هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۰:۵۳:۱۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
#1
سلام ارباب...

من یادم میاد یه مدتی افکارم حول محور این می چرخید که اگه دو یا چند نفر از اعضای سایت بین زندگی روزمره شون دور از قالب جادوگران همدیگه رو ببینن چی؟ تو اتوبوس یا تو پرواز هوایی کنار هم بشینن، تو ایستگاه مترو شونه به شونه ی هم منتظر وایسن، تو خیابون از بغل هم رد شن، با هم بحثشون شه یا تو موقعیتی قرار بگیرن که یه بگو بخند خوشایند داشته باشن...
بعد از اون یه مدت، تازه ماهیت این سایت برام معنی پیدا کرد. اینکه پشت هر شناسه یه دنیا خوابیده و هر کدوم از این دنیا ها بیش از چیزی که فکر می کنید تفاوت دارن. با اینحال همه اینجا دور هم توی یه پلتفرم جمع شدن و دنیای کوچیک خودشون رو ساختن. همه ی ما با این همه تفاوت یه تیکه از دنیاهامون رو باهم شریک شدیم. اما لرد! شما ورای این حرفا هستین، شما عمرتون رو پای این دنیای کوچیک گذاشتین و احتمالا به جزء بزرگی از دنیای شما تبدیل شده. به شخصه شما یکی از معیار های جاه طلبی من بودین از اوایل ورود تا همین لحظه. ما با نقدای شما کیف میکنیم. با حضورتونم کیف می کنیم. با حرفاتونم کیف می کنیم. ما با تک تک پستاتون کیف می کردیم... البته... بجز این پست آخریه...
ما مطمعنیم که بدون خداحافظی رفتن خواسته ی قلبی شما نبوده و واسه همینم بر برگشتتون اصرار داریم. دلتنگتونیم.

پی نوشت : مرلین لعنتت کنه کوین. بغض کردم.


˹.🦅💙˼



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۴۰ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#2
نام : سوزانا - القاب : سو ، سوزاننده ی سوزن ها
نام خانوادگی : هسلدن
اسم کامل : سوزانا سرئوس هسلدن
تاریخ تولد : ۵ اکتبر ۲۰۰۷
ملیت : بریتانیایی
محل تولد : بیرمنگام ، انگلستان
محل سکونت : لندن ، انگلستان
تایپ شخصیتی : ENTP / مجادله گر

گروه های چهارگانه هاگوارتز : ریونکلا
جبهه : سیاه
رده خونی : اصیل زاده
پاترونوس : پروانه
چوبدستی : شاخ تراشیده شده ی اسب تک شاخ، با لایه ی نازک چوب درخت بید مجنون، ٢٩ سانتی متر، انعطاف ناپذیر

ظاهر و باطن

چهره : چشمان سبز آبی تیره | رنگ چشمانش در فاصله دور از سیاه غیر قابل تشخیص اند. لاغر و قد بلند. دارای ماه گرفتگی‌ای پشت گردن.

ظاهر : هرآنچه را که قابل پوشیدن باشد می پوشد. تقریبا به هر نوع پوششی کراوات را نیز اضافه می کند.

باطن :
خصوصیات رفتاری ای که دارد / ندارد :
شکاک؛ از آنهایی که سوال را با سوال پاسخ میدهند.

دارای اعتماد به نفس کاذب؛ گاها در تلاش است خط فک بی نقصش را به مخاطب نشان دهد.

سر به هوا؛ ممکن است در هر یازده قدم ده بار زمین بخورد و این اتفاق را با گفتن چنین جمله ای: "نگاه همه انسان های موفق به پیش رو و به سمت اوجه، نه به زیر پاهاشون" توجیح کند.

لجباز؛ اگر بگوید مطلبی غلط است، حتما غلط است؛ حتی اگر درست باشد.

تکذیب کننده؛ مهم ترین خصیصه اخلاقی اش است؛ او در حالت عادی قابليت این را دارد که وجود زمین و زمان و حتی خودش را انکار کند، پس قبل از اینکه درباره چیزی با او به گفت و گو بپردازید اول باید ثابت کنید آن چیز وجود دارد.

خنده رو؛ به شما میخندد. با شما می خندد. اما به جوک شما نمی خندد.

