هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۱
#1
نام: آلبوس سوروس پاتر. [می‌تونید آسپ هم صداش بزنید.]
گروه: اسلایترین.
جبهه: سیاه.

معرفی شخصیت: می‌دونین آلبوس از همون بچگی فرزند خاصی بود. با اینکه ته‌تغاری نبود و فرزند دوم بود، اما همیشه مثل یه ته‌تغاری باهاش رفتار می‌شد، چه از اون دفعه که مادر پدرش بخاطر اینکه کابوس نبینه، دور و ور تختش خوابیده‌بودن و چه اون دفعه که پدرش بهش ملحفه بچگیشو داده بود که متاسفانه ردی از خرابکاری‌های پدرش روش بود. یعنی بطور کلی هم لوس تربیت شده‌بود و هم عقده‌ای و هم کینه‌ای. به‌خاطر همین هم آلبوس هرچه بزرگتر می‌شد، پرخاش‌گر تر می‌شد؛ بطور مثال وقتی که هشت‌سال بیشتر نداشت، در مهمونی‌ها پدرش رو هریِ زخم و زیلی، بردار بزرگترش رو جیمز کاتر، خواهر کوچیکترش رو لی‌لی لونی، دایی رونشو رونِ مرغ کک‌مکی، زن‌داییشو هرمیون خرخون و مادرش رو جینی، عاشقِ خجالتی صدا می‌کرد. هرسالی که بزرگتر می‌شد، درجه این پرخاش‌گری‌ها بالاتر می‌رفت، مثلا وقتی ده‌ساله بود، خونه‌رو با بمب کود حیوانی رو هوا فرستاد، بطوری که خانواده‌اش تا سه‌روز در پارک‌ها زندگی رو می‌گذروندن.
آلبوس سرانجام در سنِ یازده‌سالگی به هاگوارتز رفت و وارد گروه اسلایترین شد. تو هاگوارتز از همون ابتدا، وارد تور کردن و مخ زدن ساحره‌های زیبا شد و اهمیتی به اینکه آیا اون ساحره پروفسوره یا دانش‌آموز، نمی‌داد. و صد البته خلافکارِ خوبی هم شده‌بود، بطوری که چند بار موهای دخترداییش، رز رو با فضله‌ی موش پر کرد و همچنین چندی از معلم‌ها رو در اثر قرار دادن سوزن، بر روی صندلی‌هاشون، به دیدار سنت‌مانگو فرستاد. آلبوس از روز اول، هیچ کدوم از استعدادهای پدر و مادرش رو نداشت و سعیم نکرد که داشته‎‌باشه. مثلا جلسه‌ی اول پرواز و کوییدیچ زد جاروی مدرسه رو ناکار کرد و یا تو جلسه اول دفاع در برابر جادوی سیاه، وقتی سوسکی را در کنار میز دو ردیف جلویی دید، جیغی کشید و از حال رفت. به‌طور کلی اصلا تو کار شجاعت و پرواز نبود.
یکی از روزهایی که در هاگوارتز بود، با اسکورپیوس مالفوی آشنا شد و اندکی بعد با یکدیگر دوست شدن و دست به کارهایِ خلاف بزرگتر زدن. برای مثال یکی از خلاف‌هایی که کردن، این بود که از جیب مک‌گوناگال بیست‌گالیون بزنن و اون رو تو هاگزمید خرجش کنن. البته مک‌گوناگال در نهایت فهمید که اونا دزدی کردن و برای یک‌هفته، هر دوشون رو تبدیل به راسو کرد و آبرو و اقتدار و حیثیت اونها رو به باد فنا داد. آلبوس و اسکورپیوس، پس از اون روز بارها گریه‌کردن و گریه‌کردن، حموم رفتن و حموم رفتن ولی نه آبرو و حیثیتشون برگشت، نه بوی بدشون از دوران راسوییت از بین رفت. اونا دوران بسیار سختی رو تا پایان هاگوارتز گذروندن.
بعد از هاگوارتز اسکورپیوس تبدیل به سلطان کلاه‌برداری شد و آلبوس رو به حال خودش رها کرد. آلبوس هم که ناچار بود، برای امرار معاش پول دربیاره، توی سنت‌مانگو مسئول بخش اجساد می‌شه و از این راه دست به قاچاق اعضای بدن می‌زنه و پول زیادی هم به‌دست میاره. البته به تازگی شنیده شده که شروع به فعالیت در قاچاق سنگدان کبوتر هم کرده.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۴ ۰:۲۷:۳۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
#2
سلام کلاه عزیز!

من آدم مغرور و خودخواهی هستم. دوست ندارم بقیه بالاتر از من باشم و از معاشرت با بقیه خوشم نمیاد.

اولویت من اسلیترین هستش!

