سرش را تکان داد و ادامه داد:
-مهم نیست. فقط بدون خـــیــلـــی دوست دارم و می‌دونی وقتی یکی دوسِت داره باید براش صبحانه‌ش رو همراه صبحانه‌ی خودت رو بیاری؟‍!
-آم... یادم نیست که آیا اینم جزو ابزارهای نشون دادن محبت هست یا نه، ولی باشه.

آماندا رفت و ظرف صبحانه خودش و پتونیا را برداشت. وقتی سر میز رسید، به خاطر نمی‌آورد که کدام سینی برای پتونیا و کدام برای خودش بود. پس شانسی یکی را برای پتونیا گذاشت.

-وای نمی‌دونی عجب اتفاقایی افتا- واااای!

پتونیا آرنجش به ظرف غذایی که آماندا کنارش گذاشته بود خورد و نیمرویی که تقریبا درست و حسابی زرده‌اش نپخته بود، همراه با لوبیا و نان تست کنار روی لباس و شلوار پتونیا ریخت.

-عه. این سینی برای من بود، اشتباهی گذاشتم.

آماندا بدون توجه به جیغ‌های پتونیا، نشست و شروع کرد به غذا خوردن تا بتواند همراه بقیه زودتر به همان کلاسی که داشتند و قطعا آماندا به خاطر نداشت، برود.
واقعا عجب روز سختی بود! همان بهتر که چیزی از آن را به خاطر نمی‌آورد!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#5
نگاهی به اطراف کرد.
-مطمئنی اینجاست؟
-آره! برو پستت رو بنداز داخل جعبه نقدها! ارباب اینجاست!
-ارباب؟ ارباب کیه؟

لینی نگاهی به آماندا کرد. واقعا از دست آماندا و فراموشی او خسته شده بود.

-ارباب دیگه! لرد سیاه! ارباب تاریکی‌ها! ارباب مرگخواران، یعنی ما! یادت اومد؟!
-نه.
-خیلی کامل و واضح. ممنونم.
-خواهش می‌کنم.

آماندا نگاهی به لینی کرد.
-حالا برای چی اومده بودیم اینجا؟
-که تو بری از ارباب درخواست نقد کنی!
-اوه! آره! نقد چی؟
-نقد این پستت دیگه! مثلا بعد از مدت‌ها برگشتیا! نمی‌خوای درخواست نقد بدی؟
-آها آره. چه جالب. چرا خودم نمیاد؟
-سوال منم همیشه همینه!

آماندا نامه پستش را از سوراخ جعبه نقدها داخل جعبه انداخت و به سمت لینی برگشت. در راه برگشت سمت لینی و پرسید:
-آم، لینی... نگفتیا... چرا اومده بودیم اینجا؟!
-آماندا!

---------

خلاصه اینکه سلام! اومدم با یه درخواست نقد! ایرادات و مشکلات نوشتنم از نظر ادامه دادن پست و بقیه... کلا پستم رو جهت نقد آوردم پیشتون دیگه! ممنونم بابتش پیشاپیش!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#6
بعد از سوال مرگخواران، بچه نگاهی به آنان کرد.
-چه موهای قشنگی داری عمو!

مرگخوار مذکور لبخندی ملیح به بچه زد. متاسفانه چون مرگخوار بود چنان لبخند ملیحی هم نزده و کودک بعد از دیدن لبخند او شروع به جیغ زدن کرد!
بلاتریکس با کف دستش چنان روی پیشانی‌اش کوبید که صدایش کودک و مرگخواران که در هرج‌ومرج بودند را ساکت کرد.
-بگو. با. چی. به. پرواز. در. اومده!؟
-با... با...

کودک جیغی زد و همان‌جا نشست و شروع کرد به گریه کردن.

-بلا جدی هیچ بچه‌ای این ورا نیست که ازش سوال کنی؟ حتما باید همین باشه؟!
-راست میگه از اون یکی سوال کن.

بلاتریکس برگشت و به بچه‌ی دیگری نگاه کرد که سوییشرتی مشکی رنگ به تن و بادکنکی به شکل عجیبی در دستش دارد.
-بچه! این بادکنکت رو چجوری فرستادی هوا؟
-به تو چه!

مرگخواران شوکه شدند.

-به من چه؟! بزنمـ
-بلا! ارباب!
-بچه! یه بار دیگه ازت می‌پرسم! بادکنکت رو چجوری فرستادی هوا؟
-خب به تو چه؟
-این بچه دلش یه کرو...
-بلا!

مرگخواران فقط می‌توانستند بلاتریکس را صدا کنند و به ارباب اشاره کنند تا هر دفعه که بچه او را خشمگین می‌کند، کمی آرام‌تر شود.

-چی می‌خوای که بگی چجوری رفته هوا؟
-تو رو خدا انقدر سوالت رو بپرس، تا من بهت بگم نمی‌دونم و دوباره داد و بیداد راه بندازی! تو رو خدا!

مرگخواران برگشتند و بلاتریکس را نیز از بچه دور ساختند.
-همین بچه رو آروم کنین ازش سوال کنم.
-باشه!