جاه طلب؛ از بچگی هر چه را که می دید یا حتی نمی دید می خواست. هرچه را که می فهمید یا حتی نمی فهمید می خواست. خلاصه که کودکی پر خواسته ای را از سر گذراند و هنوز که هنوزه کودک درونش فعال است.

پاچه خوار؛ این مورد‌ بارها جانش را نجات داده است!

به طور ژنتیکی در خانواده هسلدن نماد ها جایگاه خاصی دارند به احتمال زیاد برای همین است که سعی دارد رفتار هایش را به رفتار هایی نمادین تبدیل کند.
متاسفانه یا خوشبختانه او دروغگو ی قهاری است.
پوزخند، لبخند، انواع خنده، چشمک، ابرو بالا انداختن و پشت چشم نازک کردن اعضایی جدا نشدنی از شخصیتش هستند.

خصوصیات رفتاری ای که دارد / ندارد :
به هیچ عنوان فرد مرموزی نیست و همیشه یک پیشینه برای ارائه دارد.‌
به راحتی اعتماد نمی کند و محتاط است.
از تجربیاتش در خانه ریدل آموخته است که گاهی زیادی رک بودن می تواند سرت را به باد دهد.‌

زندگی نامه

از بچگی دوست داشت زندگی نامه جالبی داشته باشد اما از آنجایی که ذاتاً بچه شری نبود، برای تحقق رویایش و داشتن یک زندگی جالب مجبور بود دنبال شر بیوفتد. پس تصمیم گرفت بچه ی شری شود و زندگی نامه اش را کتاب کند و با فروش آن میلیاردر شود؛ در نتیجه به جبهه ی مرگخواران پیوست و اکنون می تواند ادعا کند کم کم دارد بچه ی شری می شود.
پس از مدتی فهمید که بچه ی بی خبری هم بوده و تصمیم گرفت دیگر بچه ی بی خبری نباشد پس با حشرات همیشه حاضر در صحنه قراردادی امضا کرد که در ازای سهمیه ی دائم العمر کیک شکلاتی هر گونه خبری ها را اول از همه به او برسانند و او را باخبر کنند.
مدتی بعدتر هم فهمید که علاوه بر بی خبر، بچه ی سطحی نگری هم بوده و معیار های دنیوی داشتند او را کور می کردند؛ پس تصمیم گرفت چشم بصیرتی تهیه و هر روز آن را باز و باز تر کند.

خاندان

خانواده ای پرجمعیت، ثروتمند، پر از چشم و هم چشمی و دشمنی و مسائل مهم ارث و میراث.
دو برادر به نام های سباستین سموئل هسلدن و سم سامانتا هسلدن دارد.

نکات تکمیلی

-از آنجایی که به زبان بیشتر موجودات زنده دنیا مسلط است بزرگترین ترسش جانورانی هستند که زبانشان را نمی فهمد.
-بر روی تلفظ هر اسم حساس است پس نام‌تان را از عمد اشتباه تلفظ می کند.



جایگزین بشه لطفا.


انجام شد.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۰:۰۱:۴۱
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۰:۳۹:۵۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۸ ۱:۵۳:۳۷

˹.🦅💙˼



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۱۸ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#3
کلمات نفر قبل : مادر- کلاه گروهبندی - بچه گربه - کوچه ناکرتن - غرق خون


زن قدبلند دامن مخمل سبزش را یک دستی بالا نگه داشته بود تا از تماس آن با کف کپک زده ی قهوه خانه جلو گیری کند.

- قرارمون سرجاشه؟
- اهــمــم...

زن نیمی از صورتش را با یک بادبزن مارک پوشانده بود. او همانطور که دور و برش را میپایید و از شدت اضطراب مدام بادبزن را تکان میداد، دستش را درون جیب دامن برد و مُشتی گالیون را بااحتیاط به آنطرف پیشخان جایی که کلاهی نوک تیزو پینه بسته قوز کرده بود هل داد.

-هممم. قیمت مون مقطوعه خانم...

زن به گونه ای آه کشید که انگار صدای پیر و تودماغی کلاه آزار دهنده ترین صدایی است که در عمرش شنیده است. او در همان حال که زیر لب زمزمه میکرد : «قرار بود تخفیف بده...». با بی میلی پنج شش گالیون دیگر روی چوب های باد کرده ی پیشخان ریخت.
صدای جرینگ جیرینگ گالیون ها باعث شدند تو رفتگی های چرم کهنه ی کلاه روی خط دهانش لبخند پهنی بکشند و او را وادار کنند با لبه اش سکه های پراکنده را به سمت خود بکشاند.

- خب... میگفتین... چه کمکی از دست من برمیاد؟

- چیز خاصی نیس... میدونی یه گروه آبرومند میخوام، یه گروه درس حسابی... بقیش با خودت، یه چیزی که دهن فامیلو ببنده! فقط جان جدّت نندازش هافلپاف...

میان فکر کردن زن راجب فک و فامیل شوهر، او به یاد جاری تازه به دوران رسیدۀ خود که دم به دقیقه گل پسر گریفیندوری اش را به رخ عالم و آدم می کشید افتاد و قیافه اش در هم رفت.

- یا گریفیندور... عمرا دخترمو بندازی گریفیندور!

سپس زیر چشمی نگاهی به طرف معامله اش انداخت و بادبزن را محکم تر تکان داد. از بعد از ردوبدل کردن پول ها، کلاه پیر زیاد قابل اعتماد به نظر نمی آمد.

- ببینم تو که... دغل مغل تو کارت نیس ها؟
- خیالتون راحت باشه خانم... به من میگن کلاه گروه بندی!

_________

پشت درب قهوه خانه ای سوت و کور در کوچه ی ناکرتن سوزانای ده ساله منتظر اتمام ملاقات مادرش با فرد دیگری بود که مادرش معمولا “زهوار در رفته” می خواندش. در همان حال هم به بچه گربه ی لاغری که جلو پایش لم داده بود چشم غره میرفت. تمرکز بر روی چشم غره رفتن باعث میشد گذر زمان را حس نکند؛ از طرفی هم گربه ی لاغر با آن موهای قرمز رنگش به سان پیکری غرق درخون حسادتش را بر می انگیخت.

- هه... حالا درسته از بچگی موهای این رنگی دوست داشتم، ولی اگه فک کردی تسلیم میشم کور خوندی! تازشم من کلاه دارم، تو که ندار...

سوزانای ده ساله هنوز در حال کری خواندن بود که مادرش از قهوه خانه بیرون آمد و دستش را گرفت؛ سوزانا هم در حالی که به رسم خوشآمد گویی لبخندی شیرین نسار مادرش می کرد قبل از دور شدن به طرزی نامحسوس برای بچه گربه زبان درآورد.

- بهتره از الان رو گروه هاگوارتزت تعصب داشته باشی... به فکرتم نمیرسه چقد پول بالاش دادم.

خانم هسلدن دست سوزانای ده ساله را محکم تر کشید.



کلمات نفر بعد : بدبخت - انگشت - چوب - خوشبحالـ (ش) - سقف - پیانو


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۴۴:۵۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۲۰:۱۵:۳۳

˹.🦅💙˼



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
#4
تجربه ثابت کرده است که غذا های نارنجی رنگ از سایر غذاها لذیذ تر به نظر می آیند. بوقلمون برشته ، مرغ بریان با آب پرتقال طبیعی ...

- شام حاضره...

البته ممکن است ظاهرِ چند هویجِ یخ زده که تا چند دقیقه ی پیش زیر برفک های فریزرِ-سابقِ- یک مشنگ مدفون بوده اند ، یا قاچی از کدو های باقیمانده ی هالوین که مالی ویزلی اصرار داشت کاملا سالم اند و هیچ کرمی درونشان زندگی نمیکند ، روی میز چوبی و طویلِ شام ، برای اکثریت مردم و گرگسانان جذابیتی نداشته باشد.

- لطفا مامانبزرگ... حالا درسته که قصابی سر کوچه دیگه نسیه قبول نمیکنه ولی میتونیم حداقل یکی از ققنوسا رو کباب...

تدی آرام به طرف میز می آمد و دهانش می جنبید و تقریبا داشت با حقیقت تلخ لم دادن فنریر بر روی صندلی مخصوص خودش مواجه میشد که کسی هویج نوک تیز و منجمدی را درون دهانش فرو کرد و فعالیت عضلات زبانش مختل شد و همین باعث شد نتواند جمله اش را تمام کند.

