هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#1
تام جاگسن کلا چرت و پرت زیاد میگوید توجه نکنید.

بلاتریکس آدمی نبود که بهش توهین کنند و بشیند بر و بر نگاه کند. بلاتریکس باید منقار نارلک را در چشمش فرو میکرد و از گوشش بیرون میاورد و سپس بال هایش را با با... ولش کنید. کلا باید بلاهای زیادی سرش میاورد. او که خون جلوی چشم هایش را گرفته بود گویی که عازم جنگ جهانی جادوگران باشد با موهای آشفته و چوبدستی محکم در دست گرفته شده در تالار هاگوارتز جدیدشان قدم میزد تا به نارلک برسد.

- بــــَــــــــه بانو بلاتریکس! مشتاق دیدار.

بلاتریکس تمام تلاشش را میکرد تا مودبانه ترین کلمات ممکن را به زبان بیاورد و پرده احترام را جرواجر نکند، ولی نمیشد. ما هم دیالوگ های بعد از اتمام فحشهایش را برایتان پخش میکنیم تا به جرم مورد دار بودن پستهایمان بلاکمان نکنند یک وقتی. گناه داریم.
- خیر سرت بچه تربیت کردی؟! پونز از کجاش آورده بود اصلاً؟!

نارلک آب دهانش را قورت میداد و تلاش میکرد بهونه ای جور کند برای اینکه بلاتریکس را راضی کند از جانش بگذرد.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#2
خرگوش‌ های آنجا که در واقع خرگیوش بودند و گونه خاصی از خرگوش محسوب می شدند، خرگوش های دین دار و با ایمانی بودند. بالاخره پیشگویی چندین ساله در دنیای خرگیوش ها که خبر از آمدن خرگیوش اعظم و پادشاهی خرگیوشان بر جهان می داد در حال به ثمر نشستن بود. خرگیوش ها نمی توانستند اجازه بدهند تا یک خرگیوشی که ادعای باهوش بودن می کند برای منفعت خودش از احترام گذاشتنشان به خرگیوش اعظم جلوگیری کند.

- به جان جفت توله خرگیوشام قسم این یه حشره ست.
- ببین خرگیوش سفید ما درکت می کنیم. از دست دادن موضع قدرت برای همه خرگیوش های دنیا دردناکه، ولی باور کن با خرگیوش اعظم ما به جاهای خیلی بهتری می تونیم برسیم.

اگر در سرزمین عجایب هوا آن قدر پاکیزه نبود می شد بخار آبی که از شدت داغی سر و عصبانیت خرگیوش سفید از گیوش هایش به بیرون می زد را کاملا دید.
- بابا خرگیوش اعظم کدوم زهرماریه؟ دارم میگم حشره ست. از پروانه کوچیک‌تره!
- آه خرگیوش سفید... این روزها پیش بینی شده بود. پیش گویی گفته بود که خرگیوش هایی منکر وجود خرگیوش اعظم خواهند شد. فکر نمیکردیم تو یکی از اونها باشی خرگیوش سفید. حیف و صد حیف.

فکر بکری به ذهن لینی که از بالا درگیری خرگیوش ها را نگاه می کرد رسید.
او باید از ایمان خرگیوش ها به خودش استفاده می کرد.



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#3
کتاب‌ های صوتی.. آه کتاب های صوتی!
دقایق بی شماری از چیز هایی که نه آدم دوست دارد بشود و نه نیاز دارد بشنود را در قالبی به خورد آدم می دهند که حتی آن را هم دوست ندارد. آخر کدام انسان عاقلی می رود بنشیند تا یکی برایش بی وقفه صحبت کند؟ هر کسی باشد بالاخره جلوی چرت و پرت گویی ها کم می آورد و خاموش می کند می رود می خوابد دیگر. نه؟

نه!
برای آن جادوآموز مقصر و دوستان فسقلی اش این گونه نبود. انگار که شرکت کنندگان المپیاد ریاضی بودند پدر‌‌‌ تسترال ها! با هیجان کامل چشم دوخته بودند به روبروی شان و انگار که در حالت خلسه فرو رفته باشند داشتند به تعریف مشتق و دیفرانسیل و فیثاغورث و کسینوس و این ها گوش می دادند. نقشه ولدمورت شکست خورده بود.

- قدر قدرتا... من جسارت نمی کنم توی کارتون ها. روم سیاه اصلاً. ولی اینا چرا هیچ واکنشی نشون نمیدن؟

ولدمورت بسی بر افروخته و متعجب بود. اگر مویی در سرش مانده بود احتمالا الان در حال خاراندن آن ها بود؛ اما خب نداشت بنده ی خدا.

نقشه دیگری باید می کشید.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۳:۲۳ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
#4
میبینیم که رعایای دون مایه‌ی ما درحال تشکیل دادن تیم هستند.
لطف میکنیم و به یکی از تیم ها شرفیاب میشویم.
دست هامون رو میشوریم که اگر خواستید ببوسید این ویروس جدید مشنگی رو نگیرید، اما شما هم بهرحال زیاده روی نکنید.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰
#5
این داستان: بادراد ریشو.

داستان به سالها پیش برمیگرده، یا شاید حتا قرن ها. منظورم زمانیه که جن ها تصمیم گرفته بودن علیه انسانها قیام کنن، و برای این انقلاب به یه رهبر احتیاج داشتن. کسی که میخوام درباره ش صحبت کنم، اون زمان دختر کوچولوی نوجوون و خجالتیی بود. خط چشم میکشید، با پدر و مادرش مشکل داشت و نیروانا گوش میداد. اون دوستای زیادی نداشت و جنٍ ضد اجتماعی محسوب می شد، و این مسئله فقط یک دلیل داشت: راستش، بادراد از زمانی که بدنیا اومد ریش بلندی داشت که تقریبا دو برابرِ قدِ خودش طول داشت و به همین علت توی مدرسه و فامیل همیشه مسخره می شد. فامیل ها از مادرش میپرسیدن چطور میخواد شوهرش بده، و مادرش با نگرانی لبخند میزد و میگفت مطمئنم دخترم یه روز عشق واقعی رو پیدا میکنه. وقتی توی مدرسه کارت تولد پخش میکردن، کارتی نصیبِ اون نمیشد. وقتی توی خیابون راه میرفت بهش اشاره میکردن و میگفتن بادراد ریشو، بادراد ریشو! اون از این اسم متنفر بود. چند بار تلاش کرد با چمن زن ریشش رو بزنه، اما فردا صبح که بیدار می شد ریشش حتا از دفعه ی قبل هم بلند تر بود. به همین دلیل، اون تو نوجوونیش هیچ دوست پسر یا حتا دوستی نداشت، چون همه فکر میکردن اگه نزدیکش بشن ممکنه اونا هم ریش در بیارن. خلاصه، برگردیم به اصل ماجرا: جن ها میخواستن انقلاب کنن. وقتی حرفش شد که برای انقلاب به یه رهبر احتیاجه، بادراد حتا توی رویاهاش هم فکر نمیکرد یه روز رهبری رو به اون بدن. خب... بواقع راستش، توی رویاهاش این فکرو میکرد. شب ها قبل از خواب توی آینه به خودش نگاه میکرد، تصور میکرد که هزاران جنِ ریز و درشت روی دست هاشون بلندش کردن و با افتخار فریاد میکشن بادراد، بادراد! بدون اینکه کسی به ریشو بودنش اشاره کنه. پسر ها برای همراهیش از سر و کول همدیگه بالا میرفتن و دختر ها وقتی گوشه ی حیاط مدرسه پچ پچ میکردن و میخندیدن، به اون هم میگفتن چه خبره. با این فکر به خودش توی آینه لبخند میزد، اما میدونست که چنین اتفاقی هرگز نمی افته. با اینکه بادراد میدونست هرگز رهبر نخواهد شد، باز هم وقتی آشنا ها و دوست هاش بهش اصرار کردن که کاندیدای رهبری بشه، بخشی از وجودش دلش میخواست باور کنه که اونا راست میگن و واقعا بهش ایمان دارن. اونا حرفای قشنگ قشنگ میزدن، میگفتن که مطمئنن اون انتخاب میشه. میگفتن ریشِ بلندِ اون نشانه ی قدرته و حتا میگفتن وقتی رهبر بشه میتونه همه رو مجبور کنه که بادراد بی ریش صداش کنن. میگفتن نام بادراد بی ریش یه روز تو تاریخ موندگار میشه. بادراد هرچی بیشتر این حرف ها رو میشنید، بیشتر ایمان پیدا میکرد که قراره انتخاب بشه. اما توی روزِ رای گیری، اون روز شوم و اهریمنی، الفریک عقاب بعنوان رهبر انتخاب شد. بادراد آخر شد، و همه بهش خندیدن. و وقتی میگم همه، منظورم اینه که کسانی که بهش اصرار کرده بودن کاندید بشه هم بهش خندیدن. بادراد تازه داشت متوجه میشد چه خبره، حالا معنای واقعی همه چیز رو میفهمید. همه اینا یه نمایش مسخره بود، همه ی حرف های محبت آمیز اطرافیانش دروغ هایی بود که میبافتن تا بتونن یه روز بهش بخندن. دوستاش... بادراد رو... ایستگاه کرده بودن. این دیگه ضربه ی آخر بود. بادراد دیگه تحمل نداشت. یه شبِ طوفانی و زمستونی، اون برای همیشه از خونه ش فرار کرد، مایل ها دور شد و به لندن اومد. از انسان ها هم متنفر بود، اما نه به اندازه ی جن ها. بادراد حالا فقط یک هدف داشت، و اون هم این بود که به دنیا حکمفرمایی کنه. میخواست کنترل دنیا رو به دست بگیره و همه رو مجبور کنه که بادراد بی ریش صداش کنن، و هرکی مقاومت کرد رو شلاق بزنه. برای همین وارد محفل ققنوس میشه، چون میخواد به کمک محفل ققنوس لرد سیاه رو نابود کنه، و وقتی این کار رو کرد، خودش جاش رو بگیره و بعد بصورت گازانبری محفل ققنوس رو نابود کنه و خودش بمونه فقط. سالها و قرن ها از انقلاب جن ها میگذره و بادراد حالا جنِ پیری شده با ریش های بلند و سفید، اما هنوز هم رویای حکمفرمایی به جهان دست از سرش برنداشته. فقط یه مشکلی هست، و اونم اینه که بادراد اصلا قیافه ی رهبرانه ای نداره. بواقع اون با قدِ نیم متری و ریش های پف پفی ش شبیه پدربزرگ های مهربون و کوچولو بنظر میرسه، یا عروسک های بابانوئل توی ویترین فروشگاه های کریسمسی. هرکس بادراد رو میبینه فکر میکنه اون خیلی مهربون و کوچولو و بامزه ست، و میخوان بلندش کنن و بندازنش هوا. این اونو خیلی عصبانی میکنه، چون اون رهبر آینده ی جهانه ناسلامتی.