بعد مرگخواران به دو دسته تقسیم شدند و دسته‌ای کودک را ساکت و دیگری بلاتریکس را آرام می‌کردند.
بالاخره بعد از تلاش‌های پی‌درپی، کودک آرام و بلاتریکس خشمش آرام گرفت.

-حالا، بچه‌جون، بگو با بادکنکت چیکار کردی که رو هوا مونده؟


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#7
آزاد : صفت. رها، وارسته، مستقل. نقیض بنده.
----------

زنجیر افکار را به پاهایش بسته بود و نمی‌توانست راه برود. نمی‌توانست قدمی به جلو بردارد. بنده افکارش شده بود. افکاری که از هر درزی که در قلب و روح و ذهنش بود، وارد می‌شدند و دوباره آنجا را تسخیر می‌کردند؛ و اهمیتی نداشت چقدر تلاش کند، دوباره قلبش از آن افکار تلخ و تاریک شده بود. دوباره افسار ذهنش را به افکارش داده بود. مثل همیشه. مثل هربار که ناراحت می‌شود.

تلاش برای رهایی برابر بود با دوباره باختن. دوباره نشان دادن ضعف خودش در برابر افکار خودش! عجیب بود که انقدر می‌تواند دربار خودش ضعف نشان دهد. چگونه حتی راه شکست دادن خودش را بلد نبود؟
جوابش واضح‌تر از هرچیزی بود؛ او خودش را هم نمی‌شناسد، چه برسد به شناختن نقاط ضعفش.

ایستادن. فعلی که تا به حال به معنای آن فکر نکرده بود. فعلی که گاه دلش می‌خواست به آن پایبند باشد و انجامش دهد. بایستد. فقط بایستد. حرکت کردن نیازی نیست. فقط بایستد و نگاهی به خودش بیاندازد. دیگر از پایین به همه چیز نگاه نکند. دیگر از درون چاله‌ای به بیرون از آن فکر نکند. از درون مشکلات و تاریکی‌ها بودن خسته شده بود. می‌خواست بایستد ولی نمی‌شد. تلاش می‌کرد ولی همیشه یه جای کار می‌لنگید. یا پاهایش درد می‌کردند، یا ذهنش همراهی‌اش نمی‌کرد، یا دستانش تحمل کمک کردن به پاهایش را نداشتند. و یا هر چیز دیگری. همیشه مشکلی بود که نتواند از پس آن بربیابد.

همیشه در زندان و زنجیر بود.
انگار خودش خودش را زندانی کرده بود؛ خودش از خودش آزادی را سلب کرده بود. چرا او تا به حال به خودش فکر نکرده؟ چرا تا به حال دلش برای خودش نسوخته‌است؟ چرا حتی به مانند بیچاره‌ای که نیاز به کمک دارد هم به خودش نگاه نمی‌کند؟ چرا برای آزادی «خود» از بند بیگانگی، تلاشی نمی‌کند؟ او بنده‌ی چراها و کاش‌های ذهنش شده بود.
سوالاتش را از خود پرسید. خود... خود جوابی ندارد. نمی‌داند که بخواهد جوابی بدهد. اگر می‌دانست سوالی هم نمی‌پرسید.

خودش را در آغوش گرفت. دلش برای در آغوش کشیدن تنگ شده بود. چقدر دلش می‌خواست در آغوش بکشد و در آغوش کشیده شود. اما حیف! امان از دست خودبیگانگی؛ امان از فراموشی؛ امان از از دست دادن آزادی...

سرش را از میان زانوانش بلند کرد و برای اولین بار خواست به جز ترسیدن از دنیا با آن رو به رو شود. می‌خواست به جز دیدن حصار انگشتانش روی چشمانی ترسیده، دنیا را ببیند. می‌خواست آزادانه دنیا را ببیند.

دنیایی که تا به حال آن را درست و حسابی ندیده بود. تا به حال آن را نگشته بود. کنج اتاقکی گیر افتاده بود. خودش را در زنجیری از هیچ و پوچ به بند کشیده بود. نور را برای خود ممنوع کرده بود.

برای دیدن دنیا باید ایستاد؛ باید محکم روی پاهای خودت بایستی. چیزی که گاهی غیرممکن خوانده می‌شود.
هرچیزی را غیرممکن بخوانی، فقط رسیدن به آن را سخت‌تر می‌کنی. هروقت آزادی را در بند هم نزدیک به خودت حس کردی، قطعا به آن خواهی رسید.

«از آزادی بپرس که چگونه سحر را از بند نیمه شب رها کنیم و بارانی بر این کویر جهل ببارانیم.»

دفترچه خاطرات ناشناسی به اسم آماندا


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱
#8
لرد مشغول به انجام کارهای خودش شد و کتی را به حال خود رها کرد.
اما مرگخواران از آن طرف فکر می‌کردند حتما تا الان کتی همه چیز را به لرد گفته است، پس همگی به راه افتادند.

-نشنید! ندید! نفهمید!
-این چه صدایی بود؟

همه به اطراف نگاه کردند تا صاحب صدا را بیابند اما نیافتند! پس به راه خود ادامه دادند.