مالی درحالی که یک تکه کدو حلوایی را هم ، کنار هویج ، بین دندان های تدی میچپاند سرش را به طرف گرگینه ی مرگخوارِ تحت سرپرستی اش برگرداند و گفت:

- مردم توله سگ دارن... مام توله سگ داریم. کاش شماها یه کم از پشمک من یاد بگیرین... ببینین چقدر ساکت و مودب رو صندلیش نشسته... حتما از دستپخت من خوشش اومده! مگه نه پشمک؟
-

فنریر با ولع به کله ی ویزلی های دور میز غذا چشم دوخته بود.
تجربه ثابت کرده است که غذاهای نارنجی رنگ به مراتب از سایر غذاها لذیذ تر به نظر می آیند.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۹ ۱۸:۲۰:۳۲
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۹ ۱۸:۵۱:۴۱
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۹ ۱۹:۵۴:۳۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳۰ ۱۳:۲۹:۴۲

˹.🦅💙˼



پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#5
سلام!

من هرچی فکر می کنم نمی تونم به کسی جز لینی وارنر رای بدم... اگه ایشون نبود به احتمال زیاد اون جامِ بالا هم رنگش آبی نبود...


˹.🦅💙˼



پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#6
سلام!

کوین کارتر.

رووناحافظ!


˹.🦅💙˼



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۳۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#7
آن بالا بالا ها–جایی که آسمان خراشیده میشود


- تو پدرمو کشتی...

درون آخرین طبقه ی آسمان خراشی وسط لندن، پسرکی مشنگ که دستان مشت کرده اش را جلوی صورتش تکان می داد، رو به روی ناپدری اش رقص پا میرفت.

- انتقام پدرم رو میگ... اوه...

بعد از درآمدن کمربند ناپدری ، پسرک مجبور شد در روند انتقامش ، به سراغ پلن بی برود.

- نه ، نیا... جلو...

او گلدان عتیقه روی طاقچه شان را با دو دست بالای سرش برد.

- میشکنمش ها!

ناپدری لحظه ای درنگ کرد و به یادگار عمه ی پدربزرگش چشم دوخت.

- تن عمه نصرت رو تو گور نلرزون پسره ی الاکلنگ... با پول اون گلدون میشه صد تای تورو خرید و آزاد کرد!

پلن بی موثر بود بنابراین پسرک همچنان دستانش را بالا نگه داشت. اما از آنجایی که او در ناز و نعمت و پنت هوس بزرگ شده بود و دست به سیاه سفید نزده بود بلند کردن گلدانی به آن بزرگی با آنهمه رنگ و لعاب مطمئنا برایش تبعاتی به همراه داشت.

- مگه نمیگم بذارش زمین؟

دستان پسرک از سنگینیِ گلدان میلرزیدند ، رگ های گردنش متورم و متورم تر میشدند و پاهایش خم و خم تر.

- بذارش زمیینن!

پسرک ذات اطاعت گری داشت. خدابیامرز ، پدرش از بچگی، تنها از بین دو جواب به او حق انتخاب می داد. "چشم" یا "چشم حتما". و اکنون ذات اطاعت گر پسر ، ذات اطاعت گرِ لرزان ، متورم ، خم و خسته ای بود.

- چش...

پسر اطاعت کرد. پسر گلدان را رها کرد. گلدان شکست. نقش و نگار های گلدان از هم گسستند و خرده شیشه هایش روی زمین پخش شدند و پدر ناپدری آمد جلوی چشمش.

- شرم بر تو.

پدر ناپدری این را گفت و برگشت و سر راه آشغالها را گذاشت دم در.

پسرک با بهت به لاشه ی گلدان نگاه کرد. دیگر امیدی به زندگی نداشت... بی شک او را شرحه شرحه می نمودند... بی شک او را زنده زنده میسوزاندند... و از همه بدتر... بی شک او را از ارث محروم می کردند...

- بابایییی... غلط ک...

چشم غره ی کمربند ناپدری پسرک را ساکت کرد.

با وجود آن کمربند دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت... نه قاتل پدرش ، نه قاتل هر کس دیگری... نه پلن ای نه پلن بی و نه حتی پلن سی... اکنون پسر باید جانش را برمی داشت و فرار میکرد.
او که دلش نمی خواست زجر کشش کنند ، به سمت نزدیک ترین پنجره رفت و خود را از طبقه ی شصت و چهارم آسمان خراش پایین انداخت.

.

.

.
پلاپ!

