خیابان پریوت درایو - پلاک 4 - طبقه دوم - اتاق انتهای راهرو
صدای خرت و خرت از جایی به گوش می رسید، پسرکی که در گوشه اتاق خواب زیر یک پنجره چوبی بر روی تختخواب خوابیده بود یک چشمش را به آرامی باز کرد تا ببیند صدا از کجا میاد. موجودی کوتاه قد و بی مو با پارچه ای کهنه و پاره برتن درگوشه اتاق با قفس جغد پسرک بازی میکرد.
پسرک که نامش هری بود به آرامی از جایش بلند شد:
+دابی، تو اینجا چه کار میکنی
-هری پاتر، من به کمکت احتیاج دارم
هری عینکش را از روی میز برداشت و آن را بر روی چشمش گذاشت و به اطراف نگاهی کرد
+چی شده دابی، چرا به کمک من نیاز داری؟
دابی با صدای نهیف و گوش خراش با ناله جواب داد:
-مالفوی ها در به در دنبالم میگردن، میخوان دست دابی رو بسوزونن، میخوان دابی رو بزنن
+چرا؟
-چون پسر کوچیکشون به سمت من جوراب پرتاب کرد و من رو آزاد کرد
+خب ایرادش کجاست؟
-هری پاتر متوجه نیست، دابی یک جن خونگیه و نباید هیچوقت آزاد بشه
+حالا اون دراکوی احمق آزادت کرد
دابی شروع کرد سرش رو محکم به پایه قفس بکوبه و بلند بلند گریه کنه:
-دابی احمق، نباید اون جوراب رو میگرفت، دابی احمق دابی احمق
هری که متعجب بود از حرکات دابی از جایش بلند شد و دابی رو محکم گرفت و بر روی تخت انداخت و به او گفت «هرچقدر هم سرتو به در و دیوار بکوبی فایده نداره، من تا چند دقیقه دیگه به سمت هاگوارتز میرم، اونجا میبینمت با هم صحبت میکنیم.
-نههههههههههههه، هری پاتر نباید به هاگوارتز بره، مالفوی ها میدونن من پیش هری پاتر هستم
دابی سریع دستش رو بر روی دهانش گذاشت. هری که متعجب بود به دابی گفت «چه کار کردی تو؟» دابی در جواب گفت «منو ببخشید، دابی خوشحال بود و میخواست سریع این خبر رو به هری پاتر برسونه»
هری محکم به پیشونی خود ضربه ای زد و سریع شروع به جمع کردن وسایلش کرد، چمدان های سنگین را زیر پنجره بر روی تخت گذاشت و قفس جغد را روی آن ها قرار داد.
ماشینی آبی رنگ قدیمی ای به یکباره در آسمان پیدا شد و با سرعت هرچه تمام تر به سمت پنجره اتاق هری می آمد. از نوع رانندگی هری فهمید چه کسی پشت فرمون نشسته و منتظر یک گند کاری جدید ماند، ماشین به یکباره به بغل لب پنجره پارک کرد و شیشه ماشین پایین آمد:
+سلام هری
-سلام رون، تو چرا پشت فرمونی، فرد و جرج کجان؟
+اونا رفتن سمت ایستگاه، من اومدم تو رو ببرم نگران نباش بیا بالا
هری غرغر کنان شروع کرد وسایل را به داخل ماشین منتقل کند که ناگهان چیزی به پایش چسبید، دابی بود که پای هری را محکم گرفته بود و التماس کنان می گفت: «هری پاتر، بدون دابی دووم نمیاره، هری پاتر باید دابی رو با خودش ببره« هری که بخاطر دابی به دردسر افتاده بود از دستش شاکی بود یقه او را گرفت و پرتش کرد داخل ماشین و به او اخطار داد که تا هاگوارتز نباید صحبت کند.
هری سوار ماشین شد و رون با یک حرکت آکروباتیکی از آنجا دور شد.
تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی