تقریبا دو هفته ای میشد که رون رفته بود ..... اما ان شب درست در لحظه ای که همه چیز به وجودش وابسته بود برگشت .....وطبیعی بود که دل هر دو دوستش برای تنگ شده ولی هرماینی علاوه بر دلتنگی از دستش دلخور هم بود ....
حول و حوش ساعت 6 صبح بود که هری رون را کنار چادر هرماینی برد و به حالت سرخوشانه ای گفت :<< هرماینی ! هرماینی ! بلندشو ! >>
هرماینی که ترسیده بود از درون چادر داد زد :<< همه چی مرتبه هری ؟>> هری خندید و گفت :<< خیلی بهتر از اون !>>
هرماینی بعد از کمی تاخیر بیرون امد و با رون که با لبخندی به نظر خودش جذاب مواجه شد که میگفت :<< سلااااااامم!>>
چند ثانیه ای سکوت حکم فرما بود.
ناگهان هرماینی جلو امد و کوله پشتی رون را از دستش گرفت و به سرش کوبید بعد گفت :<< بعد از این همه مدت ما رو به امون خدا گذاشتی رفتی بعد میگی سلااامم ؟>>
رون که تقلا میکرد گفت :<< از لحظه ای که رفتم.. اخخخ ... دلم پیشتون بود ولی نمیدونستم چجوری برگردم .>>
همه منتظر بقیه ی حرفش بودند و هرماینی هم کمی ارام شده بود.
_ جدی میگم !
+پس چجوری پیدامون کردی ؟ < هری این را گفت و دست هرماینی را گرفت و عقب کشید تا رون راحت باشد>
_ اتش افکن دامبلدور ! کارای زیادتری ازش بر میاد وقتی نشسته بودم و به اشتباهی که کردم فکر میکردم یکهو از روی میز کافه بلند شد و نورانی شد. بعد رفت توی سینه ام و یه حسی بهم میگفت قراره منو به شما برسونه ! همون حسو دنبال کردم و رسیدم کنار دریا پیش تو هری !
و هری هم او را تایید کرد . همه به هرماینی نگاه میکردند... او که انگار مجذوب صحبت کردن رون شده برای لحظه ای به خودش امد و غرید :<< هنوزم از دستت عصبانی ام هااا ! >>
و برگشت و رفت اما کاملا معلوم بود که غرورش این حرف را زده نه خودش !
رون و هری هم بهم نگاه کردند و نیش خند زدند....
هری گفت :<< شانس اوردیاا !>>
توصیف هات خوب بود، قشنگ هم نوشته بودی.
اما از این به بعد هر وقت خواستی دیالوگی از شخصیت های رولت بنویسی، اینکارو بکن.
- شانس آوردیا!
برای اولین نوشتت خوب بود. تایید شد! مرحلهی بعد:
گروهبندی!