آغاز ماجرا
شماره 16
سیریوس در طول راهرو قطار داشت جیمز را دنبال می کرد.همین که جیمز توانست از چنگ سیریوس فرار کند ناگهان به یک پسر برخورد کرد.آنها هردو با هم روی زمین افتادند.
پسر موهای سیاه و چربی داشت که دو طرف صورتش را پوشانده بود.لباس هایش کهنه و گشاد بودند و معلوم بود خانواده اش زیاد به او نمی رسند.
همین که آنها افتادند سیریوس هم به آنها رسید.پسر بلند شد که برود که ناگهان جیمز با دست او را روی زمین نشاند و گفت:هی کجا می خوای بری؟...اول معذرت خوای کن تا بذارم بری.
پسر پوزخندی زد و با چشمان سیاهش به جیمز نگاه کرد.
جیمز که از پوزخند او عصبانی شده بود با خشم گفت:نشنیدی چی گفتم؟...معذرت خواهی کن!
به خاطر صدای بلند جیمز چندین نفر سر هایشان را از کوپه ها بیرون آوردند تا ببیند منبع صدا کجاست.
ناگهان صدای دخترانه ای گفت:سوروس...هی شماها باهاش چیکار دارین؟
دختر مو های قرمز و چشمان سبزی داشت و با عصبانیت به جیمز و سیریوس خیره شده بود.
ریموس هم از راه رسید و با دیدن آنها فقط گوشه ای ایستاد و نگاه کرد.
جیمز به دختر نگاه کرد و با طعنه گفت:اوه بهتره اول مقصر اصلی رو بشناس و بعد به قرمزی موهات شی.
دختر قرمزتر از قبل شد و درحالی که دوستش را از زمین بلند می کرد گفت:بیا بریم...بهتره بریم.
درحالی که آنها به سمت کوپه شان می رفتند سیریوس فریاد زد:هیییی زرزروس امیدوارم بیشتر نبینمت!
بعد هردو با هم خندیدند.
خیلی قشنگ نوشته بودی. اما سعی کن همه دیالوگاتو اینجوری بنویسی.
- سوروس... هی، شماها باهاش چیکار دارین؟؟از ویرگول هم لطفا بیشتر استفاده کن.
تایید شد.مرحلهی بعد: گروهبندی!