اسلیترین

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۷ ۲۲:۵۷:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
#3


آن روز، روز عجیبی برای هری پاتر بود.

هری پسری یتیم بود. مادر و پدرش را در یک حمله مرگبار، توسط لرد ولدمورت، فردی که نامش لرزه بر اندام آدمی و ناآدمی می انداخت، کشته شدند و فقط او جان سالم به در برد و نهایت آسیبی که بهش رسید، جای زخم کوچکی بر روی سرش بود. او سال ها با خاله زرافه مانندش، شوهر خاله گاو مانندش و در نهایت با پسرخاله خوک مانندش زندگی می کرد. البته به زندگی ای که او داشت، نمی توان زندگی گفت و تنها گذران عمر را می توان به آن نسبت داد. اما اگر فکر کردید که زندگی او تا آخر عمرش، اینقدر مفلوک و بدبختانه بوده است، سخت در اشتباهید. زندگی هری از سه سال پیش با مژده ی فردی به نام "هاگرید" تغییر کرده بود. او یک جادوگر بود. جادوگری که در عالم مخفی جادوگری، مشهور و معروف به "پسری که زنده ماند" بود.
هاگرید به او گفته بود که او باید در "مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز" به تحصیل بپردازد تا بتواند استعداد های جادوگری اش را شکوفان کند و هری، که مدت ها در جست و جوی راه فرار از خاله و شوهرخاله اش بود، پیشنهاد او را سریع قبول کرد. بی آنکه بداند، ممکن است در هاگوارتز مشکلات بیشتر و سخت تری نسبت به کمبود غذای او نسبت به پسرخاله اش و خیس کردن جایش و انبوه کاری که خاله اش بر روی دوش او می ریخت، وجود دارد. مشکلاتی ترسناک، که گاها بی راه حل هستند.
یکی از این مشکلات، لرد ولدمورت بود. او شکست خورده بود، اما ناامید نشده بود. لرد ولدمورت در این دو سال از طرُق مختلف، سعی در انجام هدف ناکامش، یعنی کشتن "پسری که زنده ماند"، کرده بود و هری باز هم توانسته بود، جان سالم به در ببرد.
در ضمن هری توانسته بود دو دوست با نام های رونالد ویزلی و هرمیون گرنجر بیابد، که هر دو مانند او ماجراجو بودند و در مسائل مختلف، از جمله دردسر های هری، به او کمک کنند.

در آن روز هری و دوستانش به "هاگزمید" رفته بودند. هاگزمید یک دهکده جادویی بود، که تفریح در آن، برای دانش آموزان کلاس سوم و بالاتر آزاد بود. البته هری نتوانسته بود، رضایت خاله و شوهرخاله اش را بگیرد و ناچار به استفاده از روش های غیرقانونی شده بود. روشی که او از آن استفاده کرده بود، کمک گرفتن از آقایان مهتابی، شاخدار، پانمدی و دم باریک بود. این آقایان با ایجاد نقشه ای که کل هاگوارتز را نشان می داد، می توانستند از طریق راه های مخفی مدرسه از مدرسه خارج شوند و به مقاصد مختلف که یکی از این مقاصد، هاگزمید بود، برسند.
اما آن روز، چندان خوب هم نگذشته بود.

- هری، خواهش می کنم آروم باش! تو نمی تونی با یه پروفسور در بیفتی!
- راست میگه هری. مالفوی یه چرتی گفتش. مدرک هم دلیل بر اثبات حرفش نیست!

در حالی که هری با عصبانیت و نهایت سرعتی که می توانست راه برود، حرکت می کرد؛ دوستانش سعی در آرام کردن او داشتند.
آخر می دانید، به تازگی که او و دوستانش به کافه تریای مدام رزمرتا رفته بودند، او صحبت های "دراکو مالفوی"، دشمن عزلی و ابدی اش را شنیده بود که می گفت: "اون پاتر احمق هم، یه دورگه کثافته. اون خیلی بی غیرته. اسنیپ باعث مرگ پدر و مادرش شده و اون هنوز ازش انتقام نگرفته. از پدرم شنیدم که می گفت اسنیپ برای جلب رضایت اسمشونبر، خبرچینی می کرد و بهش گفته که پاتر می تونه باعث براندازیش بشه".
هری با شنیدن این صحبت های او خون جلوی چشمانش را گرفته بود و می خواست از اسنیپ که معلم درس معجون سازیشان بود، انتقام بگیرد. او با پرخاش رو به دوستانش گفت:
- من چطور نفهمیدم چنین چیزی رو. پس معلوم شد چرا انقدر از من بدش میاد. چون نتونسته باعث مرگ منم بشه و خودشو تو چشم اربابش بزرگ کنه.
- هری هر کاری هم که کرده باشه، اون یه پروفسوره و دامبلدور هم بهش اعتماد داره. بهتره سر خود کاری نکنی. تازه حرف مالفوی هم معلوم نیست راست باشه.