بعد از کمی بال بال زدن پسرک خود را روی بالونی بنفش و بدون دماغ یافت.
لرد–بالون که تازه موفق به کنترل مقداری از گاز های یاغیِ درون بدنش شده بود به عامل مزاحم چشم غره رفت و پسرک هم کمی روی لرد–بالون جابه جا شد تا ناجی زندگی اش را بهتر ببیند.

- سلام جناب!
- پفپف.
- من زندم جناب!
- پستفف ستت.
- خوبین جناب؟
- پفست فسست.
- اسم شریفتون جناب؟
-فستسس.
- خوشبختم جناب.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۳۰ ۱:۳۹:۴۹

˹.🦅💙˼



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۵۴ جمعه ۲۴ شهریور ۱۴۰۲
#8
مرگخواران که چند کاغذ A4 را به هم منگنه کرده و هرکدام یک طرفش را در دست داشتند ، روی نوشته هایشان چمبره زده بودند ، مبادا یک نفر ، یک وقتی ، فکر تقلب به سرش بزند.

بعد از گذشت چند ساعت متوالی آنها کم کم از هم باز و باز تر شدند و لیست خواسته های لرد سیاه را تکمیل کردنند.
ته اش را به دست باد... و سرش را به دست اربابشان سپردند...

چند لحظه بعد...

لرد چشمانش را ریز و کاغذ را به صورتش نزدیک کرد تا شاید بتواند از بین آن دندانه های درهم و نقطه های متلاشی ، کلماتی را تشخیص دهد.

مامور های وزارتخانه هم از وقفه ی پیش آمده استقبال کردند و تلفنی یک تایپیست استخدام کرده و با توجه به طول و عرض لیست ، حقوق سه سالش را یکجا واریز کردنند و او را از نمایشگر تلفنشان بیرون کشیده ، صاف جلوی جادوگر بزرگ و شناخته شده نشاندند.

- ما یافتیم! اولین کلمه را یافتیم!

چشمان تایپیست به دهان لرد دوخته شده بود و انگشتانش از شدت هیجان بالای کیبورد ها میلرزیدند.

- بستنی‌ست!

آنجا بود که جادوگر شناخته شده سرش را به طرف مرگخواران مارخام چرخاند.

- بستنی‌ست؟
- آره اربا...جادوگر! بشتنیه!

لرد افسوس خورد و آه کشید و خواسته اول را پاره کرد و برگشت و به سراغ خواسته بعدی رفت.

- پاتیل آخرین سیستم هوشمن... یارانِ...شان! این مورد را نادیده بگیرید.

تایپیست بار دیگر انگشتش را روی قسمت DELETE فشرد.

دو چشم لرد ولدمورت که هیچ یک از خواسته ها را شایسته ی برسی نمی دیدند و احساس می کردند این خزئبلات نزدیک است شفافیت رنگ سرخ قرنیه‌ هایشان را کدر نماید ، به سرعت از روی آنها رد می شدند تا به آخر لیست برسند.

- یاران بی وفای ما...رخام... این قرار نبود لیست خواسته های شما باشد... ما صحت تمام گزینه های این لیست بجز آن گزینه ی " پیتزا فسس " را تکذیب مینماییم.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۴ ۲:۵۸:۰۱
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۴ ۳:۰۲:۱۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۴ ۳:۰۳:۴۸

˹.🦅💙˼



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
#9
به امید رو شدن تمام دست های بستنی به دست...

۱- چند تا دندون در آوردی؟

۲- می تونی چشمک بزنی؟

۳- میتونی بشکن بزنی؟

۴- می تونی سوت بزنی؟

۵- می تونی بادکنک باد کنی؟

۶- می تونی شمع های تولدت رو فوت کنی؟

۷- چرا از گوشه ی بالا–سمت چپ پروفایلت آویزونی؟

۸- در تلفظ کدوم حروف مشکل داری؟(به هرحال ما باید بدونیم و بیشتر به کار ببریم)

۹- بستنی تنها تنها؟

به امید پشت و رو شدن تمام دست های بستنی به دست...


˹.🦅💙˼



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
#10
- آن کس که مال مرا بدزدد...چیز بی‌ارزشی را ربوده‌ است...

معلوم نبود سوزانا چطور می توانست همزمان ، هم با ابروان در هم طنیده به افق خیره شود و هم کتابی قطور را با عنوان [نقل قول هایی از شکسپیر برای بازتر کردن چشم بصیرت شما] بخواند.