-من یه حسی بهم میگه بهتره نرین!
-این دیگه صدای کیه؟!

مرگخواران برگشتند و این‌بار صاحب صدای جدید مواجه شدند.
صاحب صدا، دختری با موهای کوتاه و شلخته‌ای بود و با چهره‌ی خسته به آنان نگاه می‌کرد.
-آماندا هستم. همین‌ورا زندگی می‌کنم.
-این دیگه کیه؟!
-مرگخوارا! این مهم نیست! بیایین بریم پیش ارباب.

آماندا با کتاب جلوی خمیازه‌اش را گرفت و در همان حال گفت:
-با اینکه یادم نمیاد چرا اینجام و داشتم چی می‌گفتم ولی بازم حسم بهم میگه که نرین!
-این از کدوم رستوران غذا تهیه می‌کنه؟

یکی از مرگخواران جلو آمد و آدرس رستوران بهتری را به آماندا داد و پیشنهاد داد که برود. آماندا هم برگشت و به محل زندگی‌اش در قلعه برگشت.

-حالا می‌تونیم بریم.
-من مشتاقانه منتظر نشان محبوب‌ترین مرگخوار هستم!
-محبوب؟
-آم... نشان سیاه‌ترین مرگخوار بهتره!

مرگخواران با ذوق پشت در اتاق لرد ایستاده بودند و از شدت ذوق نمی‌دانستند چگونه وارد شوند. پس فقط در زدند و منتظر جواب ارباب‌شان ماندند.


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱
#9
نگاه هنرمندان رزمنده به کتی افتاد که به صورت عجیبی به آنان خیره شده بود. یکی از هنرمندان چنان سیلی محکمی به کتی زد که اسکورپیوس مطمئن بود قطعا کتی را از دست داده‌اند؛ اما در کمال تعجب اسکورپیوس و حیرت تمامی اعضای کلاس، کتی ایستاد و از ذوق پرید!
-باحال بود! از اینا یاد می‌دین؟ واهایی!

اعضای کلاس، اسکورپیوس را کنار گذاشتند و رفتند هنرشان را به کتی پراستعداد نشان بدهند.
-ببینم منو می‌تونه شکست بده!
-تو رو که... اینم می‌تونه شکست بده!

اشاره‌اش به اسکورپیوس بود.
اسکورپیوس که خیلی ناراحت شده بود، قبل از کتک کاری اعضا با کتی فریاد زد.
-منم بلدم داشیا! فقط رو نکرده بودم!
-عه؟ بیا هنرمند! بیا رو کن!
-آم...

اسکورپیوس این شدت توجه را انتظار نداشت.
کلاس پر از اعضای متوجه بود!

-هی اسکور! بیا! خیلی باحاله! از کلاس قبلی من خیلی بهتره!
-آم... چیزه...
-رو کن داشم!

اسکورپیوس لحظه‌ای وارد فاز «من خیلی خفنم!» شد و به سمت اعضای کلاس و کتی رفت تا هنرش را رو کند.
اما اسکورپیوس که چیزی بلد نبود؛ در میان این رزمندگان هنرمند چگونه باید چیزی که ندارد را رو کند؟


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
#10
-یعنی... ارباب و زن گرفتن؟
-نمیشه اینجوری که! غیرممکنه!

همهمه‌ای میان مرگخواران شکل گرفت که باعث سکوت سنگین از بین برود و مرگخواران از شر این بار خلاص شوند.
-اگه ارباب رو زن بدیم و بازم یه درخواست بدتر بکنه چی؟
-اگه بگه...
-هرچی می‌تونه بگه! باید یه کاریش کنیم!

لرد گوشه‌ای ایستاده بود و داشت فکر می‌کرد. کاش می‌شد این درخت را نابود کند. مگر می‌شود یک درخت انقدر برای لرد دستور بچیند و به او بگوید چه کند و چه نکند! لرد خودش دستوردهنده و امرکننده است، کسی حق امر و نهی کردن به او را ندارد! حالا یک درخت برایش این چنین دستور می‌دهد!
نگاهش به مرگخواران افتاد. زیر لبش گفت:
-هرکس فکری برای این ماجرا نکند برایش یک کروشیو و یک ماه منع شدن از بودن در کنار حضور مفتخرمان تعیین می‌کنیم!

اما در میان مرگخواران فقط بحث سر غیرممکن بودن این اتفاق بود؛ نه نقشه کشیدن برای حل این مشکل!
-واقعا درخت با خودش فکر کرده چی می‌خواد؟
-قطعا نه! درخته‌ها!
-ارباب باید ارباب بمونه! برای همه ارباب و اسمشو نبر و ایناست! بعد زن بگیره...
-اینجوری برای یه نفر ارباب نیست.

بلاتریکس جوری حرفش را زد که انگار می‌خواست با کلماتش کسی را خفه کند. مرگخواران به بلاتریکس زل زدند. بلاتریکس به آنان زل زد. سپس منظور نگاهاشان را فهمید.
-غیرِ. ممکنه. غیرِ. ممکن!


You forget what you want to remember
You remember what you want to forget






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.