پ.ن: یه تواناییِ ماوراطبیعه هم داره که یادم رفت بگم. بادراد هم درست مثل لرد سیاه، تواناییِ حرف زدن با یه گونه ی جانوری رو داره و حتا میتونه ذهنشون رو هم کنترل کنه. متاسفانه برای بادراد و خوشبختانه برای باقی جهان، اون گونه ی جانوری گوسفند ها هستن. بادراد ارتش بزرگی از گوسفند های بزرگ و کوچیک داره که اونا رو ارتش تاریکیِ خودش می نامه، و قصد داره با کمکشون به دنیا حکومت کنه. اما متاسفانه از بیرون فقط یه چوپونِ عادی بنظر میرسه. یه چوپونِ خیلی ناز و گوگولی. نمیتونم به اندازه کافی تاکید کنم، این موضوع واقعا بادراد رو عصبانی میکنه.


شناسه ی قبلی: به دفعات متعددی دامبلدور. شرمنده م.



لطفا گروه انتخابی‌ت رو هم با جغد یا همینجا مشخص کن تا تایید بشی.

فعلا تایید نشد.


تایید شد.
خوش برگشتی.



ویرایش شده توسط Ugh در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۴ ۱۸:۴۶:۲۳
ویرایش شده توسط Ugh در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۴ ۱۸:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۵ ۱۳:۴۸:۵۲
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۵ ۱۳:۵۴:۲۲
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۵ ۱۳:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۶ ۱۵:۰۷:۴۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.