- اما آن‌که نام نیکِ مرا برباید... جزیی از وجود مرا می‌برد...

نور خورشید صورتش را نورانی و درخشان نشان میداد و حقیقتا معلوم نبود درحالی که پلک هایش محکم به هم فشرده میشوند ، چطور کلمات کتاب را میخواند.

- سو...
-که او را غنی نمی‌کند... اما در واقع... مرا حقیر می‌سازد...
- زانا؟...

سوزانا با وجود نجوایی که ممکن بود آرامش ملکوتی اش را فراری دهد ، چشمانش را باز نکرد.

- بودن یا نبودن...مسئله ای...
- سوزاناااااا!

ولوم جیق ربکا او را پانزده متر بالاتر از سطح زمین پرتاب کرد ، به سقف کوبید و سقوطی فرود وار برایش رقم زد. با این حال در آن زمان هیچ چیز قادر نبود حال هوای ملکوتی او را فراری دهد.

- ببین کی اینجاست! ربکا!

سپس طوری دستش را دور گردن ربکا انداخت که تار های صوتی اش تحت فشار قرار گرفتند و او به جای جیق فقط توانایی ویبره های بی قرار را داشت.

- می دونم تو دنبال چی هستی!
- من؟ من دنبال تو بودم! چون ایزابل وقتی داشت تقسیم کار می کرد بهم گفت منو تو باید کف تالار رو تی بکشیم!

بعد همانطور که سعی می کرد گردنش را درون بازو های سوزانا بچرخاند ، به سرامیک های کف تالار که رنگشان از شدت گل و لای و گرد و خاک از آبیِ آسمانی به لاجوردی تغییر رنگ داده بودند ، اشاره کرد.

- اوه...

و آن گرد غبار ها حال و هوای ملکوتی سوزانا را به کل فراری دادند نابود کردند.

- نه! اون چیزی که ما دنبالشیم رو روی زمین نمیشه پیدا کرد... باید روی اوج دنبالش بگردی!

سوزانا که تقلا میکرد تصویر زمین لاجوردی تالار را از یاد ببرد ، به طاقچه ای روی بلند ترین قسمت دیوار اشاره کرد.

- ما داریم دنبال اون طاقچه می گردیم؟
- ما داریم دنبال یه هدف می گردیم ربکا! اونم وقتی همه دارن دنبال یه همراه واسه جشن می گردن!

ربکا به نقطه ای که سوزانا اشاره می کرد زل زده بود تا شاید چیزی که او هدف می نامیدش را ببیند.

- بهم بگو ربکا! اونجا چی هست؟
- یه طاقچه!
- روی طاقچه رو میگم...

ربکا چشمانش را ریز کرد تا لنگه کفشی که بالای طاقچه جا خوش کرده بود را بهتر ببیند.

- یه چکمه؟
- دقیق تر ربکا!

در تالار عمومی ریونکلاو ،تنها انسانی که ممکن است چکمه هایش در چنین جایی پیدا شوند ،
تری بوت است.

- چکمه ی تری که موقع یکی از لگد هاش از پاش دراومده و پرت شده روی طاقچه؟
-همم...
- سوزان؟

میدانید... سوزانا دوباره داشت سعی میکرد کف گلی تالارشان را فراموش کند. او که تمام مدش نگاهش روبه آسمان بود ، نمی توانست اجازه دهد اولین خاطره‌اش از دیدن این سرامیک ها به همچین خاطره ای بدل شود.

- سوزانا؟

آیا کارش با یک آبیلویت راه می افتاد؟ آیا از این پس می توانست به زمین زیر پایش بنگرد؟ بودن یا نبودن؟

- سوزاناااا!

این دفعه سوزانا فقط پس لرزه ای آرام از زمین زیر پای ربکا احساس کرد.

- بله...ربکا؟
- چکمه ی تری بوت!
- آهان خب...بهم بگو... باید باهاش چیکار کنیم؟

سر ربکا درون بازوان های سوزانا باز به طرف زمین خم شد.

- بپوشیم‌ش و اینجارو تی بک...
- نههه...

سوزانا به تکاپو افتاد تا با تکان دادن سرش ، افکاری که درونشان گل و لای های روی زمین داشتند اورا می ببلعیدند را ، پراکنده کند.