هری سرش را به پایین انداخت. عصبی بود، اما هرمیون راست می گفت. او نمی توانست تنها فرصتش برای خلاصی از خاله و شوهرخاله اش را از دست دهد. او که حال کمی آرام تر شده بود، با آرامش لب از دهان گشود:
- باشه، بهتره به سمت هاگوارتز بریم. داره شب میشه.

او با سردرگمی عمیقی که در وجودش بود، به سمت تونل مخفی راه افتاد. در ذهنش علامت سوال های بسیاری بود. او مسیر تونل را تا هاگوارتز، زودتر از مسیر رفت طی کرد. فکرش بسیار درگیر بود.
هنگامی که به سرسرا رسید، در کنار رون و هرمیون نشست و کمی با غذایش بازی کرد. اما به آن لب نزد. اصلا اشتها نداشت. در طول مدت شام نگاهش فقط بر روی اسنیپ بود که با نفرت به اطراف نگاه می انداخت. هنگامی که غذای رون و هرمیون تمام شد، بی هیچ صحبتی، به سمت تالار خصوصیشان راه افتادند و هنگامی که به آن رسیدند، با اینکه رون و هرمیون می خواستند با هری صحبت کنند، او به آنها بی اعتنایی کرد و به خوابگاه پسران رفت. سریع به سمت رختخوابش رفت و بی آنکه لباسش را عوض کند، نقشه غارتگر را در بغل گرفت و پتویش را بر رویش کشید. آرام چوبدستی اش را به سمت نقشه برد و زمزمه کرد: "من قسم می خورم که کار بدی انجام بدم!" و نقشه پدیدار شد. نگاه بر روی نقشه، فقط به "سوروس اسنیپ" بود. مدتی این چنین گذشت. رون، و چهار دوست دیگرش که با او هم خوابگاهی بودند، خوابیدند. هری هنوز هم به سوروس اسنیپِ بر روی نقشه نگاه می کرد که ناگهان چیز عجیبی رخ داد. اسنیپ بیدار شده بود و داشت به سمت دفتر آقای فیلچ می رفت. آقای فیلچ سرایدار فشفشه مدرسه بود. هری سریع و بی سر و صدا بلند شد و شنل نامرئی اش که از پدرش برایش به ارث رسیده بود را بر سرش انداخت. می خواست بداند که چرا اسنیپ با فیلچ در آن وقت شب کار دارد. آرام و سریع قدم بر می داشت. نمی خواست کسی بفهمد او به دنبال اسنیپ است. هری بعد از مدتی کوتاه به اسنیپ رسید. پشت یکی از دیوار ها ایستاد و به صحبت های آن دو گوش سپرد.

- فیلچ، اون آینه کجاست؟
- نمی دونم، پروفسور. پروفسور دامبلدور اون رو جا به جا کردن.

اسنیپ نگاه خصمانه ای به فیلچ انداخت.
- به کجا بردنش؟
- نگفتن. فقط وقتی ازشون پرسیدم بهم گفت که به جایی میره که دیگه نتونه افراد حسرت دار رو گول بزنه. در ضمن گفتن که اگه کسی کاری باهاشون داشت، می تونه تا یک ساعت بعد از نیمه شب بره پیشش.

این بار نگاه اسنیپ حاکی از تعجبش بود. او آرام و زیرآب گفت:
- پس فهمیده. آخه چطور؟

و سپس بی هیچ حرفی از آنجا دور شد. هری می خواست او را دنبال کند که ناگهان "خانم نوریس"، گربه ی آقای فیلچ میو میو کنان به سمت او آمد.
- میو میو! میـــــو!

هری مجبور بود زودتر از آنجا دور شود. او سریع از آقای فیلچ و گربه اش دور شد.
اما ذهنش هنوز هم مغشوش بود. او می دانست که منظور اسنیپ آینه نفاق انگیز بود، زیرا خودش هم در سال اول تحصیلش در هاگوارتز به آن برخورده بود. اما سوالی که برایش پیش آمده بود، این بود که اسنیپ با آن آینه چه کار داشت؟ مگر او چه حسرت داشت؟
در همین حال از حفره تالار وارد شد و به خوابگاه پسران رفت. پتوی رون را که از رویش انداخته بود، بر رویش کشید و خودش را بر روی تختش ول کرد. ذهنش بسیار مشغول بود و علامت سوال های بسیاری در ذهنش وجود داشت و آرام آرام، با فکر به این علامت سوال ها خوابش برد...

عالی بودی، به نظر نمیاد با قواعد نوشتن آشنا نباشی. لطفا اگه قبلا شناسه‌ای تو سایت داشتی به مدیرا اطلاع بده، چون در این صورت نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۲۷ ۱۹:۴۹:۵۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.