- بده بستون ربکا...اینو بده بهش و یه چیزی ازش بگیر...
- چی مثلا؟
- دیگه لطف کن و خودت بلند پرواز باش...

سوزانا دستش را از دور گردن ربکا در آورد و سپس ، در حالی که هنوز دیوانه وار سرش را تکان میداد از او و چکمه دور شد.

کمی پایین تر–آشپزخانه ی قلعه

ربکا چکمه در بغل به تری بوتی نزدیک میشد که دست هایش را زیر چانه زده بود و داشت قربان صدقه ی ژله ای در میان غذا های روی میز میرفت.

- چه عطری! چه بویی! چه رنگی! همه ی اینا از دستی که ژله رو درست کرده میادا...

ربکا زیر چشمی به ژله ی تری نگاه کرد. خوش رنگ بود و خوش طعم هم به نظر می آمد. شروع خوبی هم برای بلند پروازی ای بود ، که سوزانا از آن حرف می زد.

اکنون تنها هدف او مبادله آن دو با یکدیگر بود.
و کنون شاید بعضی ندانند چطور میشود چکمه ای کهنه را با ژله ای ارغوانی رنگ تاخت زد ؛
باید بگویم هر کسی هم که نداند ، یک ریونکلایی می داند...

در یک شرایط سخت ، حتی اگر طلسم فرمان ناامیدتان کند،
روانشناسی معکوس امکان ندارد بکند!

- هعی... آخه چطور ممکنه کسی بخواد چکمه ای به این راحتی رو وسط تالار ول کنه؟

تری سرش را از روی ژله بالا آورد و به ربکا نگاه کرد.

- فقط با نگاه کردن به رنگش میشه فهمید چقدر ارزشمند و ظریفه...مطمعنم صاحبش باهاش کلی خاطره داره...

تری روی کفش دقیق شد ، آن چکمه چکمه‌ی او بود.

- من که میدونم... صاحبش الان در به در داره دنبالش میگرد...
- این دست تو چیکار می کنه؟
- این تری!؟ این!؟ نمی تونی بفهمی چنین چکمه ای چقدر قدمت داره؟ نمی تونی ارزشش رو درک کنی؟

تری درک میکرد. این چکمه ها کادوی تولد شش سالگی اش بودند و هنوز که هنوزه درون پاهایش لق میزدند. تری دلتنگ لق زدن هایشان بود.

- چکمه‌ام!
- اونجوری نگاه نکن تری! حتی اگه حاضر بشی ژله ی ارغوانیِ خوش رنگت رو هم بهم بدی ، باز چکمه رو از خودم جدا نمی کنم!

اما این چکمه میراث خانوادگی تری محسوب میشد و او نمی توانست اجازه دهد آن را به راحتی از او جدا کنند.

- مطمعنی ربکا؟ این ژله طبق دستور پخت اختصاصی من درست شده ها!

همین.
همین اشاره کافی بود تا ربکا چکمه را توی بغل تری بیندازد ، ژله را بقاپد و دور شود...

آن بالا–تالار خصوصی ریونکلاو

سوزانا که داخل تالار در به در به دنبال یک افق دید دیگر بود تا با خیره شدن به آن و تکرار کردن دیالوگ های شکسپیر احساس شاخ بودن بکند ، با دیدن ربکا دو ردیف دندان هایش کاملا نمایان شدند.

- ببین کی اینجاست...اونم با چی!

سوزانا قاشقی از جیبش در آورد و درون ژله‌ی ربکا فرو کرد.

- خب هدف بعدیمون چیه سوزی!
- فعلا چشم بصیرتم بسته شده...

و قاشق را درون دهانش برد.

- شاید این ژله بتونه بازش...اوهه...عقق...اهمم

تصور کنید چشمانتان را بسته اید تا از طعم دلنشین یک ژله نهایت استفاده را ببرید و درست زمانی که منتظرید بافت نرم آن زیر زبانتان آب شود ، احساس می کنید کسی گل و لای های کف تالار عمومی‌تان را با کمی چاشنی شکر به خوردتان داده.

سوزانا تمام محتویات درون دهانش را روی زمین تف کرد.

- لعنت بهت تری... چشم بصیرتم تا الان بسته بود...کورش کردی...


————–

Susanna & Rebecca


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۴ ۲۳:۴۵:۱۶

˹.🦅💙˼







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.